رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت203 ز سعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت204
ز سعدی
محمد علی با تعجب پرسید:
چرا میگه نه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ...
میگه شرایط مساعد نیست.
محمد علی لب حوض نشست و پرسید:
تو چی گفتی؟
چادر رنگی ام را دور شکمم مرتب کردم و گفتم:
من که با آقاجان حرفی نزدم.
مادر با آقاجان حرف زد آقاجانم گفتن نه
_چرا دو کلام خودت با آقاجان حرف نزدی
_دیگه مادرجان حرف زدن آقاجان نه آورد چه فایده داره من حرف بزنم
_تو برو حرف بزن حتما یه فایده ای داره
کنار محمد علی نشستم و گفتم:
روم نمیشه با آقاجان حرف بزنم.
برم بهش چی بگم؟
محمد علی به سمتم چرخید و گفت:
میخوای من میرم حرف می زنم.
قبل از این که من حرفی بزنم محمد علی از جا برخاست و به سمت اتاق آقاجان رفت.
چند بار صدایش زدم که نرود ولی رفت و به ناچار من هم پشت سرش به راه افتادم.
از پله ها بالا رفت و آقاجان را صدا زد.
جواب آقاجان را که شنید وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد.
من همان لب پله ها ایستادم و به اتاق نرفتم.
صدای محمد علی را شنیدم که گفت:
آقاجان کی قراره رقیه رو راهی کنید بره پیش احمد؟
_هر وقت احمد جایی بود که خطر نداشت
_یعنی هنوز خطر هست و احمد فرستاده پی رقیه؟
احمد حتما همه شرایط رو سنجیده مسلما خودش هم دلش نمیخواد ناموسش رو ببره تو دل خطر
وقتی میگه زنم رو بیارید یعنی امنه خطری نیست.
ثانیا بر فرض بگیم آره خطر هست احمد تحت تعقیب ساواکه تا وقتی ساواک هست احمد هم تو خطره
اومدیم تا هزار سال دیگه خطر رفع نشد یعنی رقیه حق نداره بره سر زندگیش؟
آقاجان در جواب محمد علی گفت:
من دلم نمیخواد دخترم اذیت بشه آسیب ببینه
برای همین فعلا ترجیح میدم رقیه همین جا بمونه
محمد علی گفت:
آقاجان شرمنده ام یه چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشین و از من به دل نگیرین
ولی شما اگه می خواستین رقیه اذیت نشه آسیب نبینه اصلا نباید به ازدواجش با احمد رضایت می دادین.
این بار دومه که برای احمد اتفاقای بد افتاده و رقیه تو این مدت نبودش یه چشمش اشک بوده یه چشمش خون
اگه قرار بر آسیب ندیدنش بود شما که می دونستین احمد مبارزه، انقلابیه، اصلا نباید بهش دختر می دادین که آب تو دل دردونه تون تکون نخوره
وقتی به وصلتش با یک مبارز انقلابی رضایت دادین یعنی رضایت دادین دخترتون دردونه تون تو همه سختی ها با شوهرش هم پیاله باشه
از اول قبل وصلت کردن باید فکر آسیب ندیدن رقیه رو می کردین نه الان که هم دلش به احمد وصله هم یه بچه از اون تو شیکم داره
صدای مادر را شنیدم که گفت:
محمد علی خجالت بکش این چه طرز حرف زدن با آقاته
آقاجان گفت:
اشکالی نداره خانم. داریم مردونه حرف می زنیم
من اگه با وصلت رقیه با احمد رضایت دادم چون می دونستم مرد تر از احمد دیگه کسی در خونه مون رو نمی زنه که دخترم رو بهش بسپارم
_الان تو مردیش شک دارین که دوباره دخترتون رو دستش نمی سپارین؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت204 ز سع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت205
ز سعدی
مادر دوباره اعتراض کرد:
محمد علی دیگه داری زیاده روی می کنی.
حواست باشه داری به آقات چی میگی
آقاجان گفت:
من الان به مردی احمد شک ندارم شرایط رقیه خاصه
وقتی احمد پیام داده اگر من صلاح می دونم یعنی منم باید بسنجم که دخترم بره یا نه
اگه فقط پیام می داد رقیه رو بفرستین با اعتمادی که به خودش دارم یک لحظه هم تعلل نمی کردم خودم رقیه رو راهی می کردم بره
_شاید احمد حیا کرده و خواسته احترام بذاره که مستقیم نگفته بیارینش
احمد گفت رضایت شما و دل رقیه
شاید وقتی اینو گفته فکر می کرده رضایت شما گروی دل دخترتونه و شما به خاطر دل رقیه نه نمیارید
آقا جان در جوابش گفت:
یک کلام و ختم کلام
تا وقتی شرایط بهتر نشه رقیه از این جا جایی نمی بره
شبت به خیر بابا جان
از پله ها فاصله گرفتم و به سمت ایوان رفتم و لب ایوان نشستم.
محمد علی در پله ها بود که چراغ اتاق آقاجان خاموش شد.
محمد علی به سمتم آمد و کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
ظاهرا مرغ آقاجان یک پا داره و کوتاه بیا نیست.
این آقاجانِ الان انگار آقاجان همیشگی نیست.
خیلی سخت و غیر قابل نفوذ به نظر می رسه
بغض گلویم را فرو دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
اشکالی نداره.
حتما مصلحت به اینه.
دستت درد نکنه داداش که حرف زدی.
محمد علی سر تکان داد و گفت:
من میرم بخوابم اگه خوابم ببره.
شب به خیر.
در جواب او شب به خیر گفتم و به احترامش از جا برخاستم.
محمدعلی به سمت رختخوابش که روی ایوان پهن بود رفت و دراز کشید.
من هم با قدم هایی آهسته به سمت اتاق رفتم.
بدون این که چراغ روشن کنم گوشه ای از اتاق نشستم.
نه در را بستم و نه پرده را انداختم.
نور کمی از حیاط به اتاق می تاببد و کمی فضای داخل اتاق را از آن سیاهی و تاریکی مطلق در می آورد.
از وقتی محمد امین برایم خبر آورده بود چه رویاهایی که برای خودم بافتم و با مخالفت آقاجان همه رویاهایم از بین رفت.
از جا برخاستم و چراغ اتاق را روشن کردم.
آلبوم عکس های مان را از کمد بیرون آوردم و به اولین عکس آلبوم، عکسی که بعد از محرمیت دست در دست او بودم و نگاه مهربان او به صورتم خیره مانده بود چشم دوختم.
روی عکسش دست کشیدم و آهسته گفتم:
خیلی دلم برات تنگ شده ... کاش پیشم بودی
قطره اشکم از چشمم پایین چکید و روی عکس افتاد.
با گوشه روسری روی عکس کشیدم تا اشک را از رویش پاک کنم.
با دیدن دوباره عکس آه از نهادم بلند شد.
همراه قطره اشک صورت احمد هم از داخل عکس محو شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت205 ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت206
ز سعدی
زیر لب گفتم:
ای وای چرا این جوری شد؟
این تنها عکس دو نفره مان بود که من نابودش کردم.
آلبوم را بستم و زانوی غم بغل گرفتم.
حال دلم خوب نبود غمگین بودم و با خراب شدن این عکس عصبانی هم شدم
زیر لب به خودم غرولند کردم و گفتم:
دیگه نه خودش رو دارم نه عکسش رو
به سراغ کیفم رفتم تا نامه های احمد را بخوانم.
به کاغذهایی که از کیفم بیرون کشیدم دقت نکردم و اشتباهی به جای نامه وصیت نامه اش را باز کردم.
چشمم که به شهادتین بالای صفحه افتاد دوباره اشکم جاری شد.
با خودم عهد کرده بودم هیچگاه این وصیت نامه را باز نکنم.
وصیت نامه را روی زمین گذاشتم و گوشه روسری ام را جلوی دهانم جمع کردم و گریستم.
نمی خواستم ناشکری کنم ولی واقعا دیگر از دوری احمد به تنگ آمده بودم.
تا آن لحظه به شوق و انتظار این که احمد به زودی به دنبالم می آید تحمل می کردم و برای لحظه ای که دنبالم بیاید رویاسازی می مردم ولی حالا با نه محکم و قاطعی که آقاجان گفت فقط احساس دلتنگی و نا امیدی می کردم.
از همه دلگیر بودم.
دیگر انگار انگیزه ای برای صبر و تحمل نداشتم.
سرم را بالا آوردم و رو به خدا گفتم:
خدایا تو خودت شاهد و ناظری
تمام این مدت نگفتم چرا این جوری شد سعی کردم شاکر باشم به حکمتت به صلاحت راضی باشم
به این که شوهرم تو راه اسلام باشه راضی بودم.
تموم این دوریا و سختی ها رو گفتم فدای سر دینت
ولی کاش آقاجان نه نمیاورد.
کاش آقاجان می فهمید دلتنگی یعنی چی
خدایا تو که حالم رو می دونی کارت هم معجزه کردنه
چی میشه یه بار برای دل من هم معجزه کنی
خدایا هر چی صلاحه همون رو محقق کن فقط کاش صلاح و مصلحت و حکمتت با خواسته دل این بنده روسیاه و گناهکارت یکی بود.
خدایا ناشکری نمی کنم دارم التماست می کنم.
شکرت که هستی و پناه من بی پناه دل شکسته ای
زیر لب صلواتی فرستادم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم.
از جا برخاستم تا رخت خپاب پهن کنم و چراغ را خاموش کنم که صدای کشیده شدن دمپایی روی ینگ فرش حیاط به گوشم رسید.
از پنجره نگاه کردم.
آقاجان بود که به سمت اتاقم می آمد.
تا بخواهم به خودم بجنبم و آلبوم و وصیت نامه را جمع کنم آقاجان به در اتاق رسید و صدایم زد.
در حالی که نگاهم به آلبوم و وصیت نامه خیره مانده بود دم در اتاق رفتم و جواب دادم:
بله آقا جان؟
آقاجان وارد اتاق شد و پرسید:
چرا نخوابیدی؟
لباسم را کمی با دستم جلو گرفتم تا شکمم کمتر دیده شود و گفتم:
دیگه کم کم می خواستم رخت خواب پهن کنم.
نگاه آقاجان به سمت آلبوم که جلب شد سر به زیر انداختم.
آقا جان به سمت آلبوم رفت و همان حا نشست.
آلبوم را برداشت و باز کرد و من از خجالت لب گزیدم.
آقا جان آلبوم را روی طاقچه گذاشت و وکاغذ وصیتنامه را برداشت.
با دقت چند خط اول آن را خواند و بعد پرسید:
اینو کی بهت داده؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت206 ز
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم.
یکسالونیمباتو
پارت207
ز_سعدی
سر به زیر گفتم:
همون روزی که رفتم خونه محمد امین ... خود احمد بهم داد.
آقاجان کلاف نفسش را بیرون داد و گفت:
هی ابنا رو می خونی که حال خپدت رو داغون می کنی
یکم به خودت و او تو راهیت رحمت بیاد.
روی زمین نشستم و سر به زیر گفتم:
من تا حالا اینو نخوندم.
اشتباهی جای کاغذ دیگه از کیفم درش آوردم وقتی دیدم وصیتنامه است دیگه نخوندمش.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
من هیچ وقت این رو نمی خونم
آقاجان در حالی که وصیت نامه را تا می زد گفت:
خیلی خوب باباجان نخونش.
بذارش یه جایی با کاغذای دیگه قاطی نشه.
اشکم را با گوشه روسری ام پاک کردم و گفتم:
اول گذاشته بودمش لای قرآن ولی ترسیدم بیفته گم بشه گذاشتم کیفم.
اگه اشکال نداره دست شما باشه
آقا جان آه کشید و گفت:
باشه باباجان می برم میذارمش تو صندوق حجره
جلوی چشم تو و پیشت نباشه بهتره
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
دست شما درد نکنه آقاجان.
آقاجان آه کشید و گفت:
می دونی چند وقته پدر دختری با هم حرف نزدیم؟
از وقتی فهمیدی من جای احمد رو می دونستم و نگفتم دیگه خیلی دور و بر من نیومدی.
دلخور شدی و بهت حق میدم
ولی کاش قهر نباشی.
لب گزیدم و گفتم:
آقاجان من غلط بکنم اگه قهر باشم.
آقاجان آه کشید و گفت:
شرایط خوبی نداریم.
همه مون حال مون داغونه.
همه مون اضطراب داریم، غم داریم نمی دونیم چی کار باید بکنیم این چند وقته همه چیز به هم پیچیده و هر اتفاق جدیدی میفته فقط میشه قوز بالا قوز
ولی با همه اینا
دلِ منِ بابا به شادی و خوشحالی شماها گرمه.
دلم برای خنده هات تنگ شده بابا ...
دلم میگیره وقتی چشمای خیس و قرمزت رو می بینم
در حالی که به گوشه روسری ام خیره مانده بودم و با آن بازی می کردم گفتم:
شرایط برای خندیدن و شاد بودن من مساعد نیست ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم. یکسالونیمباتو پارت207 ز_سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت208
ز_سعدی
آقاجان آه کشید و گفت:
کاش می شد دوباره شاد باشی. حداقل به خاطر اون طفل معصوم تو راهیت
من هم ناخودآگاه آه کشیدم و علی رغم دنیای حرف که داشتم سکوت کردم.
آقاجان گفت:
بابا من برای دل تو باید چه کار کنم؟
چی کار کنم حداقل کار شبت گریه نباشه؟
آه کشیدم و گفتم:
فعلا که نمیشه کاریش کرد.
تا قرار بر بودن من این جاست فکر نکنم ...
ادامه حرفم را خوردم. من هیچ وقت این قدر صریح با آقاجان حرف نزده بودم.
آقا جان گفت:
بابا جان یه وقت فکر نکنی من از سر سنگدلی و بی رحمی نمیخوام بذارم تو بری
ولی باور کن دلم نمیاد تو بری.
آقاجانم که همیشه برای من کوه صبر و تحمل و مردانگی بود با بغض گفت:
بابا تو بری دیگه من نمی بینمت.
دل من طاقت نمیاره دیگه تو رو نبینم
من دلم به دیدن شما بچه ها خوشه
سر به زیر گفتم:
آقاجان شما خیلی مهربونید که طاقت و تحمل دوری از بچه هاتون رو ندارید. ما هم تحمل دوری از شما رو نداریم
شما چشم امید مایید.
_پس چه طور توقع داری بذارم جایی بری که دیگه نه من می تونم بیام دیدنت و نه تو می تونی بیای دیدنم؟
با بغضی آمیخته به خجالت گفتم:
_آقاجان شما خودتون به ما یاد دادید بعد از خدا بزرگترین حق رو مرد به گردن زن داره
شما گفتید زن همه جوره باید پای شوهرش باشه
خودتون تو نصیحتاتون گفتید همیشه تو سختی و آسایش کنار شوهرتون بمونید
سرم را بالا آوردم و با صدایی که از گریه می لرزید گفتم:
احمد الان مریضه، تنهاست، رواست که توی این سختی و مشکلات تنهاش بذارم
من که فقط وقتی حالش خوبه نباید تو زندگیش باشم
الان که تو این وضعیت بد گرفتار شده باید همپا بودن خودم رو همراه بودن خودم رو بهش ثابت کنم.
باید همراه مشکلاتش باشم
_درست میگی بابا
ولی باور کن شرایط خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی
درسته من شما رو لای پر قو بزرگ نکردم ولی در حد توان خودم براتون کم هم نذاشتم.
نمی تونم قبول کنم تو بری جایی که هیچ امکاناتی نداره و ندونم در چه حالی و با چه وضعیتی داری روزگارت رو سر می کنی.
بابا جان تو بارداری
خدایی نکرده اگه اتفاق بدی برات بیفته نیاز به کمک داشته باشی کی میخواد به دادت برسه وقتی کسی دورت نیست که هوات رو داشته باشه؟
من نگرانتم بابا
سختمه چند ماه ازت بی خبر باشم و ندونم کجایی
سختمه چند ماه نبینمت
سر به زیر انداختم و گفتم:
برای منم سخته آقاجان
صاحب اختیار من شمایید.
شما صلاح منو بهتر می دونید.
من هر جا به شما اعتماد کردم ضرر نکردم الانم اگر اصرار به رفتن دارم به خاطر این نیست که بگم شما صلاح منو نمی دونید
من غلط بکنم اگر این به ذهنم بیاد.
شما صلاح دونستید من زن احمد بشم، شریک زندگیش بشم.
احمد رو قبول کردید چون گفتید بهش اعتماد داشتید قبولش دارید.
حتی هنوزم به مردانگی اش یقین دارید.
کاش تو این شرایط که قبولش دارید بذارید پیشش باشم و دل تون قرص باشه برام کم نمیذاره
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت208 ز_سعدی آقاجان آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت209
ز_سعدی
آقا جان آه کشید و از جا برخاست.
من هم به احترامش از جا برخاستم و تا دم در اتاق همراهی اش کردم.
آقا جان بی هیچ حرفی از اتاق رفت ولی صبح هنگام صبحانه موافقتش را با رفتنم اعلام کرد.
با این حرف انگار دنیا را به من هدیه داد.
این بار از خوشحالی اشکم بند نمی آمد.
چند بار با ذوق دست آقاجان را بوسیدم و آقا جان با غم نگاهم می کرد.
حرم که رفتم نماز شکر خواندم و چندین بار سجده شکر به جا آوردم.
وسایلم را با ذوق جمع کرده بودم و چند روزی منتظر بودم تا به دنبالم بیایند و مرا پیش احمد ببرند
دیگر نه اشک می ریختم و نه ناراحت بودم.
همه وجودم شوق و ذوق بود.
دلم برای آرامشی که در کنار احمد داشتم تنگ شده بود و برای احساس دوباره اش دلم پر می کشید.
در این چند روز که من خوشحال بودم و لبخند از لبم کنار نمی رفت آقاجان غمگین بود و طور خاصی نگاهم می کرد.
از نگاهش دلم می لرزید و بابت خوشحالی و ذوق و شوقی که داشتم عذاب وجدان می گرفتم.
هر روز آقاجان قبل از این که سر کارش برود طوری مرا بغل می گرفت و می بوسید که انگار وداع آخرمان است.
تنها آقاجان بود که این قدر ناراحت بود و بقیه اعضای خانواده با این که ابراز دلتنگی می کردند ولی به خاطر این که من به مراد دلم رسیده ام خوشحال بودند.
مادر برایم خوراکی های مختلف را در پاکت می پیچید و کنار می گذاشت، توصیه های مختلف می کرد، گاهی وسط صحبت هایش از دلتنگی ام اشک می ریخت اما به خاطر دل من وسط همان گریه ها می خندید و خدا را شکر می کرد.
بالاخره بعد از چند روز انتظار محمد امین به خانه مان آمد تا در مورد رفتن من هماهنگی کند.
همه در مهمانخانه و زیر باد خنک پنکه سقفی نشسته بودیم.
محمد حسن پیش دستی های هندوانه را که مادر برش می زد را جلوی اعضای خانواده می گذاشت و ما همه منتظر بودیم محمد امین لب به سخن باز کند.
محمد امین حالت نشستنش را عوض کرد و گفت:
فردا صبح که حرم شلوغه بهترین موقعیت برای رفتن رقیه است.
خانباجی با تعجب پرسید:
فردا چرا حرم شلوغه؟
محمد علی با کنایه گفت:
اعلی حضرت همایونی تشریف میارن زیارت. مردم ساده هم قراره بیان استقبال و خوشامد گویی
کاش این مردم بفهمن این مردک قاتل و جانی مثل همون خلفای بنی امیه و بنی عباسه جای استقبال تو همون حرم بریزن سرش نذارن جون سالم به در ببره
آقاجان گفت:
هنوز مونده مردم بفهمن این شاه چه بالاهایی سرمون آورده و میاره
مردم فکر می کنن اوضاع همینه و باید فقط بسوزن و بسازن
اذیت هستن ناراضی هستن ولی یک درصد هم احتمال نمیدن بشه اوضاع رو عوض کرد.
مادر زیر لب گفت:
خدا لعنتش کنه
هم خودشو
هم اون بابای گور به گور شدش رو که حجاب از سر زن ها کشید.
مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت زیارت عاشورا که می خونید لعن قاتلای امام حسین رو می کنید این مردک رو هم تو ذهن تون بیارید که مثل یزیدیا که ریختن چادر و معجر از سر زن و بچه اهل بیت کشیدن اینم چادر و روسری از سر ناموس شیعه کشید.
محمد علی گفت:
خدا لعنتش کنه
من اگه اون زمان می بودم خودم می کشتمش
مردک انگار با دین پدر کشتگی داشت
اون از کشف حجابی که راه انداخت
اون از این که روضه و عزاداری امام حسین رو ممنوع کرد
اون از هتک حرمتش تو حرم حضرت معصومه که زن و دختراش بی حجاب رفتن حرم و وقتی یکی از علما اعتراض کرد مردک اون عالم و مجتهد بیچاره رو زیر لگد و چکمه هاش له کرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت209 ز_
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت210
ز_سعدی
محمد علی کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
کاش من بودم اون زمان گردن این مردک قلدر رو میشکستم
خانباجی گفت:
رضا شاه به رضا قلدر معروف بود.
تو بی رحمی و خشونت رو دست نداشت مادر
تو اگر بودی هم مثل بقیه مردم زورت بهش نمی رسید.
یک آیه الله مدرس زورش به این رضاشاه می چربید که اونم کشتنش
محمد علی با حرص گفت:
مردک فقط زورش به ملت بیچاره ایران می رسید
وگرنه در مقابل خارجی ها و اجنبی مثل موش بود.
هر چی اونا می گفتن می گفت چشم
این همه قوه نظامی داشت ارتش داشت سه روزم ارتشش جلوی ارتش اجنبی دووم نیاورد و ایران افتاد دست شوروی و انگلیس
این همه به حساب خودش پول خرج ارتش ایران و تجهیزش می کرد بعد آژان ها تو اسلحه هاشون گلوله نداشتن مجبور بودن خالی ببندن
ایرانم که انگار ارث پدرش بود به هر کی می خواست حاتم بخشی می کرد
مردک با کمک اجنبی روی کار اومد فقط هم به فکر منافع اجنبی بود جای منافع مردم
اجنبی هم خوب حقش رو گذاشت کف دستش هم از پادشاهی بر کنارش کردن هم از کشور انداختنش بیرون
آقاجان گفت:
بابا جان اینا رضا شاه و محمد رضا شاه پدر و پسر عین همن
هر دو با کمک اجنبی اومدن روی کار فقط هم در خدمت اجنبی ان
اگه رضاخان آرارات رو داد ترکیه محمد رضا هم بحرین رو شوهر داد
از هیرمند و اروند هم نگم
مردم کشور ما امکانات ندارن تو حاشیه شهر تو حلبی آبادن بیشتر جاهای کشور آب لوله کشی و تمیز نیست، بیماری بیداد می کنه جای این که به کشور برسه بودجه کشور رو صرف آبادانی کشور کنه صرف بهداشت کنه میره به این کشور اروپایی وام میده میره به اون کشور اروپایی که چه می دونم خیابوناش چه کار شدن پول میده تعمیرات کنن
الان کشور خود ما نه فاضلاب داره نه راه و جاده درست
تمام کوچه ها و خیابونا بوی گند فاضلاب میده بعد آقا به فکر فاضلاب فلان کشور خارجیه
همین روستاهای مرزی خودمون هر چند وقت یک بار اشرار حمله می کنن مردم بدبخت رو می کشن اموال شون رو می دزدن به زن و بچه مردم دست درازی می کنن بعد شاه جای تقویت مرزا و دفاع از مردم خودمون جنگنده هاش رو میفرسته ویتنام که به امریکایی ها کمک کنن مردم بدبخت اون جا رو بمبارون کنن و بکشن.
مثل باباش تو کوچه خیابون چادر از سر زن و بچه نمی کشه ولی اجازه نمیده یک دختر یک زن با حجاب پا تو مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و اداره بذاره
مردم ما مسلمونن این بی دین میخواد تیشه بزنه به ریشه اسلام
اونم از سینما و تلوزیونش که آدم دلش میخواد بمیره ولی ناموس ایرانی رو با این سر و شکل نبینه.
محمد علی گفت:
حاج آقا موسویان می گفت تو دنیا فیلم فارسی ایران معروفه
ازش پرسیدم چرا گفت بس که صحنه های ناجور داره که بقیه کشورا حتی نامسلمون و کافراش هم هنوز این طور فیلم نساختن.
مادر آه کشید و گفت:
خدا خودش شر این خاندان رو از سر این مردم و این کشور کم کنه
کاش امام زمان بیاد اینا نابود بشن
آقاجان گفت:
ان شاء الله ولی فقط نباید دست رو دست بذاریم بگیم خدا درست کنه یا امام زمان بیاد درست کنه
باید ما هم تلاش کنیم شرایط رو مهیا کنیم با ظلم بجنگیم
محمد امین گفت:
ما که آقاجان داریم تلاش مون رو می کنیم حاضریم جون مون و همه چی مونم فدا کنیم شر ظالم و دشمن دین رو کم کنیم ان شاء الله خدا خودش کمک مون کنه
در هر صورت فردا این شاه گور به گوری با زنش و خدم و حشمش دارن میان حرم
این بهترین موقعیت برای اینه که رقیه رو بفرستیم بره پیش احمد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 140 ❤️
💜نام رمان : چهارشنبه های…💜
💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚
💙تعداد قسمت : 40 💙
🧡ژانر: مذهبی 🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 140 ❤️ 💜نام رمان : چهارشنبه های…💜 💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚 💙تعداد قسمت : 4
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁چهارشنبه های...🍁
#بر_اساس_واقعیت
قسمت اول
مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت...
نازنین نمی خوام اذیتت کنم ولی...ولی... یه مسئله خیلی مهمی را باید بهت بگم! حالت چهره اش از گفتن حرف خوبی خبر نمی داد!!!
دستاش می لرزید!
درست مثل صداش!
انگار که خیلی نگران باشه...
گفتم: لیلا چی شده؟!
چرا قیافت اینجوریه!!!
نگرانم کردی دختر!
بگو دیگه...
من من کنان گفت: راستش امید... امید...
اسم امید که اومد تنم لرزید!
گفتم: امید چی؟!
چیزی شده؟!
نصفه جونم کردی خوب حرف بزن...
ادامه داد: اما صداش از ته گلوش می اومد...
انگار می ترسید بگه!
امید یک ماهی هست... یک ماهی هست... که مدام به من پیام میده! تا اینکه دیروز اومد پیشم و بهم
پیشنهاد داد که...
دیگه نمی فهمیدم لیلا چی میگه!
مثل آدمی که بهش شوک الکتریکی وصل کرده باشن...
با حالت برافروخته گفتم: دروغ میگی!
می خوای بین ما را بهم بزنی که چی بشه!!!
آخه چرا لیلا تو دوست منی؟
نذاشت حرفم تموم بشه!
گوشیش رو از داخل کیفش آورد بیرون...
دلم می خواست از دستش می افتاد و خُرد می شد ولی چیزهایی رو که می خواست بهم نشون بده نمی دیدم...
دستای لرزونش چنان با سرعت روی صفحه ی گوشیش سُر می خورد به سمت پیام ها می رفت که انگار برای اثبات حقانیتش طناب دار را از گردنش باز کنه!
و باز شد فایل پیامها...
_لیلا خانم سلام چند وقت است که احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم....
_لیلا جان من شبها خواب ندارم میشه یک کلمه جواب بدید لااقل آروم بشم...
_لیلا... لیلا جان... لیلی من...
ولی لیلا هیچ کدوم از پیام ها رو جواب نداده بود...
دیگه دلم نمی خواست ببینم...
چقدر شبیه پیام هایی بود که روز های اول به من می داد!
_نازنین خانم سلام چند وقت است احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم... و....
چقدر ساده بودم من....
منی که همه به عنوان دختر عاقل می شناختند! چقدر راحت گول خوردم!!!
نگاهم به حلقه نامزدیم افتاد که به دستم بود...
فقط اشک بود که روی گوشی اَپل لیلا می ریخت...
دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: می فهممت نازنین!!! نمی دونم چرا اون لحظه حالم حتی از لیلا هم بهم می خورد...
دستش رو برداشتم و با تمام سرعت دور شدم...
صدای لیلا که دنبالم می دوید و مُدام می گفت: نازنین صبر کن... نازی صبر کن!!!
توی سالن دانشگاه می پیچید و همه خیره به ما...
و صدای پچ پچ بچه ها....
انگار گوش هایم حساس تر از همیشه شده بود....
یکی از بچه ها می گفت: دوباره این
دخترا لوس بازیشون گل کرد!
اگر لیلا به موقع نرسیده بود دستم روی گونه هاش یه یادگاری حسابی می گذاشت!
انگار دنبال یکی بودم عصبانیم را خالی کنم...
دانشجوی بیچاره نفهمید از کجا فرار کنه...
مچ دستم که گره خورده بود به دستهای
لیلا را با تمام عصبانیت رها کردم و
گفتم: ولم کن لیلا حالم از تو ...
از امید...از خودم... از همه بهم می خوره!
بذار برم و به درد خودم بمیرم...
و با همون سرعت از دانشگاه خارج شدم بی هدف در خیابانها راه می رفتم و اشک می ریختم...
با خودم فکر می کردم چطور امید تونست با من این کارا بکنه!
چرا نامرد لیلا را انتخاب کرد! این همه دختر توی دانشگاه ما! چرا دوست من!
حالا به مامان بابام چی بگم! چطوری توضیح بدم بعد از اون همه اصرار برای قبول کردن امید و ماجرای خواستگاری و انگشتر نشون آوردن!
چقدر احساس تنهایی می کردم...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁چهارشنبه های...🍁 #بر_اساس_واقعیت قسمت اول مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین ن
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁چهارشنبه های 🍁
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوم
با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم!
راننده بلند، بلند داد می زد می خوای خودتم بکشی برای مردم دردسر درست نکن...
خودمو بکشم...
شاید اینجوری از این فلاکت راحت بشم!
بدون توجه به راننده رفتم سمت داروخونه اون طرف خیابون...
یه جعبه قرص گرفتم تموم کنم این زندگی رو...
رسیدم خونه...
مامان با تلفن مشغول صحبت بود
آروم رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم رفتم داخل اتاقم...
نگاهی به لیوان آب انداختم و جعبه
قرضی که گذاشته بودم رو به روم...
داشتم با لیوان آب بازی میکردم ، آب
توی لیوان موج می زد و متلاطم بود درست مثل امواج دل من....
و سوالهای بی پاسخی که مثل خوره مغزم را می خورد!
چراااا!؟
چرا آخه امید با من اینطوری کرد....؟
ما همدیگه رو دوست داشتیم...
اصلا اگه دوستم نداشت چرا با پدرم صحبت کرد؟
محکم کوبیدم روی میز...
از این همه حماقتم...
شدت ضربه ی دستم اینقدر زیاد بود که لیوان پخش شد روی زمین...
و زمین پر از خرد شیشه....
مامانم هراسان در رو باز کرد و گفت:
چی شده نازنین!؟
سریع جعبه قرص ها رو گذاشتم توی
جیبم و گفتم: می خواستم آب بخورم
لیوان از دستم افتاد!
از حالت چشمام متوجه شد چیزی شده...
ولی چیزی نگفت! مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد هم زمان نصایح مادرانه که تو بزرگ شدی دختر حواست را جمع کن مادر من!
دیر یا زود می فهمید چی شده ولی
ترجیح دادم اون موقع چیزی نگم...
مامان که از در رفت بیرون، رفتم سمت گوشیم که آخرین پیامم رو برای امید بفرستم و با این زندگی خداحافظی کنم...
گوشی رو برداشتم
۱۲ بار لیلا زنگ زده بود ....
۵ بار امید...
سه تا پیام داده بود
نازنین عزیزم چرا جواب نمی دی؟
عشقم نگرانت شدم...
کجایی نفس...
حالم ازش بهم میخورد!
از این همه دروغ!
از این همه چند رنگ بودن!
آخه مگه یه قلب برای چند تا عشق جا داره آدم پلید!
با تمام بغضم و حرص براش نوشتم
هرچی بین ما بود دیگه تموم شد...
منتظر خبرهای غافلگیر کننده باش...
داشتم فکر میکردم از خبر خود کشی من
چقدر شوکه میشه!!َ!
که صدای پیامکی اومد!
فکر کردم امید! با شتاب گوشی رو
برداشتم ولی لیلا بود...
پیام را باز کردم نوشته بود:
نازی جون دوست قدیمی من...
اگه خواستی کاری کنی من بهت پیشنهاد میدم انتقام بگیر...
من تمام مسیری که پیاده رفتی پشت سرت بودم، دیدم رفتی داخل داروخونه!
رفیق یادت باشه زندگی یه کتاب پرماجراست! هیچ وقت به خاطر یه ورقش اونو دور ننداز...
یه لحظه فکر کردم من دارم چکار میکنم!
اصلا چرا من خودمو بکشم!
گیرم این دنیا با دست یه نامرد بدبخت شدم چرا اون دنیام را با دستای خودم، خودم را بدبخت کنم!
چه حماقتی!
لبم را گزیدم و به خودم گفتم: وقتی اینقدر بی عقلی که بخاطر یه عوضی زندگیت را می خوای تموم کنی پس عجیب هم نبود چنین اشتباهی توی انتخابت کنی!
حالا از دست خودم کلافه بودم!
جعبه ی قرص ها رو توی دستم مچاله کردم...
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: انتقام... آره انتقام می گیرم! جوری که ندونی از کجا خوردی امید آقا! تو نمی دونی لیلا تو تیم منه! و چه اشتباه بزرگی کردی...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁چهارشنبه های 🍁 #بر_اساس_واقعیت قسمت دوم با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم!
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁چهارشنبه های 🍁
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سوم
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم...
در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟
اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت!
توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ...
مامان شمائید بیایید داخل...
در باز شد ...
هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در...
لیلا بود!!!
گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟!
چرا دانشگاه نیومدی...
دیونه...نگرانت شدم...
صورتم رو برگردوندم سمت میز....
دستهام رو گذاشتم روی سرم...
آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن...
نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم...
ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم...
هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن!
باشه تو دوست خوب...
لیلا سکوت کرد!
و من هم سکوت...
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا
بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه!
اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو
دوست داشتم هنوزم...
برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود...
گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه ....
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم
نازنین! واقعا نمی دونم!
ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن!
اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم:
چی، چی می گی ماجرا تموم شده!
تازه ماجرا شروع شده!
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید...
لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟!
چکار میخوای بکنی؟
بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم...
چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!!
با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟
نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم...
یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی...
هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو!
پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی!
نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی!
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه
عاقل بودم عاشق نمی شدم!
بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام...
دستش رو گذاشت رو شو نه ام...
برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم
می کنی؟!
انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد...
با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی!
می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه!
تو گفتی: انتقام...
گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛