eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۱ سریع بین
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۲ تصمیم گرفتم زندگی جدیدی شروع کنم به دور از گناهان زندگی ای که بیشتر من را به خدا نزدیک کند ...... بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت یکی از سوپری ها رفتم و بعد خرید یکم خوراکی با سرعت بیشتر وارد آپارتمان شدم ..... آرام کلید انداختم و در را باز کردم چراغ ها خاموش بود و این یعنی کسی خانه نیست ..... تلویزیون روشن بود و سرود سلام فرمانده ی ۲ پخش می‌شد عصبانی کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم .... آخر چرا کسی حواسش به اسراف برق نیست ؟؟... همانطور که مشغول غر زدن بودم تلفن خانه زنگ خورد سریع به طرف تلفن دویدم و جواب دادم : _بله + سلام دخترم خوبی کمی که به صدا دقت کردم متوجه شدم مادر معصومه است که زنگ زده _ سلام مادر جون خوبید + قربانت دخترم ببین شیوا جان خوب گوش کن ببین چی‌ میگم باشه مادر _ چشم مادر جون + آقا محمد رفته پیش جواد تا کار های ترخیص رو انجام بده بعدم یک راست میرن سراغ کاراشون تو اداره که این مدت خیلی عقب افتاده بوده... خب ؟ _ خب + بعد اقا محمد گفته برای اینکه خیال خودش و جواد هم راحت بمونه تو و فاطمه بیایین اینجا پیش ما تا اونهام دل نگران شماها نباشن ... خب؟؟ آرام خندیدم و گفتم _ خببببب + حالا معصومه و فاطمه سریع تر اومدن و رفتن برای مهدی کوچولوتون لباس بخرن من و محیا موندیم خونه انقدرم که این محیا شیطونه همه انرژی منو دو دستی ازم گرفته دوباره خندیدم _ باشه مادر جون تا ۳ بشمارید اونجام + قربونت بشم مادر مواظب خودت باش _ خدانکنه چشم یاعلی تلفن را قطع کردم و سریع به سمت در رفتم تا با اسنپ خودم را به خانه ی معصومه اینا برسونم ..... همین که وارد آسانسور شدم یادم افتاد خوراکی ها و بستنی ها همینجوری وسط حال افتادن در آسانسور رو با شتاب باز کردم و با سرعت کلید را درون قفل چرخاندم سریع پلاستیک را با تمام تشکیلاتش درون فریزر گذاشتم و باعجله سوار اسانسور شدم تا قبل اینکه اسنپ برسد پایین باشم... چادرم را در بغلم جمع کردم و صندلی عقب نشستم... همانطور که ماشین با سرعت بالا درحال حرکت بود اس ام اسی به محمد دادم 📑 سلام داداش من دارم میرم خونه ی معصومه اینا دیگه پس خیالت راحت سریع ارسالش کردم و وارد ایتا شدم طبق معمول همیشه پر از پیام وارد پیوی حنانه شدم و عکس جزوه هایی را که استاد جلیلی داده بود برایش فرستادم سریع گوشی ام را خاموش کردم و درون کیفم گذاشتم راننده وارد یکی از کوچه ها شد که ماشین به یکباره ایستاد _ ای خدا ببین چی‌ شد چرخ ماشین پنچر شد راننده رویش را برگرداند سمت من و گفت _ دخترم چیکار میکنی الان ؟؟ در ماشین را باز کردم + هیچی عمو مسیر زیادی نیست پیاده میرم سریع در ماشین را بستم و به سمت چند کوچه بالا تر قدم های بلند برداشتم ..... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۲ تصمیم گر
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ نفس نفس زنان وارد آپارتمان ۸ طبقه شدم به سمت آسانسور رفتم و دکمه ی طبقه ی چهارم را زدم ... واحد ۱۶ خودش است همینه.... زنگ در را فشار دادم بعد از چند ثانیه حاج خانم آرام لای در را باز کرد و با دیدن من لبخند شرینی روی لب هایش نقش بست _ شیوا مادر تویی؟ + آره مادر جون خود خودمم _ سلام مادر جلو در نمون بیا تو چشمی گفتم و بعد در آوردن کفش هایم وارد خانه شدم خانه ی دل باز حاج خانم .... کنار طاقچه روی صندلی تک نفره ای نشستم. حاج خانم عینکش را در آورد و با گوشه ی روسری اش تمیز کرد و دوباره روی صورتش زد با چشم اشاره ای به صندلی و قاب عکس روی طاقچه انداخت و گفت : _حاج عماد هم همینجوری می‌شست روی این صندلی و کتاب میخوند سرم را پایین انداختم که ادامه داد _از شهید شدن پدرت چند ساله که میگذره دخترم ؟ + تقریبا ۷ سال .... ۶ سال و نیم اینطورا لبخند غم انگیزی زد : _ حاج عماد تقریبا ۱۰ ساله که فوت شده تو این ۱۰ سال معصومه و جواد رو خودم دست تنها بزرگ کردم.... ساکت تو فکر فرو رفته بودم که آهی از سر غم کشید و گفت : _ ماه های اول برای معصومه خیلی سخت تموم شد ، معصومه از اول بابایی بود ، اون شب هایی که حاج عماد ماموریت میرفت نمیدونی چی می‌کشیدیم تا صبح بشه ..... + دخترها بابایی اند مادر جون _ اره دخترم من خودمم بابایی بودم چند سالی میشه که آقا جونم هم رفته دست تنها بودم شکستم با دوتا بچه اگه جواد نبود عمرا دووم نمیاوردم که کاش.‌‌... لبخندی زدم و گفتم : +خدانکنه مادرجون سایتون ۱۰۰ سال بالا سر ما باشه لبخندی از سر ذوق زد _خب دیگه آبغوره گرفتن کافیه امشب بعد چند روز پسرم داره میاد باید حسابی کار کنیم خنده ی ریزی کردم + حالا مطمئنید آقا جواد امشب میان؟؟ _‌پس چی میگی نمیاد؟؟؟ + نه نه ولی محمد میگفت بعد مدت ها اومدن سر پروندشون نمیدونم امشب بیان یا نه _ پس پاشو که اگه اومدن مجبور نشن جک و جونور بخورن ی یاعلی بگو پاشو مادر سریع از جایم بلند شدم و همراه مادر جون به آشپز خانه رفتیم... _ خبببب حالا چی درست کنیم؟ + آش رشته ، نظرتون چیه ؟ _ عالیه دخترم با دست اشاره ای به ماهیتابه کنار دستم کرد و گفت _ اون ماهیتابه ام بیار بی‌زحمت ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشتم فندک را برداشتم و زیرش گرفتم هرکاری کردم روشن نشد -مادرجون این روشن نمیشه + فندک گازش تموم شده برو از تو اتاق جواد کبریت بیار برداشته گذاشته اونجا اگه بچه ای چیزی اومد نره برداره برای لحظه ای مات ماندم + از کجا _ اتاق جواد دیگه مادر طبقه بالا برو رو میزه چشمی گفتم و به سمت پله ها رفتم خدا خدا میکردم همین الان معصومه و فاطمه در خانه را باز کنند و دیگر نیاز نباشد من به اتاق آقا جواد بروم تلاش های بی فايده ام باعث نگران شدن حاج خانم شد _ دخترم هنوز که اینجایی اتاق غریبه که نیست رو همین میز بغل دره زود برو بردار بیار من پام درد میکنه وگرنه خودم میرفتم سعی کردم ابرو ریزی را کنار بگذارم و چندتا چندتا پله هارا بالا برم تا به اتاق ها برسم کمی دو دل بودم بسم اللهی گفتم و در اتاق را باز کردم زیبایی چشم گیر اتاق هوش را از سرم پراند نگاهم را دور و بر اتاق انداختم بوی عطر شهدا در اتاق پیچیده بود یک لحظه حس و حال شلمچه را به خود گرفتم و راهیان نور پارسال که با معصومه رفتیم و یک مشت خاک برای آقا جواد و محمد به عنوان سوغاتی اوردیم .... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر شلمچه و خاطرات شهدا را در تمام وجودم پر کنم ..... چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم ....
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم .... قاب عکس های کوچک و پلاک هاو زنجیر های شهدا چفیه خاکی شده کنار لباس سبز سپاه و تسبیح مشکی رنگ لنگه همانی که محمد داشت جلوه خاصی به اتاق نور گیر بخشیده بود .... قبل از اینکه مادر جون دوباره صدایم بزند نگاهم را به میز کنار در دادم که رویش پر از کتاب های شهدایی بود کتاب " آنچه قاصدک گفت " نظرم را جلب کرد شبیهش را در کتابخانه ی دانشگاه دیده بودم.... سرم را تکان دادم تا افکار های مزاحم و شاید گناه آور از ذهنم خارج شوند کبریت را از روی میز برداشتم و سریع از اتاق بیرون آمدم در را بستم و با سرعت به سمت آشپز خانه دویدم _ عه مادر بالاخره اومدی چقدر دیر کردی + ببخشید کبریت ها رو پیدا نمیکردم _ از دست این جواد همه چیزو برمیداره قایم میکنه معلوم نیست بچه تو خونه ی ما کجا بوده اخه به لبخندی اکتفا کردم و کبریت هارا به مادر جون دادم تا قبل از تاریک شدن هوا غذا را بار بگذاریم ..... همانطور که رشته های اش را می‌ریخت گفت : _ دخترم ی زنگ بزن به فاطمه اینا ببین چرا نمیان پس نگران شدم ‌ با گفتن چشم سریع به سمت تلفن خانه قدم گذاشتن شماره فاطمه را گرفتم بعد چند بوق جواب داد _ کجایین پس + اول سلام بعدش کلام تو ترافیکیم داریم میایم _ ببخشید سلام ، باشه منتظریم یاعلی گفت و تلفن را قطع کرد به سمت آشپزخانه رفتم و جواب سوال های مادر جون رو دادم که بالاخره صدای چرخاندن کلید در قفل در را شنیدیم فاطمه و معصومه با کلی پلاستیک خرید وارد خانه شدند و سرو صداشون محیا را بیدار کرد.... با حاج خانم به استقبالشان رفتیم فاطمه را در آغوش کشیدم و از صمیم قلب برایش آرزوی سلامتی کردم نه فقط برای فاطمه بلکه برای مهدی کوچولو که تا چند ماه دیگر مهمان زندگی امان میشد... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۶ ساعت نزدیک به ۸ شب بود که تلویزیون را روشن کردم روایت همسر شهید بود از خاطراتی که با شهیدش داشت میگفت از بعد شهادت همسرش ..... همانطور که غرق تماشای تلویزیون بودم معصومه صدایم زد _ شیوا آجی بیا کمک کن این ظرف رو بگیر یکم سالاد شیرازی درست کن + آخه معصومه با اش رشته سالاد شیرازی میخوره مگه؟.. _ من چیکار کنم دیگه جواده جواد ، یکم درست کن فقط برای اون بقیه نمیخورن ما دستمون بنده بعدم خندید و ظرف را روی میز گذاشت بلند شدم و ظرف را اوردم کنار تلویزیون روی زمین گذاشتم و همانطور که گوشم به صدای همسر شهید بود شروع کردم به درست کردن سالاد شیرازی ◼️ از زبان محمد پشت میز بزرگی نشستیم جواد ، سرهنگ ابتکار ، سرگرد پایدار هر ۳ در فکر بودن ، شاید می‌توانستم حدس بزنم به چه فکر می‌کنند..... بعد از کمی درنگ سکوت را شکستم _ همونطور که همتون میدونید ما شاهد ی پرونده ی ساده اما در عین حال پیچیده هستیم با نگاهم به سرهنگ ابتکار از او خواستم بحث را ادامه دهد ... سرهنگ ابتکار از روی صندلی بلند شد و با لحنی که تردید از آن می‌بارید گفت : حق با محمد‌ِ تقریبا حول و حوش چند روز میشه که گروهک تروریستی عراقی در شهرهای ایران پرسه میزنن و منتظر چنین موقعیتی بودن دست به کار شدن .... نفسی گرفت و ادامه داد: چندین روزی میشه که این باند خطرناک شروع به کودک ربایی کردن و شواهد نشان میده که آخر این کودک ربایی ها به فروش اجزای بدن کودکان ختم میشه .... حدود ۱۳ خانواده در طور این یک هفته گزارش گم شدن فرزندشون را به کلانتری ها دادن و ما باید هرچه سریع تر عامل این حادثه را پیدا و خنثی کنیم سرهنگ روی صندلی اش نشست و سرگرد پایدار ادامه داد : -اطلاعی که تا الان از این باند در دسترسمون هست ملیت و تعداد اصلی باندِ .... البته کسی که اعضای باند ازش دستور میگیرن هویتش هنوز پنهانه و بچه های اطلاعات چیزی دستگیرشان نشد... همچنین آخرین سرقت این باند که ثبت شده مربوط به ۲۶ ساعت پیش در نزدیکی منطقه دانشکده فنی نجف آباد هستش که سوژه یک دختر بچه ۷ ساله به اسم ثناست که با مادرش برای خرید بیرون رفته بودن و لحظه ای مادر از کودک غافل میشه و.... صدای در بحث را بهم زد انگاری کسی با سرهنگ و سرگرد کاری مهم داشت که بی معطلی بلند شدن و رفتند .... جواد همانطور که کاغذ های روی میز را مرتب میکرد گفت : -محمد خواهشا تمام توانت را بگذار برای این پرونده خدارا خوش نمیاد این همه طفل معصوم اینجوری از دست برن سری برای تایید حرفش تکان دادم.... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۶ ساعت نزدی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۷ و ۳۸ کمی دست دست کردم و در آخر با صدای آرام گفتم : _ جواد داداش میگم ... چیزه .... خب جواد رویش را برگرداند : + چیزی شده؟؟؟ نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم : _ چیزی که نشده ولی یادته قبل رفتن به سوریه چی بهم گفتی رنگ از رخش پرید سریع به طرفم برگشت: + خب _ داداش بیا باهات رو راست باشم خب چجوری بگم ی سجاد نامی هست که پدرش هم رزم بابامه ، این باباش استاد دانشگاه شیواست بعدا از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده و‌‌... انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشن رویش کاملا مشخص بود حالش عوض شد سعی کرد طبیعی رفتار کند .... + به سلامتی ! خوشبخت باشن ... کاغذ هارا از روی میز برداشت و بدون اینکه اجازه صحبت بهم بده از اتاق بیرون رفت کلافه به دنبالش رفتم اما بیرون اتاق نبود هر جا را که گشتم نبود ... پیش سرهنگ رفتم : _ جناب سرهنگ چند دقیقه مرخصی میدید سرهنگ ابتکار نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت: _ یکی دو هفته که نبودید اینم روش +سریع میاییم ممنون _ سریع بدو کلافه و عصبی چشمی گفتم و سریع به سمت حیاط رفتم جواد گوشه ی حیاط روی یکی از جدول های سبز رنگ نشسته بود و با سنگ های جلوی پایش بازی می کرد تا آمدم بازی با سنگ هارا ول کرد و خودش را با کار دیگری مشغول کرد ....... کنارش گوشه ی جدول نشستم و با تعجب به حرکات غیر طبیعی اش نگاه میکردم .... _ داداش مطمئنی حالت خوبه ؟ نگاهی گذرا کرد و گفت : + آ معلومه صد در صد بهترین از این نمیشد بعدم بلند شد و به سمت باغچه رفت .... دوباره بلند شدم و پشت سرش راه افتادم ..... + اصلا مارو چه به این کارا پرو پرو اومدم هرچی دلم خواسته بهت گفتم تو هم که عین ماست وایسادی نگام کردی انگار نه انگار خواهر توعه باید ی حرکتی از خودت نشون بدی .... _ الآن میخوای خودت رو قانع کنی ؟ + قانع چیه برادر من صاف صاف تو چشام نگاه میکنی میگی تموم شد و رفت آقا سجاد بود کی بود پاشده اومده خواستگاری شمام از خدا خواسته بله رو گفتین انگار نه انگار که من قبل رفتن به سوریه به تو کار سپردم از عجول بودنش خنده ام گرفت و حرفی نزدم _ تو هم که همش بخند ای کاش تو همون بیمارستان انقدر میموندم تا میپوسیدم + من که نگفتم بله رو دادیم درضمن دل شیوا هم اصلا راضی نیست ولی مامانمون گیر داده که نه تازه ی جلسه دیگه هم بیان _ به خشکی شانس حالا کی میخوان بیان این اقااااا سجادتون + معلوم نیست باید اول این پرونده رو تمومش کنیم .... صدای زنگ تلفن باعث شد بحث را نصفه و نیمه رها کنم و تلفن را جواب بدم.... _ سلام +.... _ چی بگم والا ما تا بعد این پرونده حق بیرون اومدن از این زندان رو نداریم که + ..... _ تنبیه در نظر گرفتن برامون +..... _ چی اش رشته با سالاد شیرازی [ جواد سریع برگشت سمت من و با زبان اشاره پرسید قضیه چیه ؟] +.... _حالا بعدا زنگ میزنم مادر یاعلی تلفن را قطع کردم و با خنده گفتم _ آخه جواد اش رشته با سالاد شیرازی او هم در جوابم خندید و گفت : + خیلی خوب میشه .... خب کی بود چیشده _ حاج خانم بود می گفت کی میایید گفتم باید بمونیم گفت حیف شد اش درست کرده بودم بعد که گفتم نمیتونیم بیاییم گفت شیوا سالاد شیرازی درست کرده بوده حداقل میومدین اینو میبریدن که گفتم اینم نمیشه... + حداقل سالاد شیرازی رو پست میکردن _ عه جواد خجالت بکش ی هفته دووم بیار پامی شیم میریم خونه .... فقط جواد + بله _ اگه .... تصمیمت قطعیه سریع تر باید اقدام کنی لبخندی زد که متوجه نشدم از سر غم است یا شادی سر تکان داد و به سمت در ساختمان شروع به حرکت کرد .... پشت سرش راه افتادم ..... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۷ و ۳۸ کمی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ سر پرونده رفتیم..... اطلاعات زیادی نداشتیم اما باید هرچه زودتر پیگیری میکردیم..... پشت میز نشستیم _ آخه چجوری میخواییم اونارو پیدا کنیم وقتی حتی جاشون رو هم نمیدونیم همزمان صدای گوشی مرا به خود آورد سرهنگ ابتکار بود : _ سلام ، سر پرونده ایم + .... _ هیچ ردی ازشون نداریم که قربان +.... _ چشم سعی میکنم تلفن را که قطع کردم جواد به یک باره از جا پرید و به سرعت به سمت اتاق بچه های اطلاعات حرفه ای رفت پشت سرش راه افتادم هرچه صدایش زدن بی فایده بود انگار چیزی نمی شنید .... کنار صندلی یکی از بچه ها رفت و خواست سابقه تماس های بین ۳۰ ساعت گذشته تو منطقه ای که دزدی شده را با دقت و حوصله چک کند .... تمام مانیتور روبرویش را زیر و رو کرد ۱۵۱ تماس در آن ساعت و دقیقا همان منطقه بودند که باید همه راه با دقت و دوطرفه گوش میداد چون تنها راهی که می‌شد باهاش مکان آنها را پیدا کنیم همین بود ..... مشغول گشتن شد و فقط خدا خدا میکرد بتواند ردی پیدا کند .... در فکر بودم که صدایم زد - محمد بیا این هدفون رو‌بگذار هدفون را ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم تماسی در حد چند ثانیه بود و مردی با لهجه غلیظ عربی میگفت «_ سوژه زیر نظره فردا راس ساعت ۱۸ بغل کیوسک تلفن » تماس قطع شد جواد دوباره گفت - یادته سرگرد پایدار گفت گروهک تروریستی عراقی ان + خب ؟ - بابا لهجشون رو ندیدی مگه؟ درضمن تماسشون خیلی مشکوکه سوژه ؟ سوژه برای چی اخه بعدم چرا طرف مقابل حرفی نزد خب مشکوکه دیگه از همه مهمتر تو ساعت و مکانیه که میخوایم به ساعت نگاه میکنم ۵ و ۲۰ دقیقه است سریع بلند میشوم و به جواد هم میگویم بلند ششود رو به علی که پشت سیستم مینشیند میگویم: - سعی کن سریع رد تلفن رو بزنی دقیق میخوام بدونم کجان بازارچه های اژراف دانشگاه فنی کوچیک نیستن پیدا کردن یک مکان توشون هم کار راحتی نیست سریع باش چشمی گفت دست جواد را گرفتم و همراه خودم بردم به اتاق - محمد گرفتی چیشد نگاه مبهمی بهش انداختم و گفتم + راستش نه چشم غزه ای بهم رفت و گفت : - یکم فکر کن خب نابغه ساعت ۱۸ ؟؟ باید سریع تر حرکت کنیم که بهشون برسیم + شاید اونا نباشن .... - شاید باشن ی مو از خرس کندنم غنیمته همانطور که وسایل مورد نیاز را برمیداشتم به تماس فکر میکردم که علی در اتاق را زد و بعد گذاشتن احترام نظامی گفت: - اقا آقا ردشون رو زدم لوکیشن مقصد مورد نظرتون رو تو ایتا فرستادم سریع گوشی ام را چک کردم و بعد تشکر از علی با جواد به سمت ماشین رفتیم جواد پشت فرمان نشست ، در سمت شاگرد را باز کردم و سوار شدم روی لوکیشن زدم و نگاهی به مکان انداختم زمان رسیدن تا مقصد ۱۰ دقیقه بود جواد ماشین را روشن کرد و راه افتادیم به کوچه ی باریک و خلوتی رسیدیم اطراف را نگاه کردم چیز مشکوکی نمیدیدم حداقل الان ، ذهن اشفته بازارم اصلا درست کار نمیکرد . جواد دستم را گرفت و کشید پشت نیسان ابی رنگ - هیس .... تو دید نباید باشی که محمد ، نکنه تاحالا ماموریت نیومدی؟ چشم غره ای بهش رفتم و حواسم را شیش دنگ جمع کردم.... نگاهی به ساعت مچی ام کردم دقیقاً ۱۸ بود که مردی با ژاکت بافت و کلاه و شال گردنی که به صورتش پیچیده بود نزدیک کیوسک تلفن شد مگه تو این هوا کسی ژاکت میپوشه؟؟ اصلا نیازی به فکر کردن نبود کاملا مشخص بود سوژمون همونه دوربین گوشی ام را روشن کردم و روی مرد زوم کردم مرد وارد کیوسک تلفن شد دقایقی که گذشت شخص دیگری هم وارد کوچه شد و با عجله به سمت کیوسک رفت تمام حواسمان روی ان دو نفر و رفتار های عجیبشان بود. مردی که ژاکت پوشیده بود از کیف کولی اش پاکت سفید رنگی دراورد و به ان یکی مرد داد . بعد اینکه بهم دست دادند از کیوسک به سختی بیرون آمدند و قصد رفتن کردند که جواد ارام گفت - باید سریع بفهمیم کجا مستقر میشن بعد با بچه ها محاصره کنیم و.... + هنوز زوده - کجا زوده دلت میخواد چندتا طفل معصوم دیگه قربانی این ادم های کثیف بشن دیگر حرفی نزدم....
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ سر
دیگر حرفی نزدم راست می‌گفت به قدر کافی صبر کرده بودیم ... مردی که ژاکت تنش بود تقریبا به سر کوچه رسیده بود که جواد آرام و آرام از پشت ماشین ها بیرون امد و سعی کرد طوری که تابلو نباشد مرد را تعقیب کند به اجبار پشت سرش حرکت کردم هر طور بود به سر کوچه رسیدیم سوژه مان سوار ماشین شد... سریع به سمت ماشین حرکت کردیم و گازش را گرفتیم .... مرد باهوشی بود از کوچه پس کوچه ها میرفت تا کسی نتواند تعقیبش کند اما جواد زرنگ تر از این حرف ها بود .... وارد کوچه ای شد به اسم کوچه دقت کردم « ارغوان ۳ » جواد سر کوچه ماشین را پارک کرد و بی معطلی از ماشین پیاده شد سر از کارش در نمی اوردم و فقط سعی میکردم کارهایش را تقلید کنم هرچه باشد او بیشتر با اینجور ادم ها سر و کار داشته بخاطر شغل پدرش... مرد وارد ساختمانی مجلل و زیبای چند طبقه شد بنظر نمیومد شخصی که صاحب این خانه باشد دزدی کند ان هم فروش اعضای بدن کودکان ! گوشی ام را در اوردم و از اطراف عکس گرفتم باید مطمئن میشدیم این خونه برای سارق است و بعد با چند نفر مسلح میریختیم و دستگیرش میکردیم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت60 -یعنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگشت‌هاش را کنده بود... دلم پیچ می‌خورد اما حفظ ظاهر می‌کنم. نباید دلم برایش بسوزد. خود دانیال هم همین بلاها را سر مردم می‌آورد. گیر یکی مثل خودش افتاده بیچاره. بالاخره باید یک جایی تقاص پس می‌داد. هاجر می‌گوید: کشتن دانیال حتما تسویه حساب سازمانی بوده. ولی این که چرا سراغ تو اومدن عجیبه. از اون عجیب‌تر اینه که پشتیبان قاتل تو رو پیدا نکردیم، انگار اصلا کسی همراهش نبوده. -مطمئنید اونی که خواسته منو بکشه با قاتل دانیال هماهنگ بوده؟ هاجر ابرو بالا می‌دهد. می‌گویم: خیلی بهش فکر کردم. تا قبل از این که بگید دانیال مُرده، فکر می‌کردم دانیال جای منو بهشون گفته. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا باید برای کشتن من هزینه کنن؟ من نه اطلاعات مهمی دارم، نه کار زیادی از دستم برمیاد، نه نیروی رسمیشون بودم. حتی اگه شما دستگیرم کنید هم چیز مهمی نمی‌دونم که لو دادنش برای اونا خطر داشته باشه. تلاش برای کشتن من خیلی احمقانه ست. -فکر نمی‌کنی برای پیدا کردن هارد دانیال بوده؟ -اگه این‌طور بود نباید قاتل یه راست می‌اومد که منو بکشه. باید حداقل قبلش ازم می‌پرسید اون هارد کجاست، ولی اصلا شبیه کسی نبود که بخواد دنبال چیزی بگرده. اصلا چطور می‌تونستن بفهمن اون هارد دست منه؟ هاجر دستش را زیر چانه می‌زند و به روبه‌رو خیره می‌شود. آرام زمزمه می‌کند: شایدم از اول پیش‌فرض ما اشتباه بوده... و کم‌کم صدایش بلندتر می‌شود. -اصلا چرا ما فکر کردیم این دوتا حتما به هم ربط دارن؟ -شاید بخاطر حدس من که همون روز بهتون گفتم فکر می‌کنم اون عامل موساد باشه... خب من اون شب مغزم درست کار نمی‌کرد، تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که موساد بزرگ‌ترین خطر برای منه. ولی هرجور فکر می‌کنم با عقل جور درنمیاد. هاجر با انگشت شصت و اشاره، شقیقه‌هاش را فشار می‌دهد. -هوم. باید بیشتر فکر کنم. -من چکار کنم؟ - تا جایی که ما فهمیدیم تحت نظر نیستی، ولی احتیاط کن. با کسی که در ارتباط نیستی؟ -نه. برمی‌خیزد و سرش را تکان می‌دهد. -خوبه. به لپ‌تاپ اشاره می‌کنم. -اینا چی؟ -درباره اینام فکر می‌کنم. می‌تونی یه کپی‌ش رو بهم بدی؟ فلشم را از داخل جیب ژاکتم درمی‌آورم و کف دستش می‌گذارم. می‌گویم: حدس می‌زدم اینو بگید، این فقط یکم محتوای هارده. بقیه‌ش رو رایگان بهتون نمی‌دم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 61 انگش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 62 به معامله‌ای فکر می‌کنم که قرار است با آن جان و زندگی‌ام را نجات دهم. هاجر می‌خواهد فلش را بگیرد که دستم را عقب می‌برم. -هم پول، هم امنیتم. هاجر لبخند می‌زند و من معنی لبخندش را نمی‌فهمم. شاید به سادگی‌ام خندیده و به این فکر می‌کند که درآوردن بقیه این اطلاعات از چنگ یک دختر تنها کار سختی نیست. به هرحال با همان لبخند، فلش را می‌گیرد و داخل جیبش می‌گذارد. -ممنون. من هم لبخند بی‌رنگی می‌زنم و هاجر را بدرقه می‌کنم. با رفتن هاجر، سکوت خانه مثل بهمن روی سرم می‌ریزد و مدفونم می‌کند. الان است که خفه شوم. دانیال دیگر برنمی‌گردد. انتظار دو هفته به ابد تبدیل شد؛ و این خانه همیشه سوت و کور خواهد ماند. دانیال بیچاره. نقشه کشیده بود که اینجا با من در آرامش زندگی کند. شاید می‌خواست قاتل بودن را کنار بگذارد و یک مرد معمولی باشد؛ حتی شاید یک مرد درستکار. حالا ردپایش همه‌جای خانه به چشم می‌آید. توی آشپزخانه دارد غذا می‌پزد. روی مبل لم داده و با لپ‌تاپش کار می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رود و صدایم می‌زند. جزءبه‌جزء حرف‌ها و رفتارهایش در ذهنم مرور می‌شوند؛ شوخ‌طبعی‌اش. زرنگی‌اش. حتی بدجنسی‌اش. همه این‌ها همراه او مُرده‌اند. حتی نمی‌دانم جنازه‌اش کجاست و چطور دفن می‌شود. اعتراف می‌کنم دلم برایش تنگ شده؛ ولی نه چون دوستش داشتم. فقط به او عادت کرده بودم. خانه را زیر و رو می‌کنم؛ نمی‌دانم چرا. از سر دلتنگی ست شاید. تمام چیزهایی که اثر انگشت دانیال روی آن است را از نظر می‌گذارنم. خوراکی‌هایی که خریده تا یک ماه نیاز به خرید نداشته باشم، لباس‌هایش و مدارک هویتی‌ای که برایم جعل کرده. او دیگر نیست. و دیگر هم برنمی‌گردد. حالا با وسایل و خاطراتش باید چکار کنم؟ وقتی مادر را از دست دادم، حتی فرصت نکردم از دست دادن را بفهمم. غم‌اش در سیلاب وحشت جنگ گم شد. از دست دادن عباس را اصلا نفهمیدم. پدرخوانده و مادرخوانده‌ام را با کینه و خشم از دست دادم و برایشان غمگین نشدم. مادر عباس را وقتی از دست دادم که فاطمه مثل مادر کنارم بود. ولی حالا کسی را ندارم، همه‌چیز بیش از حد آرام است و من حتی نمی‌دانم باید چه احساسی داشته باشم. حالم ترکیبی از انزجار و دلتنگی ست: دانیال یک آدم‌کش حرفه‌ای بود و درعین حال تنها موجود زنده در این دنیا بود که من را دوست داشت؛ این را راست می‌گفت. گرفتگی خفیفی در گلویم هست که شاید همان بغض باشد؛ ولی انقدر کوچک است که نه می‌شکند نه از بین می‌رود. فقط هست و دانیال را به من یادآوری می‌کند؛ این که دانیال دیگر برنمی‌گردد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛