رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۹ و ۳۰ اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش ر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۱ و ۳۲
مامان همینطور که به آرامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:
_زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد و فکرمیکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه...
و دست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم رو تخت و درحالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم, شروع کردم به گفتن:
_مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهمترین چیزی که میتونه یه دختر را خوشبخت کنه ,تنها و تنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کنندهی خوشبختی نیست, خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاجمحمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟
مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:
_ببین زری جان یه چیزی هست که تو یه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه, اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه... یه....هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه...
در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم:
_چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مرد خداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر و زرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟!
مادر...من که به اصطلاح باید بله را بگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند, مهم اینه که ادم مخلصی هست, مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه...
مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:
_من نمیدونم مادر,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد...
با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت, یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,...یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم....اگر به صورتم دقت میکردند,هنوز اثار خجالت در چهرهام مشهود بود,...
تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:
_بهبه مزین فرمودید عروس خانم فراری...
به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد.. و بازم کلامی به زبان نیاورد و این یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم...
شام را درسکوت کامل خوردیم ,..گرچه من میلی به غذا نداشتم وبیشتر با شام بازی کردم تااینکه بخورم...
بابا سعید حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به من نگاه بیاندازد,انگار اون هم دچار نوعی شرم ودرگیر احساسات متناقضی بود ,...
همینطور که داشتم پامیشدم صدای درهال امد وپشت سرش بهرام امد داخل و درحالیکه نگاهش را از من میدزدید گفت:
_اینقد اعصاب ادم را خرد میکنید که لپ تاپ رایادم رفت ببرم,من تاخونه خودم رفتم وبرگشتم ...
اینقد دلم از دستش گرفته بود که بدون نگاهی یا حرفی پشتم را بهش کردم وبه سمت اتاقم راه افتادم....داخل اتاق شدم, لباس راحتی پوشیدم,برق اتاق را خاموش کردم وچراغ مطالعه را روشن ,میخواستم تا وقتی که همه نخوابیدن ,بیرون نرم و وقتی مطمئن شدم همه خوابند برم ومسواکی بزنم....
اول دست کردم زیر بالشت ,نامه یوزارسیف رابیرون اوردم ودوباره بو کشیدم وعطرش را به جان سپردم ودوباره جانی دیگه گرفتم, بعد گوشیم را که داخل کشو میز کنار تختم گذاشته بودم,بیرون اوردم...اوه اوه...چه همه تماس بی پاسخ وهمه هم از طرف سمیه...خیلی دلم میخواست بایکی حرف بزنم, هیجان درونم را خاموش کنم وبغض فرو خورده ام رابشکنم,اما هم دیر وقت بود وهم چون شب عید بود ,نمیخواستم با غصه های خودم ,شب سمیه هم غصه دار کنم...
نامه را باز کردم...و اینبار یه شماره انتهای اخرین صفحه توجهم را جلب کرد...اره شماره همراه یوزارسیف بود,فوری شماره را ثبت حافظه ی گوشیم کردم و نت گوشی را وصل کردم,...
صفحه های مجازی که داشتم را جستجو کردم...اخی درسته یوزارسیف داخل یکی از شبکه های مجازی صفحه داشت... باورم نمیشد...ایدیش, یازینب س بود... و عکس پروفایلش...درسته...خودشه...عکس یه دسته گل سرخ که خیلی اشنا بود...
گوشی را چسپوندم به قلبم...صدای کوبش قلبم به دیوارهی تنم ,تو تمام اتاق پیچیده بود....وای که چقد دوسش داشتم... با خودم فکرمیکردم یعنی ایا عشق از این بیشتر هم میشه؟...
گوشی را روی صفحهی یوزارسیف خاموش کردم... و رفتم سراغ خواندن ادامه ی نامه...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۱ و ۳۲ مامان همینطور که به آرامی روانداز را از رو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۳ و ۳۴
ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنین بود:
✍...جانم برایت بگوید که اقارضا,سرنوشت من را اینجور برایم بارها وبارها تعریف کرد, بخاطر اینکه منطقه ما شیعهنشین بود,خیلی اوقات از طرف وهابیهای تکفیری مورد هجوم انها, قرارمیگرفت و هربار خانوادههایی را عزادار میکردند و در آخرین باری که به منطقه حمله ی تروریستی شد... سه خواهرم که در دبستان مشغول درس خواندن بودند,با تعداد زیادی از بچه های دیگر کشته شدند,...پدرم علی سبحانی که روحانی بود و اونجا معروف به (اخوند) بود, صلاح ندید بیش از این,این درد ورنج حمله ها را تحمل کند,پس هرچه داشتیم و نداشتیم را بخشید یا فروخت... وبه همراه خانوادهی داغدیدهاش راهی سفر به ایران به قصد مهاجرت واقامت دایم شد,... تعدادی دیگر از همولایتهای ما هم که اقارضا با خانم باردارش هم جز انها بودند به تبعیت از پدرم که اخوند انها بود,عزم مهاجرت کردند,...اما هنوز به اتوبوس اصلی که باید با آن از مرز خارج میشدیم,نرسیده بودیم... که در پیچ جاده به کمین سلفیها خوردیم,..ما که پیشبینی این کمینها را میکردیم, سلاح همراه داشتیم ودرمقابل تکفیریها مقاومت کردیم و بعد از جنگ و گریزی سخت و دادن تلفات از کمین انها گریختیم,در این درگیری مادرم وتنهاخواهرم زهرا مجروح شد واما زهرای کوچک از,شدت خونریزی تلف شد و مادر هم در اغما فرو رفته بود,...پدرم که چاره کار از دستش در رفته بود,مرا به همراه اقارضا وهمسرش راهی,کاروانی که قرار بود به سمت مرز ایران حرکت کند,کرد وخودش مادرم را به مریضخانهای در شهری که به ان رسیده بودیم برد,..چون کاروان اماده ی حرکت بود و هرگونه تعلل درحرکت شاید به قیمت جان افراد تمام میشد,ما را به زور راهی کرد و قول داد به محض اینکه حال مادرم رو به بهبودی رفت انها هم در ایران به ما ملحق میشوند وچون علاقه ی شدیدی به امام رضا ع داشت وچندبار به مشهد امده بود وبه حرم اقا امامرضا ع مشرف شده بود,از اقارضا خواست که در مشهد ساکن شود و نشانی مسافرخانهای را داد که هرچند وقت یکبار برای خبرگرفتن به انجا مراجعه کند, یعنی ما ازطریق همان مسافرخانه میتوانستیم یکدیگر را پیدا کنیم,اما پدر نمیدانست که ما چه در پیش خواهیم داشت...
به اینجای نامه رسیدم,...
اشکهایی که از چهار گوشهی چشمانم به خاطر مظلومیت این انسانها و کشته شدن خواهرهای یوزارسیف, جاری شده بود را با پشت دستم پاک کردم,... تا تاری چشمانم کمتر شود وادامه سرنوشت یوزارسیفم را بخوانم...
✍وقتی درخیالم به کودکی مراجعه میکنم, انگار درون خوابی مبهم قدم میگذارم خوابی که از تمام خاطرات کودکی این سفر پررنگ تر از بقیه ی خاطرات است..اری این سفر که مجبور شدم به تنهایی ودر غصه ی مادر و غم دوری پدر و غم ازدستدادن خواهرها, سفرکنم,درخاطرم منقش است,انگار که این سفر باید حک میشد و من از این سفر درسها میگرفتم و راه ایندهام را انتخاب میکردم, ایندهای که تصمیم گرفتم ,من به سهم خودم با هرچه تکفیری وسلفی بود باید بجنگم وبا کمک سربازانی گمنام برای امام زمانی غریب جانبازی کنیم ودنیا را از وجود نحس دیو سیرتان انسان نما,پاک نماییم...همراه اقا رضا وهمسرش خدیجه خانم که ماه های اخر بارداریش را میگذراند سوار بر اتوبوسی شدیم که ظرفیت چهل نفر را داشت اما بالغ بر هفتادنفر از بزرگ و کوچک, با باروبنه ,سوارشده بودند,حرکت کردیم, من یوسف ,کودکی پنج ساله با گذراندن روزی پراز التهاب وشکنجه ,همراه با اشنایی دور,به سمت دیاری غریب حرکت کردیم,دیاری که مشهور بود به شیعه پروری ومهمان نوازی...ساعتی ازحرکتمانمیگذشت که خورشید غروب کرد و ما درتاریکی شب, سوار بر ماشینی که از هرم نفسهای مسافرینش, هوایش دم کرده شده بود و هرلحظه صدای کودکی یا اواز لای لای مادری, سکوت پراز هرم والتهابش را میشکست,من کنار شیشه ی اتوبوس به تنگی وبافشار انچنان میخکوب شده بودم که حتی قادر به تکان دادن ناخن پایم را نداشتم, خدیجه خانم درکنار من واقارضا هم چسپیده به همسرش,وسط راهرو اتوبوس قوطیهای حلبی گذاشته بودن که هرکدام محل نشستن یک مرد یا زنی با فرزندش بود,بااینکه جایم تنگ بود واصلا راحت نبودم,اما گرمای داخل اتوبوس و سختیهای قبل از سوارشدن وخستگی آن باعث شد پلکهای چشمهایم روی هم آید و کم کم به خوابی عمیق فرو روم...نمیدانم چه مدت درخواب بودم که....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۳ و ۳۴ ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۵ و ۳۶
نامه را کمی بالاتر آوردم.. وادامه اش را که برایم جالب ودرد اور شده بود شروع به خواندن کردم:
✍آری نمیدانم چه مدت از خواب افتادنم گذشته بود.. که با صدایی شبیه به تیراندازی شدید و ترمز ناگهانی اتوبوس با اینکه جایم تنگ بود به جلو پرتاب شدم و از خواب پریدم...خدیجه خانم مثل گنجشکی که در دام لاشخور گرفتار شده میلرزید.. و اقارضا اورا دراغوش گرفته بود وسعی داشت با سخنان امیدوارکنندهای که خود به انها اعتقادی نداشت, او را ارام کند...
چند مردی که مسلح بودند و قرار بود از اتوبوس ما,محافظت کنند ارام ارام به جلو خزیدند تا درنزدیکی در ورودی باشند که هنوز انها در جای خود مستقر نشده بودند, ناگهان در اتوبوس باصدای تیراندازی وحشتناکی ازهم پاشید وچندین نفر مسلح روی بسته وارد اتوبوس شدند,..بااینکه بچه بودم و درکی ازجنگ وکشتار نمیباید داشته باشم اما صحنههای خشنی که قبلا پیش رویم دیده بودم ,به من هشدار میداد که باید شاهد صحنه های دلخراش وهول انگیز تری باشم....به توصیهی اقا رضا آرام خودم را در پناه خدیجه خانم به گوشه ای کوچک اما در ظاهر امن پشت صندلی جلویی کشاندم و ناگاه....
به اینجای نامه رسیدم,استرس تمام وجودم را گرفته بود وخودم را جای یوزارسیف پنج ساله گذاشتم...به خداقسم که اگر من بودم, بدن کوچک وروح لطیفم طاقت اینهمه ظلم را نداشت,اخر چرا؟؟اینهمه ظلم و کشتار مظلومان به چه علت؟؟...
یعنی پذیرش راه حق وکلام حق و رویآوری به مظلوم ترین وحق ترین حزب الله ,اینهمه زجر کشیدن دارد؟!!!...وبه راستی که شاعر چه زیبا گفته:دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم....سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور....ولی خار مغیلان کجا وکشته شدن عزیزان کجا؟؟!!واقعا عجب صبری خدا دارد!!!!..واقعا روح وجانم توان شنیدن حادثه غمبار دیگری برای یوسف را نداشت,...
سکوت خانه نشانه ی خواب بودن پدر و مادرم بود آرام از جا بلند شدم تا با زدن آبی به سر و صورتم, مهیایی خواندن ادامه ی داستان یوسف شوم...انگار همه خواب بودن,یا شایدم درفکر وخیال اینده دست وپا میزدند وخودشان را به خواب زده بودند, درهرحال خیلی راحت,ابی به سروصورتم زدم ویه لیوان اب خنک بالا زدم و امدم تا ادامه ی نامه را بخوانم....
✍وناگاه با صدای رگباری شدید و اه و نالههای مظلومینی که در اطرافم در خون خود میغلتیدند سرم را بالا اوردم... وبا پاشیده شدن خون خدیجه خانم بر صورتم, اشکم جاری ودوباره به پناهگاه خودم فرو رفتم...دلم میخواست من هم میمردم و شاید مرده بودم ونمیدانستم ,افرادی که حمله کرده بودند,وقتی مطمین شدند هیچ کس زنده نمانده است قصد ترک اتوبوس را داشتند....
که یکی از انها با لهجه ای غلیظ گفت:
_محمد عمر ...پایین بیا ,این رافضیها الان در ورودی جهنم صف کشیدند,بیا بیرون,بقیه ی مجاهدان منتظرند تا ما اینجا را ترک کنیم و با یک شلیک رگباری به باک اتوبوس,همه شان را به هوا بفرستیم ویک اتش بازی حسابی راه بیاندازیم
وابوعمر قهقه ای شیطانی سرداد ودرجوابش گفت:
_بصیر ...هی بصیر...اگر اتوبوس را هوا بفرستیم بوی کبابی که از جزغاله شدن این رافضیها بلند میشود,اشتهای من را تحریک میکند ومیدانی وقتی هوس کنم چیزی بخورم باید بخورم وچون دراین بیابان هیچ گوشت حیوانی گیرنمیاید که به دندان بکشم مجبورم تو را کباب کنم وبه نیش بکشم...
و با این حرف محمدعمر,هردو زدند زیرخنده,... انگار اینان که جلویشان به کام مرگ فرو رفتهاند,انسان نیستند همه از یک مشت مورچه هم در پیش چشم اینان کمترند و کمترین عذاب وجدانی از این کشتار فجیع, نداشتند...باشنیدن حرفهای ان دو سلفی خیالم راحت شد که تا دقایقی دیگر من هم به خواهرم زهرا..زهرایی که مظلومانه امروز پرکشید,به او میپیوندم واز عذاب ورنج این دنیا خلاص میشوم...با پایین رفتن آن چند مهاجم خونخوار چشمانم را بستم ودرعالم بچگی مدام امام حسین ع را صدا میزدم تا شاید با آوردن این نام مقدس ,درد کشته شدن ومرگم اسان تر شود...اخر پدرم همیشه توصیه میکرد هرجا کارتان گیر کرد دست به دامان ابا عبدالله بزنید که خود چاره هر مشکل است و من دراین سن کم,این لحظات رقص مرگ را مشکل ترین مشکل دنیا میدانستم ومدام نام مبارک ارباب را تکرار میکردم ,که ناگهان....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۵ و ۳۶ نامه را کمی بالاتر آوردم.. وادامه اش را که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۷ و ۳۸
✍که ناگهان صدای آهسته و نامفهوم اقارضا من را از عالم خودم بیرون اورد:
_یوسف,یوسف زنده ای؟تیر نخوردی ؟؟اگر زنده ای حرفی بزن پسرک....
به آرامی اما با بغض جواب دادم :_بله...زنده ام اما جام خیلی تنگه نمیتونم تکان بخورم.
اقارضا آهسته خدیجه خانم بیچاره را تکانی داد, که جسم بیجان خدیجه خانم به یک طرف خم شد و بی اختیار سرش به صندلی جلویی گرفت و به همان حالت ماند,ارام از زیر بدن خمیده ,خدیجه خانم ,خودم را به طرف اقارضا کشیدم,اقارضا با فرزی اما به آرامی ,جسم نحیف مرا به سمت خودش کشید و سر همسرش را صاف کرد و برای اخرین بار به چشمان خیره واما بی جان او که هزارن هزار حرف از مظلومیتش داشت, نگاه کرد و درحالیکه بغضش میشکست و اشکش جاری شده بود,اخرین وداع را با همسر وفرزند بیگناه وشهیدش انداخت وبه من اشاره کرد که به صورت خمیده و سینهخیز به سمت در برویم,وضع خیلی اسفناکی بود خصوصا وقتی که مجبور بودیم برای رسیدن به دراتوبوس از روی جسدهای همسفرانمان بگذریم که تا ساعتی قبل زنده بودند وبه امید رسیدن به ایران ارزوها در دل داشتند...به سرعت وبا کمترین صدایی خودمان را به در رساندیم واقا رضا مرا زیر بغلش زد... و با یک حرکت,خمیده در تاریکی خود را به بیرون پرتاب کرد.. و پرتاب شدن ما همزمان شد با رگباری شدید از تیر و ترکش که به سمت اتوبوس به باریدن گرفت, اقارضا به سرعت و با تمام توانی که در بدن داشت درتاریکی بیابان ,از اتوبوس فاصله گرفت وبه سمتی میرفت که خلاف جهت تکفیریها بود و در کمتر از دقیقهای اتوبوس با تمام شهدای درونش وشاید برخی از,انها زخمی بودند وهنوز جانی در بدن داشتند,در شعله ای سهمگین سوخت.. و ما که در پناه تپهای کوچک وشنی پنهان شده بودیم ,درشعله های اتشی که اطراف را روشن کرده بود,کمی دورتر از اتوبوس, دسته ای از تکفیریها را دیدیدم که با هر شعلهای از اتش که گر میگرفت ,قهقه ی مستانه شان بلند وبلند تر میشد...
ادمیانی که در حقیقت ادم نبودند وشیاطینی بودند که در جلد انسان حلول نموده بودند...سلفیها که از آتش هنرنمایی شیطانیشان سرمست شدند ,سوار بر ماشینهایشان به سمتی حرکت کردند وبا رفتن انها من و اقارضا از پناهگاهمان خارج شدیم...وبا پای پیاده,درتاریکی شب ,با دلی داغدار عزیزانی که مظلومانه به دست تکفیریها کشته شده بودند,طی مسیر کردیم,....
گاهی اشک راه دیدگانمان را میگرفت و دنیای تاریکمان را تاریک تر میکرد وگاهی نفسمان به تنگ میامد وساعتی استراحت میکردیم,..اقا رضا دست راستش تیر خورده بود اما خیلی عمیق نبود وبا شالی که بر کمرش,بسته بود ,دستش را باند پیچی کرد,...ان شب انقدر رفتیم تا از دور کور سو نور ابادی در چشممان امد,..اقا رضا مرا زیر بغل زد تا زودتر طی مسیر کنیم ودر پناه دیواری مخروبه ,چشمانمان گرم شد...
من درست به خاطر ندارم اما اقارضا میگفت بالاخره پس از گذشتن سه روز,از ان حادثه با هر بدبختی که بود خود را به مرز, رساندیم, مادرم اوراق هویت من را درجیب لباس زیرینم پنهان کرده بود,بعداز طی مراحل قانونی از مرز گذشتیم و وارد کشور ایران شدیم...
با ماشینهای باری که در مرز,بودند به زاهدان امدیم و چون پول و پلهای در بساطمان نبود,اقا رضا تصمیم گرفت مدتی در زاهدان مشغول کار شود تا بتواند سرمایهای به اندازه ی رسیدن به مشهد فراهم کند بااینکه زخم دستش خوب نشده بود و زخم دلش هنوز التیام نیافته بود ,کار میکرد و کار میکرد وهرکاری انجام میداد...
یک ماه در زاهدان ماندیم وبه هر کاری روی آوردیم ودقیقا روز سی ویکم ورودمان به ایران, همزمان شد به رسیدن به دیار غریب الغربا,امام رضا ع...
دل در دلم نبود درعالم کودکی خیال میکردم تا به شهر مشهد وارد شوم,گنبد وبارگاه اقا امام رضا ع را درجلوی خود میبینم ,اما وقتی که در گاراژ از ماشین پیاده شدیم جز جمعیت زوار و دود ودم ماشین و دستفروشهای اطراف جدولها چیزی که مرا به بارگاه امام راهنمایی کند دیده نمیشد, پرسان پرسان با فارسی دری راه حرم امام را پیاده طی میکردیم...
که بالاخره بعد از ساعتی پیاده روی گنبد طلایی اقا امام رضا ع شروع به درخشیدن در پیش چشممان کرد وانگار داشت به سمت ما چشمک میزد...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۷ و ۳۸ ✍که ناگهان صدای آهسته و نامفهوم اقارضا من
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۹ و ۴۰
✍چشمم که به گنبد امامرضا ع افتاد... ناخوداگاه عقدهی چندین و چند روزهام ترکید و بغض فروخورده ام جان گرفت وبی صدا اشک میریختم اما چون کودک بودم و خجول یک دستم به دست اقارضا بود با استین دست دیگرم اشکهایم را پاک میکردم تا مبادا اقارضا متوجه گریه ام شود, نگاهم را به صورت اقا رضا دوختم ووقتی چشمهای خیسش را دیدم ,کمی از شرمم شکست,هرچه که نزدیک تر به صحن وسرا میشدیم,دل در دلم بی قرار تر میشد,بااینکه بچه بودم اما عشق امام در وجودم انگار سالهای,سال از سن من بزرگتر بود...
خودمان را به حرم رساندیم وقتی ضریح مبارک جلوی چشممان امد,دلگویه هایم شروع شد...
اقاجان ما هم مثل شما در این دیار غریبیم, اقاجان درد غربت بد دردیست و درد مظلومیت در وطن از آن هم بدتر است... اقاجان تو که ضامن اهو شدی,ضامن ما هم بشو تا در دیاری غریب,رهسپار ایندهای غریب تر شویم...
بعداز زیارت ونماز ودعا,حال کمی سبکبال تر شده بودیم و با احساس قدرتی بیشتر باید به دنبال زندگی جدیدی میشدیم,اقارضا پرسان پرسان نشانی مسافرخانه ای را که پدرم گفته بود پیدا کرد ودمدمهای غروب خودمان را جلوی مسافرخانهی شیخ طبرسی درعمق یک بازارچه ای,شلوغ یافتیم...با اقارضا وارد مسافرخانه شدیم ,مکان خیلی شلوغی بود اما اغلب مسافرینش از افاغنه بودند,...اقارضا به اتاق مدیر مسافرخانه رفت و درحالیکه جویای اتاق خالی میشد از پدرم که اینجا هم معروف به اخوند علی سبحانی بود خبر میگرفت و متاسفانه ایشان با اینکه پدرم را به خوبی میشناخت اما از او بیخبر بود, انگار پدرم هم هنوز موفق به امدن به ایران نشده بود...به سمت اتاقی که «اقارسول» به ما داده بود راه افتادیم,کلید قفل اویز را به ان انداختیم...
که ناگهان از روبهرو مردی با لهجه ی افغانی صدا زد,:
_رضا سبحانی؟؟خودتی مرد؟
ودر,بین بهت و حیرت من اقارضا و «حیدر» که حالا میفهمیدم علاوه بر همولایتی بودن قوم و خویش هم هستیم,یکدیگر در اغوش گرفتند...دراتاق راباز کردیم وحیدر هم همراه ما داخل شد.اتاق ما اتاق کوچک و تقریبا ده متری بود که.با فرشی نخ نما پوشیده شده بود وگوشه اش دودست رختخواب کثیف ورنگ ورو رفته روی هم تلنبار شده بود,از خستگی نای ایستادن نداشتم وبه محض ورود به اتاق,به توصیه ی حیدر که میخواست سر درد دل وسفر را با اقارضا باز کند, دراز کشیدم ودیگر هیچ از اطرافم نفهمیدم و درخوابی عمیق فرو رفتم..
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
❤️رمان شماره :74 ❤️
💜نام رمان : برایت میمیرم 💜
💚نام نویسنده: ندا افشار💚
💙تعداد قسمت : 11 💙
🧡ژانر: کوتاه_عاشقانه_شهدایی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :74 ❤️ 💜نام رمان : برایت میمیرم 💜 💚نام نویسنده: ندا افشار💚 💙تعداد قسمت : 11 💙 🧡ژان
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم
👈قسمت اول
عاشق پسری شده بودم که به تمام بچههای دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین حال متواضع و خونگرم... اکتیو و خنده رو... ولی من کجا و اون کجا...
من یک دختر بد حجابی بودم که از امل بازی و سر به زیر بودن متنفر بودم... پسرهای فامیل مثل داداشم بودن... اما دلم بد جایی گیر کرده بود ... براش میمردم...
هرگز نمیتوانستم ببینم یکی غیر از من دستهاشو بگیره و تو قلبش بشینه...
به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته ات بها میدی بسم الله... بلاخره دست به کار شدم... اما کار به این راحتی نبود...
اون در شرف داماد شدن بود.... اما من ول کن نبودم... ازدواج اون یعنی مرگ من...
تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم...
تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوی همه بچه ها نظرمو بگمو خودمو بندازم به پاش ....
اصلا برام مهم نبود که غرورم میشکنه یا آبروریزی میشه... فقط به وصال اون فکر میکردم...
یک شاخه گل گرفتم دستمو بعداز کلاس جلوی همه راهشو بستم...بهش گفتم :
_میدونم مذهبی هستی و از دخترای مثل من خوشت نمیاد ولی باور کن همونی میشم که تو بخوای چادری میشم .نمازمو به جماعت میخونم. اصلا ... اصلا هر چی شما بگید...با من ازدواج کن.. من .. من...
💞ادامه دارد.....
✍نویسنده ؛ندا افشار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم 👈قسمت اول عاشق پسری شده بودم که به تمام بچههای
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم
👈قسمت ۲
قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم...
یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت :
_برای خوشبختی شون صلوات....
استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت:
_آقا سینا مبارکه ... بگیر این شاخه گل رو...
سینا گل را از من گرفت... داشت حالم بد میشد... یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم...
فکر میکردم باعث خجالتش شدم ... هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد... احساس ضعف میکردم... میترسیدم پس بیفتم...دیگه فکرم کار نمی کرد...
تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم...
_خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید. ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست...
واااای خدای من !!با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم... ولی ترس وجودمو پر کرد... نکنه اینجوری داره جواب رد میده ... اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...اصلا نکنه ....
زبانم بند آمده بود...
اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد...
من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم....
خانوادهام از گندی که زده بودم خبر نداشتن... همش به خودم لعنت میفرستادم:
ای دختره بی عقل... خواستگاری کردن بس نبود !!؟ شماره تماس واسه چی دادی... وااااااااااای ... دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم...دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود...
از اتاقم بیرون نمی آمدم ... به بهانهی درس حبس شده بودم... ولی گوشم بیرون بود ....
صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم... آخه شماره خونه رو داده بودم ... ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ...
غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند....
باورم نمی شد... مادر سینا زنگ زده بود...
💞ادامه دارد.....
✍نویسنده ؛ندا افشار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم 👈قسمت ۲ قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم
👈قسمت ۳
از صحبتهای شان فهمیدم اجازه میخواست که حضوری برای معارفه بیایند...
باورم نمیشد... چطور میشد یک نفر به این سرعت و بدون مقدمه و پیگیری راضی شده بیاد خواستگاری ؟!.... نکنه ریگی به کفش باشه... !!؟؟
از یکطرف از ذوق پر میکشیدم...
از طرف دیگر ترس وجودم رو پر میکرد...
نمیدانستم با مادرم چطور برخورد کنم تابلو نباشم...
مادرم بلافاصله بعداز پایان تماس آمد اتاقم...با دیدن دست پاچگی من فهمید که من از همه چیز خبر دارم...
لبخندی زدو گفت:
_خب انشاا... که مبارکه... حتما راضی هستی که شماره تماس دادی... ولی تا تحقیق و بررسی نشه نمیشه چیزی گفت.... هول نشو گلم ... عجله هم نکن...
شکرخدا مادرم زود از اتاق رفت... من که لال مونی گرفته بودم... اصلا نمیدانستم چیکار کنم...
بعداز مشورت با پدرم یک روز برای حضور سینا و خانوادهاش تعیین شد...
تو این فاصله چند روزه کلاسهای دانشگاه را کنسل کردم... بعداز ماجرای خواستگاری دیگه نمیتوانستم با حالت عادی سر کلاس حاضر باشم .... گفتم بزار تکلیفم روشن بشه بعد...
روز قرار سینا همراه خانوادهاش آمدند... چادر نماز خوشگلمو سر کردم... اولین بار بود که جلوی مهمان چادر سر میکردم... چند روز بود که سینا را ندیده بودم... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
با دیدنش قلبم از جا کنده میشد... تشنه نگاهش بودم... گاه به گاه با لبخندی خوشحالم میکرد... و امیدواری در دلم جای همه تردید ها را میگرفت...صحبت هایی مبنی بر معرفی خانوادهها میشد... من نه چیزی میدیدم ونه چیزی می شنیدم... یک شیدای بی قراری که جز رسیدن به معشوقش چیزی نمی خواهد...
فقط فهمیدم آدرس داده شد برای تحقیق... وا جازه یک ملاقاتی که من و سینا در یک مکان عمومی باهم باشیم برای شناخت بیشتر...
این برای من یک مژدگانی بود...
با رفتن شان دل من هم رفت...
نه خواب داشتم نه خوراک... از قبل بیقرارتر شده بودم...
اما بدحالی من زمانی بیشتر شدکه پدرم گفت:
_من از این خانواده خوشم نیومد... به نظر میاد از اون خشکه مذهبی هایی باشن که همه رو پست میبینن...
دنیا روی سرم خراب شد... میخواستم دفاع کنم... ولی نمیدانستم چه جوری...توی دلم همه چیز را به خدا سپردم...
💞ادامه دارد.....
✍نویسنده ؛ندا افشار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم 👈قسمت ۳ از صحبتهای شان فهمیدم اجازه میخواست که ح
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم
👈قسمت ۴
پدرم آدم بیمنطقی نبود...فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده.....
منو پیشش نشاند و دستمو گرفت.... یک بوسه به پیشانیم زد و گفت:
_دخترم من هیچوقت شما رو برای کاری مجبور نکردم... همیشه سعی کردم هر تصمیمی تو زندگی تون میگیرید آگاهانه و با رضایت قلبی خودتون باشه .... الان هم باید بزرگترین تصمیم زندگیتو بگیری.. اجازه دادم یک بار بتونید ملاقات داشته باشید... من هم تمام توانم رو میزارم برای تحقیق... انشاالله بتونم کمکت کنم بهترین تصمیم رو بگیری... راستش امروز وقتی چادر پوشیدنت رو دیدم در نظرم مثل یک فرشته شده بودی... اما یه خورده نگران شدم که به خاطر خواستگارها چادر سر کردی...
من خیلی فوری گفتم:
_آقا جون بخدا چادر پوشیدن تصمیم خودم بود....
پدرم با تبسم گفت:
_معلومه دلت گیره...امیدوارم احساست کار دستت نده!!...هرچند احساسات برای خانمها امتیازه ....ولی سعی کن تو ازدواج منطق رو هم لحاظ کنی...
دست آقا جونمو بوسیدم و بهش گفتم: _چشم آقاجون.... حتما!! خدا سایتونو کم نکنه....
خدا خدا میکردم یک وقت لو نره که من از سینا خواستگاری کردم....
مادر سینا زنگ زد و آدرس یک رستوران را داد تا من برای ملاقات به آنجا بروم...
وقتی حاضر میشدم برای رفتن سر از پا نمی شناختم...از خونه که زدم بیرون تازه متوجه شدم چادر ندارم
دیگه دیر شده بود....
فرصتی برای تهیه چادر نبود... با خودم گفتم برگردم چادر نمازمو بپوشم....بعدش گفتم ولش کن اینجوری که بدتره...بیشتر توی چشم میشم...
ولی نگرانی بیچادر بودن حالمو خراب کرد... میترسیدم همان روز اول بزنه تو ذوقم بگوید:
الکی میگفتی چادری میشی ... وگرنه فرصت دوخت چادر رو داشتی....
اما از ترس اینکه دیر برسم ٬ همه چیز را فراموش کردم و به موقع سر قرار حاضر شدم...
باورم نمی شد... وقتی رسیدم با هم چنین صحنه ای مواجه بشم....
💞ادامه دارد.....
✍نویسنده ؛ندا افشار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم 👈قسمت ۴ پدرم آدم بیمنطقی نبود...فقط اینکه خبر ن
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
💞رمان کوتاه و عاشقانه #برات_میمیرم
👈قسمت ۵
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه....
یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...گل... شمع... آن هم در یک مکان عمومی....و یک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود...
اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....توی دلم از خدا کمک خواستم....دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد...
من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد:
_خب... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید
خدای من ....
هرقدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
_راحت باش... بلاخره هرکسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم:
_شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
💞ادامه دارد.....
✍نویسنده ؛ندا افشار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷