رمـانکـده مـذهـبـی
و فریاد زد: _من گفتم تو مشکوکی...تو...تو از جان من چه میخواهی؟! من که به اربابانت گفتم دارم کارها ر
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت.
اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت:
_ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه.
صادق اوفی کرد و گفت:
_چرا حرفم را باور نمیکنی؟! من نمیدونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی...
کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت:
_این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی میکنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن..
صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت:
_هر چی من میگم اشتباه میکنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالا دستی ها خبر بدم هااا؟!
کیسان همانطور که وسایلش را جمع میکرد گفت:
_نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه..
صادق باز هم اوفی کرد اما خوب میدانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت،
پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه میکرد که تازه از وجودش آگاه شده بود.
صادق برخلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود
و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر میرسید.
کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد،
به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت:
_دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، میشود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟!
کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت:
_این هم اجابت آخرین خواسته ات...
صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت:
_میخواهی باور کنی و میخواهی نکنی... من برادرت هستم
و آهسته تر گفت:
_دوستت دارم داداش...
کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت:
_عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن برنمیداری؟!
و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد.
کیسان سوار ماشین شد و درحالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد.
کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست میکشید با بغضی در گلو گفت:
_کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم... پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم...
انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه میگذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبایلش کرد و زیر لب گفت:
_دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه است که رفته
و دوباره از ماشین پیاده شد و سرکی کشید، برق تمام اتاق ها به جز اتاق آخری خاموش بود.
آقای مددی جلوی آخرین نفری را که از مرکز بهداشت خارج شد گرفته بود و از کم و کیف کار دکتر سوال کرده بود که تا ساعت چند میماند
و آن زن درحالیکه شانه ای بالا میانداخت گفته بود:
_نمیدانم والا! معمولا تا آخرین مریض را میبینند و این چند روزی که اینجا میاد، آخرین نفری هست که از مرکز بهداشت خارج میشه و صبح زود هم اولین نفری هست که میاد اینجا، بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خدا خیرش بده، تازه بعضی وقتا پول نسخه بیمارهای نیازمند هم خودش میده
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
مددی با یادآوری حرفهای اون زن، نفسش را بیرون داد، باید یک سری داخل میرفت تا ببینه اوضاع از چه قراره،
برای همین از ماشین پیاده شد و همانطور که از در نرده ای داخل میشد گفت:
_اصلا از اولش هم نمیبایست تنها بذارم بره
داخل شد و قدم قدم پیش میرفت و هر چه جلوتر می رفت از سکوتی که بر فضا حکمفرما بود بیشتر میترسید، انگار حسی درونی میخواست او را از واقعه ای ناگوار خبر کند.
آقای مددی جلوی در اتاق رسید و تقه ای به در زد، دوباره و دوباره در را زد اما هیچ صدایی نیامد.
مددی همانطور که دستپاچه شده بود در را باز کرد و در عین ناباوری با اتاقی خالی مواجه شد.
باورش نمیشد، اخر خودش دیده بود که صادق داخل همین اتاق شده و بیرون نیامد.
مددی داخل شد و اتاقی که تقریبا سه در چهار بود و با وسایل اندکی چون یک تخت بیمار وصندلی در کنارش و یک میز با صندلی پشتش چیز دیگری نداشت .
مددی سرکی به پشت پرده سفید رنگ پزشکی کرد و تازه متوجه در پشتی اتاق شد و انگار سطل آبی سرد به سرش ریخته باشند.
مددی گوشی اش را بیرون آورد و شماره صادق را گرفت اما صدای زنی در گوشی پیچید:
_مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
انگار کل بدن مددی رعشه گرفته بود، سریع مرکز را گرفت و گفت:
_س..سلام قربان، ببخشید این دکتره با آقا صادق غیبشون زده، گوشی آقاصادق هم خاموشه اگر امکان داره ردیاب روی گوشی را بررسی کنید بفرستید برام تا ببینم کجا باید پیگیر باشم.
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهرا قربون صدقهٔ هدی میرفت، اما تمام حواسش پی مهدی و خبری بود که به زودی از سمت صادق میرسید
رقیه بوسه ای از گونهٔ هدی گرفت و رو به مهدی گفت:
_خیلی خوب کردی رفتی اقدس خانم و بچه ها را آوردی اینجا انشاالله الان..
در همین حین تلفن مهدی به صدا درآمد، انگار زمان ایستاده بود و همه خیره به آقامهدی بودند
و همه جا را سکوت فرا گرفت و همه منتظر بودند تا آقا مهدی جواب تلفن را بدهد.
آقا مهدی گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره روی صفحه سریع تماس را وصل کرد:
_الو بفرمایید، چ..چی شده؟! یعنی چی قربان؟! خوب...خوب نتیجه اش؟! خدای من! لازمه من بیام؟!...صبرکنید الان خودم میام...
قلب رؤیا به تپش افتاد و چشمان رقیه به اشک نشست، شواهد حاکی از آن بود اتفاق ناگواری برای صادق افتاده..
مهدی گوشی را قطع کرد و از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی به جمع کند از روی مبل بلند شد و گفت:
_من باید برم..
رقیه ظرف میوه دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_آقامهدی، پسرم، چی شده خبری از صادق شده؟! این تلفن چی بود؟
مهدی سری تکان داد وگفت:
_چیزی نشده، یه مورد کاری هست من برم مرکز و زود برمیگردم.
رقیه با صدای لرزان گفت:
_مورد کاری؟! آخه شما که بازنشسته شدین الان من مطمئنم چیزی از صادق...
و با زدن این حرف بغضش ترکید.
مهدی چیزی نگفت و میخواست حرکت کند که اقدس خانم با صندلی چرخدار جلو آمد و گفت:
_چی شده پسرم؟!
و چون دید مهدی چیزی نمیگه دستهاش را بلند کرد و همانطور که به بالا نگاه میکرد گفت:
_یا امام رضای غریب، پسرم صادق را از تو میخوام.
مهدی برای اینکه زیر باران سوالات قافیه را نبازد با سرعت از خانه بیرون رفت. باز هم سکوت بر فضای خانه سایه افکند، با اینکه چند ساعت از رفتن مهدی میگذشت اما هیچکس دل و دماغ کاری نداشت،
حتی کسی به فکر خورد و خوراک و شام هم نبود، هدی با اینکه کودک بود او هم چیزی حس کرده بود و گوشه ای در خود فرو رفته بود
که صدای زنگ موبایل گوشی رضا به صدا در آمد. رضا نگاهی به شماره روی گوشی کرد و تا دید شماره غریبه است نمیخواست جواب دهد
ناگهان انگاری چیزی به ذهنش رسیده بود گوشی را وصل کرد و گفت:
_الو بفرمایید...
از آن طرف خط صدای پر از التهاب صادق در گوشی پیچید:
_الو دایی جان...
صدای دستپاچه صادق در گوشی پیچید:
_رضاجان باید یه کاری برام انجام بدی
رضا که هنوز باورش نمیشد صادق پشت خط هست گفت:
_سلام آقا صادق، کجایین شما؟! ما همه نگرانتون بودیم.
با شنیدن نام صادق، ولوله ای در خانه افتاد و رقیه زودتر از رؤیا خودش را به رضا رساند و اقدس همانطور که خیره به رضا بود جلوتر آمد و رقیه گوشی را قاپید و گفت:
_کجایی مادر؟! دلمون هزار راه رفت، من یکی که داشتم قالب تهی میکردم، صادق اگر تو طوریت بشه به خدا من میمیرم، دیگه طاقت یه داغ دیگه ندارم، آخه..آخه تو یادگار محیای منی..
صادق با لحنی آرام و مهربانی گفت:
_قربونت بشم مامان رقیه، من حالم خوب خوب هست، یه اتفاق افتاد چند ساعتی ارتباطم با همکارا قطع شد، حالا بزار یه خبر خوب بهتون بدم تا مامان جون گلم بعد از این استرس زیاد، خوشحال بشه، البته هنوز مطمئن نیستم اول باید با بابام حرف بزنم تا یه چیزایی را تایید کنه و بعد...
رقیه وسط حرف صادق پرید و گفت:
_بگو مامان قربونت بشه، بگو تا ببینم چی میگی...
صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت:
_فکر کنم که دکتر کیسان محرابی واقعا برادر من هست اما اون میگفت اسم پدرش یه چیزی دیگه است اون گفت ابو... ابومعروف... آره یه همچی اسمی بود
رقیه با شنیدن اسم ابومعروف دستهایش شروع به لرزیدن کرد و یکدفعه روی مبل پشت سرش ولو شد
و زیر لب گفت:
_خدا از ابو معروف نگذره...پس خودشه... اون پسر محیای منه...اون داداش تو هست
و بعد همانطور که اشکهاش جاری شده بود و انگار میترسید سوال مهمتری بپرسد که جوابش دلش را به درد بیاره، با لحنی آهسته و با لکنت گفت:
_کیسان...کیسان از مادرش چ..چ..چی میگفت؟!
صادق که حال اونم دست کمی از مامان رقیه نداشت گفت:
_تا جایی متوجه شدم مادرم زنده است، اما انگار الان ایران نیست و بعد با لحنی قاطع گفت:
_اما مامان رقیه، خیالت راحت باشه من مادرم را پیدا میکنم و میارم پیشت...
رقیه هق هقش بلند شد که صادق گفت:
_حالا که خبر سلامتی دخترتون را شنیدین گوشی را بدین آقا رضا..
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
رقیه بدون حرفی گوشی را داد به رضا و صادق گفت:
_ببین رضاجان! یادته چند وقت پیش با هم یه برنامه ریختیم و قرار شد یه چیزایی را امتحان کنیم؟!
رضا که متوجه منظور صادق شده بود گفت:
_آره...آره...الان چکار کنم؟
صادق گوشی را توی دستش محکم گرفت و همانطور که به صاحب سؤییت که فرشته نجاتش شده بود نگاه میکرد گفت:
_اون میکروفن و ردیابی که با فناوری خودت ساخته بودیم را به ماشین کیسان چسپوندم، البته قبلش فعالش کردم.
الان میری پشت سیستم، با دقت سیگنالهاش را دنبال میکنی، آقا مهدی هم درجریان میگذاری، باید تا قبل هفتاد و دو ساعت کیسان را پیدا کنیم، ما میتونیم از طریق کیسان به جای مادرم محیا برسیم و از اون گذشته، نقشه های خوبی برای موساد دارم.
رضا با تعجب گفت:
_موساد!!؟؟
صادق سرش را تکان داد و گفت:
_فقط کاری را گفتم انجام بده، من با اولین پرواز میام مشهد..
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علائم حیاتی این دختر بچه را نشان میداد کرد، صورت سرخ دبورا نشان از تب بالایش داشت.
محیا جلو رفت و تب سنج الکتریکی را روی پیشانی دبورا گذاشت و سری تکان داد و زیر لب گفت:
_تبش خیلی بالاست
و پس به طرف دکمهٔ قرمز رنگی که حکم ارتباط او با جهان بیرون را داشت رفت و دستش را روی زنگ گذاشت.
در کمتر از دقیقه، مردی قد بلند با لباسهای آبی یکبار مصرف که همه استریزه شده بود، در اصلی را باز کرد
و داخل شد و مستقیم به سمت یکی از سه اتاق ساختمان که اتاق دبورا بود رفت، وارد اتاق شد
و رو به محیا گفت:
_چی شده خانم ریچل؟! برای چی زنگ را فشار دادین؟!
محیا اشاره ای به دخترکی که بیش از چهار سال از عمرش نمیگذشت کرد و گفت:
_این بچه به دارویFG نیاز دارد اگر به موقع این دارو را نرسانید این یکی هم از دست خواهد رفت.
مرد با تعجب نگاهی به محیا کرد و گفت:
_چی میگین خانم دکتر؟! مگه خودتون این دارو را برای دبورا و همزادانش قدغن نکردین حالا چی شده خودتون...
محیا وسط حرف آن مرد دوید و گفت:
_الان تشخیصم اینه که باید این دارو را به این دختر تزریق کرد...
مرد خیره در چشمان محیا شد و گفت:
_راستش را بگین! آیا قصد شما از تزریق این دارو به دبورا، کشتن این بینوا نیست؟! فراموش نکنید دبورا اگر بخواهد مادری داشته باشد، غیر از شما کسی لیاقت مادری او را ندارد، حالا چطور در حق فرزند خودتون این حماقت را انجام میدین؟!
محیا با لحنی محکم و قاطع گفت:
_دارید اشتباه میکنید آقای ساموئل درسته که دبورا و چند خواهر و برادرش طی فرایند طبیعی پا به این دنیا نگذاشتند، اما از نظر من انسان زنده اند و هر انسان مستحق احترام هست و هیچکس نمیتواند انسان دیگری را از نعمت زندگی محروم کند گرچه ان انسان دبورا باشد که پدر و مادری در این دنیا ندارد و با فرآیند آزمایشگاهی بوجود آمده، الان به عنوان یک پزشک ژنتیک و یک محقق و کسی که در فرایند شکل گیری دبورا و دیگر همزادانش نقش اساسی داشت، توصیه میکنم که سریع داروی FG را بدستم برسانید وگرنه این یکی هم مثل اون چند کودکی که تا یکسالگی زنده ماندند، از دنیا خواهد رفت.
ساموئل سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_چطور توقع داری من حرف تو را باور کنم؟! تویی که حاضر نشدی پیوند کبد که نجات بخش زندگی دبورا بود را انجام بدی...
محیا صدایش را بالا برد و گفت:
_اون هم علت خودش را داشت،بارها و بارها اذعان کردم من راضی نیستم جان کودکی دیگر را که چشم و چراغ خانواده اش هست بگیرم برای اینکه به کودک خودساخته شما جان ببخشم. حالا هم اگر به زنده ماندن دبورا علاقه داری دارویی را که گفتم به من برسان..
ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت:
_خانم میچل من برعکس اینکه به همسرت ابو معروف اعتماد کامل داشتم، به پسرش معروف و تو هیچ اعتمادی ندارم، شما هنوز نفهمیدهاید که زندگیتان باید وقف خدمت به 🔥قوم برگزیده🔥 باشد، حیف از ابو معروف که خیلی راحت در دام مسلمانها افتاد و او را کشتند.
محیا آه کوتاهی کشید و سعی کرد مثل همیشه مهر سکوت بر لب زند، او خوب میدانست که بر لبهٔ تیغ قرار دارد
و کوچکترین حرفی که باعث شک این آدمخواران شود به قیمت جان خود و پسر عزیزش تمام میشود،
پسری که نمیدانست اینک به ترفند این جانیان در کجا به سر میبرد، این روباهان مکار، کیسان را به بهانهای از انگلیس بیرون کشیده بودند و در دامی که خود پهن کرده بودند گرفتار نمودند.
ساموئل که سکوت محیا خسته اش کرده بود قدمی به عقب گذاشت و در همین هنگام صدای بوق هشدار دستگاهی که علائم حیاتی دبورا را کنترل میکرد بلند شد.
محیا نگاهی سرد به دبورا کرد و گفت:
_این یکی هم مُرد.
ساموئل با دو دست روی چشمهایش را گرفت و فریاد زد :
_جواب آنها را چه بدهم
و با خشم محیا را نگاه کرد و گفت:
_باشد حالا که برای بقیه دل میسوزانی و خلاف خواسته ما قدم برمیداری کاری میکنم که روزی هزار بار بمیری و زنده شوی.. تو باید یاد بگیری که به 🔥قوم برگزیده🔥 خدمت کنی و اگر نکنی جان خودت و آن پسر یکی یکدانه ات به باد خواهد رفت، اصلا از نزدیکان ابومعروف باشید، مهم این است الان ابومعروفی نیست که شفیعتان شود، چنان میکنم که در افسانه ها بنویسند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
و با اشاره به محیا فریاد زد:
_برو وسایلت را جمع کن، تو را به جایی منتقل میکنم که در شبانه روز حتی وقت خوابیدن هم نداشته باشی، برو خانم دکتر... دکتر برگزیده بهترین دانشگاه مجارستان....
محیا تنش از این تهدید ساموئل لرزید او خوب میدانست که ساموئل از او کینه به دل گرفته و حتما حرفهای تهدیدآمیزش را عملی میکند، اما نمیدانست او را به کجا منتقل خواهند کرد..
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۹ و ۱۰ مرد خشمگی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
خیلی بیتفاوت در چشمانش نگاه میکنم و میگویم:
_چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه.
+خب پس بگو مرور نکردی!
_درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟
+والا هیچی خونهی ما که عزا بود.
_چطور مگه؟
زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه میکند:
_عموم رو ساواک گرفته!
خیلی تعجب میکنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمیزند و خیلی انگار بیتفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را میگوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمیکند.
_به چه جرمی؟
یواشتر از قبل در گوشم میگوید:
_بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه!
یکهو صدای خانم ناظم از پشتمیکروفون به گوش میرسه.
_خانم ها صف بشین
همگی در جایگاه میایستند و قاری شروع به قرآن خواندن میکند. طولی نمیکشد که مدیر از راه میرسد و دست به شانه قاری میزند و میگوید:
_بسه!
بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش میدهد و میگوید:
_دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک میگوییم...بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین!
در دلم به صحبت مدیر میخندم و در گوش زینب نجوا میکنم:
_سربلندی! هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد.
ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب میراند. یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن میرود و شروع میکند به دعا.
_بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما.
+آمین.
_خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ...
مدیر درحالیکه همگی مان را نگاه میکند به من اشاره میکند. برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی میشود و به سمتش میرویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و میگوید:
_خانم حسینی؟
همانطور که سرم پایین است، جواب میدهم:
_بله خانم!
با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند. دستش را در روسری ام فرو میبرد و تار مویی بیرون میکشد و میگوید:
_خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن.
بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام میریزد می گوید:
_مو به این خشگلی! اینطوری باشی بهتره.
بعد هم به زینب میگوید:
_خانم رجبی شما هم.
مدیر از جلوی مان میرود و نگاه من و زینب هم او را دنبال میکند. زینب به موهای خرمایی ام نگاه میکند و ادای مدیر را درمیآورد و میگوید:
_خانم حسینی اینجوری بهتری!
موهایم را داخل روسری میدهم و با زینب میخندیم. سر کلاس همگی عقدهی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش میگویند.
من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.خانم پاشایی وارد کلاس میشود و فرانک دستور برپا میدهد.
خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان میکند و سال نو را تبریک میگوید.بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز میگذارد.
کتاب جغرافی را از بچه ها میگیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع میکند به درس دادن.
هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه برمیدارد و بچه ها را از دید میگذراند. در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش میآید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است!
نیم ساعتی از کلاس میگذرد و پاشایی حرف میزند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید:
_خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم!
من و زینب فقط نگاه هم میکردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را میتواند در گینس ثبت کند!
بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور میرود.چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف میکنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ میشود.
زنگ تفریح به صدا درمیآید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج میشود.زینب وقتی میبیند کلاس خالی است، میگوید:
_ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم. عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ خیلی بی
من با شنیدن حرف های زینب سرخ میشوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه میگوید و برای چه میگوید.
زینب چپ چپ نگاهم می کند و میپرسد:
_حالت خوبه ریحانه؟
کمی مِن مِن میکنم و میگویم:
_آ... آره! چطور؟
+صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟
دستی به صورتم می کشم و می گویم:
_نه چیزی نیست!
دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی میدهند!
آب دهانم را قورت میدهم و با تردید و خیلی آرام میگویم:
_من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته
چشمان زینب تا آخرین حد باز میشود و با صدای بلندی میپرسد:
_واقعااا؟؟؟
با دستم، دهانش را میگیرم و با جدیت میگویم:
_هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر!
زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمیدارم. بعد آرام تر ادامه میدهم:
_آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است. انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم.
زینب ذوق زده میشود و میپرسد:
_راست میگی ریحانه؟ واقعا آیتاللهخمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم.
+آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه. خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟
_نه!
+کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه!
یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟ زینب حرفم را می قاپد و میگوید:
_داییت؟!؟
زنگ به صدا درمیآید و بچه ها به کلاس می آیند. وقت نمیشود گندی را که زدم پاک کنم.
بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف میگذارند و راهس خانه می شوند.زینب دم در مدرسه از من جدا میشود و به سمت خانه شان می رود.
امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم. چند کوچه ای از مدرسه فاصله میگیریم و چادرم را سر میکنم.
فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند.
من هم محلش نمیگذارم و به راهم ادامه میدهم. از خیابان پیروزی میگذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم میکند.
دست و پایم را گم میکنم و ترس برم داشته است
اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم. یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند.
چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد. ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است!
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم.
کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته.
آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق میکند.
انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.آقاجان از احوالات مادر و محمد میپرسد.نمیدانم چه بگویم.سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار میکند.
سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. میگویم:
_محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟
+مادرت چی ریحانه؟
نمیتوانم دروغ بگویم. آقاجان هیچوقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود.
_مادر هم خوبه ولی یکم...
+یکم چی؟
_چیزی زیاد مهمی نیست.
آقاجان نگران تر میشود و با لحن پر از اندوهش میپرسد:
_چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو!
بغضم میگیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق میکند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ خیلی بی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد.
آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم.
_ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ...
دستم را جلوی دهانم میگذارم.
+مادرت چی؟
_مامان حالش بد شد و بردنش بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم.
آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک میریزد و نمیخواهد اشک هایش را ببینم.بعد رویش را به من میکند و میگوید:
_خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این.
+شما کجا میرین؟
_منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون.
دستش را داخل کاپشن اش میکند و نامه ای به دستم میدهد و میگوید:
_اینم بده مادرت.
بعد هم کمی پول به دستم میدهد و سفارش میکند به مادر برسانم .
+چشم.
لبخند مصنوعی به خاطر حالم میزند و میگوید:
_ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم.
بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین میشود و بغلش میگیرم و خداحافظی میکنم. هر قدمی که میروم برمیگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان میدهد.
از کوچه که بیرون میروم اشک هایم پایین میریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است.
خیلی سخت است حالتی را بازی کنی درحالیکه در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم.
کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او میرسانم که مادر را در بستر می بینم.
لبخندی میزنم و سلام میدهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را میگشاید و نگاهم میکند.
_سلام.
دستش را میبوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم.
_حالت چطوره مامان؟ خوبی؟
سری تکان میدهد و لیلا میگوید:
_تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده!
بغلش میگیرم و میگویم:
_برات خوب نیست عزیزم.
لیلا مرا به آشپزخانه میخواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه میروم من را کنار میکشد و میگوید:
_مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه.
مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود.
_جدی میگی؟!؟وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام.
+میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز.
_باشه. محمد کجاست؟
+با دایی رفتن بیرون.
قرص ها را برمیدارم و با او خداحافظی میکنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی میکند و میرود.قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را میخورد.
_الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه.
رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید:
_تُ... تو از کج.. آ میدونی؟
نامه را در می آورم و به دستش میدهم.
_آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم.
+چرا نگرا... نش کردی؟
دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را میگیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد...
نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد.
حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟
خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، #مادر صدایش بزنیم.
_قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی!
مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و میگوید:
_منکه سَ...واد ندارم مادر!
نامه را روی قلب و چشمانش میگذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر میکشد.
✍"بسم الله الرحمن الرحیم..سلام. همسر عزیزم سلامت میدهم درحالیکه جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچههایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ زبانم هم
همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست. کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا انشاالله برگردم.
کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید. به همگی سلام برسان. خداحافظ تان..."
نامه را روی زمین میگذارم و پا به پای مادر اشک میریزم. با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک میکنیم. چادری برمیدارم و در را باز میکنم.
لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم.دایی حال مادر را می پرسد و میگویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم میدهد و میگوید:
_بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد.
چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را میبرم. نامه در دست دایی است و به بیرون می رود.
سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم.
دلم هوس آقاجان را میکند، جایش در بالای سفره مان خالی ست.
نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد. هیچکس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم.
غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم.دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم.
سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است. چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد.
با شنیدن صداهایی از خواب بیدار میشوم و از اتاق بیرون می روم. با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم میکنم و میروم و سلام میدهم.
حاج آقا احوالم را میپرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش میگذارد و میرود.دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند.
☆☆یک ماه بعد...☆☆
الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم.جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود.
زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم.
بغض هایمان را قورت میدهیم و به خشم مان اضافه می کنیم. هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم میکند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد.
از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه #انقلابیون باید #دانا باشند.من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم میکنم.
شب با بغض فروخفته میخوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم.
بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم.
محمد که برمیگردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم.مادر روز به روز بهتر میشود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر میکنم.
ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه میشویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند.
به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم.
تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم.او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید.
عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم.
دوشنبه ای دیگر از راه میرسد و خانم غلامی را برایم می آورد.وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد
و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند.بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ زبانم هم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
کتابهای ادبیاتمان را روی میز میگذاریم و خانم شعری میخواند:
_حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو...
و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو...
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن...
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو...
رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها...
و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو...
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی...
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو...
من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شدهام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان میرسد و همگیمان را مبهوت میسازد.
خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا میپرسد.هر کسی نظری میدهد و من هم دستانم را بالا میبرم و میگویم:
_بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس میکنیم.
خانم غلامی برایم دست میزند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد.
_آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه.
بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم.
زنگ به صدا درمیآید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود.زینب مرا به حیاط می برد.
گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم.
زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد!
زنگ کلاس ها به صدا درمیآید و به کلاس میرویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم.
توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود.
آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند میشویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است!
کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان.
کتاب ریاضی ام را درمیآورم.
فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه میکند.
نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد میشود.
آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت میکند.
زینب دستش را روی دستم میگذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی میکنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود!
آقای بهروزی کمی درس میدهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک میکند.
آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا میپرد تا مسئله را حل کند.
اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش میکنند.
آقای بهروزی از کس دیگر میخواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود.
من که جوابش را میدانم بلند می شوم و پای تخته میروم
با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح میدهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید!
آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید:
_احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل میکردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین.
تشکر میکنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درسخوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند.
#احترامی که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که #حجاب به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم.
بالاخره زنگ آخر میخورد و کوله ام را بر میدارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذها و کتابهای عمویش را برایم بیاورد
او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم.