رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت #پارت85 سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم: - مبارکه! زهرا لبخندی زد و دی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
#پارت86
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم.
کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم!
اخر سر با خجالت گفتم:
- تشریف بیارید
احساس کردم که لبخندی زد و رفت
منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم.
زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی!
نکنه تب کردی!
دست روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی!
خندیدم و گفتم:
- از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟
باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ها؟ چی؟
خندیدم و گفتم:
- خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟
اونم خندید و گفت:
- نه قبول نیست اول تو بگو
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- خودت به زودی میفهمی
بغلم کرد و گفت:
- جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟
کیه؟ من میشناسمش؟
خندیدم و گفتم:
- اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی!
داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد.
باتعجب جواب دادم!
از پشت تلفن مردی گفت:
- سلام از اداره ی پلیس تماس میگیرم.
تعجبم چندین برابر شد و گفتم:
- بله بفرمایید من درخدمتم.
گفت:
- شما بهروز احدی میشناسید؟
با وحشت گفتم:
- بله میشناسم!
گفت:
- پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه!
اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید.
از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم:
- چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید.
آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ی پلیس حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم
راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم.
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت #پارت86 لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت87
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم.
بهروز رو دیدم که دستبند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود.
به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت:
- اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن.
برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت:
- اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه.
گفتم:
- جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم.
(فردای آن روز)
از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم.
خدا میدونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم.
خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده!
اگر همون موقع اموالم به خودم میرسید و بهروز ولم میکرد که میرفتم با آقا مهدی اشنا نمیشدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه!
امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم.
بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم.
راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمیدونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب میکنه یا نه؟!
اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه.
به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد.
(چندساعت بعد)
چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم.
دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم.
بعداز چند دقیقه صدای در اومد.
باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم.
اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟!
خودش رو معرفی کرد و گفت:
- سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم
لبخندی زدم و گفتم:
- بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل
بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت:
- حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟
خندیدم و گفتم:
- ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود.
خندید و گفت:
- باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا!
خندیدم گفتم:
- باشه هرجور راحتی
بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد.
دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد.
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت87 حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم. در زدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت88
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
آخر سر که همه نشسته بودن کمی صحبت کردیم و رفتم که چای بیارم.
یکی یکی تعارف کردم و خودمم نشستم.
عموش گفت:
- خب دخترم فکر کنم تا الان فهمیده باشی که به نمایندگی پدر آقا مهدی اومدم تا براشون شمارو خاستگاری کنم.
خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو ماشالا دختر خیلی خوبی تربیت کردن.
لبخندی زدم و گفتم:
- شما خیلی لطف دارید، راستش الان بیشتر از همیشه جای خالیشون رو حس میکنم.
عموی آقا مهدی گفت:
- خودتو ناراحت نکن دخترم، درسته پدر و مادرت الان حضورت ندارن اما مطمئنم روحشون توی این خونه میچرخه و الان خیلی خوشحالن!
اگه موافق باشی الان برید باهم صحبتاتون رو بکنید و اگه دیدید واقعا بدرد هم میخورید فردا یا پس فردا بریم برای عقد..!
باخجالت گفتم:
- زود نیست؟
مادر آقا مهدی خندید گفت:
- شاید برای تو زود باشه دخترم اما این آقا مهدی ما دیگه براش دیر شده.
همه خندیدن و قرار شد بریم باهم صحبت کنیم.
رفتیم توی حیاط و گوشه ای نشستیم.
خیلی زود رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
اگه اجازه بدید اول من صحبت کنم چون حرفای زیادی دارم.
گفت:
- بفرمایید!
شروع کردم به صحبت کردن و از تمام ماجراهایی که برام توی گذشته افتاده بود براش تعریف کردم.
از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم و با اون شهاب از خدا بی خبر آشنا شدم و حتی ماجرای امیرعلی هم براش تعریف کردم خلاصه همه و همه رو گفتم که هیچی بینمون مخفی نمونه!
حرفام که تموم شد خیلی با آرامش گفت:
- من از گذشتتون خبر نداشتم و خودتون هم میگید که اینا کاملا گذشته و من نیلا خانومِ حال رو انتخاب کردم نه نیلا خانومِ گذشته رو..!
اتفاقایی که براتون افتاده واقعا ناراحت کننده هست اما من هیچوقت شمارو قضاوت نمیکنم چون توی موقعیت شما نبوده و نیستم.
خجالت زده گفتم:
- یعنی عیبی نداره؟ شما هنوز منو میتونید به عنوان همسری انتخاب کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن!
بنظر من خیلی چیزا توی زندگی دست ما آدما نیست و توی تقدیرمون نوشته شدن و شاید بشه گفت گذشته شما چیزی نبوده که با اراده ی خودتون انجامش داده باشید و فقط تحت شرایط سختی که داشتید مجبور به انتخاب شدید.
من امروز به انتخاب خودم اینجا هستم و شمارو انتخاب کردم چون توی این پنج سال شناختی که ازتون پیدا کردم فهمیدم شما خیلی به اعتقاداتتون پایبند هستید و این خیلی برام مهمه و از همه مهمتر اینکه شما میتونستید از گذشتتون بهم نگید و خودتونو شرمنده نکنید اما خیلی محکم همه رو تعریف کردید و این خیلی شما رو با بقیه متفاوت کرده.
گفتم:
- حرفاتون خیلی برام آرامش بخشه، من بعداز ماجرایی که توی شلمچه برام اتفاق افتاد فکر کردم و از اون موقع دیگه خدا رو کامل شناختم چون معجزه هاش رو به چشم دیده بودم اما اشتباه میکردم هنوز کامل نشناخته بودمش و وقتی که با شما آشنا شدم ایمانم چندین برابر شد اعتقاداتم رشد کرد و شدم نیلایی که الان رو به روی شماست!
گفت:
- اگر بخوام یه تعریف ساده از ایمان بگم، اینه که: وقتی خدا میگه من این کارو دوست ندارم، دیگه ما هم دوست نداشته باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- کاملا درسته، شما همه ی ملاک هایی که از همسرم ایندم توی ذهنم بوده رو دارید و اولینش مذهبی بودن شماست.
سرش رو بلند کرد و دستاش رو بالا برد و گفت:
- الهی مذهبی بودن، در درون ما باشه
نه نقاب ما..!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت88 با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. آخر سر که همه نشسته بودن کمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت89
هرچی میگفتم یچیزی جواب میداد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم.
بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت:
- هنوز حرفاتون تموم نشده؟
بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری!
خندیدم و گفتم:
- الان میایم
بلند شدم و گفتم:
- زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم
رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت:
- دخترم این پسر مارو قبول میکنی؟
تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟
با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید.
لبخندی زدم و رو به جمع گفتم:
- در طول تمام مدتی که باهم صحبت میکردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه!
زهرا منو توی بغل گرفت و گفت:
- پس مبارکه
همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم.
مادر آقا مهدی گفت:
- چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟
یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص میکنیم.
چطوره؟
عموش گفت:
- منم موافقم
زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت:
- منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..!
مادرش خندید و گفت:
- باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر
عموش به ما اشاره کرد و گفت:
- بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید
شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت!
و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم.
زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت.
همه از این حرکتش خندیدن.
مادر مهدی بلند شد و گفت:
- خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره!
تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم.
چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده!
پیام رو باز کردم که نوشته بود:
- سلام مهدی هستم
خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری..
تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی..
تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده
تو امیدِ زندگی منی
دوست دارم..!
با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت89 هرچی میگفتم یچیزی جواب میداد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت90
چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد.
نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز کمی ازش خجالت میکشیدم.
اصلا انتظار ازش نداشتم توی همین فاصله همچین پیامی بفرسته!
(چند هفته بعد)
چند هفته از وقتی که بینمون محرمیت خونده شد میگذره و ما توی این مدت تمام کارای عقد و عروسی رو انجام دادیم.
تاریخ عروسی هم مشخص شد و ما فردا عروسیمون رو میگیریم.
خداروشکر بعداز پس گرفتن ارثیه ای که بهم رسیده بود یه خونه ی خوب خریدیم
مهدی با حقوق کمی که میگرفت اما واقعا برام سنگ تموم گذاشت و حتی نزاشت آرزوی چیزی به دلم بمونه.
خیلی خوشحال بودم چون فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگیه منه!
وقتی اون همه سختی کشیدم اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که انقدر خوشحال و خوشبخت بشم.
دیر وقت بود و من از استرس فردا خوابم نمیگرفت.
چشام رو روی هم گذاشتم و لالایی ای که مامانم توی بچگی همیشه برام میخوند رو زمزمه کردم.
شب تو آسمون، ماه هم خوابیده
لحافی از ابر، رویش کشیده
از توی جنگل، از اون پایینا
صدایی میاد، صدایی تنها
ماه مهربون، دستش می گیره
یه چتر ابری، تا پایین می ره..!
کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم.
با برخورد نور خورشید به صورتم چشام رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا بلند شدم و حاضر شدم.
به مهدی زنگ زدم و گفتم:
- سلام خوبی، کجایی؟ داره دیرمون میشه!
مهدی گفت:
- سلام عزیزم ممنون، توی راهم دارم میام بیا بیرون
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و بعداز قفل کردن در از خونه بیرون اومدم و بعداز پنج دقیقه مهدی رسید و باهم به سمت ارایشگاه راه افتادیم.
گفت:
- نزاری زیاد ارایشت کنن ها تو همین الانشم خوشگلی اصلا لازم نبود بیای ارایشگاه که..!
لبخندی زدم و گفتم:
- از بابت ارایش خیالت راحت باشه
منم نمیخواستم بیام آرایشگاه زهرا مجبورم کرد.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گفته باشما حق نداری زیادی خوشگل بشی!
خندیدم و گفتم:
- خوشگل تر از اینی که الان هستم؟
من همه جوره خوشگلم اقا مهدی، برو خداروشکر شکر کن زن به این خوشگلی گیرت اومده خیلی خوش شانسی ها
لبخندی زد و گفت:
- اون که بله خیلیم خوش شانس بودم
جلوی در ارایشگاه نگه داشت وقتی خواستم پیاده بشم یه نگاه به چشاش انداختم و گفتم:
- البته منم خیلی خوش شانس بودم ممنونم که هستی
لبخندی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت منم وارد آرایشگاه شدم.
زهرا به سمتم اومد و گفت:
- چقدر دیر کردی ناسلامتی عروسی ها
خندیدم و گفتم:
- باشه حالا مگه چی شده؟
اون عروسا که ده ساعت میخوان به خودشون برسن زود میان من که نمیخوام موهامو رنگ کنم چون خودش خدادادی یه رنگ قشنگ داره آرایش زیادی هم که لازم ندارم پس دلیلی واسه زود اومدنم نبود.
زهرا هم خندید و گفت:
- وای اره یادم رفته بود عروسی ما ماشالا خودش مادرزادی مثل عروس هاست!
ارایشگر به سمتم اومد و گفت:
- شما عروسی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تو ماشالا خوشگلی نیازی به آرایش نداری اما خواهش میکنم برو توی سالن مخصوص عروس ها تا امادت کنن.
وارد اتاقی که اشاره کرد شدم.
زهرا هم میخواست همراهم بیاد که بهش اجازه ندادن و گفتن این اتاق مخصوص عروس هاست.
بعداز گذشت مدتی که حاضرم کردن و لباس عروس خوشگلم رو به تن کردم با ذوق به خودم توی آینه نگاه کردم!
خانومی که برام حجاب قشنگی زده بود نگاهم کرد و گفت:
- خوشبخت بشی دختر گلم عروس به این قشنگی ندیده بودم مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد. نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت91
مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه.
لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت:
- میگم یوقت چشمت نکنن!
خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی.
گفتم:
- چشات خوشگل میبینه خواهری، انشاءالله به زودی عروسی خودت!
زهرا گفت:
- ممنون عزیزم
آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو
گفتم:
- تو چی نمیای؟
گفت:
- من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید
خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم.
مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود.
یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..!
خندیدم و گفت:
- اگه گفتی من کیم؟
دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت:
- تو فرشته ی زمینی منی!
بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشگل شدیا!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی خوشگل نبودم؟
خندید و گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی!
حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده.
سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم.
توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم.
کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن!
با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم.
بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..!
خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن!
فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان.
مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت:
- به چی فکر میکنی؟
گفتم:
- به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن
اخمی کرد و گفت:
- پس خانواده من اینجا شلغمن؟
خندیدم و گفتم:
- اع این چه حرفیه معلومه که نه!
لبخندی زد و گفت:
- پس نگو هیچ خانواده ای نداری
خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون!
چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود.
به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم.
بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم.
بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد.
گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت:
- عروس خانم آیا وکیلم؟
صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم:
- به نام الله، یاد زهرا، با اجازه ی بزرگترا بله!
یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن.
بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد.
همه چی برام رویایی بود.
درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود.
بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست میزدن.
خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود.
عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس میکردم!
همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود.
غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..!
خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن.
کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت.
آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..!
اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت91 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت اخر
(چندسال بعد)
توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه میکردیم.
یهو احساس کردم آلا میخواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد.
منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم.
بهش گفتم:
- راستش واقعاً به آلا حسودی میکنم
مهدی خندید و گفت:
- چرا؟
لبخندی زدم و گفتم:
- منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم.
مهدی لبخندی زد و گفت:
- واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن.
سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم:
- دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟
مهدی گفت:
- چرا نشه خانومم؟
بچه ها رو صدا زد و گفت:
- بیاید میخوایم بریم بچه ها
ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن.
اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود.
میتونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم.
نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم.
اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..!
خداروشکر میکردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم.
من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت.
به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش!
یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار میکرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند.
چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..!
بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که میگفت:
- هر چیزی وقت خودش رو میخواد!
نه گل قبل از وقتش شکوفه میزنه،
نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن،
نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه،
نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه،
نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه!
منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..!
من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:)
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..!
پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است.
نویسنده: فاطمه سادات
🔴پایان🔴
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 سهم130 _هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم... دست هایم را کشیدم و دیوانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖تا تلاقی خطوط موازی 💖
#سهم131
با عصبانیت نگاهش کردم گفتم:
-کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم داره میترکه؟
مثل پسربچه ای که کاربدی کرده باشد سرش
را بالا آورد وآهسته گفت:
-اونجا اون اتاقه...البته دوراز جونت.
با دهان کجی گفتم:
-اونوقت جناب عالی کجا میخوابی؟
چشمش برق زد.
فکر کرد نگران خوابش شده ام!
-منم هینجاها میخوابم تو نگران نباش.
-نگرانت نیستم.
میگم همینم مونده با تو همخونه بشم.
برو بیرون.
برو یه جایی واسه خودت جور
کن.
دوباره ناراحت نشست وگفت:
-به شب نمیکشه .تا تویه استراحت کنی غروب راه میفتیم.
دستم را در هوا تکان دادم گفتم:
-فقط یادت نره چقدر بد کردی.یادت نره
در اتاق را با ضرب کوبیدم وقفل کردم
دریغ از ذره ای خواب..دریغ..دراین یک روز و نیم مادر شدنم؛فرصت نکرده بودم عمیقاً به این
موجود نا شناخته فکر کنم.
حالا که فکر میکردم کم کم حس کردم یک فاجعه رخ داده و من بیخیال بوده ام.
ساعدم را روی پیشانیم گذاشتم ودست دیگرم را روی دلم.
اشک گرم راه خودش را از پشت پلک های بسته ام پیدا کرد.
هم میخواستمش هم نمیخواستم.
خدا نصیب نکند این حال را برای هیچکس..
حالا با تک تک سلول هایم درک میکردم که چرا فرحناز آن کار وحشیانه را با بچه ی درون بطنش
کرد.
حالا میفهمیدم چرا حوریه غصه ی دوقلو هایش میخورد.دست را روی دلم مشت کردم وباغصه گفتم:میموندی پیش زینب عزیزم.
که چی اومدی؟! مامانت یه آشغاله عزیزدلم.
بینیم را تا ته بالاکشیدم وپرغصه آه کشیدم
اگر تا به حال یک درصد احتمال میدادم که امکان برگشت به زندگی با امیراحسان را دارم؛حالا با
افتضاح به بار آمده همان یک درصد امید هم ازبین رفت.
خدایا...خاک برسرم شد....محال بودبیاید و چمدان را نشناسد.
بیاید وگردنبند فرشته نشانم را نشناسد.
لباس ها،عطر خاصم روی تک تک وسایلم که همیشه آن را تعریف میکرد.
پر بغض ولرزان بلند شدم.
صدای اذان مغرب میآمد.
خاک بر سرم که نماز هم نمیخواندم.از زمانی که ربوده شدم تا الان شاید نه روز گذشته بود
ومن نمازم را نخوانده بودم.
قفل را باز کردم ودیدم که چقدر هوای غروب دلگیراست.
آتش نارنجی رنگ سیگار شاهین راهنمایم شد.
به سمتش رفتم.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 #سهم131 با عصبانیت نگاهش کردم گفتم: -کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖
سهم132
به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد.
آه چه خبر بود ؟! شایددوپاکت را تمام کرده بود.
با عصبانیت گفت:
-برو اونور واسش خوب نیست...پنجررو باز کن!
-مهم نیست.
روبه رویش نشستم
-من موندم چطوری نه ماه میخوای مواظبش باشی؟!
وای برمن ؟! به کجا میرفتم؟! شاهینی که ته
ته عوضی ها بود از من بیشتر نگران بچه ام بود!
-شاهین حرف دارم.
دستش را ستون سرش کرد وگفت:
-جانم؟
-اولاً لطفاً اونجوری نگاه نکن شاهین.بخدا باهات دعوا ندارم الان اما بفهم که من عوض شدم.دیگه
باهام مهربون نباش.باشه؟
بدون آنکه نگاه عاشقش را عوض کند گفت:
-چشم..
-من دارو میخوام.
-بله دیگه اینجا دارو خونس!
-نه ..شاهین شوخی ندارم.
-حالتات طبیعیه بهار.دارو نمیخواد.
-میخوام بندازمش.
وبا خجالت سرم را پائین انداختم.وای که نگویم از حرفش...من را سوزاند.
بلند شد ونشست.ناباور نگاهم کرد وگفت:
-هیچ حیوونی این کارو با بچش نمیکنه!
-آره حق با توءِ چون حیوونا نمیفهمن غم چیه! نمیفهمن درد و بدبختی چیه ! نمیفهمن بی پدری
بچه یعنی چی.
با خشم گفت:
-حرف مفت نزن بی پدر نیست..انقدر بی شرف بودی من نمیدونستم؟! من دلم نمیاد خار تو پای
آرش بره! تو میخوای بچتو..! وای خدا!
-هست.بی پدره.
وقتی احسان پیشم نیست یعنی قراره نباشه.
هیچوقت.یعنی بچه ی بی بابا.
-اونوقت راهش ازبین بردن جیگرگوشته؟!
با حرص غریدم:
-ادای آدم خوبارو در نیار.خودت ختم روزگاری نگو که اصلا یه مدت داروی سقط نمیساختی!خودم شاهد بودم.
-آره من یه آشغالم بهار.
اما آشغال بودن تو خیلی زشته،دلم نمیخواست هیچوقت روی زشتت روببینم!
یک سکوت کلافه کرد وبی مقدمه گفت:
اه اه اه چقدر حالمو بد کرد این حرفت.
ودستانش را مثل عادت هفت سال پیش؛باد بزن کرد وصورتش را باد زد...
یعنی که حالش بدشده
-درکم کن شاهین.
-برو حاضر شو میریم تهران.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم132 به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد. آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم133
-حاضرشدنی نیست.
چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن.
بدون اهمیت به حرفم؛پیراهنش را از روی مبل برداشت وپوشید:
-خیلی خب برو تو کوچه میام.
روسری و لباسم را مرتب کردم و به کوچه رفتم
غروبش هم گرم بود.
مردم اینجا عادت داشتند اما من هلاک شدم.تازه جالبش این بود که بچه هادر کوچه بازی هم میکردند!
-بریم...
در اتوبوس قراضه نشسته بودیم و شاهین اصلاً توجه نکرد که چقدر اصرار دارم با یک ماشین
مجهز برویم.
این همه راه با این اتوبوس به ولله که اوج عذاب بود.
از درودیوار برایم میریخت.
بامهربانی گفت:
-میخوای توبشینی جلوی پنجره؟
با حرص گفتم:
-اوه نه ممنونم که انقدر امکانات خوب به من میدی!!
خنده اش غم داشت.
به قدری موج اندوه وناراحتی داشت یک لحظه مات زده پرسیدم:
-چیزی شده؟
سرش را با درد تکیه داد وچشمانش را بست:
-نه...
دیگر حرفی نزدم.
دلم نمیخواست دلجویی کنم تا درددل کند تا من دلم بسوزد تا خدایی نکرده پایم بلغزد...
هیچ بعید نبود دلم برایش بسوزد چرا که هردوبه شدت تنها بودیم.
به شدت مستعدیک خیانت
پتانسیلش را حس میکردم.
مثل امیراحسان لعنت برشیطان فرستادم.
شاهین بی مقدمه با همان موج گفت:
خیلی دوستت دارم.
موهای تنم سیخ شد:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم133 -حاضرشدنی نیست. چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن. بدون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖سهم134
-شاهین خواهش...
-نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال ماشینمونه.با بهت گفتم:
-چی؟؟؟
-ساکت باش و فقط گوش بده..وقتی اتوبوس رو نگه داشتن؛تو رو پیدا میکنن.وقتی دیدیشون
اینجا دیگه به تو بستگی داره چقدر ماهرانه عمل کنی.گریه زاری کن بگو میخواستیم تورو به
عنوان اشانتیون تو معامله به عربا بدیم.
صدایم از هیجان جیغ شده بود.با ناباوری گفتم:
-احمق تو چیکار کردی؟! وای!! نمیشه شاهین! اون مامورای معامله دیدن که منو تو چقدردوستانه بودیم!
غیر منتظره فریاد کشید میدانم دست خودش نبود:
-خنگ!! اینجاهاشم من یادت بدم؟!!!
بگو مجبور بودی..بگو تهدید شده بودی! چه میدونم! یه
"..." بخور!
مسافرا با تعجب برگشتند و نگاهمان کردند:
-نه نه شاهین کی خبرشون کردی؟!
-به سمیه گفتم همون دخترجنوبیه..از خودمونه...بهش گفتم زنگ بزنه آگاهی بگه دوتا آدم مشکوک اومدن سوئیتش که همش دعوا دارن
اینجوری امیراحسانم به پاکیت پی میبره...
صدای آژیر ماشین های پلیس که اتوبوس را محاصره کرده بودند بلند شد
با وحشت نگاهش کردم وگفتم:
-چطوری قرارمون رو لو داده؟
-اینکه اتفاقی شنیده ساعت هشت شب میرن ترمینال که برن تهران...
-توچی؟! توچی میشی؟!!! شاهین؟!
صدای پلیس میامد که هشدار میداد ایست کنیم
دستم را گرفت ومن هیچ یادم نبود باید عصبی بشوم.باید بزنم در گوشش به گریه افتادم وجیغ
کشیدم:
-شاهین با تو ام؟!
مات ومحو صورتم گفت:
-من عادت دارم چیزایی رو که دوست دارم رها کنم.
برو....
مثل هفت سال پیش که برای راحتی من گذاشت بروم و من بخاطر سن کمم درک نکردم از عشق زیاد تنهایم گذاشت.با التماس گفتم:
-توچی؟ توچی شاهین؟
خودش فوری دستش را کشید وگفت:
-حواسم نبود عشق من وفادار شوهرشه...برو گلم.قوی باش
اتوبوس نگه داشت و شاهین فریاد
کشید:
-برو خودت تا نیومدن بالا!
مسافرها با وحشت "چرا چرا و چی شده چی شده" میکردند
نمیرفتم و مات شاهین بودم با حرص تقریباً پرتم کرد وگفت:
-گم شو سریع...
و من میدانستم عصبی باشد فحش میدهد.چیزی در دلش نیست
در اتوبوس باز شد وپلیس ها مثل مور وملخ ریختند داخل..خودم به سمتشان دویدم وجلوی
پایشان خوردم زمین.
واز ته دل زار زدم.
محمد با شگفتی جلویم زانو زد وبلند گفت:
-یا حضرت عباس!
بعد برگشت وبه بقیه که درحال بالا آمدن بودند با صدای بلندی گفت:
-برید امیراحسانو صدا کنید...برید..
روبه من با دلجویی گفت:
-زنداداش گریه نکن..
بلند شد و اسلحه اش را آماده کرد.از رویم رد شد ومن با وحشت جیغ کشیدم:
-نه!!
گردن کشیدم وجای خالی شاهین نور به چشمانم داد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛