رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت21 الهه_رحیم_پور از دیماه اگر برگه تصحیح کردن را قلمبگیری ،زمان خوبی برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت22
الهه رحیم پور
{هَرکه در عشق سر از قله برارد هُنر است...همه تا دامنهکوهتحمل دارند...}
حدود ساعت ۷_۷ ونیم شب بود که مامان با آژانس به خانه مان رسید... در را باز کردم و وقتی وارد خانه شد محکم در آغوش کشیدمش ...
مثل همیشه همراهمش دست پر آمده بود؛ برایم کیک خانگی پخته بود...ظرفِ کیک را از دستش گرفتم و روی اپن آشپزخانه گذاشتم ... مجدد از عمق جان گونه اش را بوسیدم و تشکر کردم و
تعارف کردم تا روی مبل بنشیند ..... برایش چای و کیک بردم و خواستم تا از خودش پذیرایی کند. فنجان چایش را که برداشت رو به سمتم برگرداند و گفت:
-دستت درد نکنه مامان جان...زحمت کشیدی ...همینجوریش گاهی سوگند مزاحمتون میشه .. حسابی زحمات ما گردن تو و اقامیثاق افتاده.
یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
-عه ...مامان دیگه این حرفو نزنیا ... من و میثاق هررکاری میکنیم وظیفمونه . بخداوندی خدا اگر مادر پدر میثاق هم زنده بودن یا خواهر و برادری داشت برای اونام از جون و دل مایه میذاشتیم.
مامان ،چند جرعه ای از چایش نوشید و با تعلل گفت:
- راستش مادر ؛من میدونم امشب میخوای راجع به چی با سوگند حرف بزنی ،ترو خدا یه طوری حرف نزنی فک کنه میخوایم زوری شوهرش بدیم . من نمیخوام اون دنیا پیش روی جابر سرافکنده بشم . اگرهم عماد بخاطر سوگند داره تو کارش کم میذاره من بخدا راضی نیستم مدیون میثاق بشیم . این بچه سرش شلوغه نباید بخاطر ما نظم کارش بهم بریزه.
- مادرِ من .. چرا انقد تعارف میکنی ؟ فک میکنی مثلا میثاق رو دروایسی داره؟؟ اگر اذیت باشه خودش به سوگند و عماد تذکر جدی میده...بعدم اینکه من نمیخوام زوری سوگند و شوهربدم که ...سوگند سربه هوا هست ... کله شق و یه دنده هست ولی خواهررمه پاره تنمه ... من فقط بخاطر دل اون پسر ،میخوام با سوگند اتمام حجت کنم ... تو چهرش یکم ترید میبینم ...میخوام بفهمم چشه ..همین!
- چی بگم؟ هرجور صلاح میدونی . فقط حرف و حدیثی پشتش درنیاد..
-مگه من مُردم؟ بعدشم میثاق یه تشر بزنه ،عماد حساب کار دسش میاد و قضیه فیصله پیدا میکنه . شما چای و کیکتو بخور به هیچی ام فکررر نکن .
...........................................................
حدود نیم ساعت بعد میثاق و سوگند هم رسیدند؛
ساعت ۹ همگی شام را خوردیم و من ظرفهارا داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم و با اجازه از مامان ، سوگند را به اتاق خواب بردم تا در خلوت هرچه باید بگوید را بگوید و تکلیف خودش و عماد را روشن کند .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت22 الهه رحیم پور {هَرکه در عشق سر از قله برارد هُنر است...همه تا دامنه
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت23
الهه رحیم پور
سوگند برعکس همیشه آرام و سربه زیر گوشه ی تخت نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود .
من هم با فاصله کمی کنارش نشسته بودم ... دستهایش را از روی زانویش بلند کردم و در دست گرفتم ... فهمیده بودم که حال خوشی ندارد ...دستهایش هم مثل یک تکه یخ شده بود ،همانطور که سر انگشتانش را نوازش میکردم گفتم :
- عزیزم ... خواهر نازنین و کوچولوی خودم ... من باید خیلی نادون باشم که حال بد تورو نفهمم ... کجا رفته سوگندِ خوش مشرب و شرو شیطون من؟ آخه خواستگاری عماد چرا باید انقدر تورو به هم بریزه عزیزدلم؟ فوقش میگی نه !من و میثاقم مثل کوه پشتِ "نه" تو وایمیستیم . باورررکن ...
سوگند سرش را کمی بالاتر گرفت و با صدایی خفه گفت :
- آبجی ...من دارم خفه میشم ... دیگه نمیتونم ...نمیتونم این رازو به دوش بکشم ... نمیتونم حسمو سرکوب کنم ... بسمه ... حداقل ۱۰ ساله که دارم خودمو میخورم ... حالِ بدِ من بخاطر این نیست که میخوام به عماد یه نه قاطع بگم ... حال بدم بخاطر سرکوب دل خودمه ...
گُنگ نگاهش کردم و پرسیدم :
-سرکوبِ دلت؟ ببینم سوگند ؛ مگه پای کس دیگه ای دررمیونه؟ آره؟؟
سوگند مکثی کرد ؛ لبش را گزید و آرام گفت :
- سالهاست ....
- چی میگیی ؟ یعنی تو چون دلت با کس دیگه اس میخوای به عمادبگی نهه ؟
-ثمر .. بحثِ یه سال دوسال که نیست ... از وقتی چشمباز کردم و دور و برمو فهمیدم؛ عاشق بودم ...
- وااای .باورم نمیشه....دختر پس چرا اینهمه سال به مننگفتی ؟؟ طرف کیه؟؟
- ثمر .. میخوام بگماا ؛ ولی میترسم ...از طرفی هم دارم زیر بار نگفتنِ این راز له میشم .
- چه تررسی آخه؟ عزیزِ من ... بگو و خودتو خلاص کن ..بگو ..
سوگند ...سرش را پایین انداخت ...بغضش را قورت داد و لکنت وار گفت:
- ثمر... من ...من ... هادی و دوس دارم ...
....................................................
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت23 الهه رحیم پور سوگند برعکس همیشه آرام و سربه زیر گوشه ی تخت نشسته بود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت24
الهه رحیم پور
{ نفَسم بندِ نفسهای کسی هست که نیست... بی گُمان در دلِ من جای کسی هست که نیست ...}
گیج و سردرگم به چشمهای سوگند چشم دوختم ... باورم نمیشد ... سوگند سالها عاشقِ کسی بود که بیخ گوشمان زندگی میکرد ... باورم نمیشد که سوگندی که من میشناختم اینهمه سال عشقی پنهان را در سینه پرورده باشد و لب پیش هیچ کس باز نکرده باشد ... آب دهانم را باشدت قورت دادم و با مکث های پیاپی پرسیدم:
- چی ..چی میگی سوگند ؟ ها؟؟...هاادی ؟ هادیِ خاله مهین؟؟؟
اشک در چشمانش حلقه زد ...با صدایی بغض آلود و حالی خراب گفت:
- آره ... هادی خاله مهین... پسرخالهمون ... از وقتی یادم میاد با دیدنش قلبم تو سینم میکوبید .ثمر.. انگار ...انگار عشق هادی با من بزرگ شده ... من نمیتونم به کسی جز اون فکر کنم...میفهمی؟
- سوگندد... سوگندجانم ، هادی ۱۰ سال از تووبزرگتره ... هادی طرز فکرش... رفتارش .. اخلاقش ..همه چیش با تو از زمین تا آسمون فرق میکنه ... تو میفهمی اینارو؟؟
- آره ،میفهمم ... من.. عاشق همین تفاوت هاش شدم ...چون به چشم میدیدم که وقتی همه پسرا پی سرگرمشدن با دخترهای مردم بودن...هادی پی درس و دانشگاه و کتابخونه بود ... شبای محرمی که اکثر پسرا برا خودنمایی میرفتن هیئت ؛هادی بی سروصدا تو آشپزخونه ی هیئت استکان های چایی رو میشست ... تو دوره زمونه ای که یه دختر از ترس نگاه ها و رفتارای مریض نمیتونه ۶ غروب به بعد تو خیابون راه بره؛ هادی تو چشم هیچ دختری حتی نگاه نمیکنه ... به جان ثمر اگر ازش بپرسم امروز چه رنگ روسری سرم بود نمیدونه ... درسته من حجابی که اون میخواد و ندارم ... عقایدم مث اون محکم نیست ؛ولی ...ولی به خدا مریدش شدم .حاضرم بخاطرش هر تغییری بکنم .. من محوِ خودش و خداش شدم.... همین.
-سوگند ؛ خیلی خوبه که یه آدم بتونه با رفتاراش یکی و عاشق خدا کنه ... ولی تو نباید به خاطر اون حاضر به تغییرباشی... میگن آدما شبیه چیزی میشن که دوسش دارن ... شبیه هادی شو ... من ...قول میدم که تلاش کنم تا تو به هادی برسی ولی ... تو باید خودتو آماده ی یه اتفاق بزرگ کنی ... اینبار تو باید منتظر جواب آره یا نه باشی و این بدعت شکنیِ بزرگیه ...
قطره های اشک ،روی گونه های سرخش جاری شد ؛ سرش را میان زانوهایش گذاشت و به هق هق افتاد... در آغوش کشیدمش ...میلرزید ... حالش شده بود شبیه ِ پاییز ... شبیه دخترک های عاشـــق....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت24 الهه رحیم پور { نفَسم بندِ نفسهای کسی هست که نیست... بی گُمان در دلِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت25
الهه رحیم پور
یک هفته ای از اقرارِ عشقِ سوگند به هادی گذشته بود .
سوگند قسم داد که از این موضوع فعلا پیش کسی حرفی نزنم و قرار شد که میثاق خیلی جدی با عماد صحبت کند و قال قضیه را بکند.
داستان هادی و عماد و سوگند آنقدر ذهنمرا درگیر کرده بود که نسبت به ورود آن خانم در انتشاراتی پیگیر نباشم اما چند روزی بود که حس میکردم میثاق مضطرب و پریشان است ... هرچه پرس و جو میکردم جوابِ درستی نمیگرفتم و این مسئله داشت کم کم نگرانم میکرد ... حسی زنانه و قوی دلیل پریشانی میثاق را خانم زرین میدانست ولی هیچ مدرکی برای تقویت این شک وجود نداشت...
ساعت ؛ ۱ ظهر را نشان میداد، بعد از اینکه جلسه ی امتحان تمام شد تصمیم گرفتم سری به انتشاراتی بزنم ... هم احوال سوگند را بپرسم و هم با این خانم زرین آشنا شوم .
ماشین را جلوی در پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ... نگاهی به ساختمان انداختم که سر در آن تابلوی آبی رنگ بزرگی نصب شده بود وروی آن نوشته شده بود: "انتشاراتی حافظ"
داخل ساختمان شدم ... دفتر میثاق طبقه ی دوم بود ...از پله ها بالا رفتم ... در ورودی دفتر باز بود و خانم سالاری ،منشی میثاق، روی میزش مشغول نوشتن چیزهایی بود ... با صدایی بلند سلام کردم و واردشدم ... خانم سالاری سر بلند کرد و با دیدنم لبخندی با نشاط زد و گفت:
-سلام خاانم ... خوبید ؟ بفرمایید .
-سلام عزیزم ... آقای نعیمی هستن؟
- بله بله .. هستن ... اطلاع بدم خدمتشون؟
-نه .. نیازی نیست اگر کسی پششون نیست میرم خودم .
- نه کسی نیست .. بفرمایید ...
از خانم سالاری تشکر کردم و به سمت راهروی اتاق ها رفتم . در راهرو ۳ اتاق بود که سمت راستی مخصوص ویراستاری بود که سوگند و خانم زرین آنجا مشغول بودند و دو اتاق سمت چپ مخصوص هادی و عماد و نهایتا میثاق بود .
اول به سمت اتاق میثاق رفتم ... چند تقه به در زدم که صدایش را شنیدم:
- بفرمایید ...
- منم آقاای نعیمی ...همسرگرامیتون ...
چند لحظه بعد میثاق در را باز کرد... متعجب نگاهم کرد و گفت:
- عه ...ثمرجان تویی؟ مگه مدرسه نبودی؟
- علیک سلام ...چرا ولی امتحان زود تموم شد گفتم یه سر بیام پیش شما ... اشکالی داره جناب رییس؟
میثاق چند قدم عقب تر رفت و با لبخند گفت:
-سلام به روی ماهتون خانم ...خواهش میکنم ...چه اشکالی ؟بفرما داخل.
داخل اتاق شدم و به سمت یکی از چهار صندلیِ روبه روی میزمیثاق رفتم ... روی نزدکترین صندلی به میز نشستم و با فاصله کمی ؛ میثاق هم پشت میزش نشست ... کمی عصبی و اشفته بود ،چهره اش هم حسابی در هم رفته بود ...
با کمی تعلل پرسیدم :
- چیزی شده؟
میثاق چشمهایش را ریز کرد و متعجبانه پرسید:
- نه ..چی بشه مثلا؟
- هیچی... فقط حس کردم چند روزه پریشونی ..
- نه عزیزم خوبم .. نگران نباش.
- بقیه هستن ؟
- آره ... همه هستن ..
- اممم ...اون ... اون خانمه هم هست؟
میثاق با پوزخند سری تکان داد و گفت :
- آهااا... پس ثمرخانم برای دیدنِ بنده نیومدن ...برا چک کردنِ بنده تشریف آوردن ... بله خانم زرین هم هست ، تو اتاق ویراستاری همراهِ سوگند مشغول ویرایش یکی از کتابای جدیدن ...
بی توجه به کنایه ی میثاق خودم را به آن راه زدم و در جواب حرفش "آهانی"گفتم وسکوت کردم .
میثاق از سوالم حسابی دلخور شده بود ... از پشت میزش بلند شد و دستهایش را در جیب هایش کرد و زیر لب گفت:
_ هه ...خوبه هادی و سوگند اینجا هستن ... وگرنه فک کنم هرروز میومدی بازرسی ...
- چرا انقدر ناراحت شدی؟ من فقط پرسیدم اون خانمم هنوز اینجا کار میکنه یا نه ! مگه چیزی غیر این گفتم که انقدر بهت برخورد؟
- نه ... ولی منم بچه نیستم ثمر...
در جواب حرفش چیزی نگفتم و مشغول چک کردن موبایلم شدم ...
میثاق به ساعت نگاهی کردو به سمت میزش آمد ... با گرفتن شماره ای به خانم سالاری وصل شد و گفت:
-خانم سالاری ... بی زحمت به همون رستورانی که همیشه زنگمیزنیم زنگ بزن به تعداد همه چلوکباب سفارش بده ... به احمدآقا هم بگو دوتا چایی بیاره اتاق من.
خانم سالاری "چشمی"گفت و میثاق تلفن را قطع کرد.
لحظه ای بعد احمد آقا ،آبدارچی دفتر، با سینی چای وارد اتاق شد ... سینی را روی میز گذاشت و با اجازه گرفتن از میثاق از اتاق بیرون رفت.
... دست دراز کردم تا لیوان را بردارم که صدای داد و بیداد عماد از سمت راهرو به گوش رسید ... میثاق فورا از پشت میزش بلند شد و به سمت در رفت ... من هم گیج و مبهم و با قدمهایی تند به سمت راهرو دویدم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت25 الهه رحیم پور یک هفته ای از اقرارِ عشقِ سوگند به هادی گذشته بود . سو
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت26
الهه رحیم پور
{با آنکه مَرا از دلِ خود رانده بگویید...مُلکیکه درآن ظلم شوَد،دیرنپاید..}
از درِ اتاق که بیرون دویدم ...با صحنه ای مواجه شدم که دهانم از فرط تعجب باز ماند ....
عماد یقه ی هادی را چسبیده بود و بی امان داد میکشید ... رگهای گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخِ سرخ بود...
سوگند آستین عماد را گرفته بودو سعی داشت تا دستانش را از دور گلوی هادی آزاد کند ... هادی با صدایی گرفته و خفه میگفت:
-عماد... عماد... ولم کن ...ولم کن ببینم چی میگی آخه؟
عماد با خشم فریاد میزد :
-خفه شووو ...خفه شوووو
خانم سالاری و احمد آقا به همراه زنی که اولین بار چهره اش را میدیدم و یقینا خانم زرین بود ، وسط راهرو هاج واج به عماد و هادی نگاه میکردند .
میثاق از عصبانیت نفس نفس میزد ... بی مقدمه به سمت عماد دوید و محکم دستهایش را کشیدو فریاد زد:
- چه خبرررره اینجااا؟؟؟ داری چیکار میکنییی عماد؟؟؟
عماد نفس نفس زنان ... با صدایی خش دار و چشمانی اشک آلود فریاد زد:
- بسمه ... بسمممه... یه ساله دارین منو بازی میدین ...
هادی با دستانش گلویش را گرفت و شروع به سرفه کردن کرد ...
نگاهم به سوگند افتاد که دستانش را روی سرش گرفته بود و باهق هق میگفت:
- غلط کردم عماد ...غلط کردم ... بس کن تروخدا آبروریزی نکن .... تروخدااا
عماد بی توجه به التماس های سوگند صورتش را به سمت دیوار برگرداندو با مشت به دیوار کوبید ...
میثاق به سمت هادی رفت ... زیرچانه اش را گرفت و به سمت بالا آورد ... هادی گیج و مبهم به سوگند و عماد نگاه میکرد..
میثاق با صدایی بلند روبه عماد کرد و گفت:
- عماااد ...میگی چیشده یا نه؟؟؟ این معرکه چیه راه انداختی؟؟
عماد به سمت من و میثاق برگشت و گفت:
- بس کنین ... انقدر واسه من نقش بازی نکنین ... فک کردین من بی سوادم ..خرم ... نفهمم... همتووون میدونسین این دوتا باهمن ... فقط خواستین منو بازی بدین.
من ، پیش دستی کردم و قبل از اینکه میثاق جوابی بدهد گفتم:
- کیا باهمن ؟ چی میگییی عماد ؟هادی و سوگند و میگی؟
- بللله ...هادی وسوگند .... هادی نااامرد ...هادی بی مروت ... یه ساله داری میبینی چجوری به دست و پای دخترخالت افتادم ... یه ساله داری میبینی غرورمو بخاطرش به لجن کشیییدم ... میدیدی و حرف نمیزدیی....
هادی بی مقدمه روکرد به عماد و گفت:
-میفهمی چی میگی؟؟ چراا حرف درمیاری از خودت؟ تووغیرت ندارری؟ من کِی رفتاری کردم که تو به این نتیجه ی احمقانه رسیدی؟
- نیازی به رفتااار نیست آقا هادی ... ماه پشت ابر نمیمونه ... سوگند همه چیو گفته همه چیوووو.
هادی رو کرد به سوگند و گفت:
- سوگند خانم ... این چی میگه؟ شما چنین دروغ بزرگی گفتیی؟
سوگند اشکهایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:
- ن...نه بخدا... من ..من ...فقط ...گفتم ..هادی و ...هادی و دوست دارم ...
این را گفت و با قدمهایی تند از راهرو به سمت در خروجی رفت ... صدای هق هق اش در کل ساختمان پیچید ...
هادی با چشمانی که از فرط تعجب ده برابر باز شده بود به من و میثاق و عماد نگاه کرد...
میثاق از عصبانیت به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید ...
با صدایی خفه رو کردم به خانم سالاری و گفتم:
- لطفا تشریف ببرید سر کارتون ... انشاءالله حل میشه ... احمد آقا چن تا لیوان آب بیار بی زحمت.
سالاری و زرین راهرو را ترک کردند.ومن ماندم با عماد و هادی ................
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت26 الهه رحیم پور {با آنکه مَرا از دلِ خود رانده بگویید...مُلکیکه درآن ظل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت27
الهه رحیم پور
هادی ، روی زمین کنارِ در اتاق ویراستاری نشسته بود و سرش را به دیوار پشتی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود...
عماد هم گوشه ی راهرو دست به کمر ایستاده بود و قفسهی سینه اش از شدت خشم بالا و پایین میشد..
احمد آقا برای همه مان آب آورد و به آبدارخانه بازگشت... هرچه با موبایل سوگند تماس میگرفتم جوابی نمیداد، نگرانش بودم ... از طرفی میدانستم میثاق حسابی ناراحت و عصبی شده؛ باید میماندم تا در راه خانه آرامَش کنم.
سکوت را شکستم و روبه عماد کردم وگفتم:
- آقا عماد ...چرا نپرسیده ..ندونسته ...این معرکه رو راه انداختی ؟ چرا یه کلمه از سوگند توضیح نخواستی ؟ از سوگند هیچی... از من چرا نپرسیدی؟
عماد، دستش را روی پیشانی اش گذاشت و نفس نفس زنان گفت:
-ثمرخانم ... چیوو باید توضیح میداد ؟ چی میتووونس بگه ؟ اصلا مگه حرفیم مونده؟
- بله مونده ... معلومه که مونده ... به خداوندی خدا قسم تا چند روز پیش حتی منم از حس سوگند خبر نداشتم ... هادیِ بیچاره روحشم خبر نداره ...
- آها ...باشه ...باورم شد.
-آخه چرا منباید دروغ بگم ؟ اصن فک کردی چرا یکساله سوگند داره بهت میگه نه؟ سوگند مگه با تو چه خصومتی داشته که جواب رد بهت میداده . بابا به پیر به پیغمبر نه هادی نه میثاق نه من خبر نداشتیم ..
عماد رو کرد به هادی و با صدایی نسبتا بلند پرسید :
- ثمرخانم راس میگه هادی؟؟ باتووعم؟؟؟
هادی ، چشمانش را باز کرد... به عماد نگاهی کردو گفت:
- الان میپرسی برادرمن؟ الان؟
-هاادی واسه من برادر برادر نکن ... جانماز آب نکش ... فقط یههه کلمه بگو .. ثمرخانم راس میگن یا نه؟
- بله ...راس میگن ... من خودم بیشتر از تو توی شوکم .
نگاهی به هادی انداختم ...گوشهی لبش زخم شده بود و خونش داشت به راه می افتاد که بی مقدمه گفتم :
-آقاهادی... لبت... گوشه ی لبت داره خون میاد ..
هادی سریعا دستش را گوشه ی لبش کشید و رد خون را در سرانگشتانش نگاه کرد... فورا از جایش بلند شد وبه سمت آبدارخانه رفت ...
از این فرصت استفاده کردم و با صدایی آرام به عماد گفتم :
- برو از رفیقت معذرت خواهی کن ... شما سالهاست دوشادوش هم دارین کار میکنین ... شما و هادی و میثاق باهمدیگه این انتشاراتیو به جایی رسوندین که الان انقدر مطرح شده ... باهم رفاقت دیرینه دارین ..نون و نمک همو خوردین ... پاشو آقا عماد ...پاشو از رفیقت حلالیت بگیر...
عماد بی حوصله چشمانش را محکم روی هم گذاشت و چند لحظه بعد باز کرد...بدون اینکه حرفی بزند به سمت آبدار خانه رفت ...
چند لحظه ای گذشت که پیکِ رستوران غذاهارا آورد و تحویل خانم سالاری داد.
خانم سالاری از پشت میزش بلند شد و به سمتم آمد ؛ رو کرد به من و گفت:
-خانم شکیب ،الان آقای نعیمی حسابی برزخن .. من که جرات ندارم غذاها رو ببرم اتاقشون ...
لبخندی زدم و گفتم:
-اشکال نداره ... بدین من میبرم ... به آقای عطریان و آقای شریفی هم بگین برا ناهار بیان اونجا.
- چشم خانم ...شرمنده
- دشمنت شرمنده ... غذای خودتو و احمد آقا و خانم زرین رو بردار ... غذای سوگندم بیزحمت بذار یخچال من بعدا میبرم براش... تو این فاصله ام چند بار شمارشو بگیر اگه جواب داد بگو به من زنگ بزنه.
- چشم خانم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت27 الهه رحیم پور هادی ، روی زمین کنارِ در اتاق ویراستاری نشسته بود و سر
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت28
الهه رحیم پور
{ هَمیشه هَرکه دم از عاشقی زده تنهاست}
غذاهارا از روی میزِ خانم سالاری برداشتم و به سمت اتاق میثاق رفتم.
در اتاق را باز کردم...چند قدمی جلو رفتم و میثاق را دیدم که سرش را روی میزش گذاشته بود و به آمدنم هیچ واکنشی نشان نداد ... میدانستم حسابی بهم ریخته و عصبی است و در اینجور مواقع فقط ثمر میتواند مُسَکنش باشد ...
به سمت صندلی ها رفتم و روی اولین صندلی نشستم و غذاهارا روی میز مقابلم گذاشتم .
میثاق سرش را بلند کرد و با صدایی گرفته پرسید:
- عه ..غذاها رو آوردن؟ اصلا حواسم نبود غذا سفارش دادیم .
- آره عزیزم چند دقیقه پیش آوردن ...خانم سالاری هم با تَن خواه پولشون و حساب کرد . پاشو بیا اینجا بشین الان عماد و هادی ام میان باهم غذا بخوریم.
میثاق دستی به موهایش کشید و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ... با بی حوصلگی از جایش بلند شد و به جابه جایی پرونده های بهم ریخته اش پرداخت ... گویی اصلا حرف من را نشنیده باشد برای همین مردد و آرام پرسیدم:
- میثاق جان؟ ...
-بله؟
- منظورت همون جانَمه دیگه؟
- خب جانم ؟
-میخوام بگم لطفااا خواهشاا یه امروز که من ناهار کنارتم به هم ریخته نباش ... بخدا من عماد و فرستادم بره از هادی عذرخواهی کنه ...الانم چند دیقه ای هست تو آبدارخونه موندن ... اونا الان سنگاشونو باهم وا میکَنن ... حل میشه ...
- حل میشه؟ چی حل میشه؟ اصلا سوگند میفهمه چی میگه؟ یا فقط برا اینکه عماد و از سرش وا کنه اون خزعبلات و بهم بافته؟
- خزعبل نیست ...
-نیست ؟؟ یعنی تو در جریان بودی؟
- از همین چند وقته اخیر ... از اون شبی که مامان و سوگند اومدن خونمون .
- هه ... اونوقت من بابت اینکه قضیه ی خانم زرین و نگفتم شما دلخور شدی ولی خودت مسئله به این مهمی و نگفتی عیبی نداره ؟؟ نه؟
- میثاق جان ...خِلط مبحث نکن لطفا ... سوگند ازم خواست نگم ... قرار بود این یه راز بمونه ..نمیدونم چیششد که گذاشت کف دست بددترین شخص .
- باشه ... هرچی تو میگی ..ولی سوگند نباید....
جملهی میثاق هنوز تمام نشده بود که صدای در زدن آمد . میثاق ،کلافه و بی حوصله گفت:
- بله؟ بفرمایید ؟
چند لحظه بعد در اتاق باز شد ... سرم را به سمت در برگرداندم و خانم زرین را دیدم .....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت28 الهه رحیم پور { هَمیشه هَرکه دم از عاشقی زده تنهاست} غذاهارا از روی می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باغ بی برگی
قسمت29(اول)
الهه رحیم پور
میثاق پشت میزش ایستاده بود و من هم روی صندلی نگاهم را به خانم زرین دوخته بودم ...
زنی تقریبا ۳۰ تا ۳۲ ساله با اندامی لاغر و پوستی سبزه ... چشمهایش اما به سیاهی شب مانند بود و لبخندی مرموزانه هم برلب داشت .. چند قدمی جلو آمد و روبه میثاق پرسید:
- آقای نعیمی ...حالتون بهتره ؟ من گفتم یه مقدار اوضاع آروم شه خدمتتون برسم ... آخه خیلی پریشون شده بودید.
میثاق ، پرونده هایی که در دست داشت را درون قفسه جای داد و گفت :
- ممنون خانم ... خوبم ...مشکلی نیست ...به زودی حل میشه...
- بله امیدوارم ..
- به هرحال ببخشید اگر سر و صدای ایجاد شده مزاحم کارِتون شد.
- نه خواهش میکنم . من به جاهای شلوغ عادت دارم .
- در هرصورت ممنون بابت احوالپرسیتون.
- خواهش میکنم ...
نگاهم میان میثاق و خانم زرین میچرخید ... زرین بعد از گفتن جمله آخرش به سمت در حرکت کرد .. چند قدمی که جلوتر رفت ایستاد و به سمت من رو برگرداند و گفت:
- راستی ببخشید آقای نعیمی اگر میدونستم مراجع دارین مزاحم نمیشدم .
با گفتن این جمله اش کفرم درآمد ... با اینکه پیشتر ندیده بودمش اما حسم نسبت به او از ابتدا هم حس خوبی نبود...
میثاق یک تای ابرویش را بالا داد و متعجبانه گفت:
- خانم زرین... یعنی شما متوجه نشدید ایشون همسر بنده هستن؟ خانم شکیب .
زرین ، دستش را روی دهانش گذاشت و با حالتی مضحک گفت:
- ای وااای ... ببخشییید ... من اصلا متوجه نشدم . خوب هستین شما؟
- ممنونم .
- ای بابا ...ناراحت شدین؟ تقصیر آقای نعیمی شد بخدا ... اگه زودتر معرفی میکردن سوء تفاهم نمیشدااا.
- نه عزیزم ناراحت نشدم ... فقط نگرانم غذاتون از دهن بیوفته ...
این راگفتم و با دست به سمت در خروجی اشاره کردم .
زرین ... کمی چهره اش در هم رفت ولی لحن صحبت کردنش را تغییر نداد و گف:
- ببخشیدا من یکم کنجکاوم ... میتونم اسم کوچیکتونو بدونمم ؟
- ثمره ولی همه ثمر صدام میکنن ....
- به به چه اسممم قشنگی ... پس حتماثمره ی عشق آقای نعیمی شما هستین ... منم مهرنازم .
با تعجب نگاهم را میان میثاق و مهرناز چرخاندم ... از فرط تعجب و عصبانیت دستهایم را مشت کرده بودم و لبم را با دندان میگزیدم ...
به زور لب وا کردم و گفتم:
- خوشبختم ...
- منم همینطور ...بااجازه آقای نعیمی .
این را گفت و بی توجه به من
و میثاق از اتاق خارج شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 باغ بی برگی قسمت29(اول) الهه رحیم پور میثاق پشت میزش ایستاده بود و من هم روی صندلی نگاهم ر
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت29(دوم)
الهه رحیم پور
به محض اینکه در اتاق را بست رو کردم به میثاق و با لحنی سرشار از حرص و ناراحتی گفتم:
-میثاق این خانم نیاز مالی داره و اومده اینجا کار کنه ؟
- یعنی چی ؟
-یعنی فک نمیکنم ایشون خیلی احتیاج مالی داشته باشن با این حجم از نشاط و شادابی و رویی که دارن...مگر اینکه به غیر از کار بخوان از یه طریق دیگه یه شبه نیازمالیشون و رفع کنن ..نه ؟ بعدشم این خااانم زرینتون از کجا میدونه این قضیه ثمرهعشق و ؟؟؟ هاان ؟ این از کجا حرفای تو خلوت مارو میدونه ؟ میثاق یا توضیح میدی این کیه و اینجا چیکار میکنه یاا بخدا میرم یقشو میگیرم میارم خودش بگه .
میثاق کلافه و عصبی دستی در موهایش میکشد و با صدایی بلند میگوید:
-من چمیدووونم ... خب اسمتو گفتی اینم این اومده تو ذهنش .. من مسئول ذهن اونم هستم؟
-اولا داد نزن سرِ من ...ثانیا تو مسئول ذهن اون نیستی ولی اون مسئول احوالپرسی از تو هست آرره؟؟
- ثمرجاان ...ثمرجاان آخه چی میگی تووو؟ مگه من گفتم بیاد احوالمو بپرسه؟
-نه ...معلومه نمیگی ولی تا چراغ سبزی نشون ندی کسی از این غلطا نمیکنه ... میثاق یه کلمه بهم بگو .. تو خانم سرمد و چرا اخراج کردی؟؟ هاان؟
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که یه سال قبل اومدی گفتی میخوام سرمد و اخراج کنم چون حد خودشو نمیدونه ... میخوام سوگند و بیارم جاش که حرف و حدیثی نباشه ...اونوقت درست یه سااال بعد ورداشتی کسیو آوردی که اینجور جلووی زنت رفتار میکنه؟ من ناهار و آوردم اینجا دورهم غذابخوریم تا ناراحتی ها رفع بشه ولی گویا هستن کسایی به غیر من که دلخوری جنابعالی و رفع کنن.
-ثمر تو چت شدههه؟ چرا شبیه زنهای یه قرن پیش رفتار میکنی ؟؟ بابا تو تحصیل کرده ای ...معلمی ... آخه تو به چی شک داری ؟ به کی شکداری ؟ به من ؟ به منی که جونَمو ....
ولش کن .. عشق و نباید اثبات کرد ... فک میکردم تو این دوسال برات اثبات شدم ..
جملهی میثاق که تمام شد مجددا در اتاق زده شد ...
میثاق با صدایی آرام رو کرد به من و گفت:
-تو دفتر جاش نبود ثمرخانم ...
بعد هم به سمت در رفت و در را باز کرد ... هادی و عماد "بااجازه ای" گفتند و داخل اتاق شدند .
میثاق فقط سری تکان داد و از اتاق خارج شد .
چشم هایم پر از اشک شده بودند... کافی بود یک پلک بزنم تا اشکهایم سرازیر شود ... از روی صندلی بلند شدم و روبه روی هادی و عماد ایستادم.
بغضمرا قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
- میثاق که اومد بگین رفتم دنبال سوگند ...باهاش صحبت کردم ... دلخوره ازتون ولی.. رفع میشه .اگه چیزی گفت ..شما کوتاه بیاین ...
عماد سربه زیر و پشیمان فقط به نشانه ی تایید سری تکان داد... گویا فهمیده بود که باید خشمش را کنترل میکرد و با هادی آنطور برخورد نمیکرد.
کیفم را از روی صندلی برداشتم و تا آمدم که قدمی بردارم صدای هادی متوقفم کرد ..
- بفرمایید ...
سر برگرداندم و دیدم یک برگ دستمال کاغذی را به سمتم گرفته ... نگاهی به صورتش انداختم... و شاید اولین بار بود که هادی هم در چشمانم نگاه کرد ... نگاهِ متعجبم را که دید گفت:
- قصد دخالت نداشتم ... خواستم دارین از اتاق میرین بیرون اشکتونو پاک کنید .
این را گفت و سرش را پایین انداخت؛ دستمال را از دستش گرفتم و با قدمهایی محکم و عصبی از اتاق بیرون رفتم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت29(دوم) الهه رحیم پور به محض اینکه در اتاق را بست رو کردم به میثاق و با ل
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت30(اول)
الهه رحیم پور
{ عِشق پیدا شُد و آتش به همه عالم زد....}
از دفتر بیرون آمدم ...تقریبا ساعت نزدیک ۴بعد از ظهر بود ،هوا بسیار سرد بود و صدای باد در گوشم میپیچید .
سوییچ را از کیفم دراوردم و سوار ماشین شدم . چند صد متری از انتشاراتی دور شدم که موبایلم زنگ خورد ... سریعا گوشی را با یک دست از کیفم دراوردم و نام سوگند را که دیدم فورا جواب دادم:
- الوو..سوگند...
سوگند با صدایی گرفته و بغض آلود جواب داد:
- سلام آبجی ... زنگ زدم بگم من رفتم خونه نگران نباش.
- سلاام عزیزدلم... خوبی سوگند؟؟
- خوب که نیستم ... مامان قیافمو که دید فهمیده ی چیزایی شده سوال پیچم کرد ولی حوصله نداشتم توضیح بدم ... الان اومدم اتاق یکم بخوابم دیدم خیلی زنگ زدی گفتم از نگرانی درت بیارم.
- باشه قربونت برم ...منم دارم میام اونجا ..نگران نباش منبا مامان صحبت میکنم.
-باشه پس ..میبینمت خداحافظ
- خداحافظت عزیزم.
.............................
دکمه ی آسانسور را فشردم تا به طبقه ی سوم برود ... چند لحظه بعد در آسانسور باز شد و وارد پاگرد شدم ... چند تقه به در زدم و لحظه ای بعد مامان در را باز کرد و با لبخندی نیمه جان خوش آمد گفت.
کفشم را دراودرم و داخل خانه شدم ..
مامان را به آغوش کشیدم و سلام علیک کردم .
مامان تعارف کرد تا روی مبل بنشینم و خودش به آشپزخانه رفت .پالتو و شال گردنم را دراوردم و روی دسته ی مبل گذاشتم... بااینکه ناهار هم نخورده بودم اما میل و اشتهای هیچ چیز را نداشتم برای همین مامان را صدا کردم و گفتم:
- مامان ؛بیزحمت فقط یه لیوان آب و یه قرص سردرد اگر داری برام بیار.
- مامان جان دارم برات ناهار گرم میکنم.
-نه ...نمیخورم اشتها ندارم ...
- رنگو روی توعم که بدتر از سوگنده ... چیشده آخه؟
- شما قرص و آب و بیار بعدش بشین تا برات بگم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛