eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت88 با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. آخر سر که همه نشسته بودن کمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت89 هرچی می‌گفتم یچیزی جواب می‌داد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم. بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت: - هنوز حرفاتون تموم نشده؟ بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری! خندیدم و گفتم: - الان میایم بلند شدم و گفتم: - زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت: - دخترم این پسر مارو قبول می‌کنی؟ تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟ با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود. از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید. لبخندی زدم و رو به جمع گفتم: - در طول تمام مدتی که باهم صحبت می‌کردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه! زهرا منو توی بغل گرفت و گفت: - پس مبارکه همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم. مادر آقا مهدی گفت: - چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟ یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص می‌کنیم. چطوره؟ عموش گفت: - منم موافقم زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت: - منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..! مادرش خندید و گفت: - باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر عموش به ما اشاره کرد و گفت: - بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت! و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم. زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت. همه از این حرکتش خندیدن. مادر مهدی بلند شد و گفت: - خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره! تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم. چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده! پیام رو باز کردم که نوشته بود: - سلام مهدی هستم خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری.. تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی.. تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده تو امیدِ زندگی منی‌ ‌ دوست دارم..! با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت89 هرچی می‌گفتم یچیزی جواب می‌داد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز کمی ازش خجالت می‌کشیدم. اصلا انتظار ازش نداشتم توی همین فاصله همچین پیامی بفرسته! (چند هفته بعد) چند هفته از وقتی که بینمون محرمیت خونده شد میگذره و ما توی این مدت تمام کارای عقد و عروسی رو انجام دادیم. تاریخ عروسی هم مشخص شد و ما فردا عروسیمون رو میگیریم. خداروشکر بعداز پس گرفتن ارثیه ای که بهم رسیده بود یه خونه ی خوب خریدیم مهدی با حقوق کمی که می‌گرفت اما واقعا برام سنگ تموم گذاشت و حتی نزاشت آرزوی چیزی به دلم بمونه. خیلی خوشحال بودم چون فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگیه منه! وقتی اون همه سختی کشیدم اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که انقدر خوشحال و خوشبخت بشم. دیر وقت بود و من از استرس فردا خوابم نمی‌گرفت. چشام رو روی هم گذاشتم و لالایی ای که مامانم توی بچگی همیشه برام میخوند رو زمزمه کردم. شب تو آسمون، ماه هم خوابیده لحافی از ابر، رویش کشیده از توی جنگل، از اون پایینا صدایی میاد، صدایی تنها ماه مهربون، دستش می گیره یه چتر ابری، تا پایین می ره..! کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم. با برخورد نور خورشید به صورتم چشام رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا بلند شدم و حاضر شدم. به مهدی زنگ زدم و گفتم: - سلام خوبی، کجایی؟ داره دیرمون میشه! مهدی گفت: - سلام عزیزم ممنون، توی راهم دارم میام بیا بیرون باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و بعداز قفل کردن در از خونه بیرون اومدم و بعداز پنج دقیقه مهدی رسید و باهم به سمت ارایشگاه راه افتادیم. گفت: - نزاری زیاد ارایشت کنن ها تو همین الانشم خوشگلی اصلا لازم نبود بیای ارایشگاه که..! لبخندی زدم و گفتم: - از بابت ارایش خیالت راحت باشه منم نمی‌خواستم بیام آرایشگاه زهرا مجبورم کرد. مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت: - گفته باشما حق نداری زیادی خوشگل بشی! خندیدم و گفتم: - خوشگل تر از اینی که الان هستم؟ من همه جوره خوشگلم اقا مهدی، برو خداروشکر شکر کن زن به این خوشگلی گیرت اومده خیلی خوش شانسی ها لبخندی زد و گفت: - اون که بله خیلیم خوش شانس بودم جلوی در ارایشگاه نگه داشت وقتی خواستم پیاده بشم یه نگاه به چشاش انداختم و گفتم: - البته منم خیلی خوش شانس بودم ممنونم که هستی لبخندی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت منم وارد آرایشگاه شدم. زهرا به سمتم اومد و گفت: - چقدر دیر کردی ناسلامتی عروسی ها خندیدم و گفتم: - باشه حالا مگه چی شده؟ اون عروسا که ده ساعت میخوان به خودشون برسن زود میان من که نمیخوام موهامو رنگ کنم چون خودش خدادادی یه رنگ قشنگ داره آرایش زیادی هم که لازم ندارم پس دلیلی واسه زود اومدنم نبود. زهرا هم خندید و گفت: - وای اره یادم رفته بود عروسی ما ماشالا خودش مادرزادی مثل عروس هاست! ارایشگر به سمتم اومد و گفت: - شما عروسی؟ لبخندی زدم و گفتم: - بله نگاهی بهم انداخت و گفت: - تو ماشالا خوشگلی نیازی به آرایش نداری اما خواهش می‌کنم برو توی سالن مخصوص عروس ها تا امادت کنن. وارد اتاقی که اشاره کرد شدم. زهرا هم میخواست همراهم بیاد که بهش اجازه ندادن و گفتن این اتاق مخصوص عروس هاست. بعداز گذشت مدتی که حاضرم کردن و لباس عروس خوشگلم رو به تن کردم با ذوق به خودم توی آینه نگاه کردم! خانومی که برام حجاب قشنگی زده بود نگاهم کرد و گفت: - خوشبخت بشی دختر گلم عروس به این قشنگی ندیده بودم مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت91 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت: - میگم یوقت چشمت نکنن! خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی. گفتم: - چشات خوشگل میبینه خواهری، ان‌شاءالله به زودی عروسی خودت! زهرا گفت: - ممنون عزیزم آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو گفتم: - تو چی نمیای؟ گفت: - من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم. مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود. یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..! خندیدم و گفت: - اگه گفتی من کیم؟ دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت: - تو فرشته ی زمینی منی! بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشگل شدیا! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یعنی خوشگل نبودم؟ خندید و گفت: - خوشگل بودی خوشگل تر شدی! حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده. سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم. توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم. کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده‌ ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن! با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم. بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..! خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن! فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان. مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت: - به چی فکر می‌کنی؟ گفتم: - به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن اخمی کرد و گفت: - پس خانواده من اینجا شلغمن؟ خندیدم و گفتم: - اع این چه حرفیه معلومه که نه! لبخندی زد و گفت: - پس نگو هیچ خانواده ای نداری خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون! چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود. به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم. بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم. بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد. گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت: - عروس خانم آیا وکیلم؟ صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم: - به نام الله، یاد زهرا، با اجازه‌ ی بزرگترا بله! یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن. بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد. همه چی برام رویایی بود. درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود. بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست می‌زدن. خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود. عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس می‌کردم! همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود. غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..! خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن. کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت. آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..! اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت91 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت اخر (چندسال بعد) توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه می‌کردیم. یهو احساس کردم آلا می‌خواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد. منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم. بهش گفتم: - راستش واقعاً به آلا حسودی می‌کنم مهدی خندید و گفت: - چرا؟ لبخندی زدم و گفتم: - منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم. مهدی لبخندی زد و گفت: - واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن. سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم: - دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟ مهدی گفت: - چرا نشه خانومم؟ بچه ها رو صدا زد و گفت: - بیاید می‌خوایم بریم بچه ها ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن. اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود. می‌تونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم. نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم. اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..! خداروشکر می‌کردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم. من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت. به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش! یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم. آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار می‌کرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند. چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..! بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که می‌گفت: - هر چیزی وقت خودش رو می‌خواد! نه گل قبل‌ از وقتش‌ شکوفه‌ میزنه، نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن، نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه، نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه، نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه! منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..! من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:) به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..! پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است. نویسنده: فاطمه سادات 🔴پایان🔴 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا‌ تلاقی خطوط‌ موازی 💖 سهم130 _هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم... دست هایم را کشیدم و دیوانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 با عصبانیت نگاهش کردم گفتم: -کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم داره میترکه؟ مثل پسربچه ای که کاربدی کرده باشد سرش را بالا آورد وآهسته گفت: -اونجا اون اتاقه...البته دوراز جونت. با دهان کجی گفتم: -اونوقت جناب عالی کجا میخوابی؟ چشمش برق زد. فکر کرد نگران خوابش شده ام! -منم هینجاها میخوابم تو نگران نباش. -نگرانت نیستم. میگم همینم مونده با تو همخونه بشم. برو بیرون. برو یه جایی واسه خودت جور کن. دوباره ناراحت نشست وگفت: -به شب نمیکشه .تا تویه استراحت کنی غروب راه میفتیم. دستم را در هوا تکان دادم گفتم: -فقط یادت نره چقدر بد کردی.یادت نره در اتاق را با ضرب کوبیدم وقفل کردم دریغ از ذره ای خواب..دریغ..دراین یک روز و نیم مادر شدنم؛فرصت نکرده بودم عمیقاً به این موجود نا شناخته فکر کنم. حالا که فکر میکردم کم کم حس کردم یک فاجعه رخ داده و من بیخیال بوده ام. ساعدم را روی پیشانیم گذاشتم ودست دیگرم را روی دلم. اشک گرم راه خودش را از پشت پلک های بسته ام پیدا کرد. هم میخواستمش هم نمیخواستم. خدا نصیب نکند این حال را برای هیچکس.. حالا با تک تک سلول هایم درک میکردم که چرا فرحناز آن کار وحشیانه را با بچه ی درون بطنش کرد. حالا میفهمیدم چرا حوریه غصه ی دوقلو هایش میخورد.دست را روی دلم مشت کردم وباغصه گفتم:میموندی پیش زینب عزیزم. که چی اومدی؟! مامانت یه آشغاله عزیزدلم. بینیم را تا ته بالاکشیدم وپرغصه آه کشیدم اگر تا به حال یک درصد احتمال میدادم که امکان برگشت به زندگی با امیراحسان را دارم؛حالا با افتضاح به بار آمده همان یک درصد امید هم ازبین رفت. خدایا...خاک برسرم شد....محال بودبیاید و چمدان را نشناسد. بیاید وگردنبند فرشته نشانم را نشناسد. لباس ها،عطر خاصم روی تک تک وسایلم که همیشه آن را تعریف میکرد. پر بغض ولرزان بلند شدم. صدای اذان مغرب می‌آمد. خاک بر سرم که نماز هم نمیخواندم.از زمانی که ربوده شدم تا الان شاید نه روز گذشته بود ومن نمازم را نخوانده بودم. قفل را باز کردم ودیدم که چقدر هوای غروب دلگیراست. آتش نارنجی رنگ سیگار شاهین راهنمایم شد. به سمتش رفتم. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 #سهم131 با عصبانیت نگاهش کردم گفتم: -کجا برم کپه ی مرگم رو بذارم سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم132 به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد. آه چه خبر بود ؟! شایددوپاکت را تمام کرده بود. با عصبانیت گفت: -برو اونور واسش خوب نیست...پنجررو باز کن! -مهم نیست. روبه رویش نشستم -من موندم چطوری نه ماه میخوای مواظبش باشی؟! وای برمن ؟! به کجا میرفتم؟! شاهینی که ته ته عوضی ها بود از من بیشتر نگران بچه ام بود! -شاهین حرف دارم. دستش را ستون سرش کرد وگفت: -جانم؟ -اولاً لطفاً اونجوری نگاه نکن شاهین.بخدا باهات دعوا ندارم الان اما بفهم که من عوض شدم.دیگه باهام مهربون نباش.باشه؟ بدون آنکه نگاه عاشقش را عوض کند گفت: -چشم.. -من دارو میخوام. -بله دیگه اینجا دارو خونس! -نه ..شاهین شوخی ندارم. -حالتات طبیعیه بهار.دارو نمیخواد. -میخوام بندازمش. وبا خجالت سرم را پائین انداختم.وای که نگویم از حرفش...من را سوزاند. بلند شد ونشست.ناباور نگاهم کرد وگفت: -هیچ حیوونی این کارو با بچش نمیکنه! -آره حق با توءِ چون حیوونا نمیفهمن غم چیه! نمیفهمن درد و بدبختی چیه ! نمیفهمن بی پدری بچه یعنی چی. با خشم گفت: -حرف مفت نزن بی پدر نیست..انقدر بی شرف بودی من نمیدونستم؟! من دلم نمیاد خار تو پای آرش بره! تو میخوای بچتو..! وای خدا! -هست.بی پدره. وقتی احسان پیشم نیست یعنی قراره نباشه. هیچوقت.یعنی بچه ی بی بابا. -اونوقت راهش ازبین بردن جیگرگوشته؟! با حرص غریدم: -ادای آدم خوبارو در نیار.خودت ختم روزگاری نگو که اصلا یه مدت داروی سقط نمیساختی!خودم شاهد بودم. -آره من یه آشغالم بهار. اما آشغال بودن تو خیلی زشته،دلم نمیخواست هیچوقت روی زشتت روببینم! یک سکوت کلافه کرد وبی مقدمه گفت: اه اه اه چقدر حالمو بد کرد این حرفت. ودستانش را مثل عادت هفت سال پیش؛باد بزن کرد وصورتش را باد زد... یعنی که حالش بدشده -درکم کن شاهین. -برو حاضر شو میریم تهران. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم132 به محض دیدنم روی مبل نیمخیز شد وفوری سیگارش را خاموش کرد. آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم133 -حاضرشدنی نیست. چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن. بدون اهمیت به حرفم؛پیراهنش را از روی مبل برداشت وپوشید: -خیلی خب برو تو کوچه میام. روسری و لباسم را مرتب کردم و به کوچه رفتم غروبش هم گرم بود. مردم اینجا عادت داشتند اما من هلاک شدم.تازه جالبش این بود که بچه هادر کوچه بازی هم میکردند! -بریم... در اتوبوس قراضه نشسته بودیم و شاهین اصلاً توجه نکرد که چقدر اصرار دارم با یک ماشین مجهز برویم. این همه راه با این اتوبوس به ولله که اوج عذاب بود. از درودیوار برایم میریخت. بامهربانی گفت: -میخوای توبشینی جلوی پنجره؟ با حرص گفتم: -اوه نه ممنونم که انقدر امکانات خوب به من میدی!! خنده اش غم داشت. به قدری موج اندوه وناراحتی داشت یک لحظه مات زده پرسیدم: -چیزی شده؟ سرش را با درد تکیه داد وچشمانش را بست: -نه... دیگر حرفی نزدم. دلم نمیخواست دلجویی کنم تا درددل کند تا من دلم بسوزد تا خدایی نکرده پایم بلغزد... هیچ بعید نبود دلم برایش بسوزد چرا که هردوبه شدت تنها بودیم. به شدت مستعدیک خیانت پتانسیلش را حس میکردم. مثل امیراحسان لعنت برشیطان فرستادم. شاهین بی مقدمه با همان موج گفت: خیلی دوستت دارم. موهای تنم سیخ شد: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم133 -حاضرشدنی نیست. چمدونمو دارو ندارم تو هتله...شاهین کمکم کن. بدون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖سهم134 -شاهین خواهش... -نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال ماشینمونه.با بهت گفتم: -چی؟؟؟ -ساکت باش و فقط گوش بده..وقتی اتوبوس رو نگه داشتن؛تو رو پیدا میکنن.وقتی دیدیشون اینجا دیگه به تو بستگی داره چقدر ماهرانه عمل کنی.گریه زاری کن بگو میخواستیم تورو به عنوان اشانتیون تو معامله به عربا بدیم. صدایم از هیجان جیغ شده بود.با ناباوری گفتم: -احمق تو چیکار کردی؟! وای!! نمیشه شاهین! اون مامورای معامله دیدن که منو تو چقدردوستانه بودیم! غیر منتظره فریاد کشید میدانم دست خودش نبود: -خنگ!! اینجاهاشم من یادت بدم؟!!! بگو مجبور بودی..بگو تهدید شده بودی! چه میدونم! یه "..." بخور! مسافرا با تعجب برگشتند و نگاهمان کردند: -نه نه شاهین کی خبرشون کردی؟! -به سمیه گفتم همون دخترجنوبیه..از خودمونه...بهش گفتم زنگ بزنه آگاهی بگه دوتا آدم مشکوک اومدن سوئیتش که همش دعوا دارن اینجوری امیراحسانم به پاکیت پی میبره... صدای آژیر ماشین های پلیس که اتوبوس را محاصره کرده بودند بلند شد با وحشت نگاهش کردم وگفتم: -چطوری قرارمون رو لو داده؟ -اینکه اتفاقی شنیده ساعت هشت شب میرن ترمینال که برن تهران... -توچی؟! توچی میشی؟!!! شاهین؟! صدای پلیس میامد که هشدار میداد ایست کنیم دستم را گرفت ومن هیچ یادم نبود باید عصبی بشوم.باید بزنم در گوشش به گریه افتادم وجیغ کشیدم: -شاهین با تو ام؟! مات ومحو صورتم گفت: -من عادت دارم چیزایی رو که دوست دارم رها کنم. برو.... مثل هفت سال پیش که برای راحتی من گذاشت بروم و من بخاطر سن کمم درک نکردم از عشق زیاد تنهایم گذاشت.با التماس گفتم: -توچی؟ توچی شاهین؟ خودش فوری دستش را کشید وگفت: -حواسم نبود عشق من وفادار شوهرشه...برو گلم.قوی باش اتوبوس نگه داشت و شاهین فریاد کشید: -برو خودت تا نیومدن بالا! مسافرها با وحشت "چرا چرا و چی شده چی شده" میکردند نمیرفتم و مات شاهین بودم با حرص تقریباً پرتم کرد وگفت: -گم شو سریع... و من میدانستم عصبی باشد فحش میدهد.چیزی در دلش نیست در اتوبوس باز شد وپلیس ها مثل مور وملخ ریختند داخل..خودم به سمتشان دویدم وجلوی پایشان خوردم زمین. واز ته دل زار زدم. محمد با شگفتی جلویم زانو زد وبلند گفت: -یا حضرت عباس! بعد برگشت وبه بقیه که درحال بالا آمدن بودند با صدای بلندی گفت: -برید امیراحسانو صدا کنید...برید.. روبه من با دلجویی گفت: -زنداداش گریه نکن.. بلند شد و اسلحه اش را آماده کرد.از رویم رد شد ومن با وحشت جیغ کشیدم: -نه!! گردن کشیدم وجای خالی شاهین نور به چشمانم داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖سهم134 -شاهین خواهش... -نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم136 دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریه‌ام گرفت. تازه فهمیدم چرا با اینکه میدانست حالم بداست؛ خودش جلوی پنجره نشست. حتما میخواست وقت تلف نشود و زودتر فرارکند.میدانست من حتما دیر میجنبم... یا اینکه از بین آن همه ماشین مجهز آنی را انتخاب کرد که پنجره‌ی بزرگی داشت... حداقل یک نیروی خانم همراهشان نبود به داد من برسد. با زانوانی لرزان و بدنی که دیگر در هوای جنوب حس گرما نداشت بلکه یخ زده بود به سمت ماشین‌های پلیس رفتم. سرما، هیجان، استرس، همه دست به دست هم داده بودند تا من مثل یک بید مجنون باشم. همه با احترام کنار کشیدند و دیدم که محمد از دود دارد امیر احسان را آماده میکند. سرش بالا آمد و من ثابت ماندم. لبهایم را گاز میگرفتم و تندتند نفس میگرفتم. تمام ماموران قانون ساکت شدند. دیگر صدای بیسیم‌ها و آژیرها نمیامد. امیر احسان مات و مبهوت بود. حس میکردم باید آب دهانم را قورت دهم اما خشک بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم136 دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریه‌ام گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم137 دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود. دیگر به زمزمه های محمد گوش نکرد وبا آخرین سرعت به سمتم دوید. وقتی جلوی آن همه غریبه آن هم زیردستانش محکم به آغوشم کشید،فهمیدم که در دروغ گفتن راحت تر شده ام! معلوم بود از من دلگیر نیست. دیگربرایش مهم نبود ما را میبینند،بد است، زشت است. سرم را به سینه ی ستبرش فشرد وهردو نشستیم باگریه در آغوشش زار زدم. روی سرم را بوسید وبا بغض گفت: -خدایا شکرت...شکرت... دودستی سرم را گرفت و در چشمهایم زل زد: -بهار... وبرای اولین بار گریه کرد!! دو قطره اشک همزمان از چشمانش چکید و دوباره سرم را به سینه اش فشرد دیوانه شده بود!! چرا که با صدای بلند فریاد زد: -خدا شکرت!! تمام همکارانش تحت تأثیر قرار گرفته بودند. دانه دانه می آمدند ودست روی شانه‌اش میگذاشتند و من رویم نمیشد بگویم خفه ام کردی! نفس بند آمد انقدر که من را فشرد. ابراز محبتش هم خشن شده بود. محمد یک لیوان یکبار مصرف آب پرتقال به سمتم گرفت : -امیراحسان بذار اینو بخوره حالش بده. ناچار رهایم کرد و من لیوان را گرفتم امیرحسام با هیجان گفت: -بهار؟ جلوی پایم زانو زد و شنیدم که امیراحسان بلند به یک سرباز دستور داد برایم پتوبیاورند گیج وگنگ بودم. نمیتوانستم آنطور که باید خوشحال باشم.فکر شاهین دیوانه ام میکرد. برای همین هیچ حرفی به دهانم نمی آمد.محمد به امیرحسام گفت: -گرفتینش؟ وقلب من به دهانم آمد تا حسام حرف بزند: -نه.فقط تیرخورد..کثافت مثل برق فرار کرد. بغض کردم. تیر خورده بود. از ته دلم مطمئن بودم جانم برای امیراحسان در میرود وحسم به شاهین فقط یک ترحم بود. بالاخره به حرف آمدم وباگریه گفتم: -تیر؟! بهش تیرزدی حسام؟! همگی با چشم های گشاد شده نگاه کردند -آره بهار تیرزدم،چیزی شده؟! از ته دل گریستم ودعا کردم به جای خاصی نخورده باشد. امیرحسام با جدیت گفت: -بهار توضیح میدی؟ سریع صورت جلسه ... امیراحسان برای بار اول در روی برادر بزرگش ایستاد وبا خشم گفت: -حالش بده نمیبینی؟!؟ حتی من هم با تعجب نگاه کردم. امیرحسام با اینکه جلوی زیردستانش خرد شد؛حالمان را درک کرد وبا ندامت گفت: -ببخشید.حواسم نبود و پشت امیراحسان زد. احسان ایستاد وفریاد کشید : -پس کو اون پتو! سرباز دوید و به دستش داد و من احمقانه به این فکر کردم که این امکانات را از کجا می آورند؟! پتو..آب میوه..! دورم را با دقت گرفت تا سردم نباشد. کم کم از اطرافمان پراکنده شدند ومن چشم بستم. کاش همه چیز همینطور خوب میماند. امیراحسان حرف نمیزد. فقط من را بغل کرده بود و نَنو وار تکانم میداد. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم137 دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود. دیگر به زمزمه های محمد گوش
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم138 امیراحسان شاید حدود بیست دقیقه ساکت ماند و من دوباره یادم افتاد اخلاق های خاصش... اینکه اصرارت نمیکرد حرف بزنی. اذیتت نمیکرد تا آرام شوی. دیگر گریه نمیکردم و درآغوش خوش آب و هوایش کنگر خورده ولنگر انداخته بودم. خودم سرفه ی کوتاهی کردم وبه حرف آمدم: -خیلی اذیت شدم. آغوشش تنگ تر شد ...- -فکر کردم دیگه نمیبینمت...فکر کردی مُردم؟ -بعداً صحبت میکنیم. -بریم خونه. -میریم. -همین الان بریم. -همین الان میریم. زیر بازویم را گرفت وآهسته به طرف یکی از ماشین ها برد -رحمتی ما برمیگردیم تهران. رحمتی که مشخص بود از پلیس های بومی جنوب است با تواضع گفت: -حتما خیلی هم خوبه..سرباز بفرستم؟ -نه! خانومم تا تهران هلاک میشه با ماشین،بلیط بگیر.هوایی بریم. -حتما در ماشین را باز کرد وگفت:بهار جان فعلاً اینجا بشین. _سریع میریم خب؟ تند تند سرتکان دادم و خودش با شتاب به جمع پیوست یک آن یاد شاهین و به تبع یاد گردنبند اهدائیش افتادم.فوری از گردنم بازش کردم ونمیدانم...دلم نیامد پرتش کنم بیرون.چرا که حس کردم واقعاً نشان دوستی است. او خیلی پستی‌ها کرده بود.من شاهد کلی کار زشت از او بودم اما حقیقتاً در دوستی عالی عمل کرد. میدانستم خرچنگ پدرش را در می اورد. میدانستم کلی تحقیر میشود. گردنبند را به جیبم فرستادم و با آرامش چشم بستم. آرامشی که نمیدانستم تا کِی با من همراه است. شرمنده ی کودکم هم بودم.چه راحت تصمیم گرفته بودم بمیرد. از خجالت او لب هایم را گاز گرفتم.امیراحسان برگشت وبا مهربانی گفت: -عزیزم بهشون گفتم ما میریم.پاشو خانومی. خنده ام گرفت.لغات غریبی از دهانش خارج میشد دستم را گرفت و آرام آرام به سمت تاکسی مخصوص فرودگاه برد. هردوعقب نشستیم واو دست راستم را با دست چپش گرفته بود و نوازش میکرد. با خنده ی بیحالی گفتم: -زن که نگرفتی؟ اما یادم نبود او زیاد اهل شوخی آن هم در شرایط خاص نیست.جوابم را نداد وبا سرتکیه زده بر صندلی چشم بست ...- جسم فلزی موجود در دست چپش به دست راستم قوت قلب میداد: -حلقه‌رو که هنوز دستت میکنی...نگفتی این مُرده دیگه بیخیالش؟ نگاهش کردم ودیدم لبهایش ذکر میگوید! آهسته آهسته ...- -دعاس؟ با چشم بسته پلک زد که یعنی "آره" واسه من؟ بازهم "آره" با خیال راحت سرم را روی شانه اش گذاشتم وخوابیدم. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛