eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت50💙 توی راه گوشیم زنگ خورد،مرضیه بود. _الو سلام.جانم مرض
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت51💙 ۴ روز قبل اربعین.... _ریحانه آماده ایییی ریحانه:آره آره بریم. مامان:خیلی مواظب خودتون باشین ها.یه وقت تنها نرین حرم.همیشه با هم برین ریحانه:چشم مامان جان چشم❤️ _خداحافظ مامان از زیر قرآن ردمون کرد و پشت سرمون آب ریخت. منو ریحانه رفتیم مسجد. رضا و زهرا هم اومده بودن. یک اتوبوس مردها بودن و دو تا اتوبوس زهرا.رضا مسئول اتوبوس مرد ها بود و زهرا مسئول اتوبوس شماره دو.ولی خب ما توی اتوبوس شماره یک بودیم🥲 قرار بود تا مرز مهران بریم و بعدش پیاده به سمت کربلا... هنذفریم رو گذاشتم توی گوشمو مداحی سفره درد و دل از مجتبی رمضانی رو پلی کردم❤️ (سفره ی درد دلمو...پیش تو باید بیارم... پام برسه به کربلا....انقده درد دل دارم......) خوابم برد...خواب دیدم با چند تا پرستار داریم یه تختی رو هل میدیم سمت یه اتاق..قیافه اون کسی که روی تخت بود مشخص نبود چون خیلی خونی بود. ریحانه:رقیه...رقیه...بیدار شو داری خواب میبینی سرمو تند بالا آوردمو دور و برمو نگاه کردم.دستمال از جیبم در آوردم عرق سرد روی پیشینیمو پاک کردم. توی راه اتوبوس شماره دو عقب افتاده بود...از یه پیچ دیگه به بعد دیگه ندیدمشون.. نگران شدمو پاشدم رفتم سمت مسئول اتوبوس ما،خانم سعیدی _ببخشید خانم سعیدی. سعیدی:جانم.بفرما گلم؟ _اتوبوس شماره دو عقب افتادن ها..میشه یکم صبر کنین یا دور بزنین. اتوبوس یه جا پیدا کرد و زد کنار.با اتوبوس مرد ها هماهنگ شد و اونها هم زدن کنار.ده دقیقه ای گذاشت و هیچ خبری ازشون نشد و حتی زنگ هم که میزدیم جواب نمیدان.دیگه صبر کردن رو جایز نتونستیمو دور زدیم.وسط خیابون مردم جمع شده بودن.چشمام داشت سیاهی میرفت که ریحانه بهم آب داد.از اتوبوس با دو رفتیم پایین و اتوبوس رو پایین جاده که زیاد عمق نداشت دیدیم.چند تا از خانم ها و دو سه تا مرد رفتیم پایین که از اتوبوس بیاریمشون بیرون..خیلی گشتیم ولی زهرا رو پیدا نکردیم😭کیف زهرا رو پیدا کردم که یه برگه یکم ازش زده بود بیرون.. خدای من😫سونوگرافی بود.عمه شده بودم.. با به یاد آوردن زهرا کیف رو جمع کردمو تا دوباره چشممو برگردوندم سمت اتوبوس ۴ تا انگشت دیدم که از زیر اتوبوس زره بود بیرون. داد زدم و صدای یا فاطمه سر دادم😭 رضا و چند نفر دیگه از مرد ها اتوبوس رو یکم بلند کردن و جسم بی حال زهرا که داشت بیهوش میشد رو دیدن.. چند تا آمبولانس و یه اتوبوس دیگه اومد که اونهایی که حالشون بهتره رو با اتوبوس برگردونن. من چون دوره حلال احمر گذرونده بودم رفتم توی اتوبوس و ریحانه و رضا با زهرا رفتن. اشک مانع انجام دادن کارم میشد.به زور اشکامو زدم کنار و به کارم ادامه دادم. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت51💙 ۴ روز قبل اربعین.... _ریحانه آماده ایییی ریحانه:آره
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت52💙 توی سالن بیمارستان نشسته بودیمو دعا میکردیم.۴ روز بود که زهرا تو کما بود و امروز روز اربعین بود.بچه شون هم همون توی تصادف مرد💔😭رفتم توی نماز خونه بیمارستان و نماز ظهر و عصرمو خوندم. بعدشم شروع کردم به درد و دل. _یا امام حسین.خودت به زهرا کمک کن.چهل روزه که شهید شدی.امروز روز اربعینه.دستمونو بگیر.یا امام حسین تو سفارش ما رو پیش خدا بکن...😭نشد برای چشمام به گنبد قشنگت بیفته.نشد...اصلا آقای خوب من..خوش باشی با زائرات خب..ولی به این زنداداش ما یه نیم نگاهی بکن😭با نگاه تو همه چی درست میشه.همه چی💔 بعدشم زیارت عاشورا خوندم و همینکه سرم رو از سجده آخرش بلند کردم ریحانه با خوشحالی وارد نماز خونه شد و گفت.. ریحانه:وایی رقیه کجایی تو😍زهرا از کما در اومده بردنش بخش.وای خدا شکرت داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم.به ریحانه گفتم بره من هم میام. _اقای من خیلی نوکرتم😭 دو رکعت نماز شکر خوندمو ۵۰۰ بار ذکر الحمدالله گفتم.📿 بهمون ۵ دقیقه اجاره ملاقات دادن. اول خانواده زهرا رفتن و بعد رضا رفت و بعد هم من. رفتم وارد اتاقش شدم..جسم بی حال زهرا با دست و پای گچ گرفته😣 _زهرایی بلند شو.بلند شو نماز شکر بخون که امام حسین نگاه ویژه بهت کرده ها.پاشو زهرا..پاشو که بیرون همه منتظرتن🥺 آخرای حرفام بودم که دیگه بغض داشت خفم میکرد و از اتاق اومدم بیرون. رضا گوشه سالن دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو میون دستاش گرفته بود.رفتم از آب سرد کن آب آوردمو رفتم سمتش. _رضا حالت خوبه. آب رو به سمتش گرفتمو زیر لب تشکری کرد و گفت بشینم. رضا:صبح قبل از اینکه شما بیاین خونمون خبر بچه دار شدنشونو داد.میگفت اگر دختر باشه حدیثه و اگر پسر باشه اسمشو مهدی میزاره.خیلی ذوق داشت😭نشد... قرار بود بعد از سفرمون خونمون دعوتتون کنیم و بگیم بهتون.. بهش نزدیک تر شدمو گفتم.. _حالا که الحمدالله خودش سالمه...اون طفل معصوم هم که بمیرم براش...🥺ان شاءالله دفعه بعد که اومدیم بیمارستان یه بچه خوشگل و گوگولی مگولی رو بدن بغلت‌😃 لبخند محوی روی لباش نقش بست. رضا:دکترا میگفتن دیگه نمیتونه بچه دار بشن. چشمام گرد شد و لبخندم آروم آروم جمع شد خشکم زده بود😨وای زهرا... رضا:رقیه .. گفتم... _جانم. با لبخند خیلی کمرنگی گفت.. محسن:یه آب دیگه میاری لطفا... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت52💙 توی سالن بیمارستان نشسته بودیمو دعا میکردیم.۴ روز بو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت53💙 سه روز بعد.... زهرا کاملا حالش خوب شده بود و فقط دست و پاش توی گچ بود و شدیییید برای بچش که هنوز حتی مشخص نبود دختره یا پسر بی قراری میکرد. قرار بر این شد که سه ماه دیگه عقد کنیم تا حال روحی و جسمی زهرا به طور کامل خوب بشه. دیگه انقدر از دانشگاه رفتم بیمارستان از بیمارستان رفتم خونه دوباره از خونه به بیمارستان از.......خسته شده بودم.به یه خواب طولانی احتیاج داشتم...بعد از نماز ظهر توی بیمارستان و یکم قرآن خوندن حوصلم سر رفته بود که زنگ زدم فاطمه. _الوو سلاااام.من زنگ نمیزنم تو هم نباید بزنی.با شوهرت خوب سرگرمی دیگه ما رو تحول نمیگیری؟زود تند سریع بدو جواب بده ببینم. فاطمه:اوووو چته خو یه نفس بگیر.سلام😂 _جواب منو بده. فاطمه:اون وقت جنابعالی کی باشن؟من فقط به آقامون جواب پس میدم😌 _اععع باشه خانم محمدی(محمدی رو خیلی غلیییظ و پر ملات گفتم😂) فاطمه:آره خانم کرامتی😂 _خدانگهدار دار خانم محمدی فاطمه:صبر کن صبر کن حوصله منم سر رفته یکم حرف بزنیم. _خب بگو. فاطمه:اممم چه خبر _هیچی فاطمه:دیگه چه خبر _هیچی فاطمه:آها....🤔 _فعلا که خبرا پیش شماست فاطمه خانومم. فاطمه:آها راستی.قرار شد من و آقامون😌عروسی نگیریم.یه جشن زنونه کوچیک بگیریم و تمام.که شما هم قدم رنجه میکنید. _حالا کی هست؟ فاطمه:بعد ماه صفر... _آها...باشه..کاری نداری وقت ملاقاته میخوام برم پیش زهرا فاطمه:باشه...قربونت ...خدافظ _خدافظ بعد هم رفتم سمت اتاق زهرا.. رضا و مامان بابای بنده و مامان بابای زهرا و راضیه و محسن هم بودن. (نویسنده:راستی.فاطمه هم از جریان محسن و رقیه باخبره) دور تخت زهرا جمع شده بودیم. حال روحی زهرا خیلی بد بود و کم حرف میزد و بعضی وقتا هم به یه لبخند اکتفا میکرد. بغض کرده بود و دستای راضیه رو گرفت و قطره اشکاش از هم فاصله میگرفتن. زهرا:راضیه یادته چقدر دوست داشتی خاله بشی؟دیگه هیچ وقت نمیتونی خاله بشی.😭 برای اینکه فضا یکم عوض بشه گفتم. _بابا الان علم پیشرفت کرده.پس اینهمه دکترایی که مشکل نازایی رو برطرف میکنن شلغمن؟ زهرا:امیدوارم بتونم بچمو بغلم بگیرم😭... قرار بود امروز با رضا و ریحانه بریم بیرون یکم حال و هوامون عوض بشه رضا:خب کجا بریم؟ _نظری ندارم.نظر شما چیه؟ ریحانه:با یه بستنی شکلاتی چطورین؟ _عالییی رفتیم دم یه بستنی فروشی و پیاده شد و با سه تا بستنی شکلاتی و وانیلی که با هم نیمه مخلوط بوون و روش هم با اسمارتیز تزئین شده بود برگشت. رضا:خب حالا کجا بریم؟ _گلزار شهدا. رضا و ریحانه:پیشنهاد خوبی است...🧐 لبخند روی لبام جا خوش کرد و رفتیم سمت گلزار شهدا.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت53💙 سه روز بعد.... زهرا کاملا حالش خوب شده بود و فقط دس
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت54💙 دم یه گل فروشی نگه داشت و با چند شاخه گل نرگس بیرون اومد.بعدشم رفت سوپرمارکت بغل گل فروشی و با دو تا شیشه گلاب برگشت. _اووو گلاب زیاد نیس رضا:خوبه دیگه رفتیم و نزدیک به هم از بین قبرها رد میشدیمو تاریخ تولد و شهادتشونو میخوندیم و روی هرکدوم گل میزاشتیم و یکم گلاب میریختیم و دست می‌کشیدیم.هعععیی چه حس خوبی... یکم نشستیم که گفتم... _من میرم قسمت شهدای گمنام.خواستین بریم زنگ بزنین بهم. ریحانه:باشه. رفتم پیش قبر یه شهید گمنام.یکم گلاب ریختم روش و دست کشیدم.دو تا شاخه گل هم گذاشتم روش. _من نمیدونم شما کی هستی.یعنی هیچکی به جز خودتونو خدا نمیدونه.ازتون کمک میخوام.شما پیش خدا عزیزین.شفاعت زهرا رو پیش خدا بکنین. اشک از گوشه چشمهام سر میخورد و میریخت روی چادرم.گوشیم زنگ خورد.رضا بود. _الو جانم رض.. رضا:بیا حال زهرا بد شده بریم بیمارستان. با دو رفتم سمتشونو بعد هم رفتیم بیمارستان. هنوز محسن چیزی نمیدونست.دو هفته دیگه از مأموریت بر می‌گشت... زهرا بی قراری میکرد😞رضا رفت توی اتاقشون یکم آروم کردش.بعد هم یه آرامش بهش زدن بهشو خوابید. 🌱《رضا》🌱 زهرا بد جور بی قراری میکرد. _آخه خانم من.هر چی خدا خواست باید همونو قبول کنی.ان شاءالله که خدا بخواد دوباره به ما یه نی نی گوگولی مگولی هدیه بده.اگر هم ما رو از این نعمت محروم کرد از پرورشگاه یه دختر یا پسر ناز و خوشگل و گوگولی مگولی میاریم. زهرا:من بچه خودمو میخوام بغل کنم. _خیلی از همون بچه های پرورشگاه هم میخوان مامان و بابای خودشونو بغل کنن.اما کاری میشه کرد؟ آروم تر شد و از اتاق زدم بیرون.پرستار هم توی سرمش یه آرامش بخش زد تا بخوابه. رفتم سرویس بهداشتی و آب سرد رو باز کردم.حسابی چشمام باد کرده بود از کم خوابی.آب سرد زدم اما فایده ای نداشت.از اتاق زدم بیرون و مامان همون حرفای همیشگی که تو برو استراحت کن چشمات باد کرده و پوست و استخون شدی و.........😑 یه هفته بعد.. زهرا کاملا حالش خوب شد و فقط دست و پاش توی گچ بود.یه هفته دیگه محسن میومد و دیگه سه ماه صبر نمی‌کردیم و یه ماه بعد اومدن محسن عقد میکردن. کارای سپاه رو انجام دادم و رفتم خونه.توی راه ۳ تا شاخه گل رز گرفتم.کلید رو توی قفل چرخوندمو.. _سلااام.خانم خانمای خودم. زهرا:سلام آقا آقاهای خودم😂 _تقدیم بر بانوی زیبای من. زهرا:اگه خوشگل نبودم بهم گل نمیدادی؟ _خب زن خوشگل گرفتم که بهش گل بدم. زهرا:توی بیمارستان چشت به من بوده بی تربیت بی شعور؟😂 _نهههههه باباااااا.من تو رو از روی اخلاقت انتخاب کردم.هرکی اخلاقش مثل توعه خوشگله. زهرا:اعععع.یعنی اگر یکی شبیه من پیدا کنی میری باهاش ازدواج میکنی؟باشه آقا رضا بااشهههه.من رفتم چمدونامو ببندم.پیش به سوی خانه پدر جااان. _آخه زهرایی من.تو توی تماااام کهکشان ها تکی.الکی😂(الکی رو یواش گفتم ولی جوری که بشنوه) زهرا:خیلی بدی.بعد هم کوسن مبل کناریمونو گرفت و زد تو سرم. _اععع چرا میزنی. زهرا:دوست دارم شوهرمو بزنم و به شما هم مربوط نیست.توی مسئله خانوادگی ما لطفا دخالت نکنید😌 _هه هه هه خیلی بامزه ای.سرم داغون شد. زهرا:عیب نداره بزرگ بشی یادت میره. _اگه الان مردمو بزرگ نشدم چی؟ یکی دیگه با کوسن زد تو سرمو گفت. زهرا:زبونتو گاز بگیر. _اععع الان انقدر منو میزنی میمیرم دیگه. زهرا:باشه.برو لباساتو عوض کن که فسنجون درست کردم چه فسنجونییی. _بعله بوش داره میاد😋آیی شکمم. زهرا:بدوو بروو.آفرین مامان😂... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت54💙 دم یه گل فروشی نگه داشت و با چند شاخه گل نرگس بیرون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت55💙 🌱《محسن》🌱 رئیس باند:بهه آقا سیاوش. خیلی خشک جواب دادم. _جنسا؟ رئیس باند:خب حالا.یه قلیونی چیزی مهمون ما باش. _جنسا؟ عصاشو جابه جا کرد و گفت. رئیس باند:اینجا من دستور میدم کی چیکار کنه. _آره ولی به نوچه هات فقط. (قرار بود امروز همکارام سر برسن و دستگیرشون کنن) دست زد و گفت رئیس باند:آفرین.خوشم اومد.خوب نقشتو بازی کردی آقای....چی بود اسمش...!آها..آقای محسن ابراهیمی😏 قلبم یه لحظه ایستاد ولی حالت چهره ام رو سعی کردم تغییر ندم. _محسن دیگه کدوم خریه؟ رئیس باند:همون خری که وقتی برین جلوی آینه.دیگه لو رفتی.بعدشم به نوچه هاش با یه حرکت دستور داد کارشونو شروع کنن. گیج و مبهوت بودم که یه مشت اومد تو سرم(خودش اومد😂). و بعد هم یه مشت دیگه توی شکمم فرود اومد.سعی کردم از خودم دفاع کنم ولی خیلی هیکلی و سگ جون بودن😰 انقدر زدنم که دیگه چشمام داشت از درد بسته میشد.سعی کردم خودمو بلند کنم که با لگد دوباره زدن به شکمم. چشمامو بستمو...خاموشی مطلق. وقتی بیدار شدم انقدر که خاک بود دوباره چشمامو بستم.درد رو توی تک تک اعضای بدنم حس میکردم..ظاهرا یه کارخونه متروکه بود. دستام انقدر محکم بسته شده بود که حس میکردم یکی داره با چاقو دستمو میبره. یه پنجره کوچیک بالای دیوار نزدیک سقف دیدم که اجازه ورود نور خورشید به داخل رو میداد و فهمیدم روزه😎(وای من چقدر زرنگم😂) تقریبا دو سه بار خورشید رفت پایین و دوباره اومد بالا.داشتم میمردم از گشنگی.خوب شد قبل از اینکه بیام اینجا توی مسافر خونه حسابی خوردما.ولی خب باز هم گشنم بود.لبام از خشکی پاره شده بود و خون ازش میومد.دیگه واقعا حوصلم سر رفته بود.از گشنگی دراز کشیدمو خودمو جمع کردم تو خودم و خوابم برد.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت55💙 🌱《محسن》🌱 رئیس باند:بهه آقا سیاوش. خیلی خشک جواب دادم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت56💙 🌱《رقیه》🌱 داشتم به درسام یه نگاهی میکردم که گوشیم زنگ خورد.ناشناس بود. _الو سلام. ناشناس:سلام خانم کرامتی؟ _امرتون؟ ناشناس:همسرتون مجروح شدن و به بیمارستان منتقل شدن.چیز خاطی نشده.بفرمایید بیمارستان فاطمه زهرا ساری. انگار یه سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردن.نشستم روی تخت و خداحافظی کردم. به زور خودمو رسوندم پایین. _مامان مامان:جانم _محسن😭 مامان:یا خداا چی شدهه؟😨 _مجروح شده بردنش بیمارستان. مامان:کدوم بیمارستان؟؟ _ساری. مامان:بدو برو آماده شو دیگه نشسته گریه میکنه. رفتم بالا و یه مانتو مشکی ای با روسری پس زمینه مشکی و گل های قرمز و یه شلوار دمپا گشاد پوشیدم.کتونی مشکی و کیفمو برداشتمو گوشی و کلید و کیف پولمو داخلش گذاشتم.در آخر هم چادر عربی سادمو با عجله روی سرم مرتب کردم. ساری.... تند تند از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل.به سمت پذیرش تقریبا دویدیمو و قبل از من مامان گفت. مامان:آقای محسن ابراهیمی کدوم اتاق بستری ان؟ پرستاره:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟ اینبار من تند تند گفتم.. _همسرشون هستم ایشون هم مادرم هستن.کدوم اتاقن؟؟ پرستار:۵۳ دویدیم بالاخره اتاقشون پیدا کردیم. _محسن😱 جسم بی حالشو درحالی که صورتش زخم و زیلی بود و سرمی که به دستش وصل بود رو دیدم. محسن:چته بابا.میبینی که خوبم😅 مامان:سلامتو موش خورده رقیه جان😂 _سلااام. مثل خودم گفت.. محسن:علیک سلااااام قرار بود فردا مرخص بشه. _چرا اینجوری شدی؟ محسن:چجوری شدم؟ _خراب شدی😂 محسن:خو ببرم تعمیر گاه دیگه.بدو یالا. _نه واقعا چیشدی؟ محسن:هیچی.ماموریت لو رفت و یه کتک مفصل خوردم🙂.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت56💙 🌱《رقیه》🌱 داشتم به درسام یه نگاهی میکردم که گوشیم زنگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت57💙 دو هفته بعد... لباس سفید تا بالای زانوم رو همراه با شلوار سفید پوشیدم.یکمی آرایش کردم ولی با این حال چون معمولا آرایش نمیکردم خیلی صورتم تغییر کرد. در آخر روسریم رو لبنانی با یه گیره تک نگینِ خیلی ناز بستم. ریحانه اومد توی اتاق. ریحانه:الهیییی قربوونتتت بشمممم من...چه ناااااااز شدیییی😍🫂 بعدشم پرید بغلم. _خفه شدم بابا چتهه ریحانه:برو گمشو اصلا قهرم. _من چیزی نگفتم که. ریحانه:اصلا الان وقت ازدواجت نیست انقدر که خری.من چرا باید امروز باهات قهر کنم؟؟ _میخوای جواب نه بدم؟ ریحانه:اره🙂 _باشه چون تو گفتی.من چرا باید به حرف تو گوش بدم؟من الان هرچی آقامون گفتن رو انجام میدم😌 ریحانه:اه اه اه اه.زن ذلیلی رضا دیدیم.فقط شوهر ذلیل ندیده بودیم که امروز بهم افتخار دادی نشونم دادی. _پس بدو برو خوشحال باش چون من به هرکسی افتخار نمیدم ها.. قرار بود مراسم عقد توی خونه ی ما برگزار بشه.از صبح راضیه و زهرا و فاطمه اومده بودن و بهمون خیلی کمک کردن.بعد از ظهر هم حدود ساعت ۱ محسن مامان باباش اومدن.قرار بود ساعت ۳ عاقد بیاد. همه چی خیلی عالی بود. ساعت یک ربع به ۳ بود که عاقد اومد.رفتیم نشستیم توی جایگاه و عاقد شروع کرد. عاقد:ان نکاه.....خانم رقیه کرامتی.آیا وکیلم شما را به عقد دائمی و همیشگی آقای محسن ابراهیمی در آورم؟ ریحانه:عروس رفته گل بیاره. عاقد:برای بار دوم عرض میکنم سر کار خانم.آیا وکیلم؟ راضیه:عروس رفته گلاب بیاره.. عاقد:برای بار سوم عرض میکنم عروس خانم.آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محسن ابراهیمی در آورم؟ دیگه نوبت من بود.قلبم داشت از استرس در میومد و وحشیانه خودشو به در و دیوار میکوبید🫀 _با اجازه ی خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها و بزرگتر های جمع.....بله😊 بعد هم محسن بله رو گفت و صدای صلوات توی خونه پیچید.بعدش هم امضا کردیم و حلقه ها رو دست هم کردیم. (اه اه اه اه.من چقدر هیچی ندیده ام ها.شبیه بچه دارم ذوق میکنم.اصلا من چرا باید مراسم عقد خودمو دیده باشم😂باز دیوونه بازیام شروع شد ها) بعد هم مامان و بابا و ریحانه و رضا به نوبت اومدن باهام روبوسی کردن و بعد هم خانواده محسن.در آخر هم فاطمه.. فاطمه:به جمع متاهلا خوش اومدی.بعد هم انقدر فشارم داد که دل و رودم اومد توی حلقم. _هوووی چته وحشی خفه شدم. فاطمه:عیب نداره.عقده این چند وقتی که منو یادت رفت رو سرت خالی کردم. قرار بود فردا شب یه جشن مفصصصصل بگیریم فردا صبح... ریحانه:رقیه...رقیه...پاشو دیگه.آقا محسن جلو در منتظره.پاشوووووووو با صدای گرفته و خواب آلود گفتم. _ها..چیه...ولم کن😴 ریحانه:میگم پاشوووووو.آقا محسن جلو در منتظرته. _چییییییییی؟؟؟🤯 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت57💙 دو هفته بعد... لباس سفید تا بالای زانوم رو همراه با
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت58💙 سریع پاشدم رفتم سرویس و اومدم توی اتاقم یه شلوار مشکی با مانتوی طوسی و روسری صورتی روشن پوشیدمو کیف دوشی مشکیمو هم برداشتم.تند اند از پله ها رفتم پایین و یه لقمه کره عسل خوردم😋. ریحانه ریز میخندید. _چته خب؟ ریحانه:هیچی،آقا محسن زیر پاش علف سبز شد. تند تند رفتم کفشمو پوشیدمو وارد کوچه شدم. هیچ خبری از محسن نبود😐 به ساعتم نگاه کردم. قرارمون ساعت ۹ بود.الان ساعت هفته😳 پریدم خونه و.. _ریحانههههههه میکشمتتتتتتتتتتت.کجایییییییییییی ریحانه:توووویه اتاقمممم.در هم قفله.تازه رفتم دستشویی.صبحونه هم خوردم.در کل با بیرون کاری ندارم و کلی هم درس دارم و لطفا مزاحم نشوید. _بیا بیرون کاریت ندارم. ریحانه:بله کاملا مشخصه😂 گوشیش رو روی میز دیدم که داشت زنگ میخورد. _ای وای ریحانه جان گوشیت داره زنگ میخوره.اع خانم موسویه. ریحانه:دست بهش نمیزنیاااا گوشی رو برداشتم. _سلام خانم موسوی خوب هستین. خانم موسوی:اع سلام دخترم خوبی.ریحانه نیست؟ _چرا اتفاقا هست.ریحانه جان.ییا خانم موسوی کارت دارن ریحانه:خیلی بیشعوری همینکه در رو باز کرد پریدم توی اتاقشوگوشی رو بهش دادم. بعد تموم شدن صحبتش گفتم.. _حیف که گشنمه ولی یه دل سیییر میزدمت. ریحانه:عیب نداره.سحر خیز باش تا کامروا باشی. _من نخوام کامروا باشم باید کیو ببینم. ریحانه:هنوز کشف نشده😂 رفتم و یه صبحونه مفصل خوردم.خوشبختانه من هرچی میخوردم چاق نمیشدم😎 ساعتو دیدم.۵ دقیقه به ۹ بود که صدای زنگ اومد.رفتم در رو باز کنم دیدم کسی نیست.به راست نگاه کردم کسی نبود.به چپ نگاه کردم که دو تا شاخه گل رز جلوم بود😍 محسن:سلام خانم خانما. _سلااام😍 محسن:صبحت بخیر _صبح قشنگی که بادیدن من قشنگ تر شد بخیر😌😂 محسن:اون که بعلههه😂 آرومتر جوری که من بشنوم گفت.. محسن:یعنی دیگه تو دنیا زن نبود؟؟ _بود ولی مثل من ماه نبود. محسن:هعععی چی بگیم. _تایید کن محسن:خب حالا.تو ماه من خوشید😌 _بله بله محسن:نمیخوای بیام تو _چرااا.بفرما. رفتیم داخل و یه چای با شیرینی خوردیمو زدیم بیرون. تصمیم داشتم یه عبای مجلسی خوشگل بگیرم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت58💙 سریع پاشدم رفتم سرویس و اومدم توی اتاقم یه شلوار مشک
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت59💙 رفتیم یه پاساژ مغازه ها رو گشتیم و متاسفانه هیچی پیدا نکردیم.پاساژ ۵ طبقه بود و آسانسورش هم داشت تعمیر میشد. دیگه از پاساژ زدیم بیرون و رفتیم داخل شهر یه جا می‌شناختم که کلا فروشگاه حجاب بود.چادر و عبا و روسری و گیره و ساق دست و لباس های پوشیده و...کلی چیز دیگه. وارد شدیمو بین لباس های مجلسی چرخ میزدیم که یکی خیلی چشممو گرفت.عبا نبود،یه پیراهن صورتی خیلیییی کمرنگ که تقریبا سفید بود، تا روی زمین که آستینش هم بلند و روی اون با منجوق تزئین شده بود.از شکم به به بعد دامن بود و چین داشت و در عین سادگی خیلییی قشنگ بود✨😍 همونو با یه شال شیری رنگ کرپ حریر گرفتم.با یه گیره منگوله دار که یه نگین الماسی سفید داشت.داشتم میمردم از ذوقق😍 بنظرم کفش نیاز نبود و نگرفتم چون کلا توی خونه بودیم.و اما محسن. رفتیم براش یه کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید گرفتیم که چون لاغر بود خیلییی بهش میومد.کم کم هوا تاریک شد و اذان داد.رفتیم نزدیک ترین مسجد و از هم جدا شدیم،نمازامونو خوندیم.بعدشم رفتیم خونه... ریحانه:بده ببینم چیی گرفتییی🤩 _هیچی ریحانه:واا.پس اینا چیه؟ _اینا برا عروسی توعه😂 ریحانه:بده به منننن _نمیدم،مال خودمه ریحانه:بده ببینم. _بیااا.اوووفففففففف😂 ریحانه با ذوق لباسا رو میدید و مامان هم همینطور لباس ها رو کنار میزد و میدیدشون. رفتم اتاق لباسمو عوض کردمو یه بولیز قرمز با طرح خرس های کله فندقی پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون.😂 شام ماکارانی داشتیم.خوردیم و ریحانه ظرفا رو شست رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم رو تخت. _آخیییییییییییییشش😌 کم کم خوابم برد. با صدای خواب‌آلود جواب دادم. _الووو ریحانه:صبح بخیییییییر ایراااااانیییییی _مرض،درد،کوفت.ای نمیری تو ریحانه.یه روز،فقط یه روز کرم نریز بزار من بتمرگم.میکشمت من... خلاصه بعد صبحونه و ادب کردن ریحانه(الکی😂ریحانه منو ادب کرد)رفتم به سوی دانشگاه وارد محوطه که شدم دیدم دعوا شده! زیر لب گفتم _اع اون آقای لطفیه که؟!با کی دعوا میکنه؟ دیدم یه دختری داره سرش هوار میکشه و اون فقط گوش میده.ای بابا جریان چیه؟ مهدیه رو دیدم. _سلام خوبی.جریان چیه. مهدیه:سلاااام از این طرفا.هیچی بابا دختره.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت59💙 رفتیم یه پاساژ مغازه ها رو گشتیم و متاسفانه هیچی پید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت60💙 مهدیه:سلاااام از این طرفا.هیجی بابا دختره به این آقای لطفی دل بسته😂بعد لطفی با این سر و وضعش نگاه هم بهش نمیکنه.دختره دیگه کفری شد.حتی دیروز نه روز قبلش که عقدت بود این دختره از پشت دست لطفی رو گرفت از پشت کشیدش و گفت دوست دارمو...😄 نگاهی به دختره کردم.یه حجاب داغون با ۱۰ کیلو آرایش. _پس دیوانه ایه برا خودش😂 مهدیه:بله.هیییییییییییی😱کلاسمون _اوه اوه اوه بریم بریم رفتیم سمت کلاس.با هاشمی داشتیم و خوشبختانه هنوز نیومده بود.رفتیم میخواستیم پیش هم بشینیم که جا نبود. رفتم به دختری که اگر جاشو عوض میکرد مسئله حل میشد😂گفتم.. _ببخشید مهنا جون میشه جامونو با هم عوض کنیم؟ (مهنا یه دختر فوق العاده مغرور) مهنا:نه عزیزم.اینجا دیدم به تخته بهتره🙂 _باشه ممنون.(اییییش🥴) رفتیم از هم جدا نشستیم و و همون موقع استاد اومد. بعد کلاس استاد هاشمی بهم گفت یه لحظه وایستم.. استاد هاشمی:ببینید خانم کرامتی...راستش...من....من...من از شما خوشم اومده _😐😠متاسفم براتوون خیلی خودمو نگه داشتم و توی دلم ذکر میگفتم که چیزی نگم بهش.. اومد و جلوی در رو گرفت. همون موقع صدای در اومد. به معنای واقعییییی داشتم آتیش میگرفتم🔥 هاشمی در رو باز کرد و لطفی توی چهارچوب در ظاهر شد. (هوووف.چرا لطفی همه جا هست؟) لطفی:مشکلی پیش اومده آقای هاشمی؟ هاشمی تا خواست چیزی بگه یه قدم رفتم جلو و با گفتن یه ببخشید نشون دادم که میخوام رد شم. رفت کنار و قدم هامو انقدر تند کردم که پاهام درد گرفته بود😡 مردتیکه بیشعور خجالت نمی‌کشه. رفتم آژانس سر خیابون یه آژانس گرفتم رفتم خونه. _سلااااااااااام بر اهل خااااانه. ریحانه:سلااام بر خواجه حافظ شیرازیی😂 مامان:سلاااااااام بر دختر بهتر از جانم. رضا و زهرا هم خونمون بودن. رضا:سلاااااااااااام بر خواهر گرامی. زهرا:سلااااااام بـــــــر.. _آقا غلط کردم.سلام به همگی.حالا بسه از فاز حافظ در بیاین برین توی فاز خودتون😂 ریحانه:بدوو لباستو عوض کن گشنمه. _انقدر غر نزن بیا منو بخور😂 ریحانه:هه هه هه خندیدم. _انقدر نخند لبت کشش میاد. مامان:اعع بسه دیگهههه😫 _رفتم رفتم.منو نزنین. رفتم اتاقمو یه هودی و شلوار ست بلند صورتی کمرنگ پوشیدم با شال صورتی پر رنگمو خیلی معمولی انداختم روی سرم و رفتم پایین.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا