رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان پارت 10 ☆شیدا : دو هفته ای بود که ندیدمش راستش خجالت میکشیدم ازش خوب شد ک ن
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 11
ظهر بود دیدم زنگ در زده. شد رفتم درو باز کردم دیدم بله خودشه
منتها این دفعه انگار کمی باحجاب تر بود همون جوری زل زده به من سلام کرد، واقعا بده به یه مرد نامحرم اینجوری زل بزنی اخم کردم دوباره سرمو گرفتم بالا: سلام
با اخمم اونم اخم کرد دستا شو زد به کمرش گفت: سلام، دیروز شما اینجا یه دست بند ندیدید؟ گم شده دست بندم
+نه من ندیدم
_اها
پشت کرد که بره یه دفعه برگشت
_راستی بابت دیروز ممنون
+خواهش میکنم و از حرفام ناراحت نشدید که؟
_حرفای بقیه و اینکه درباره ام چی فکر میکنن برام مهم نیست
اوه اوه حسابی حرصش در اومده ولی من که چیز بدی نگفتم باید تکلیفمو با این بچه مشخص کنم، ولی اوستاکریم شکرت چی تو دامن ماگذاشتی هوفف
+خوبه
و رفت.
☆شیدا: درو بست، جیغغغغغغ خفه کشیدم حرصمـو در میاره از خود راضی مغرور واقعا من دارم چیکار میکنم چرا اومدم اینجا چه سوال مسخره ای هم پرسیدم اییییی خدا حتما پنج شنبه باید برم پیش شادی به روان کاوی هاش نیاز داشتم...
در حالی که کفشامو میپوشیدم ازمامانم خداحافظی کردم رفتم دم خونه شادی ازماشین پیاده شدم زنگ خونه شونو زدم درو باز کرد رفتم تـو تا منو دید دستشو انداخت دورگردنم
_سلام عشقممممم دلم برات تنگیده بود
بغلش کردم رفیق خوبم
+سلام عزیزم خوبی
_اره بیا بریم تو اتاقم
نگاه کردم کسی خونه شون نبود خوانواده اش رفته بودن روستای مادرش اونم خونه مـونده بود باداداشش البته داداشش نبود شب میومد، رفتیم تو تاقش رو تختش نشستم
_خبببب تعریف کن چی شده
تعریف کردم براش همه شو
+شیدایی عاشق شدی؟
سرمو گرفتم بالا
+نهههه چیمیگی فقط خوشم اومده همین
_باشه چند روز نبینش با ماشین یک راست برو درم مزون ببینیم چی میشه هومم؟
تند سرمو بالاگرفتم یه قطره اشک از چشمم چکید
+نههه
_ببین عاشق شدی!! شیدا اینحوری که تو میگی این پسره تو فاز این حرفا نیست نمیگم ادمای مذهبی عاشق نمیشن ولی...
+چیکار کنم دلم براش پر میزنه، به خدا حس کثیفی ندارم بهش به چشم بد نمیبینمش، فکر بد ندارم در بارش خدا سر شاهده به هیچکی تاحالا اینجوری نگاه نکردم اصن برام مقدسه انگار یه فرشتس یه کسیه که نشون از خدا داره
بغلم کرد سرمو روشونش گذاشتم گریه کردم شادی راست میگفت عاشقش شدم، یه کم دیگه حرف زدیم با شادی اومدم خونه.
☆ایمان: از اون روز به بعد نشستم با خودم فکر کردم دیگه قشنگ مطمن شدم یه حسایی داره بهم، خدایا میدونم همه انسان ها رو امتحان میکنی، من با این امتحانت چیکار کنم یه بچه شیطون که حتی نمیدونه چیجوری رفتار کنه، چیجوری حرف بزنه، کمکم کن ازش سر بلند بیرون بیام، همش دعا میکنم فکرمو از سرش بیرون کنه، یاد یه دعا افتادم توی یکی از این کانالای مذهبی دیده بودم:«خدایا مرا در قلب کسی سنگین قرار نده»
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 11 ظهر بود دیدم زنگ در زده. شد رفتم درو باز کردم دیدم بله خودشه منتها
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 12
☆شیدا: پسره از خود رازی ببین چقد خودشو میگیره حتما باخودش گفته خب حالا من محل نمیزارم این دختره هم که عاشق سینه چاکمه دنبالم بدوعه منم بادوستم بهش بخندم هههههه کور خوندی آقا درسته دوسش دارم ولی دلیل نمیشه که نشون بدم هرچندم بخوام قایمش کنم اینقد چشم ها و نگاهم تابلوعه که... هوففف.
پیاده شدم از ماشین و راه افتادم توکوچه داشتم میرفتم دیدم یه دختره با موهای بیرون اومده از شال و خیلیم دلبرانه داره با ایمان حرف میزنه کاسه آشم دستشه اصن دست خودم نبود نزدیک شدم تاچشمش بهم اوفتاد شالمو ول کردم...
☆ایمان: زنگ در اومد رفتم درو بازکنم دیدم دختر همسایه بود یه کاسه آشم دستش بود داشت ازم در باره تربت جام میپرسید اخه از باباش شنیده بود اونجاییم بعد یه دفعه شیدا اومد همین که داشت رد میشد یه دفعه شالش افتاد حول شدم و راه افتادم سمتش
صداش زدم: شیدا خانوم؟؟؟!!
برگشت اومد تو یک قدمیم واستاد سرمو انداختم پایین
+شالتون افتاده
دیدم هیچی نمیگه سرمو گرفتم بالا زل زده بود به من نمیدونم چی تو چشماش بود استغفرالله گفتم سر مو انداختم پایینو با اجازه گفتمو رفتم
خدایا من چیکار کنم با این هوففف به خدا هیچ چشم بدی روش ندارم کوچولوعه بچس من که بچه نیستم رسیدم دم در دیدم صفی کاسه به دست واستاده رفتیم تو
دیدم یه جوری نگام میکنه
+چیه برار!؟؟؟
_تا دید داری با دختر همسایه حرف میزنی شالشو انداخت!
+کیو میگی
_خنگه همین شیدا خانوم دیگه
+نهههه بابا اشتباه فهمیدی
_ههه رفیق خنگ من، این دختره بد جور روت نظر داره تو که برگشتی انچنان پیروزمندانه به دختر همسایه نگاه میکرد که نگو تازه تاوقتی بیای تو نگاهش به تو بود
باخنده سر تکون داد: داداش خیلی تابلو نگات میکنه اون روزم که اومده ازت دم در از دست بندش پرسیده دیگه چی بگم والا...
+خودمم یه شکایی کردم ولی نمیدونستم تا این حده، هه منه ساده رو بگو فکر کردم شالش افتاده چیکار کنم نمیدونم هوفف
☆شیدا: ههه من دم اینو میچینم میخواد مخ ایمانِ منو بزنه فکر میکنه اون مثل پسرای دیگه است باید بدونم چی می گفت اره حتما باید بدونم اه این سرو کلش از کجا پیدا شد عصری که بر میگشتم دوست ایمانو دیدم رسیدم بهش: سلام داداش صفی خسته نباشی
_سلام ممنون ابجی
+آش دوس دارید؟
_بله؟؟؟
+اممم اون دختره ظهری اینجا بود براتون آش اورد، چی میگفت؟؟
جوری نگام کرد که به تو چه اخه تو ش بود، خیلیم به من ربط داره
_دانشگاه پرستاره تربت قبول شده داشت از ایمان در باره تربت جام میپرسید
+اِ اِ اِ ایمان، ینی آقا ایمان تربت جامی هستن؟؟
_اره
+اها ببخشید من برم دیگه بای
_خداحافظ
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 12 ☆شیدا: پسره از خود رازی ببین چقد خودشو میگیره حتما باخودش گفته خب حال
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 13
☆ایمان: صفی عصری که اومد یه راست با لباسای کارش نشست رو به روم
+علیکم سلام لباساتو عوض نمیکنی؟
_سلام، دیدی درست گفتم این ابجی شیدا دلش دنبالته
+باز چی شده؟
_اومده ازم میپرسه این دختره چی میگفت به آقا ایمان
چشمام گرد شد دیگه رسما کپ کردم...
صفی زد زیر خنده: میتر سم داداش بدزدتت به خدا، همچین غیرتی هم هست دیگه هیچی، باز زد زیر خنده
+بسه صفی مسخره بازی در نیار
_خداییش حالا درسته بیحجابه و هیچ مدله به تو نمی خوره ولی خداییش خیلی میخوادت
+الان چیکار کنم ها؟ بچه است همش 18سالشه البته عقلش مثل
دختر بچه های 8ساله است به درد من نمیخوره بعدشم من اینجور زنی نمیخوام بیحجاب اه ولم کن هیی باید غیبت یه الف بچه رو بکنم پاشدم رفتم بیرون یه کم تو درختای باغ گشتم صدای صفی اومد: _ایمان مهندس زنگ زد گفت با خوانوادش میخوان بیان باغ نظر مثبتت چیه بریم یکم بگردیم؟؟
+باش بزار لباس بپوشم بریم
باصفی داشتیم تو پاساژ هفده شهریور مشهد راه می رفتیم اخه میخواستیم لباس بگیریم...
☆شیدا: داشتم اینستای داداش صفی رو میدیدم یه دفعه ای دیدم
انلاین شد یه عکس از خودش و ایمان گذاشت، مکانشو دیدم نوشته پاساژ هفده شهریور سریع ازجا پریدم زنگ زدم به شادی:الو شادی جونممممم عشقممممم چشم سبز من
_چی میخوای شیدا؟؟هوممم
+ایمان با دوستش رفتن هفده شهریور ممامانتو راه میندازی بریم خواهشششش؟
_نیست خونه
+خب تو بگو با مامانت میریم اجازه بدن بیام
_هوفف باش بزا ببینم چی میشه
+بدوووو منتظرم
باهر بدبختی بود مامانمو راضی کردم البته چون هوا تازه تاریک شده بود وقط داشتیم و قبل از ساعت ۱٠ باید خونه باشم مو هامو بالا سرم بستم دو تا تیکه دوطرف صورتم گذاشتم یه ارایش مشت کردم مانتو جلو باز. خردلی با شلوار 90 سفید و شال سفید پوشیدم و باپوشیدن کفشام اومدم بیرون شاد هم با ماشین رسید به مامانم زنگ زده بود و بهش اطمینان داده بود خلاصه راه افتادیم
_حالا از کجا پیداشون کنیم؟؟
+تو عکس کنار یه مغازه بودن که میشناسم بدووووو
_یواشششش دارم میام دیگه
رسیدیم دیدمش بلوز استین بلند نخی مشکی و شلوار جین ابی تیره
مـو هاشم ساده داده بود بالا تو یه دستش نایلون بود اون یکی دستشم طبق معمول تو جیبش بود واستادم ضربان قلبم رفته بود بالا چشمام دودو میزد دستام عرق کرده بود خدایا من چرا این جوری میشم اون یه لباس ساده پوشیده و من محوش شدم
شادی اومد کنارم نگاه کرد بهم: هییی جمع کن خودتو ضایه خانوم شیدا باتو ام
بهش نگاه کردم هوففف یه نفس عمیق کشیدم و با شادی رفتیم جلو
داداش صفی مارو دید ابروهاش بالا پرید
+سلام داداش صفی خوبی؟
~سلام ممنون شما خوبی؟
+مرسی
به شادی اشاره کردم: دوستم شادی
سلام کرد، ایمان هم سر به زیر با اخم سلام کرد ای بابا بازچشه این
☆ایمان: شیدا بایه دختره دیگه اومده بود ینی میشه من بیام بیرون از باغ نبینمش؟ نه چیجوری هم لباس پوشیده البته از دور یه لحظه چشمم افتاد وگرنه بهش نگاه نمیکردم این نزده میرقصید باز چه برسه... البته گناه بود به نامحرم نگاه کنی منم اصن غیرتم اجازه نمیداد به ناموس مردم چشم بدوزم واقعا حجاب خیلی خوبه البته مردا هم باید حجاب داشته باشن چند وقت بود تیشرت پوشیدن تو خیابونو گذاشته بودم کنار اخه نمیشد ورزش نکنم صفی میگفت باتیشرت خیلی توچشم میشم منم گذاشتم کنار،
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 13 ☆ایمان: صفی عصری که اومد یه راست با لباسای کارش نشست رو به روم +عل
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 14
الانم واسه خریدن چند تا پیراهن آستین بلند اومده بودم که این داستان پیش اومد
انگار این بشر خلق شده منو اذیت کنه چیبگم بهش نمیدونم
☆شیدا: رفتم واستادم روبه روش
اومدی چی بخری؟؟
+مسلماًپاساژ لباس فروشی نیومدم لوازم جانبی موتور بخرم؟؟
_هههه دیشب کجا خوابیدی شما
باچشمای گرد شده نگام کرد
☆ایمان:این دیگه کی بود، یه هو زد زیر خنده، همه کسایی که اطرافمون بودن بهش نگاه میکردن، دیگه به یقین رسیدم که واقعا کسی نبوده بهش بگه تو دیگه بزرگ شدی و نباید هر رفتاری رو انجام بدی،
_اخییی چقد ناز میشی چشماتو اونجوری میکنی
لا حول ولا قوته الا بالله این دیگه نوبرش بود واقعا، ینی حیا نداره اخه یه دختر مسلمان بر میداره به یه پسر جوون میگه چقد ناز میشی؟؟؟
حالا خوبه من ازش خوشم نمیاد و میدونم از رو بچه گیشه که این جوری رفتار میکنه و واقعا نمیفهمه وگر نه... این رفتارو با هر پسر دیگه ای داشت چه رفتارایی در قبالش دریافت میکرد دیگه خدا میدونست!!!
_منظورم اینه که تو اب نمک نخوابیدی اخه خیلی بانمک میزنی
+متوجه نیستید که رفتارتون متناسب یه دختر مسلمان نیست
الان همه دارن به شما نگاه میکنن واقعا از جلب توجه خوشتون میاد؟
_مگه من چیکار کردم که اینجوری میگی؟؟
+واقعا نمیدونید نباید تو خیابون بلند و باناز بخندید؟؟
««ِ ۚ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا* »»
؛ پس به گونهای هوسانگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند، و سخن شایسته بگویید!
این کلام خدا بود که براتون خوندم صراحتا گفته باناز حرف نزنید
سرشو انداخته بود پایین و با گوشه های شالش بازی میکرد
_امممم ینی الان خدا از من ناراحته؟
+ احیاناً!!!! اخه شما به حرفش عمل نکردی البته به خیلی حرفاش، واقعانمیدونید نباید این جوری رفتار کنید، نباید اینجور ی لباس بپوشید، دیگه یه دختر بچه کوچولو نیستید که بیخیال با مو های خرگوشی تو خیابون راه برید و باهمه هر طور که دلتون خواست حرف بزنید و واسه بقیه خودتونو لوس کنید
اشاره کردم به مردی که همراه همسر و دختر کوچو نازش داشتن رد میشدن: واقعا دوست داری به خواطر ظاهرت اون مرد تو فکر بره و با خودش بگه زن من چقد زشته، بین پدر مادر اون دختر کوچولو عه ناز دعوا بیافته و حتی کار به جدایی بکشه، یا اون پسر ی که 15یا 16سالشه تو فکر این بره که چقد این دختره خوشکله و....
واقعا چراخودتونو بااین ترز لباس پوشیدن لایق چشمای مریض دلا و نامردامیدونید همه زیبایی تو در معرض دید هست حالا یا سر وچشم بعضیا باز میشه یا مورد ازار بعضی سر و چشم بازا قرار میگیرید
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ
جَلَابِيبِهِنَّ ۚ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا* ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: «جلبابها [
= روسریهای بلند] خود را بر خویش فروافکنند، این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است؛ (و اگر تاکنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده توبه کنند) خداوند همواره آمرزنده رحیم است.
این ایه زیبا روهم خوندم راستش این دو ایه رو با معنی شون حفظ کرده بودم که برای همین شیدا خانوم بخونم، انگار خدا به یه دلیلی منو سر راهش یا اونو سر راه من گذاشته بود و هیچ کار خدا بی حکمت نیست، چند وقته کتابای دینی میخونم خیلی تفکر م فرق کرده یه بنده خدایی هم تو اینستا هست به نام شمس فقیری واقعا قشنگ در باره خدا حرف میزنه البته کانال تلگرامشو دارم
سرشو بالا گرفت شالشو درست کرد، ببین واقعا میگم بچه است و جدا از این اخلاقش، متاسفانه ما میترسیم امر به معروف و نهی از منکر کنیم، میترسیم بگن به توچه، در صورتی که ما ادما اللخصوصاً مسلمانا به هم ربط داریم چون خدا از ما امر به معروف و نهی از منکر خواسته.
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 14 الانم واسه خریدن چند تا پیراهن آستین بلند اومده بودم که این داستان پی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 15
اگه یکی بود که بدون توهین و تیکه پرونی با این دختر خانوم حرف میزد شاید الان این اوضا رو نداشت هرچَندم اکثرا خودشو نو به نشنیدن میزنن و اصلا به کلام خدا توجه نمیکنن، ولی این دختر خیلی سریع قبول کرد فکرشم نمی کردم واقعا ادمارو از رو ظاهرشون نباید قضاوت کنی
بعد ازکمی سکوت به حرف اومد:اخه میدونی یه اقاهه رو حانی رو دیدم ازش سوال پرسیدم میگه بیا زن من شو خدا هدایتت میکنه
یه قطره اشک از چشماش چکید
_منم با خودم فکر کردم واقعا سمت خدا اینجوریه
از عصبانیت دندونامو رو هم قفل کرده بودم ینی رگ پیشونین زده بود بیرون این اسلام نماهای هوس باز اسم دین خدا رو اینجوری خراب کردن، بیناموسا، صفی رسید
~ایمان داداش چی شده چرا اینحوری شدی حالت خوبه، شیدا خانوم خوبید شماشما
شیدا رفت به سمت خروجی صفی دنبالش منم راه افتادم، انگار نسبت بهش احساس مسعولیت میکردم، نمیدونم چرا،، دوستش سریع اومد پیشمون
~شیدا عزیزم چی شده هاا ببینم نکنه اینا بهت چیزی گفتن؟
و خشمگین نگاهمون کرد،
_نه شادی جان مقصر این اقایون نیستن بریم دیگه خسته ام
صفی گفت: ماشین نداریم ولی میتونم ابجی ماشین بگیرم برسونمتون
_دستت درد نکنه داداش ماخودمون میریم
+شیدا خانوم اونا مسلمان واقعی نیستن که به یکی اندازه دختر شون همچین پیشنهادی میدن شما اگه میخواین اسلام رو بشناسید قران و معنی اون رو بخونید چون کلام خود ربَّ العالمین هستش
برگشت و یه جوری نگام کرد سرمو انداختم پایین خداحافظی کردیم همه مون و اونا رفتن منم باصفی سوار موتور شدیم
رو تشکم تاق باز دراز کشیده بودم وبه ستاره ها نگاه میکردم هوففف ازوقتی اومدم اینجا مثل این فیلما هییی داستان پشت داستان یاد دختر اکبر اقا افتادم خدارو شکر کردم که تونستم بهش کمک کنم
توکلاس من همیار استاد شدم رشتم جالبه البته فقط واسه کار های ازمایش گاهی میریم وگرنه بقیش مجازیه، کم کم چشمام گرم شد...
☆شیدا : حرفایی که میگفتو تاحالا نشنیده بودم البته نمیدونم چی فکر میکنه در باره من ولی تنها کسی که من باهاش اونحوری رفتار میکنم خودشه اصن وقتی میبینمش دست خودم نیست یه هو شیطون میشم، روتختم دراز کشیدم و خوابیدم...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 15 اگه یکی بود که بدون توهین و تیکه پرونی با این دختر خانوم حرف میزد شا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 16
☆ایمان: سر کلاس مجازی فیزیولوژی بودم یه دفعه گوشیم زنگ خورد محبوبه ابجیم بود ولی خب استاد داشت تدریس می کرد رد دادم بعدا بهش زنگ میزدم،
کلاس ک تموم شد زنگ زدم به محبوبه، صداش تو گوشم پیچید:
الو سلام داداشی خوبی؟
+سلام شکر خدا خوبم ، تو خوبی، چ خبر مامان، بابا، حسین خوبن؟
_اره خوبن، اممم تو چخبر چیکار میکنی با درسات چطوری؟
+در گیر کارای باغم و درسمم خوبه دیگه مجازیه
_اها اممم نغمه رو دیدم، دختر اکبر اقا،
+خب؟؟
_از تو میپرسید میگفت چیکار میکنه و...
+یه لحضه محبوب، منظورت چیه دقیقا؟واسه من دیگع اون موضوع تموم شده، بعدشم حوصله یه دختر دیگه رو ندام
_یه دختر دیگه؟؟؟؟ینی جز این کس دیگه ای هم هست؟؟و اون کیه و...
+یه لحظه دختر نفس بکش هی سوال میپرسی، نه بابا کی میخواستی باشه، بعدم من سراغ ناموس مردم میرم؟؟ واقعا که!!!
_خب حالا، و لی اگه کمکی، مشورتی چیزی خواستی در خدمتیم داشش!
خنده ام گرفت دختره تخس واسه من لاتی میاد:هییی لاتی شو نداشتیم، نگفتم زشته یه دختر اینجوری حرف بزنه؟
_باشش، بعدشم من فقط باتو اینجوری حرف میزنم، خب پس دلت پیش نغمه نیست؟
با خودم فکر کردم واقعا اون یادم ر فته بود، دل من به این راحتیا واسه کسی نمیره ولش
+نه بابا ولش کن خب کار نداری عزیز داداش؟
_نه قربونت خداحافظ
+خدافظ
قطع کردم گوشی رو هوففف من یه خوشتیپی نیستم چرا یه دفعه خواطر خواه پیدا کردم، نمیدونم
صفی: سلام، اوههه باز کشتی های اقا ایمان غرق شده؟
_
+شام خوردی؟
_اره
+باشه بگیر بخواب
ومنم خوابیدم...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 16 ☆ایمان: سر کلاس مجازی فیزیولوژی بودم یه دفعه گوشیم زنگ خورد محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 17
☆شیدا: امروز باید میرفتم مزون ولی چادر میخواستم بگیرم زنگ زدموگفتم صبح نمیام، البته اگه به همین دیر رفتنام ادامه بدم اخراج میشم، ولی خب واجب بود دیگه
رفتم پاساژ و البته بلند ترین مانتو مو پوشیدم و شلوار گشاد، فکرشم نمیکردم یه روز بشم این البته افتخار میکنم به اینی که شدم خدارو شکر، رفتم تو یه مغازه و ازفروشنده چادری خواستم که راحت باشه اخه اولین بارم بود دیگه خلاصه چادرو گرفتم و اومدم
شکر خدا همه جیز داشت درست میشد سر راه برگشتم به خونه باید میرفتم مسجد محل و تو کتاب خونه ثبت نام میکردم میخواستم کتابای دینی بخونم البته خونمون به مزون نزدیک بود و مسجد هم همینطور، امااااا یه چیزی هنوز همونجوری بود حتی بدتر هم شده بود... حسم به ایمان ، میگن هرکس توبه واقعی کنه انگار از نو متولد شده منم دقیقا همچین حسی داشتم،
دیشب تادیر وقط بیدار یودم و یعد از نماز عشا باخدا حرف میزدم خوبببب درد و دل کردم، گریه کردم، شرمنده شدم و...
وقتی به ایمان رسیدم، عقلم میگفت از خدا بخوام از دلمو فکرم بیرونش کنه، اماااان از دلم...، یادمه پروفایل یکی آیه قرانی جالب بود :«واللّهُ یعلَمُ ما فی قُلوبــِکُم»
« وخدا میداند انچه در قلب های تان است» خدا که حرف دلمو میدونست، حالا به زبون اوردن این دعا چه فرقی به حالم داشت؟
وقتی حتی دلم نمیاد الکی به زبونم بگم خدا یا از دلم بیرونش کن!؟
نزدیک باغ شدم قلبم تند تند میزد، شاید اگه به کسی میگفتم، میگفت گناهه، ولی وقتی باخودم فکر میکنم که احساسم نسبت به این پسر چقدر پاکه، میگم نه گناه نیست ولی نمیدونم، گیجم
خدایا چیکار کنم، پاتند کردم و سریع از جلو در باغ رد شدم، اگه بگم دلم براش تنگ نشده مثل چی دروغ گفتم، دلم پرررر میکشه براش
اون که میخنده انگار هوای دلم که پاییزه یه هو بهار میشه
شکوفه ها باز میشن، نسیم خنک میوزه، مثل این انیمیشن ها،
واقعا دیوونه شدم، رسیدم به مزون رفتم تو باچادر لبنانی، یه هو همه برگشتن سمتم و با چشمای گررررد نگام کردن منم توجه نکردم و چادرمو دراوردم و رفتم سرکارم، البته بنده های خدا حق داشتن تعجب کنن شیدای دو روز پیش کجا واین شیدا کجا؟؟؟
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 17 ☆شیدا: امروز باید میرفتم مزون ولی چادر میخواستم بگیرم زنگ زدموگفتم ص
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 18
☆ایمان: امروز کار عملی داشتیم تو دانشگاه
تو ازمایش گاه داشتم روی محیط کشت باکتری کار می کردم خیلی جالب بود یک سری باکتری رو کشت داده بودم و با میکروسکوپ
به تکثیرشون نگاه میکردم سبحان الله خدا چه قدرتی داره یه لحضه چشمام به اشک اومد، واقعا علم زیباست و هرچی ازش میفهمی بیشتر به قدرت خدا پی میبری.
کارمون تموم شد وسایلمو جمع کردم و باجازه از استاد اومدم بیرون تو راه رو بودم یکی از بچه های کلاسو دیدم:سلام میثم چی شده؟ خوبی؟
سرشو گرفت بالا چشماش غم گین بود همین جوری غمگین خندید: سلام ایمان، مرسی بد نیستم
دستموگذاشتم پشتش و به بیرون هدایتش کردم اونم اومد باهم راهفتادیم و از ساختمان خارج شدیم روبه روش واستادم دست گذاشتم رو شونش: اگه گوش واسه درد و دل میخوای گوشای من هست میشنوم
لبخند زدم بهش، یادمه یه جا یه متنی خوندم(( باهم مهربون باشیم این روزا هرکسی داره با یک غمی میجنگه که ما ازش بیخبریم))
سرشو انداخت پایین: نمیتونم بگم ینی روم نمیشه
+به هرحال اگه فکر میکنی کاری از دستم بر میاد شمارمو ک تو واتساپ داری اگه اینجوری نمیتونی بگی پیام بده
باهم خداحافظی کردیم و سوار موتور شدم به سمت باغ راه اوفتادم امروز خیلی کار داشتم باید احسابی به درختا میرسیدم تاشب طول میکشید وارد باغ شدم و بعد از نماز و نهار شروع به کار کردم و البته جمع کردن میوه ها وچیدنشون تو جعبه ها تا ساعت ده شب طول کشید هوفف خسته شدم واقعا نای غذا درست کردن نداشتم بااسنپ غذا سفارش دادم و بعد از خوردن غذا ایات الکرسی خوندم و خوابیدم...
صبح که واسه نماز بیدار شدم دیدم میثم پیام داده بازش کردم:
سلام واقعا روم نمیشد بپرسم ولی واقعا خیلی تونت و... گشتم اما راه حلی پیدا نکردم، راستش عذاب وجدان دارم ادم زیاد معتقدی نیستم اما احساس گناه میکنم، اممم میل جنسی تو چ جوری کنترل میکنی؟؟
اهاااا فهمیدم پس بگو چرا بنده خدا انقد ناراحت بود بازم ایولا به این که حداقل عذاب وجدان داشته خیلی از جوونا هیچ عذاب وجدانی ندارن ولی پاک دامن بودن خیلی زیباست همونطور که رب العالمین میفرماید:«« وَلْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لَا يَجِدُونَ نِكَاحًا حَتَّىٰ يُغْنِيَهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ٌ* و کسانی که امکانی برای ازدواج نمییابند، باید پاکدامنی پیشه کنند تا خداوند از فضل خود آنان را بینیاز گرداند!»»
این واقعا مشکل اکثر جوونای ماست براش این ایه رو فرستادم بامعنی و نوشتم: برارد من این نیاز یک نیاز طبیعی هست که در وجود همه ادم ها وجود داره، اول اینکه از تصاویر و فیلم ها و افراد و حتی نوشته هایی که باعث تحریک و فکر گناه میشن دور شو و یاد بگیر که نگاهتو نندازی به نامحرم و نماز بخوان به سمت خدا برو و ورزش کن ورزش کردن واقعا باعث ارامش و تخلیه انرژی میشه من راستش به اسرار دوستم باشگاه نوشتم ولی واقعا عالیه به توهم توصیه میکنم
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 18 ☆ایمان: امروز کار عملی داشتیم تو دانشگاه تو ازمایش گاه داشتم روی محی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 19
خدارو شکر که منو هدایت کردی، واقعا نعمت بزرگی بهم دادی خدایا کمکم کن ک تو راه راضایت تو قدم بزنم و از موئمنان باشم
صبحونه رو حاضر کردم صفی رو صدا کردم بعد از خوردن صبحانه ساعت 7 رفتم پارک یک ساعتی ورزش کردم بعد اومدم خونه و رفتم سر درسم گوشیو برداشتم دیدم میثم پیام داده: واقعا مرسی دمت گرم از امروز شروع میکنم
لبخند زدم چقد کیف میکنه ادم که علمی داره و میتونه به بقیه کمک کنه
☆شیدا: از مسجد اومدم بیرون یه کتاب گرفته بودم پسش دادم همه شو تو این یک هفته خونده بودم الحمدالله جدیدا اینجوری شکر خدا میگفتم خیلی خوشحال بودم واقعا هدایت کرده بود منو،
مامانم و بابام فقط با تعجب بهم نگاه میکردن، بابام وقتی دید نماز میخونم اومد باشوق سرمو بوسید گفت: خدا رو شکر الهی خیر ببینی بابا جان
موئمن بودن چقدر زیبا بوده و من نمیدونستم و قتی باچادرم دیگه کسی مزاحمم نمیشه، بهم تیکه نمیگه، دیگه قبل از خروج از خونه یه ساعت جلو ایینه نیستم که ارایش کنم، تو امنیتی هستم که تاحالا تجربه نکرده بودم، نفس عمیق کشیدم و باز هم به در باغ رسیدم،
این باغ حتما داستانای زیادی داره که داستان منم جزوشونه
وووو ایمان، ایمانی که منو با خدا اشنا کرد، چند وقته ندیدمش
سرمو انداختم پایین رد شدم حالا منم یاد گرفتم که سرمو پایین بندازم، که مردمو دید نزنم، حواسم به نگاهم، رفتارم، گفتارم باشه
نمیگم اسون بود ولی نشد نداره اصن به طرف خدا بری یه جوری کمکت میکنه که واقعا حیرت میکنی
کارم تو مزون خیلی خوب پیش میره الحمدالله،
در حال برگشت به خونه بودم رسیدم خونه به مامانم سلام کردم، یه راست رفتم تو تاقم، صدای مامانم اومد: شیدا مامان بیام تو؟
+اره بیاتو مامان
نشست رو تختم،
_پسر معصومه خانومو یادته؟
+اره چطور مگه؟
_اسمش یاسر هستش انگار از تو خوشش اومده به مامانش گفته بریم خواستگاری ، مادر جان پسره دانشجو پزشکیه البته درسش داره تموم میشه، مودبه، تورو هم خیلی وقته دوست داره، خوانواده شم که خوبن، نظرت چیه؟
تو شک رفتم ادد الان هوففف این هیچ مشکلی نداره چیجوری ردش کنم ای خدا حالا چیکار کنم صدا مو صاف کردم: بیین مامان چیجوری بگم راستش ازش خوشم نمیاد
پرید وسط حرفم: داری بهونه میاری، دخترم ما مجبورت ک نمیخوایم بکنیم تازه باباتم راضیه، پسره هم گفته یاهمین یا هییچکی
من میرم خوب فکراتو بکن
ورفت بیرون، انا بیا یو درستش کن چیکار کنم من اییی خداااا
هوفففف من دوسش ندارم....
چادرمو درست کردم و از حیات اومدم بیرون همین که سرمو بالا اوردم یاسر (پسر معصومه خانوم،یا همون خواستگارم) دیدم باچشمای گرد بهم نگاه میکرد سرمو انداختم پایین سلام کردم و رد شدم دیدم دنبالم راه اوفتاد: سلام، ببخشید شکه شدم، راستی خیلی بهتون میاد چادر،
برگشتم گفتم: ممنون
_میتونم یه کم باهاتون حرف بزنم؟؟
هم زمان گوشیم زنگ خورد مامانم بود: بله مامان؟
~دخترم اقا یاسر اومده میخواد با تو حرف بزنه مامان جان، باهاش حرف بزن
+اما مامان گفتم بهتون که
~خداحافظ
و قطع کرد ینی مامانم با سرعت نور داره پیش میره چی بگم
منتظر وایساده بود، من همیشه با این دعوا میکردم،روخوش ازم ندیده حالت از چیم خوشش اومده نمیدونم
به ماشینش اشاره کرد: بفرمایید
+ببخشید اونجا نمیشه،بریم تو حیات ما تو الاچیق
سرشو تکون داد ودنبالم راه اوفتاد
نشستیم مامانم چای اورد برامون و حال و احوال کرد و رفت
+میشنوم بفرمایید!
_منو کمو بیش میشناسید یاسر ملکی هستم دانشجو پزشکیم درسم داره تموم میشه ینی حدودا یک ماه دیگه مدرکمو میگیرم، فرزند دوم خوانواده ام، وووو بهتون علاقه دارم،خیلی ساله
اینارو بر عکس همیشه در حالی که سرش پایین بود میگفت،
+من ینی چجوری بگم راضی به این ازدواج نیستم ینی
_میدونم شنیدم،ولی به من فرصت بدید خودمو بهتون ثابت میکنم،
سرشو گرفت بالا:من اونقد دوستون دارم که حدش واسه خودمم تعجب اوره
سرمو انداختم پایین یه چیزی تو چشماش بود که نگرانم کرد انگار واقعنی منو دوست داشت،عجیب شبیه من بود،اخه منم ایمان رو اینجوری دوست داشتم،ایمان درد قشنگ دلم،دردی که منو به سمت خدا برد، و من عجیب این دردو دوست داشتم
+ببینید من درکتون میکنم و لی دوست داشتن دلیه،یه چیزیه که با منطق و عقلت انتخابش نمیکنی یه دفه دلت انتخابش میکنه
و دل من
_من صبر میکنم مثل این شیش سالی که صبر کردم، خداحافظ
و رفت،حتما دلش خیلی شکسته خدایا دست خودم نیست نمیتونم دوسش داشته باشم، پاشدم و به سمت در حرکت کردم کمی اونور تر از خونه سوار تاکسی شدم،،،،
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 18 ☆ایمان: امروز کار عملی داشتیم تو دانشگاه تو ازمایش گاه داشتم روی محی
نگاه کردم به باغ،دلبر سرکش من اونجاست،کسی که نزدیک دوهفته است اونقد سریع میرمو میام که نبینمش،فراموشش کنم و لی انگار نمیشه،یه دفعه در کوچیک باغ باز شد و اومد بیرون منم روبه روی در واستاده بودم و خیره درو نگاه میکردم چشم تو چشم شدیم باتعجب بهم نگاه کرد،طبق معمول سرشو انداخت پایین اومد طرفم برای اولین بار سلام کرد :سلام
قلبم انگار شروع ب زدن کرد، چشمام پرشد دلم واسه صداش تنگ شده بود،
+سلام،
_مبارک باشه، خوش اومدید
+به کجا؟
_به جمع باحجابا
+اره حرفاتون خیلی روم تاثیر گذاشت،انگار خدا هدایتم کرده
با یه لبخند قشنگ گفت:خدا رو شکر شما هم امر به معروف و نهی از منکر کنید شاید کسی قبول کرد
انگار قشنگ ترین لبخند مخلوقات خدا رو داشت
+چشم
_خداحافظی گفت وسوار موتورش شد و رفت،به رفتنش نگاه کردم
سرموگرفتم سمت آسمون نفس عمیق کشیدم خدایا این جوری که من دوسش دارم کدوم مخلوقت دوسش داره،؟ چیکار کنم، ینی این خوشحالی من حرومه؟؟ ،هوففف دارم دیوونه میشم، حرکت کردم سمت در مزون...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛