eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت51 نزدیکای ظهر رسیدم خونه عزیز جون: هانیه جان اومدی؟ - سلام عزیز جو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت52 مرتضی: هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم... - باشه مرتضی: هانیه جان ،مواظب خودت باشیااا ،گم نشی یه وقت... - خیالت راحت ،گم نمیشم وارد حرم شدم ،انگار دنیا رو به من داده بودن رفتم کنار ضریح صورتمو به ضریح چسبوندم بغض این همه روزها ی سخت شکسته شد بعد دو رکعت نماز زیارت خوندم یه دفعه به ساعت نگاه کردم نزدیک دوساعت شده بود که داخل حرمم زمان از دستم در رفت فورا بلند شدم رفتم بیرون دنبال مرتضی گشتم وایی حتما مرتضی فکر کرد گم شدم یه دفعه از پشت سر مرتضی گفت: زیارت قبول خانوم برگشتم سمتش : زیارت شما هم قبول آقا مرتضی: بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم - اره بریم بعد از خوندن دعا و زیارت برگشتیم هتل بعد چند روز حرکت کردیم سمت کربلا ،با چشمان گریان از حرم امیر المؤمنین خدا حافظی کردم ،و دلم رو راهی سرزمین عشق کردم واقعن شنیدن کی بود مانند دیدن ، شنیده بودم کربلا بهشت روی زمینه ولی وقتی با چشمانم دیدم باورم شد که بهشت اصلا همینجاست ،مگه بهتر از اینجا هم جایی هست ! با مرتضی تو بین الحرمین سر در گم بودیم که اول کدوم حرم بریم واقعن لحظه ای سختی بود که مرتضی گفت : به رسم ادب اول بریم حرم امام حسین بعد میریم حرم حضرت عباس بعد از زیارت کردن ،یه گوشه در بین الحرمین نشستیم توی کاروان ما یه مداح هم بود شروع کرد به مداحی کردن ،از عاشورا گفت، از بی حرمتی ها گفت از تنهایی زینب گفت، از قتلگاه گفت دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم چادرمو کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن حالم دست خودم نبود مرتضی: هانیه جان ،حالت خوبه ؟ ( سرمو بالا گرفتم) : بریم قتلگاه ؟ مرتضی: چشم ،پاشو بریم ( مرتضی دستمو گرفت ) مرتضی: هانیه دستات خیلی سرد شده ،انگار فشارت پایین اومده - نه خوبم مرتضی: بریم هتل یه چیزی بخوری ،باز بر میگردیم - گفتم که خوبم ،بریم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت52 مرتضی: هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم... - باشه مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت54 لحظه وداع رسید چرا هر موقع وقت خدا حافظی میرسه زمان به شروع به دویدن میکنه چقدر سخته دل کندن از این بهشت سوار هواپیما شدیم و برگشتیم موقع برگشت همه به استقبالمون اومدن چقدر دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود چقدر جای خالیشون بین این جمعیت حس میشه بعد همه رفتیم به سمت خونه وسیله هامونو داخل اتاقمون گذاشتم بعد رفتیم خونه عزیز جون شام اینقدر خسته بودیم که بعد خوردن شام ،از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون با صدای اذان صبح بیدار شدم بعد مرتضی رو هم بیدار کردم با همدیگه نماز خوندیم - آقا مرتضی مرتضی: جانم - چند روز دیگه باید بری؟ مرتضی: ۸ روز دیگه - انشاءالله هرشب خواب پریشان میدیدمو با صدای مرتضی بیدار میشدم حالم واقعن حالم بد بود هر روز که به روز موعود نزدیکتر میشدم احساس میکردم تمام جانم در حال پر پر شدن است دو روز مانده بود به رفتن مرتضی نمیدوانم چرا دلم میخواست حرفم پس بگیرم دلم میخواست جلوی این سفر را بگیرم همه خانواده از حال خرابم باخبر بودند و همیشه به دیدنم می اومدن و با حرفاشون آرومم میکردند برای چند لحظه ولی بازم فایده ای نداشت صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه ،چشمم به ساک مرتضی افتاد چیزهایی که نیاز داشت و داخل ساک گذاشتم چشمم به لباس نظامی اش افتاد ، لباسش رو برداشتم و شروع کردم به بو کردن میدونستم که دیگه این بو به مشامم نمیخورد هیچ وقت بغضم را رها کردم گریه هایم بلند شدمدسته خودم نبود همین لحظه ،مرتضی وارد خونه شد و اومد کنارم نشست مرتضی: هانیه جان چرا اینکارا رو میکنی ؟ چرا دلمو میلرزونی به رفتن ! - مرتضی جان ،من دارم از تمام زندگیم جدا میشم ،یعنی حق گریه کردن هم ندارم مرتضی( بغلم کرد): الهی دورت بگردم ،تو که این کارو میکنی ،من چه جوری میتونم اینجوری تنهات بزارم خانومم ( بغلش کردم ،میدونستم که این آخرین آغوشه ،محکم بغلش کردم ،صدای گریه هام بلند شد ) - مرتضی قول بده ،برگردی قول بده هر اتفاقی افتاد برگردی، چشم انتظارم نزاریااا ، دق میکنم مرتضی: الهی فدات شم ، چشم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت54 لحظه وداع رسید چرا هر موقع وقت خدا حافظی میرسه زمان به شروع به دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت55 شب همه شام خونه عزیز جون اومده بودن که مرتضی رو بدرقه کنن اینقدر حالم بد بود که یه گوشه خونه نشسته بودم و به مرتضی نگاه میکردم همه از حال بدم باخبر بودن ولی هیچی نمیگفتن عاطفه اومد سمتم یه نگاهی به من انداخت دستشو گذاشت روی صورتم عاطفه : هانیه حالت خوبه؟ - لبخندی زدم : خوبم عاطفه: داری تو تب میسوزی - حالم خوبه عزیزم عاطفه: اقا مرتضی، هانیه اصلا حالش خوب نیست مرتضی اومد کنارم نشست ،دستشو گذاشت روی پیشونیم مرتضی: یا خداا ،چرا چیزی نگفتی پاشو بریم بیمارستان - مرتضی جان گفتم که حالم خوبه مرتضی با جدیت گفت: بهت گفتم پاشو ( مرتضی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد ،چند قدمی حرکت کردم ،که از هوش رفتم، نفهمیدم که چی شد وقتی چشممو باز کردم زیر سرم بودم مرتضی هم کنارم نشسته بود و گریه میکرد - مرتضی جان ساعت چند؟ مرتضی: بهتری هانیه جان؟ - خوبم ،ساعت چنده؟ مرتضی: ساعت ده ونیمه - ساعت چند پرواز داری؟ مرتضی: من نمیرم خانومم ،به این چیزا فکر نکن ! - یعنی چی نمیری، پاشو بریم دیر میشه (بلند شدم و نشستم ) - بگو پرستار بیاد اینو در بیاره مرتضی: هانیه جان ،چرا بچه بازی در میاری ، ! حالت اصلا خوب نیست ، تبت بالاس ،دکتر گفت اگه یه کم دیر میاومدیم خدای نکرده تشنج میکردی -الان خوبم ،بگو بیان درش بیارن ،وگرنه خودم درش میارمااا مرتضی: باشه ،دختره ی لجباز ،صبر کن برم پرستار و صدا بزنم پرستار اومد و تب سنج و داخل دهنم گذاشت و بعد چند دقیقه گفت حالش بهتره یه کم ولی باشه تا سرمش تمام بشه بهتره - الان مشکلتون سرم دستمه ؟ سرمتون تمام بشه میتونین برین بلند شدمو سرمو برداشتم - مرتضی جان چادرمو بزار رو سرم بریم خانم چیکار میکنین ؟ - عزیزم مهم اینه سرم تمام شه ،مهم نیست که کجا تمام شه ( مرتضی ،که دید چقدر جدی ام چیزی نگفت ، چادرو روی سرم گذاشت و سرمو گرفت توی دستش سرمو به دسته ی بالای ماشین وصل کرد و حرکت کردیم سمت خونه تا رسیدیم خونه سرم هم تمام شد مریم جون هم اومد سرم و از دستم جدا کرد مریم جون: الحق که کله شقی ،من موندم تو با این جدی بودنت چه طور این خانداداشمون تو رو راضی کرد (همه خندیدن ،خودمم خندم گرفت ) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت55 شب همه شام خونه عزیز جون اومده بودن که مرتضی رو بدرقه کنن اینقدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت56 مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت برگشت و با همه خداحافظی کرد ، بغض تو صورت همه شون پیدا بود ولی به خاطر حال من هیچ کس گریه نکرد مرتضی: هانیه جان ،بمون خونه من همراه داداش میرم فرودگاه هانیه: نمیشه بیام تا فرود گاه ... عزیز جون:مرتضی ،مادر بزار هانیه بیاد تا فرود گاه همراهت مرتضی: چشم - یه لحظه صبر کن ،الان بر میگردم رفتم داخل خونه ،عکسی که توی بین الحرمین کشیده بودم گذاشتم داخل جیب مانتوم بعد برگشتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با نزدیک شدن به فرودگاه ،ضربان قلبم شدت میگرفت به فرودگاه رسیدیم پیاده شدیم حسین اقا ،از مرتضی خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد به چشمای مرتضی نگاه میکردم مرتضی: هانیه جان،قول بده بیقراری نکنی - ( اشک از چشمام سرازیر شد) : چشم آقای من ( با دستاش اشک صورتمو پاک کرد، از جیبم کاغذ عکسو در آوردم دادم دستش - اینو همرات داشته باش تا تو هم به قولت عمل کنی ... ( بلااخره بغض مرتضی هم شکست) : چشم خانومم - مرتضی ،خیلی دوستت دارم مرتضی: ما بیشتر خانومی ( بغض داشت خفم میکرد) - برو آقایی، دیرت میشه مرتضی: حلالم کن خانومم ( لبخندی به اجبار زدم ): مهریه ام رو گرفتم ،حلالی آقا مرتضی پیشانیمو بوسید و رفت با دور شدن مرتضی ،تمام وجودم در حال آتش گرفتن بود حسین اقا: بریم زنداداش... - بریم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه همه حیاط نشسته بودن و با دیدن صورتشون مشخص بود که خیلی گریه کردن ازشون عذر خواهی کردم و رفتم خونه برقا رو روشن نکردم ،نمیتونستم ببینم مرتضی نیست تا صبح یه گوشه نشستم و گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت56 مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت برگشت و با همه خداحافظی کرد ، بغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت57 با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود رفتم درو باز کردم باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلن براش تنگ شده بود مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) : سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت ، مامان: میدونم عزیز دلم،میدونم - از کجا میدونین ؟ مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون - خونه شما؟ واسه چی ؟ مامان: اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره ! ( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن ) مامان : الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو پاشو بریم خونه ما - من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان مامان: هانیه جان ،خوده مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بد تر میشه ،پاشو بریم خونه - چه شوهری دارم من ،منو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین من باید برم یه عالم کار دارم برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید بعد با هم رفتن خونه عزیز جون حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم کنار شهدا بود رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود با دیدنم اومد سمتم حسین اقا: سلام زنداداش!خوبین؟ - سلام ،خیلی ممنونم حسین اقا: کاری داشتین؟ - اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم ( حسین اقا ،لبخندی زد) : خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن - دستتون درد نکنه بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم یوسف: سلام خواهر - سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین یوسف: خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم - چشم نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت57 با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت58 موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم نگاه کردم فاطمه بود - جانم فاطمه فاطمه : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟ فاطمه: شکر ،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی - اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟ فاطمه: شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین - الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام فاطمه: باشه منتظرت میمونم وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه در و باز کردم ،فاطمه کنار حوض نشسته بود با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد فاطمه: سلام بر خاله بی معرفت - سلام فاطمه: یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟ - واااییی فاطمه دختره ؟ فاطمه: بعللله - به اقا رضا هم گفتی؟ فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم - الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم فاطمه: بریم بیرون خرید؟ - الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم فاطمه: باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم - چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم فاطمه: نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ،خونه باشم بهتره - باشه پس خودم میرسونمت فاطمه: به کشتن ندی مارو - نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت58 موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت59 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟ سلام خانومم - وایی مرتضی تویی؟ مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟ مرتضی:هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کردد - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟ فاطمه: سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم - خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم فاطمه : باشه بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم فاطمه: بگو - مرتضی دیشب تماس گرفت فاطمه: عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ،زنگ نزده؟ فاطمه: نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه - توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره فاطمه: انشاءالله - اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون فاطمه: دیونه رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت59 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟ سلام خانومم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت60 رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن رفتم کنارشون - سلام عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی - خیلی ممنون مریم جون: سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن عاطفه جون: اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن - چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت عزیز جون : الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟ - اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم مریم جون: هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه ،زیاد نمیتونن صحبت کنن - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه ،کافیه برام عزیز جون: الهی قربونت برم یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره دلشوره ام چند برابر شد شب و روزم شده بود دعا کردن، یه روز نزدیکای اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم گوشی رو برداشتن - الو - الو مرتضی: سلام هانیه جان ( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن) - مرتضی جان، تو که منو کشتی چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم مرتضی: شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم - مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش ( چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه ) - مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟ مرتضی: هانیه ،رضا شهید شده - یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا مرتضی: هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ،بهش بگی - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه... مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران - مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه مرتضی: هانیه جان آروم باش - تو کی بر میگردی مرتضی مرتضی: اگه خدا بخواد دوهفته دیگه - انشاءالله ،مواظب خودت باش مرتضی :چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا - چشم ( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید ) مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی - علی یارت بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن ،دلم به حال فاطمه سوخت،دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۱ و ۶۲ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند و روی علی علیه‌السلام متمرکز شد و همانطور که لبخندی کل صورت مبارکش را پوشانیده بود، علی را به سمت خود خواند‌...علی علیه السلام در کنار او قرار گرفت... و پیامبر همانطور که دست علی را در دست می‌گرفت شروع به تلاوت آیه‌ای کرد که هم اینک خداوند از جانب پروردگار برای او آورده بود: _«ای رسول آنچه را که از سوی خداوند به تو نازل شده است به مردم برسان، که اگر چنین نکنی خدا را انجام نداده ای و خداوند تو را از آسیب مردم می‌نماید و گروه کافران را نمی‌کند. مائده۶۷» پیامبر آیه را تلاوت کرد و در این هنگام ولوله ای در جمع افتاد: _این چه امری ست که دین خدا و رسالت پیامبرش را کامل می کند؟ این چه عملی‌ست که بدون آن رسالت رسول الله ناقص است و بی‌فایده؟ خداوند پیامبرش را از کدام خطر آگاه کرده و همه ٔاینها چه ربطی به دارد که پیامبر قبل از تلاوت آیه، او را نزد خود خواند؟..باران سؤالات مردم لحظه به لحظه بیشتر و رگباری تر می شد و همهمه ای عجیب تمام جمع را فرا گرفته بود. فضه از گوشه ای در سرزمینی که «خم» می‌نامیدندش، شاهد این موضوع بود ، حالا می‌فهمید واقعا امری مهم در پیش است که چنین آیه ای نازل شده و خداراشکر که مبین آیات، رسول خدا در جمع حضور داشت و اینک پرده از راز و رمز این آیه بر میداشت، اما فضه خوب می‌دانست که این آیه هرچه هست باز هم مدحی از را در خود نهفته دارد باید می‌بود و سخنان پیامبر را گوش می‌کرد تا بفهمد آن مدح چیست و چگونه است.. هیاهوی مردم به اوج رسیده بود که ناگهان دست پیامبر بالا رفت و با پایین آمدن دست مبارک او،سرو صدا هم خوابید... پیامبر نفسش را محکم بیرون داد و فرمود : _من نگران دسیسه و توطئه جمعی از مردم بودم که خداوند با نزول این آیه حرف آخر را زد و سپس دست مبارکش را دور شانهٔ علی حلقه نمود او را به خود نزدیک کرد و ادامه داد: _خداوند مرا مأمور کرد تا و بعدازخودم را به شما معرفی کنم تا پس از من دین خدا از راه خودش نشود و توطئه‌های مغرضان از بین برود، آهای مسلمین، آی حاجیان حرم امن پروردگار بدانید و آگاه باشید که پس از من علی، و مومنان خواهد بود. تا این حرف از دهان مبارک پیامبر خارج شد ، ناگاه مردی از بین جمعیت بلند شد و گفت : _پس چه بهتر که این آیه را اینچنین بخوانیم « ای رسول! آنچه که از جانب خداوند بر تو نازل شده است که علی مولا و سرپرست مؤمنان است به دیگران ابلاغ کن که اگر این کار را نکنی رسالت خداوند را به انجام نرسانده‌ای و خداوند تو را از آسیب مردم حفظ می‌کند» با این حرف مرد عرب ، لبخند پیامبر پر رنگ تر شد و فرمود : _تبارک الله...به راستی که حرفت عین کلام حق است و اینچنین بود که یاران پیامبر این آیه را به این صورت تلاوت می کردند. فضه از شنیدن سخنان و تفسیر پیامبر غرق شوق و لذت و سرشار از هیجان شده بود و ناگاه مانند عاشقی که به مراد دلش رسیده سر بر آستان پروردگارش سجده شکر نمود و اما نمی‌دانست که این نزول اشعار عشق خداوند در مدح مولایش علی هنوز ادامه دارد....هنوز در سجده شکر بود که دید تلی از جهاز شتران آماده شده ،انگار پیغامی دیگر از جانب خدا رسیده بود..فضه که سرشار از شوق بود، سر از سجدهٔ شکر برداشت و متوجه شد، جنب و جوشی عجیب در بین است و دانست که این پیام های عاشقانهٔ خداوند ادامه دارد. عده ای زیر چند درخت را در غدیر خم جارو می‌کردند و عده ای دیگر در تدارک منبری بودند که از جهاز شتران بنا کنند...زیر درختان تمیز شد، پیامبر صلی الله علیه واله در آنجا قرار گرفت و علی علیه السلام هم همواره دست در دست او همراهش بود ، گویی پیامبر از علی اش دل نمی‌کند و علی هم خود را پاره ای از وجود پیامبر میدانست و براستی که خداوند چه زیبا در قرآنش علی را نفس و جان پیامبر معرفی نمود. رسول الله زیر درختی نشست و علی در کنارش و اصحاب گرداگرد آنان حلقه زدند، پیامبر چندین قاصد به اطراف فرستاد. آنها مأموریت داشتند که حاجیان جلو افتاده را به غدیر برگردانند و حاجیانی که به نرسیده‌اند را شتابان به آنجا فراخوانند، شور و شعفی که در حرکات پیامبر مشهود بود، خبر از واقعه ای بزرگ میداد و فضه شک نداشت که محور این واقعهٔ بزرگ کسی جز مولایش علی نخواهد بود.