eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۱ روزها درپی‌هم میگذشت، روزهایی سخت و بی روح ،با عروج پیامبر و شهادت صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیهما و غصب خلافت از ولیّ بلافصل او ، انگار روح و طراوت از این دنیای دون پرکشیده بود...گویی انسان‌ها دچار روزمرگی شده بودند و روزگار میگذراندند اما بی هدف.. چون هدف خلقت، تحت الشعاع خواسته های سیری ناپذیر دنیا طلبان قرار گرفته بود ... علی مظلوم، خانه نشین شده بود و وقت خود را در صحرا در پی کندن چاه آب و جان دادن به تشنه لبان و یا نشاندن درختی خرما می‌گذراند،. اما در عین حال چراغی پر نور بود برای هدایت هدایت جویان.. دوران خلافت غصبی ابوبکر بود... و این خلیفه خود خوانده هروقت در کارش می‌ماند و عقلش به حکم دادن درمیماند. دامان علی علیه السلام را میگرفت چون همگان میدانستند که جز علی علیه السلام امام و پیشوایی نیست و علم او همان علم محمد صلی الله علیه واله وسلم است که در وجود علی جاری و ساری بود... فضه بعد از عروج بانویش،با همان جوان حبشی که مدتها بود سنگ خاطرخواهی او را به سینه میزد ازدواج کرد... و همسرش ناگفته‌های فضه را خوب میدانست و می‌فهمید که جدایی فضه از خاندان رسالت و امامت کاری ناشدنیست ، پس در کنار منزل علی علیه السلام بیتوته کرد تا همسرش در کنار کسانی باشد که عاشقانه دوستشان دارد. فضه هر از گاهی برای فهمیدن اوضاع شهر در دوران خانه‌نشینی مولایش به مسجد میرفت.... و امروز هم روزی از همان روزها بود ، وقت نماز بود و او نماز را به سبک پیامبرش خواند، ابوبکر چون همیشه بر منبر خانه خدا تکیه زد. فضه نگاهی اندوهگین به منبر انداخت، منبری که باید جایگاه ولی بلافصل پیامبر می‌بود که اکنون نبود، فضه آهی کشید و می‌خواست به منزلش مراجعه کند که متوجه حرفهای ابوبکر شد.. اندکی تعلل کرد تا ببیند او چگونه خطبه می خواند که ابوبکر چنین شروع کرد: «هان به خدا سوگند، من بهترين شما نيستم و البته به راستى من نشستن بر اين جايگاهم را ناخوش میداشتم، و دلم مىخواست كسى از ميان شما به جاى من براى اين كار بسنده می‌بود ، شما مپنداريد من در ميان شما با برنامه رسول خدا صلی‌الله‌عليه‌وآله رفتار میكنم درحالیكه من استقامت بر اين كار را ندارم رسول خدا صلی الله عليه وآله به وسيله وحی از لغزش‏ها بر كنار می‌ماند و با او فرشته اى بود، ولى من شيطاني دارم كه كار مرا فرا می‌خواند پس چون به خشم آمدم از من دورى كنيد تا بر پوست و موى شما جاى پایى نگذارم، آگاه باشيد که بايد مراقب من باشید که اگر به راه راست رفتم ياری‌ام كنيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد. فضه با شنیدن این کلام خلیفه خود خوانده آهی بلندتر کشید و آرام زمزمه کرد: _براستی قرار است که دین اسلام را به کجا بکشانید؟ جایی که خود میدانید مستحق خلافت نیستید، می فهمید که علم و قدرت این کار را ندارید و اعتراف میکنید که شیطان بر شما مسلط است ،پس چگونه میخواهید امام امت باشید؟! بی شک امتی که شیطان بر امامش تسلط دارد، به قهقرا خواهد رفت... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۲ روز و روزگار درپی هم می آمد و میگذشت در حالی که افسار شتر خلافت ،در دست کسانی بود که در آن حقی نداشتند و اسلام را به مسیری می‌کشاندند که هویٰ و هوسشان امر میکرد،...مسیری که نه راه خدا بود و نه خدا در آن راهی داشت ، فقط از اسلام نامی را یدک می کشیدند و بس... فضه باردار بود و آخرین روزهای بارداری‌اش را میگذراند، اما طبق عادت همیشگی‌اش، میبایست به در خانهٔ مولای عرشیان و فرشیان برود و با دیدن مولایش و یادگاری های زهرایش، دلش را آرام سازد... و با شنیدن کلام نورانی علی علیه السلام،قلبش را صفا دهد... از خانهٔ او تا خانه مولایش راهی نبود و فقط می‌بایست از جلوی مسجد بگذرد تا به مأمن همیشگی‌اش برسد... فضه گره روبنده‌اش را محکم کرد و همانطور که دستش را به دیوار تکیه میداد از جا برخواست، پاپوش هایی را که همسرش برایش دوخته بود به پا کرد و در حالی که زیر لب ذکر میگفت از خانه بیرون آمد...آرام آرام حرکت میکرد، جلوی مسجد که رسید ، اندکی تعلل کرد تا نفسی تازه کند..نگاهی به درب مسجد انداخت و با یاد آوری آن روزها که رسول بود و این روزها که رسول نیست، آهی کشید،میخواست راهش را ادامه دهد که متوجه همهمه ای از داخل مسجد شد... وقت، وقت نماز نبود، پس این سرو صدا برای چیست؟کنجکاویش تحریک شد، پس راه کج کرد و خود را به داخل مسجد کشانید.. جلوتر را نگاه کرد ،اغلب جمع پیش رو را میشناخت...خلیفهٔ خود خوانده و جمعی از یاران باوفایش که در آن بین عمر بن خطاب هم به چشم میخورد در آنجا بودند... گویا بحثی بین آنها در گرفته بود که فضه از کم و کیف قضیه آگاه نبود... فقط میدید که ابوبکر به طرف عمر اشاره می کند و با فریاد می گوید : _مگر من امیر هستم؟! همگان میدانید که این مرد امیر است و سخنان مرا اگر برخلاف میلش باشد هرگز عمل نمیکند و رأی مرا به نظر خودش ترجیح نمیدهد ... در این هنگام عمر به حرف درامد و گفت : _چنین نگو خلیفه... و ابوبکر برافروخته تر از قبل ادامه داد: _سه کار را طبق نظر تو انجام دادم و ای کاش انجام نمی دادم: دوست داشتم که کشف خانه‌ فاطمه سلام الله عليها نکرده بودم، و کسی را بر در خانه وی نمی‌فرستادم، اگر چه با من محاربه می‌کردند و کار به جدال و جنگ می‌کشيد، اي کاش وقتی «اياس بن عبدالله» را نزد من آوردند او را نمي‌سوزاندم، با شمشير او را می‌کشتم و يا اينکه او را آزاد می‌کردم. اي کاش در روز سقيفه کار خلافت را به يکی از دو نفر (عمر و ابی عبيده) وا می‌گذاشتم و خودم به عنوان وزير کار می‌کردم. فضه دانست آنچه را که می بایست بداند ، آرام از مسجد بیرون آمد و اشک گوشهٔ چشمانش را گرفت و ‌با خود گفت : _براستی تا کی حق و حقیقت باید خانه نشین باشد و جسم اسلام به دست نااهلان به این سو و آن سو کشیده شود؟! 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۳ آفتاب سوزان ظهر می‌تابید و طفل کوچک بی‌قرار دست و پایش را تکان میداد.. «ابو ثعلبه» که بالای درخت نخل مشغول چیدن خرماهای نورس بود، متوجه بیدار شدن و بی قراری طفل شد، نگاهی به پایین درخت انداخت، فضه سرش را بالا گرفته بود تا ببیند کی شوهرش، خوشهٔ خرما را پایین میدهد که آن را بگیرد ... مرد لبخندی برلب نشاند و بلند فریاد زد : _برو زیر سایهٔ اتاقک ،گویا طفلمان بیدار شده و سپس به کمی آنطرف تر اشاره کرد و ادامه داد، چند نفر هم به اینجا نزدیک میشوند... فضه با شنیدن این حرف ، نگاهی به رد نگاه شوهرش انداخت و متوجه شد سه مرد به آنجا نزدیک میشوند، فوری خود را به فرزندش ثعلبه رساند، عبا و رو بنده‌اش را از کنار طفل برداشت و پوشید... سپس نگاهی به کودکش که با دیدن مادر گویا گرسنگی اش تشدید شده بود انداخت و همان طور که او را از جا بلند میکرد، بوسه ای از صورت نرمش چید..فضه روی زمین نشست و بچه را در آغوش کشید و میخواست به او قطره شیری بخوراند که متوجه شد آن سه مرد نزدیک آمدند و اتفاقا از سرشناسان مدینه هستند... آنها اینقدر گرم گفتگو بودند که متوجه نشدند چشمان خیره مردی ازبالای نخل و زنی از زیر روبنده آنان را می‌نگرد و گوش‌هایشان، حرف‌های آنان را می‌شنود. فضه سرش را پایین انداخت و به کودکش خیره شد اما به خوبی سخنان آن مردان آشنا را می‌شنید،.. در این هنگام متوجه شد که ابوبكر پرنده‌ای را ديده كه بر شاخه درختي نشسته است و با دیدن آن پرنده گفت: _خوشا به حالت، بر شاخه درخت مینشينی، از ميوه درخت ميخوری، پرواز ميكنی و هيچ حساب و كتابی نداری، اي كاش من هم مثل تو بودم، به خدا سوگند،دوست داشتم خدا مرا بسان درختی بر كناره راه می‌آفريد تا شتری از كنار من می‌گذشت و مرا در دهانش می‌گرفت و می‌جويد و می‌بلعيد سپس به صورت از شكمش خارج میكرد؛ ولی انسان نبودم!!! در این هنگام عمر که میخواست خود را مانند خلیفه اش نماید به حرف در آمد و گفت : _اي كاش من نیز، قوچ خاندانم بودم تا در حد توانشان چاقم میكردند و بعضی از بدنم را كباب و بعضی را خشك میكردند و میخوردند، سپس به صورت دفع می كردند و انسان آفريده نمیشدم. آنگاه نفر سوم که کسی جز «ابو الدرداء» نبود، گفت : _ای كاش همانند درختی بودم كه قطع میشود و بشر آفريده نمیشدم و سپس عمر خم شد و پر كاهی از زمين بر داشت و گفت: _ای كاش من اين پر كاه بودم، ای كاش به دنيا نمی آمدم، ای كاش هيچ نبودم، ای كاش مادرم مرا نمی‌زائيد، ای كاش فراموش شده بودم. فضه با شنیدن این حرف‌ها سری از روی تأسف تکان داد و رو به کودک شیرخوارش که مشغول نوش کردن شیر بود گفت : _خدایا توبه !! ببین کار امت مسلمان به کجا کشیده و دینی که بهترین پیامبر را داشت و بهترین ولیّ بلافصل برایش تعیین شد که ملت پشت به ایشان کردند، وضعش چنان اسفناک شده که خلیفه و دوستانش چنین آرزوهایی دارند...اگر امت مسلمان بفهمد که خلیفه و مشاور اعظمش آرزو دارند که در نهایت فضلهٔ حیوان و انسان بودند چه حالی خواهند شد....و وای ما، با این سردمداران خود خوانده به کجا خواهیم رسید؟...من بارها و بارها از زبان پیامبر صلی الله علیه واله شنیدم که انسان اشرف مخلوقات است و آفریده نشده مگر برای خلیفه اللهی بر روی زمین و رسیدن به کمال که همان مقام خداوند است...حال ما را چه می شود که خلفای این دین آرزو دارند از آن مقام عظمی به این فضلهٔ سفلی نزول کنند؟!. و آرام تر ادامه داد... _خداوندا تو خود به فریاد دینت برس که اینان کار را به جایی می رسانند که از اسلام جز نام چیزی به جا نماند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۴ فضه خادمه، با کودکی در آغوش وارد منزل مولایش شد، زینبین که اینک به او چون خواهر بزرگتر خود، وابسته شده بودند،... با سرو صدا و شادی کنان به سمت فضه آمدند و از دیدن طفل شیره خواره و دست و پا زدن آن غرق لذت شدند... فضه که شوق و ذوق بچه ها را دید، کودک را بر زمین نهاد و همانطور که بوسه ای از گونه حسین و زینب علیهماالسلام می چید گفت : _ثعلبه در خدمت شماست ،اگر خوش دارید در کنارش باشید، بفرمایید و سپس نگاهی به طفلش کرد و ادامه داد: _او را به دنیا نیاورده ام و تربیت نمیکنم الا برای خاندان علی بن ابیطالب و سپس نگاهش را از کودک گرفت و به سمت بانوی خانه رفت، بانوی پاکی که بعد از فاطمه سلام الله علیها، همسفر و همراه علی علیه السلام شده بود و همان طور که میرفت، گفت : _من هم میروم که کمکی به بانو نمایم. بچه ها گرم بازی با طفل شیرخوار شدند و فضه به سمت مطبخ میرفت که ناگهان درب را زدند... فضه راه خود را کج نمود و به طرف درب رفت، کاملا مشخص بود که کوبنده درب شتاب دارد...فضه عبا و روبنده را بر روی سرش مرتب کرد و درب خانه را گشود... پشت درب کسی جز انس بن مالک نبود. فضه سلام کرد و گفت : _سلام علیکم ، چه امری پیش آمده که این چنین درب را با شتاب می کوفتی؟ انس همان طور که از بالای شانهٔ فضه نگاهش به داخل خانه و سمت درب اتاق علی علیه السلام بود گفت : _ابوتراب،...ابوتراب خانه است؟ فضه نگاهی به رد نگاه انس کرد وگفت : _مولایم در خانه است ، چه حاجتی داری؟ انس نفسش را محکم بیرون داد و گفت : _حاجت حاجتمندان که زیاد است اما اینک دنیای اسلام محتاج او شدند، امری پیش آمده که خلیفهٔ رسول الله، ابوبکر از آن عاجز است و میخواستند بدانند اگر علی علیه‌السلام خانه است خدمتشان برسند و رفع حاجت کنند و آبروی اسلام را بخرند. با این حرف انس، فضه متوجه شد که چه رخداده، آخر تازگی نداشت، گویا تمام مردم، حتی ابوبکر هم متوجه بودند،علم نیست مگر در دستان خلیفه بلافصل پیامبر صلی الله علیه واله، و خلیفه ای نیست مگر جز علی بن ابیطالب.... فضه آه کوتاهی کشید و خود را به کنار درب کشانید و راه را باز نمود و گفت : _دنیای اسلام همیشه محتاج وجود ولیّ پیامبر خواهد بود، داخل شو و سخنت را خود با مولایم درمیان بگذار.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۵ انس یا الله گویان وارد خانه شد، تقه‌ای به درب اتاق زد، مولا علی علیه السلام اجازه ورود داد...انس داخل شد، ابوتراب مشغول تلاوت قرآن بود، با نشستن انس، درب قران را بست و فرمود : _چه پیش آمده؟ انس احساس میکرد علی علیه السلام با اینکه در مسجد نبوده اما از اتفاقات خبر دارد، اخر او وصی پیامبر است و علم غیب میداند، هر چند که مردم او را خانه‌نشین نمودند اما مقام وصایت از او با رأی مردم که ساقط نمیشود ، چون این مقام الهیست و منتسب به خواست و درگاه خداوند است. انس سینه اش را صاف نمود و گفت : _یک یهودی وارد مسجد شده، به دنبال خلیفه رسول خدا بود و میگفت سوالاتی دارد که اگر جواب درست را بگیرد، به خلیفه رسول، ایمان می‌آورد و با او بیعت میکند و به دین خدا درمی‌آید...او سوالاتش را پرسید، اما ابوبکر در جواب دادن عاجز ماند و اینک مرا فرستاده‌اند تا اگر شما در منزل بودید و اجازه فرمودید با آن یهودی به خدمت برسند تا سوالاتش را بپرسد. مولا، سری تکان داد و فرمود : _بگویید بیایند . با این حرف علی علیه السلام، انس از جا جست و با عجله به سمت درب خانه رفت تا خبر را به ابوبکر و همراهانش در مسجد بدهد.. فضه که شاهد گفتگوی آنان بود، بار دیگر آهی کشید و گفت : _اگر ادعای خلافت می کنید ،چرا در این کار درماندید و مدام دست به دامان مولای ما هستید؟! و آرام تر ادامه داد : _به خداوندی خدا قسم ، همهٔ انصار و مهاجر میدانند که در این زمان جز علی علیه اسلام ولی و سرپرست و امامی وجود ندارد... آنها خوب میدانند که حق مولایم را ضایع کردند و به حب دنیا دست از حب علی علیه السلام کشیدند و او را خانه نشین کردند و اسلام را پاره پاره نمودند و خدا میداند که با این عملشان چه تعداد از مسلمانان و آیندگان اسلام را به و بکشانند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۶ چند دقیقه از رفتن انس نگذشته بود که باز درب خانه را زدند.. و از سرو صدای پشت درب مشخص بود که ابوبکر و آن فرد یهودی به همراه جمعی از مهاجرین و انصار پشت درب هستند...درب باز شد و جمع وارد اتاق علی علیه السلام شدند... پس از عرض سلام، انس بن مالک از جا بلند شد و با اشاره به آن مرد یهودی گفت: _ایشان اینک داخل مسجد شدند و گفتند: وصی حضرت محمد صلوات الله علیه و آله کجاست؟..مردم اشاره به ابوبکر کردند..این مرد یهودی به ابوبکر گفت:«میخواهم از تو سوالی بپرسم که غیر از پیامبر یا وصی پیامبری آن را نمیداند!» ابوبکر گفت:سوالت را بپرس!..این مرد جواب داد:«خبر بده به من از آنچه خداوند نمیداند و از آنچه برای خدا نیست و از آنچه نزد خدای عزوجل نیست!!!» در این هنگام ابوبکر گفت: ای یهودی این سخن زنادقه ( که اصلا خدا را قبول ندارند) هست!...و سپس ابوبکر و این مسلمان های حاضر، این شخص را هو و مسخره کردند!...و سپس عبدالله بن عباس از جا برخواست و گفت: «با این مرد به انصاف برخورد نکردید اگر جوابش را میدانید که بگوییدش و اگر نمیدانید ببرید نزد کسی که جواب سوالش را میداند! که من از رسول خدا (صلوات الله علیه و آله)شنیدم که در حق علی علیه السلام فرمود:«پروردگارا به قلب علی (علیه السلام) قوت و نیرو ببخش و بر زبانش ثبات و قِوام بده.»..و این شد که ابوبکر و حاضرین نزد شما آمدند تا ابوتراب جواب سوالات را بگوید که بی شک اگر جوابی باشد در نزد شماست و لاغیر و... در این هنگام انس ساکت شد و ابوبکر به سخن در آمد و گفت: _ای ابا الحسن این یهودی از من سوالات زنادقه را پرسید! علی علیه السلام نگاهی به جمع انداختند و فرمودند: _چه میگویی ای یهودی؟ ابوبکر نگذاشت آن یهودی حرفی بزند و زودتر گفت: _میگوید ازتو سوالی دارم که جوابش را فقط پیامبر یا وصی پیامبر میداند! علی علیه السلام رو به آن شخص یهودی گفت: _سوالت را بپرس. یهودی سوالات را برای حضرت گفت... حضرت علی (علیه السلام) بدون تعلل فرمودند: _اما آنچه را که خداوند متعال نمی داند؛خودِ شما یهود هستید که میگویید «ان عزير ابن الله، والله لا يعلم أن له ولدا» عُزَیرِ پیامبر پسر خداست و حال آنکه خداوند عزوجل نمیداند که پسری دارد!! و اما آنچه که نزد خداوند سبحان نیست؛ظلم و عجز نزد خدای متعال نیست. و اما آنچه که برای خدای منان نیست؛ برای خدای متعال شریکی نیست. با تمام شدن سخن مولا علی علیه السلام ، جمع در بهت و سکوتی عجیب فرورفت ، گرچه همگان میدانستند که براستی علی همان حق و حق همان علیست اما انگار این مسأله هر روز و هر روز باید خود را به رخ این جمع پیمان‌شکن میکشید که حق را به حال خود گذاشتند.. و باطل را چسپیدند و سکوت جمع با صدای ان یهودی شکست. یهودی با شنیدن جواب سه سوال خود ،با صدای بلند گفت : _«اشهد ان لا اله الا الله وان محمدا رسول الله وأنك وصى رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم» شهادت می دهم که خدا یکی هست و محمد [صلوات الله علیه و آله] رسول خداست و مُسَلَّماً تو (علی بن ابی طالب [علیهما السلام] وصی رسول الله [صلوات الله علیه و آله] هستی. در این هنگام ابوبکر و مسلمان ها رو به علی علیه السلام گفتند : _ای برطرف ‏كننده ‏ى غم ها. ابوبکر از جا برخواست و به تبع او مهاجرین و جمع پیش رو هم بلند شدند و سر مبارک علی علیه السلام را بوسیدند و گفتند _ای زداینده غم ها..... فضه که از پشت درب شاهد گفتگوی آنها بود، با دیدن این صحنه، اشکی را که گوشه چشمش لانه کرده بود گرفت و آرام زمزمه کرد: _وای بر شما، وای برشما که نام مسلمان برخود نهادید و از اسلام واقعی بویی نبردید، وای برشما که وصی رسول الله را در بین خود دارید و او را تنها گذاشتید، وای بر شما که حق را خانه نشین کردید و ناحق را بر مسند نشاندید و اگر این کار نمیکردید و در پی علم واقعی بودید، اینک معدن علوم یکی یکی علم این جهان خلقت را برایتان آشکار می کرد و زندگیتان چنان پیشرفت می کرد که در فهم و درکتان نمی‌گنجید اما حیف و صد حیف که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۷ ثعلبه کودکی نوپا شده بود و با قدم‌های کوچکش درحالیکه مادرش فضه را همراهی میکرد،کوچه‌های خاکی و غم‌آلود مدینه را طی میکرد تا به مأمن و پناهگاه امن مادر برسد و با فرزندان مولایشان علی علیه‌السلام گرم بازی شود... فضه از جلوی درب مسجد میگذشت ،او با دیدن این مسجد، یاد حبیب و عشق الهی‌اش، پیامبرصلی الله علیه واله و بانویش زهرا سلام الله علیها می‌افتاد و در خاطرش صحنه‌ها شکل میگرفت... و مردی را میدید بسان خورشید با دستانی بسته که عده‌ای شیطان انسان نما، کشان کشان او را به سمت مسجد می‌کشاندند... فضه چون همیشه بغض گلویش را فروخورد، میخواست با سرعت از جلوی درب مسجد بگذرد، چون می‌دانست احتمالا خلیفه خودخوانده و غاصب با ایادی اش اینک در آنجا جمع است، اما سرو صدایی از مسجد بلند بود، فضه کنجکاو شد و از سرعت قدم هایش کم کرد... خم شد و کودکش را از زمین بلند کرد و به بغل گرفت، در این هنگام زنی با عبا و روبنده در حالیکه با خود حرف میزد از مسجد خارج شد... فضه جلو رفت و گفت : _خواهر جان، در مسجد چه خبر است که ما بی خبریم؟؟ آن زن که گویی گوشی برای شنیدن پیدا کرده با صدای بلند گفت : _چه خبر میخواهی باشد؟! اصلا بعد از عروج پیغمبر به جز خبر و و ، خبری هم از این مسجد بیرون میزند؟ بازهم ظلم ....باز هم قتل در قالب فرمان دین خدا...آخر کجا؟! خدا در کجای دینش گفته که مسلمان، خون مسلمانی دیگر بریزد، آن هم به بهانهٔ خراج... و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد : _کجای احکام خدا آمده که مردی را بکشی و همان دم با زن آن مرد، ازدواج کنی و همبستر شوی؟! آیا این غیر ظلم است ؟ آیا این عمل شنیع غیر از زنا هست که ایادی خیلفه انجام دادند و به اسم دین به آن سرپوش گذاشتند؟ فضه سرش را نزدیک سر زن کرد وگفت : _چه کسی را کشتند و به چه علت و که او را کشته؟ زن آهی کشید و‌گفت : _مالک بن نویره سرپرست قبیله بنی یربوع ، گویا خلافت ابوبکر را برنتافته و گفته او را وصی به حق پیامبر نمیداند و از دادن زکات به کارگزاران ابوبکر امتناع کرده.. و خالد بن ولید او را میکشد و در همان مجلس با زن زیبا و‌ جوان او..... زن به اینجای حرفش که رسید آهش به آسمان رفت... فضه با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت: _ابوبکر...ابوبکر به مجازات این کارش چه برای خالد ملعون در نظر گرفته؟ زن سری با تاسف تکان داد و گفت : _ابوبکر میگوید او اجتهاد کرده و نباید مجازات شود.. هیچ قصاصی برای او‌ در نظر نگرفته و حتی همچنان او را بر جایگاهش پابرجا گذاشته و.... فضه کودکش را در آغوش سخت فشرد و همان طور که زیر لب میگفت : _فقط نام اسلام....هیچ از اسلام نمانده.. واویلا یا رسول الله.... به طرف خانه مولایش علی علیه السلام راه افتاد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۸ روزها شتابان همچون شتری افسار گسیخته درحال گذشتن بود، فضه در منزل خود به امور خانه‌اش مشغول بود که ناگهان درب خانه به شدت باز شد... ابو ثعلبه در حالیکه شتاب و هیجان از حرکاتش می‌بارید به سمت مطبخِ خانه روان شد و بلند بلند صدا میزد: _فضه بانو ، بانوی زیبای خانه‌ام ، فضه جان..‌ فضه سراسیمه از مطبخ بیرون آمد و گفت : _سلام ابوثعلبه، چه شده مرد ؟ چرا چنین سر و صدا راه انداخته ای؟! ابو ثعلبه همان طور که دست نرم و کوچک طفلش را در دست میگرفت گفت : _عبا و روبنده بپوش، آماده شو، شنیده‌ام کاروانی از روم به مدینه وارد شده، گفتم زودتر از همه این خبر را به تو بدهم و به همراه هم، به آنجا برویم و ببینیم چه کالایی در بساط دارند تا شاهزاده خانمِ من ،آن را گلچین کند. فضه درحالیکه از تعریف و محبت همسرش به وجد آمده بود گفت : _من که شاهزاده خانم نیستم... ابو ثعلبه لبخندی کل صورتش را پوشانید و همان طور که به سمت همسرش می‌آمد گفت : _تو برای من همیشه شاهزاده خانم بوده‌ای و خواهی بود،حالا هم سریع آماده بشو تا برویم، آنچنان دوستت دارم که میخواهم کل دنیا را به پایت بریزم. فضه آهی کشید و گفت : _براستی که من شاهزاده خانم نبوده‌ام و نیستم و شاهزاده خانم اصلی کسی دیگر بود که جماعت فریبکار دنیا درب خانه‌اش سوزاندند و پهلویش بشکستند و محسنش سقط کردند و دل نازنینش را پر از خون کردند و سپس با میخ گداخته درب به آن نشتر زدند و سینه اش خونین نمودند...😭😭 فضه می‌گفت و اشک می‌ریخت... و ابو ثعلبه نمی‌دانست که این ابراز محبت بدین‌جا ختم می‌شود. او شاهد بود که همسرش فضه، بعد از شهادت بانویش زهرا سلام الله علیها، روزی نبود که گریه نکند.. و می‌دید که فضه بعد از شهادت بانویش عهد کرد که چون سخن حق را جماعت سقیفه، خفه نمودند، چیزی نگوید جز کلام حق و هر کس از او سوالی می پرسید، جز با آیات قران وکلام حق جواب نمیداد و حتی در منزلش، اینک، هرچه که می‌پرسید با آیات قران پاسخ میداد... و تمام اهل مدینه متوجه این موضوع شده بودند و بی گمان ،فضه تا پایان عمرش این راه را ادامه میداد... فضه اشک چشمانش را با گوشه شال بلند عربی‌اش گرفت و به سمت اتاق رفت تا عبا و روبنده به سرکند و امر شوهر اطاعت نماید...می‌رفت تا ببیند کاروان رومی چه ارمغان آورده و اما به دلش افتاده بود که اتفاقی خاص به وقوع خواهد پیوست.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۱۹ بانو فضه و ابوثعلبه با فرزندشان نزدیک مسجد آمدند... کاروانی که از روم آمده بود گرداگرد مسجد و بین کسانی که برای تماشا و شاید خرید آمده بودند،در تب و تاب بود. پارچه های الوانی که جلوی شتری قهوه ای ردیف شده بود،توجه فضه را به خود جلب نمود،... فضه میخواست به آن طرف برود... که ناگهان صدای مردی از فراز شتری در کنارش بلند شد که میگفت: _آهای مردم ، من راهبی هستم از روم، بار شترانم مملو از طلا و نقره است، سوالی از خلیفه و جانشین پیامبرتان دارم، عهد می‌بندم اگر جواب درستی گرفتم به دین اسلام درخواهم‌آورد و تمام طلاها و نقره هایم را به محضر خلیفه رسول الله تقدیم نمایم تا بین مسلمین تقسیم کند.. ابوثعلبه جلوتر رفت، درب مسجد را نشان او داد و گفت : _داخل مسجد شو‌ و ببین جواب سؤالاتت را می‌یابی یا نه؟! راهب داخل مسجد شد و پس از عرض احترام و اظهار محبّت گفت: _كدام يك از شما جانشين پيامبرتان و امين دين شما است؟ حاضرين به جانب أبوبكر اشاره نمودند.... راهب گفت: _اى شيخ نام شما چيست؟ گفت: _نام من عتيق است. راهب پرسيد: _نام ديگرت چيست؟ گفت: _صدّيق. راهب گفت: _نام ديگر شما چه مى باشد؟ گفت: _جز اينها نام ديگرى براى خود نمى دانم. راهب گفت: _شما آن فردى نيستى كه در پى او مى باشم. أبوبكر گفت: _حاجت و مقصود تو چيست؟ راهب گفت: _من از سرزمين روم با اين شتر و بار طلا و نقره اش بدينجا آمده‌ام تا از امين اين امّت مسأله‌اى را بپرسم، كه در صورت پاسخ به آن مسلمان می‌شوم و مطيع فرمان او خواهم شد و اين همه طلا و نقره را ميان شما پخش خواهم كرد، و در صورت عجز از پاسخ از همان راهى كه آمده‌ام برگشته و اسلام را قبول نكنم. أبوبكر گفت: _آن مسائلى كه منظور دارى بپرس؟ راهب گفت: _بخدا سوگند هيچ سخنى نگويم تا شما مرا از هر تعرّضى امان دهى! أبوبكر گفت: _تو در امانى، و هيچ مشكلى نخواهى داشت، آنچه مىخواهى بگو راهب گفت: _مرا خبر دهيد از آن چيزى كه براى خدا نبوده و خدا آن را ندارد و آنچه از خدا نباشد و آنچه كه خداوند آن را نداند؟ أبوبكر متحيّر شده و هيچ جوابى نداد، و پس از اينكه زمانى ساكت ماند دستور داد عمر را حاضر كنند،... و چون او حاضر شده و پهلويش نشست... أبوبكر به راهب گفت: _از اين شخص بپرس. پس راهب رو به عمر كرده و سؤال خود را تكرار كرد و او نيز از پاسخ به آن عاجز ماند... سپس عثمان وارد مسجد شد... و همان مذاكره سابق ميان او و راهب نيز انجام شد ولى عثمان نيز از جواب به آن سؤال فرومانده و ساكت شد.... پس راهب با خود گفت: _اينان شيوخ بزرگوارى هستند، ولى افسوس كه به خود مغرور بوده و متكبّرند، سپس برخاست تا از مسجد خارج شود. أبوبكر گفت: _اى دشمن خدا اگر وفاى به عهد نبود زمين را از خونت رنگين مى‌ساختم. در اينجا سلمان فارسى علیه السلام برخاسته و به خدمت حضرت أميرالمومنین علی عليه‌السّلام رسيده و حضرت با دو فرزندشان حسن و حسين علیهم‌السلام در وسط خانه نشسته بود و آن حضرت را از جريان مسجد باخبر ساخت... حضرت امیرالمومنین عليه‌السّلام با شنيدن جريان برخاسته و رهسپار مسجد شد... و حسن و حسين عليهماالسّلام نيز به دنبال پدرشان آمدند،... تا حضرت به مسجد وارد شد جماعت حاضر با تكبير و حمد الهى خوشحال و مسرور گشته و در برابر آن جناب همگى برخاسته، و او را جا دادند. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛