رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۲۲ تو اتاقم دراز کشید
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۲۳
تو اتوبوس هر از گاهی درد به سراغم میومد
اما به لطف قرصایی که خورده بودم آن چنان نبود که خیلی اذیت باشم
خوبی علیرضا این بود که روده بزرگی داشت
گاهی وقتا این قدر حرف میزد که حوصلم سر میرفت بعضی وقتا هم این قدر ساکت بود که انگار مادرزادی لاله
هر از گاهی قرآن جیبی مو از تو کیفم درمیاوردم و قرآن میخوندم چیزی که این روزها بهش نیاز داشتم آرامش بود آرامشی که بیشتر موقع نماز خوندن و قرآن خوندن پیدا میکردم. هر از گاهی هم سرمو میذاشتم رو پنجره اتوبوس و به اتفاقاتی که گذشته بود فکر میکردم. به مامان بابا ناصر عمه..... و زیرلب این شعر مرحوم نجمه زارع رو میخوندم که میگفت
شکنجه سختتر از اینکه پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد ولی به خودم میگفتم باید قوی باشم طوری که تمام کابوس ها جلوم کم بیارن
هر از گاهی هم علیرضا سریش میشد
که به چی فکر میکنم منم با یه هیچی گفتن دست به سرش میکردم
۲۲ ساعت طول کشید تا برسیم قم
شهری که چند روز پیش مهمونش بودیم مستقیم تاکسی گرفتیم و سمت فیضیه رفتیم قرار شد ۲ روز قم باشیم
تو طول سفر همه باهم بودن به جز من و علی که ترجیح میدادیم دونفری باهم باشیم به همین خاطر همیشه از قافله جدا بودیم و اصولاً موقع صرف غذا و استراحت همو میدیدیم
بعد از دو روز اقامت در قم به تهران رفتیم
و سوار اتوبوسی شدیم که مسیرش به اردبیل هم میخورد.
یادمه اتوبوس تو نیمه راه خراب شد
و ما حیرون و سرگردون منتظر بودیم درست شه تا به راهمون ادامه بدیم. نزدیک نمازصبح شد و هنوز از تعمیر اتوبوس خبری نبود. جایی هم نبود که وضو بگیریم و نماز بخونیم تا اینکه خورشید نزدیک بود طلوع بکنه وقتی از همه جا ناامید شدیم من و علی تصمیم گرفتیم نمازمون رو با تیمم بخونیم. و این نماز هم مثل بقیه نمازهامون معلوم نبود قبول میشه یا نه چون نه وضو داشت و نه قبلهی مشخصی. هر مسافری هم طبق فتوای خودش نظر میداد یکی میگفت قبله این وره اون یکی میگفت نع قبله اون وره. نماز خوندن دوتا جوون اونم تو اون وضعیت حسابی دیگران رو متعجب کرده بود و ناخواسته مورد تحسین دیگران قرار گرفتیم، چیزی که ازش بدم میاد.
مرگ من اینه که کسی ازم تعریف و تمجید کنه
وقتی میدیدم کسی داره ازم تعریف میکنه دام میخواست خرخرشو بجووم که باعث میشه کبر و غرور سراغم بیاد
وقتی سوار اتوبوس شدیم
بلافاصله ماشین درست شد که به قول بعضیها که میگفتند اثر نماز ما بوده. من هم بیتفاوت به حرف دیگران به تفکراتشون میخندیدم.
چشمامو بستمو از گالری گوشیم دعای عهد رو گوش دادم.
چشم انداز قشنگی بود تمام جاده سبز و زیبا بود. کوهها پوشیده از درختای چنار و بلند. حتی گردنهها شم زیبا و دلچسب بود.
حول و حوش ساعت ۱۰ رسیدیم اردبیل
قبل از اینکه وارد حوزه بشیم. یه پارک رفتیم و صبحانه خوردیم. بعد از اون هم لباسامون و عوض کردیم. توی مسیر حسابی عرق کرده بودیم. خیر سرمون طلاب برگزیده بودیم. با اون ریخت و قیافه که نمیشد بریم حوزه اردبیل.
ناگفته نماند که اردبیل شهری بود
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۲۳ تو اتوبوس هر از گا
ادامه ۲۳
ناگفته نماند که اردبیل شهری بود
که همشون ترکی حرف میزدند و ما هم هیچی از حرفاشون نمیفهمیدیم. حتی نمازجمعه شونم خطلههاش به زبان ترکی بود و ما مثل دَت ها فقط گوش میدادیم چی میگن. جالب اینجا بود که خیلی هم جذاب گوش میدادیم. انگار که مسلط به زبانشونیم. آخرشم دست از پا درازتر از منبرهاشون بلند میشدیم بدون اینکه چیزی فهمیده باشیم.
بعد از اینکه آبی به دست و صورتمون زدیم
به سمت حوزه راه افتادیم. حوزه داخل یه کوچه بود
وارد حوزه که شدیم
طلبههایی به چشم میخوردن که یکی از یکی سفیدتر بودن برعکس ما سیستانیها که یکی از یکی تیرهتر بودیم. جالب اینجا بود که تو کلاساشون هم ترکی حرف میزدند. و کسی حق نداشت فارسی حرف بزنه
به مسول حوزه مراجعه کردیم
و اون هم یه اتاق خیلی بزرگ رو در اختیار ما گذاشت قبل از همه چی به فکر روشن کردن بخاری افتادیم. بااینکه وسط تابستون بود اما اردبیل این قدر سرد بود که باید بخاری روشن میکردیم. اما اردبیلیها به این هوا عادت کرده بودند و چون ما از منطقه گرمسیر بودیم تحمل گرما یکم سخت بود
یکی از بچهها که فامیلش بندهی بود
تو خیابون به زبون محلی با تلفن صحبت میکرد به همین منظور همه نگاهمون میکردند و فکر میکردند ما از خارج اومدیم. طفلیها نمیفهمیدند که طرف داره زابلی حرف میزنه
روز اول کلاسها
همه باید یه صفحه قرآن میخوندیم. تا قرائت و فصاحت هرکسی معلوم بشه. من و علیرضا روانخوانی مون خوب بود. و باید تو کلاس تجوید شرکت میکردیم.
یه عده هم کلاس روخوانی و روانخوانی رفتند
وقتی استاد من و علی رو به کلاس تجوید راهنمایی کرد خندم گرفت.
و به علی گفتم
-همین جا هم ول کنم نیستی
علی هم متقابلا خندید و گفت
-تا آخر عمرم بیخ ریش توام
شاید اون روز و اون لحظه وقتی علیرضا این حرف و زد هیچکدوممون فکرشو نمیکردیم که دست سرنوشت یه روزی ما رو از هم جدا کنه
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۲۳ تو اتوبوس هر از گا
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۲۴
از صبح تا شب یه ریز کلاس داشتیم
خیلی کلاساش فشرده بود. روزای اول که از این کلاس بدو تو اون کلاس. زنگ تفریح از فرصت استفاده میکردیم و چای میخوردم. من از اون دسته مخلوقاتی هستم که با چای خیلی از نیازهای بدنشون تامین میشه. ولی وای به روزی که چای نمیخوردم از سردرد میمردم. گاهی وقتا هم لیوانای چای رو برمیداشتم و با علی میرفتیم تو حیاط رو نیمکت مینشستیم و چای میخوردیم. هوای اردبیل هم که عالی بود خنک و دلچسب
یادمه بعضی از بچههای گروه
باهم اختلاف سلیقه داشتند و این باعث شده بود از هم کدورت بگیرند به همین منظور مدام در حال لجاجت و لجبازی باهم بودند. به همین خاطر من زیاد باهاشون نبودم یه جورایی دوست نداشتم درگیر حاشیه بشم. بیشتر وقتمو با علی بودم. اونم متقابلاً ترجیح میداد با من باشه. چون هم سلیقهها مون به هم نزدیک بود هم سنمون. من یک یا دو ماه از علی بزرگتر بودم ولی اون تپل و چاق بود برعکس من که مثل عدد یک بودم که سارا پنجساله از تهران با دست چپش کشیده باشه.
یه روز از طرف حوزه اردبیل
تمامی طلّابی که تو اردو شرکت داشتند قانونی وضع شد که برای اعطای گواهینامه باید گواهی سلامت داشته باشیم. به همین خاطر هر طلبه موظف بود در مدت اردو به درمانگاه مراجعه کنه و با انجام برخی آزمایشات به سلامت جسمی و روحیش پی ببره.
یه روز بعد از اتمام کلاسای صبح
من و علی به نزدیکترین درمانگاه مراجعه کردیم تو مسیر به پیشنهاد علی رفتیم و یه بستنی دنج سنتی زدیم به رگ.
آزمایشگاه طبقه سوم بود
من و علی اتاقهایی که باید مراجعه میکردیم متفاوت بود. علی به اتاق همکف رفت اما من باید به طبقه سوم مراجعه میکردم.
وارد آسانسور شدم
نمیدونم چقدر طول کشید اما وقتی درب و باز کردم متوجه شدم هنوز تو همکف قرار دارم. ناخواسته خندم گرفت سوار آسانسور بودم اما یادم رفته بود دکمه شماره ۳ رو بزنم. دکمه شماره ۳ رو زدم اما تا خواستم برم بالا دوتا خانم دو بدو اومدند سمت آسانسور و وارد آسانسور شدند و من ناچارا مجبور شدم از پلهها برم بالا.
من و علی هر دو سالم بودیم
و خداروشکر مشکلی نداشتیم. یادمه دندونپزشک وقتی داشت دندونامو چک میکرد باتعجب گفت تو که دندونات از منم سالمتره.
از بچگی مسواک میزدم
دندونام سفید و براق بود. یادمه تو خانواده بیشترین استفاده از خمیردندونو من داشتم
قبل از نماز صبح، بعد از صبحانه، قبل از نماز ظهر، بعد از ناهار، قبل از نماز مغرب و هنگام خواب مرتب مسواک میزدم. بعضا حتی در طول روز یکی دو بار هم بیشتر از مسواک استفاده میکردم
من و علی برگشتیم حوزه
واسه شب برنامه خاصی نداشتیم بخاطر همین با چند نفر از بچهها تصمیم گرفتیم بریم آبگرم یه استخر بزرگ سرپوشیده که آبش مستقیم از چشمهی جوشان تامین میشد.
گاهی وقتا پیش خودم میگفتم
خدا تبعیض قائل شده چرا استان ما همچین امکاناتی نداره ولی استان اردبیل، شمال و گلستان دست کمی از بهشت نداشت.
گاهی وقتا که جنگل میرفتیم
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۲۴ از صبح تا شب یه ر
ادامه ۲۴
گاهی وقتا که جنگل میرفتیم
از لا به لای درختا و هوای مهآلود اونجا یاد فیلمای تلویزیون میافتادیم و کمی هم حسرت میخوردیم که از این نعمتها محرومیم
یه روز از طرف حوزه ما رو بردند جنگل
اسم منطقهای که رفته بودیم اسمش «فندقلو» بود. فندقلو یه جنگل بود پر از درختای فندق که همش کاشت خدا بوده بدون دخالت نیروی انسانی. یعنی تمامی درختها به اصطلاح خود رو بودند.
بعد از اینکه چای و میوه خوردیم
با علی رفتیم پایین جنگل
جایی که حیوونای جنگلی زندگی میکنند مخصوصا خرس.
از بچههای اردبیل شنیده بودم
این منطقه پر از خرسه و تازگیها خرسا یه نفر رو هم خوردند. داستان وحشتناکی بود تصور کن زیر چنگالای خرس جون بدی. اییییی چه مرگ اسفباری...
یه کم که از جنگل پایین رفتیم
هیچی جز درخت دیده نمیشد. خیلی ترسیده بودم
به علی گفتم
-برگردیم
اما اون کنجکاو بود
و میخواست بدونه اون پایین چه خبره بادخرف علیرضا که میگفت نترس چیزی نمیشه یکم جرات پیدا کردم.
-تو آخرش ما رو به کشتن میدی
-نترس چیزی نمیشه اگه مردی پای من
-علی بیا برگردیم اینجا خیلی وحشتناکه الانه گرگی خرسی بیاد
-نترس تو لاغری فرار میکنی اما من....
حرف علی تموم نشده بود
که صدای عجیبی به گوشمون رسید. هردومون از ترس میخکوب شدیم. حتی صدای نفسهامونم درنمیومد. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد
-اسماعیل این صدای چیه؟؟
باصدای آروم توام باعصبانیت گفتم
-صدای چیه؟؟ صدای خرسه دیگه همینم تشخیص نمیدی؟؟؟
فقط صدا بود و هیچی دیده نمیشد
علی باترس و دلهره با دستش سمتی رو نشون داد و گفت
-فکر کنم صدا از اونجا باشه
خیلی صحنه بدی بود
یه نگاهی به بالا انداختم از سطح زمین خیلی فاصله داشتیم حتی صدا هم دیگه شنیده نمیشد. از طرفی هم شیب جنگل سُر بود و احتمال جون سالم به در بردن خیلی کم بود
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
ادامه ۲۴ گاهی وقتا که جنگل میرفتیم از لا به لای درختا و هوای مهآلود اونجا یاد فیلمای تلویزیون می
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۲۵
من و علیرضا از ترس میخکوب شده بودیم
و منتظر بودیم ببینیم از لابهلای درختا چی میاد بیرون. اینقدر ترسیده بودم که دلم میخواست گریه کنم.
تو فکر فرار بودم که یکدفعه
یه گلوله پر از گل و خاک سمتمون پرتاب شد. من و علی جیغ بنفشی کشیدیم و شروع کردیم به دویدن.
علی همیشهی خدا کفش شیطونکی پاش بود
و از جایی هم که تپل بود نمیتونست درست بدوه اما من هم لاغر بودم هم کفش اسپرت پام بود راحت میتونستم بدوم اینقدر ترسیده بودم که بدون اینکه پشت سرم و نگاه کنم میدویدم. یادمه علی با کفشاش سر خورد و تمام لباسش گلی و خاکی شد.
یادمه وقتی میخواست سر بخوره
دست شو دراز کرد سمت بلوزم و چنگ انداخت به لباسم که کمکش کنم اما من اینقدر ترسیده بودم که دستش و پس زدم و هولش دادم تا اینکه افتاد رو زمین و خودم نجات پیدا کردم خدا میدونه اون لحظه من و علی چقدر ترسیده بودیم و هر دومون فقط به فکر رسیدن به بالای جنگل و داشتیم
از لابهلای درختا و شاخهها به زور رد میشدیم
و هر از گاهی بدنم با شاخهها زخمی میشد ولی چون به فکر نجات بودیم این زخمها چیزی به حساب نمیومد.
مشغول دویدن بودم که حس کردم علیرضا
پشت سرم نیست. اثری از علی نبود. من اینقدر تند دویده بودم که حتی متوجه نشده بودم علی جامونده
خدایا چه خاکی بر سرم بریزم
اگه بدون علی برگردم بالا کی حرف من و باور میکنه که پایین رفتن پیشنهاد خود علی بوده. کی باور میکنه علی گرفتار خرس و جکوجونور شده. داشت کمکم گریم میگرفت. پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم به حرفش گوش دادم. اگه علی مرده باشه چی. قلبم داشت از حلقم میزد بیرون. مونده بودم فرار کنم یا برگردم به علی کمک کنم
آخه من چطور میتونستم بهش کمک کنم
بلاتکلیف مونده بودم خواستم برم بالا که یاد مهربونیهای علی افتادم. یاد اینکه تو تمام سختیها کنارم بود.
برگشتم پایین شروع کردم به داد کشیدن
و صدازدن علیرضا. چند باری صداش زدم اما جوابی نیومد. مطمئن شدم یه بلایی سرش اومده. نگاهی به اطرافم انداختم. خودم بودم و خودم تک و تنها میون اون همه درخت و صداهای عجیب و غریب حیوانات بدجور ترسیده بودم.
خدایا تو این جنگل کوفتی تنهایی چکار کنم
ترس و دلهره داشت روح مو از بدنم جدا میکرد. ترجیح دادم برای غلبه بر ترسم داد و بیداد راه بندازم و کمک بخوام
کمک
کمک
کسی صدامو میشنوه؟؟؟
علیرضا
تروخدا یکی به دادم برسه
اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۲۵ من و علیرضا از تر
ادامه ۲۵
اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت
ولی دریغ از یه جواب گوشیمم که وسط جنگل آنتن نمیداد. مطمئن بودم که الان بقیه هم نگرانمون شدند و حسابی دنبالمون می گردن
خواستم برم بالا و کمک بیارم که یه دفعه صدایی منو میخ کوب کرد .
اسماعیییییل
اسماعیل کجایی
خوب که گوش کردم متوجه شدم صدای علیرضاست. ولی معلوم نبود صدا از کدوم طرفه
علیرضااااااا
کجایی علیرضااااا من نمی بینمت
از اینکه زنده بود خدارو شکر کردم .
فقط با هم صحبت می کردیم و از اینکه سالمه خوشحال بودم صداش خیلی نزدیک بود ولی بخاطر وجود درختا تصویر نبود
یه ده دقیقه ای طول کشید
که علی خاکی و گلی با دو نفر دیگه از طلبه های گرگان بودند و از لابه لای درختا اومدند بیرون .با دیدن علیرضا که ناراحتی از وجودش می بارید و از چهرش معلوم بود از چیزی عصبانیه ، رفتم و بغلش کردم .
_توروخدا من و ببخش تنهات گذاشتم
+نه بابا این چه حرفیه اشکال نداره
نگاهی به اون دو تا انداختم و گفتم
_علی اینا پیدات کردن؟
با این حرفم اون دو تا زدن زیر خنده
علی گفت
+نه... اصلا خرسی در کار نبوده که اینا بخوان نجاتم بدن
اون وقت علی با عصبانیت گفت
-صدا از این دو تا بوده می خواستن ما رو بترسونن
_چییییییی؟کار اینا بوده
اون دو تا به اصطلاح طلبه
هنوز مشغول خندیدن بودن که با عصبانیت تمام زدم تو گوش یکیشون .اون طلبه هم می خواست به عنوان مقابل به مثل انجام بده که علی چوب رو از رو زمین برداشت و گفت
-وای به حالت اگه دستت بهش بخوره کاری می کنم جدت بیاد جلوی چشات
این قد اعصابمون از دست اون دو تا خورد بود که نتونستیم تسکین مون بده از اینکه اون جوری ترسیده بودیم خودم هم خندم می گرفت اینکه بعدش بقیه توبیخمون کردن بماند
تنها چیزی که فکرمون رو مشغول می کرد این بود که اون دو تا طلبه این مطلب رو به کسی نگند .
من و علی هم قول گرفتیم
که از هم اون اتفاق خنده دارو به کسی نگیم و الان که دارم این خاطره رو می نویسم یه جوارایی بدقولی کردم .
موقع برگشتن به حوزه
من و علی لام تا کام حرف نزدیم و تو لاک خودمون بودیم اون پسره هم که تو صورتی خورده بود هر گاهی با کنیه نگام می کرد طوری که انگار داره به یه انتقام فک می کنه . اون یکی هم با صدای خنده هاش رو مخم بود . حقش بود یکی هم می زدم تو دهن اون یکی که اونم دهنش و ببنده .
طفلی علی کلا گلی و خاکی شده بود و تو خودش بود فکرشو کن دو تا ادم ندونم کار باعث بودن ما اینجوری بترسیم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتاد در همان پاشنه در، نگاهما
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادویک
با لحنی ساده شروع کرد
_چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند..
که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد
_من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد...
_اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم #ایران تو #امنیت و #آرامشه، ولی
#سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.
به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد
_من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.
با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد...
و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید
_سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟
میدانستم #آخرین_هدیه_ای است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته...
و خبر نداشت ۸ ماه پیش...
وقتی سعد🔥 مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه😢💚 جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم
_بله!😢💚
و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،..
نذری که ادا شد...😢😍
و از بند سعد🔥 آزادم کرد،...
دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر
قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد
_بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید.
و هنوز از لحنش..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتادویک با لحنی ساده شروع کر
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادودو
هنوز از لحنش حسرت میچکید..
و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید
_ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟
جواب این سوال در #حرم و نزد حضرت زینب (س) بود که پیش پدر و مادرم #شفاعتم کند...😢😓
و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید
_ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم...
که دلسوزی اش را با پرسشم پس دادم
_چقدر مونده تا برسیم حرم؟
فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد
_رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!
و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم🕌 در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد...😍💚
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم..
و اشکم بی تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی🌸 به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بی اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد...😢💚
او دنبالم میدوید..
تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم...
و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود...
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوری ام به پایم میپیچد..
که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد
_خواهرم! اینجا دیگه #امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!
و عطش چشمانم برای زیارت را....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتادودو هنوز از لحنش حسرت میچ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوسه
با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد
_تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!
بی هیچ حرفی از مصطفی🌸
گذشتم و وارد صحن شدم..
که گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود..💚😍😢
و من پس از این همه سال #جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم #خجالت میکشیدم.. 😢😓
که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم...😞😭
از شرم روزی که اسم زینب را #پس_زدم،..😞😭
از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم،..😐😭
از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم..😓😭
و حالا میدیدم حضرت زینب (س) دوباره آغوشش را برایم گشوده...💚
که دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم😭 بلکه این زینب را ببخشد...
گرمای نوازشش را روی سرم حس، میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، 😭😞او اشکهایم را #میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد...😭💚😍
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،..
میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم..
که تمنا میکردم #گره این دلبستگی را از دلم بگشاید..😭🙏
و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود...😓😥
حساب زمان از دستم رفته بود،..
مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب(س) راحت نبود...
که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم...😢😞
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُراز اشکم😢 در صحن دنبال مصطفی میگشتم..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتادوسه با نگاهش میچشید که ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوچهار
دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از
نفس افتاد....😍😳
چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود...
با قامت
ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد..😍😁
که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ
از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد
_تو اینجا چیکار میکنی زینب؟😳😟😍
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم...😍☺️
صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت.. و به نفس نفس افتادم...
باورم نمیشد...😟😍
او را در این #حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم...
در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد..😟
و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید..
و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد...
عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد..
که بین
🕊بازوان برادرانه اش🕊مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم.. 😭😍
و او با نفسهایش نازم را میکشید..
که بدنش به شدت تکان خورد و ازآغوشم کنده شد...
مصطفی🌸 با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند،..😡
ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد..
و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.😠
هنوز در هیجان دیدار برادرم😍 مانده و از برخورد مصطفی...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتادوچهار دنبال مصطفی میگشت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوپنج
از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم..
_برادرمه!😵😥
دستان مصطفی سُست شد،..
نگاهش ناباورانه بین من و 🕊ابوالفضل🕊 میچرخید..
و
هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد...
ابوالفضل🕊، سعد🔥 را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت😐😑 که با تنفر دستانش را رها کرد،..
دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد
_برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟😠
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید،..
پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود...
که به سمتمان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید
_شما از #نیروهای_ایرانی هستید؟😍🇮🇷
ازصراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد
_دو سال پیش خواهرم #بخاطرتو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که #ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟😐😡
#نگاه_نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد،...
از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم..
و من تازه #برادرم🕊 را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد
_من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!😊
در برابر نگاه خیره ابوالفضل،😠 بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید
_تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!😊
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛