رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ حالا ب
_نه برو!
سریع از اتاق بیرون میرود و نمیتوانم حالات صورتش را ببینم. یک هفته ای از عهدی که بسته ام میگذرد
گاهی اوقات تا مرز زیر پا گذاشتن پیش میروم اما به خودم می آیم. سهیلا و مرجان خیلی خوب پیش رفته اند و مطمئن هستم از مدرسه هم جلو افتادند.
در حال مرتب کردن کتابها هستم و گاهی لای شان را باز میکنم و سرکی بین شان میکشم.
از صبح که همسایهی پایینی برای اسباب کشی آمده اند تا الان سر و صدایشان نخوابیده.
کتابی را برمیدارم که ناگهان از بین کتابی عکس آیت الله خمینی بیرون میپرد.عکس بین هوا رقصان پایین می آید، خم میشوم و عکس را برمیدارم.
چشمان پر ابهت و گیرای آقا و با مو و محاسنی که به موی سپید زیبا شده، با آن ابروان بهم تَنیده مرا جذب قد و قامتشان میکند.
دستی رویش میکشم و به کتاب نگاه میکنم. خوب که دقت میکنم میفهمم این همان کتابی است که مرتضی هر وقت به خانه میرسد برش میدارد و ساعت ها گیرش است.
کتاب داستانهای شاهنامه را به نثر درآورده، با این که میدانم رشتهی مرتضی ادبیات بوده و علاقه زیادی به شعر و کتاب دارد اما حس میکنم این کتاب مرتضی را ساعتها به پای خود نگه نداشته.
شاید یک حس تنها باشد شاید هم نه. بعد از رفتن بچه ها، ناهار درست میکنم که صدای ترمز و قیژ لاستیک ها را میشنوم.
سریع پشت پنجره میروم که صدای قدمهایی را از راهرو میشنوم. بعد هم صدای تق زدن به در، چادرم را میپوشم و در را باز میکنم.
مرتضی با چهره ای برآشفته نگاهم میکند، خوب که اجزای صورتش را از دید میگذارنم میفهمم این چهره چقدر برایم آشناست.
این صورت همان صورتی بود که وقتی بدون دایی خودش را به حوزه رسانده بود، کف کوچه از شدت خونریزی بیهوش شد. هنوز برق آن چشمان آشفته از ذهنم خارج نشده.
یا همان برقی که وقتی کندوان بودیم، ترس ساواک به خود گرفته بود. آری خودش است! همان برق، همان حس و همان وحشت...
آب برایش می آورم که پس میزند و میگوید:
_سریع جمع کن بریم.
انگار بشکه آب یخ روی سرم ریختهاند. مطمئنم باز ساواک بوی مان را این ورها پیدا کرده.
_باز چرا؟ کجا؟
_تو جمع کن تا بهت بگم. فقط بجنب، وسایل ضروری رو بردار.
خودش هم سراغ موزائیک زیر فرش میرود و وسایلش را توی ساکی خالی میکند. دوباره طوفانی خودش را به خانهی زندگی ام زده است.
ساکی برمیدارم و چند دست لباس برای خودم و مرتضی میچپانم.کتابها، نوارهای مرحوم کافی و آیت الله خمینی را هم برمیدارم.
اعلامیه ها توی کیفم میریزم.عکس آقای خمینی را هم از لایِ آن کتاب برمیدارم، به گلیم روی فرش خیره میشوم،
یادگاری روزهای خوب کندوان که باید ازش بگذرم. مرتضی خودش را به من میرساند و میگوید:
_چیکار میکنی؟ مگه نمیگم بجنب؟
از تن صدایش به خودم می آیم و بقیه وسایلها را برمیدارم.تمام دار و ندارمان می شود دو ساک که در دستان مرتضی است و از خانه بیرون می آییم.
مرتضی کلید را به بهانه ای به همسایه جدیدمان میدهد و سریع سوار ماشین میشویم و به راه می افتیم.
نفسهایم خِس خِس کنان بیرون می آیند و قلبم تیر میکشد.انگار دنده هایم قلبم را محاصره کرده اند و میخواهند خفه اش کنند.
دستم را به دستگیرهی سقف میگیرم و ناله ام به هوا میرود. نگاه های نگران مرتضی را روی خودم حس میکنم اما نمی توانم کاری کنم.
تکان ریزی که میخورم انگار قلب آتش میگیرد و درد بدی میکند. حتی صدای ترمز و نگه داشتن مرتضی را دیر میفهمم، نوای وجودش را میشنوم که میگوید:
_چت شده؟ خوبی؟ قرصات کو؟
هر چه فکر میکنم میبینم قرص هایم را برنداشتهام. به سختی به او میفهمانم که قرص هایم را جا گذاشتم.
از ماشین پیاده میشود و دستی توی موهایش میکشد. وقتی درد کشیدنم را میبیند، طاقت نمی آورد و سوار میشود.
سعی دارد با حرفهایش آرامم کند اما انگار قلبم این حرف ها را قبول ندارد و میفهمد اتفاقی عظیم در انتظار ماست.
جلوی داروخانه می ایستد، رفتنش طول میکشد. از درد چادرم را توی مشتم مچاله میکنم.
تا به حال اینقدر قلبم درد نداشته. مرتضی وقتی برمیگردد سریع گاز میگیرد و میرود.
نگاهش میکنم که قرص ها را به طرفم میگیرد. همانطور بدون آب قرصی را قورت میدهم. انگار فایده ندارد و توی خودم مچاله میشوم.
خورشید به بالای آسمان رسیده و با گرمایش ما را آزار میدهد.گوشه ی خیابان، توی ماشین نشسته ایم و کم کم حالم خوب میشود.
اما هنوز کامل درد برطرف نشده، با این حال از مرتضی میپرسم:
_باز چیشده؟ این دفعه چطوری پیدامون کردن؟
_بزار بعدا حرف میزنیم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
❤️رمان شماره : 156 ❤️
💜نام رمان : تجسم شیطان 💜
💚نام نویسنده: طاهره سادات حسینی 💚
💙تعداد قسمت : 142 💙
🧡ژانر: واقعی_آموزنده_تلنگری🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱ و ۲
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه میبرم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه میبرم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه میبرم به منبع خوبیها از شر هر چه ظلمت و بدیست...
فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرفهای ناحق و نیش دار مادرشوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغهای شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمیدانست از چیست؟
فاطمه میخواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد.
و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی میکرد، نگاهی انداخت.
با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روحالله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمیشد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمیدانست این احساسات از کجا نشأت میگرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت.
میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد:
_حسین، عباس، زینب بیاین ناهار
بچهها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند. در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد،
سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت.
در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت:
_سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید..
و صدای خسته همسرش در گوشش پیچید:
_سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی!
فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت،
اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت:
_بیا میز ناهار را چیدم..
روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی میز کنار مبل گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
با ورود پدر به آشپزخانه، حسین کوچولو که بیش از دو ونیم سال نداشت شروع به خندیدن کرد، انگار میخواست برای پدرش خودعزیزی کند
و عباس که چشمهای مشکی و بینی قلمی و شانه های بازش به پدر رفته و کلاس دوم بود سلام کرد و زینب هم که انگار بچگی های مادرش فاطمه بود و در کلاس هفتم مشغول به تحصیل بود به احترام پدر از جا برخواست و سلام کرد.
روح الله بدون آنکه توجهی به حرکات بچه ها کند، صندلی روبه روی فاطمه را عقب کشید و نشست. فاطمه از سردرگمی همسرش متعجب شده بود و فکر می کرد یک موضوع کاری ذهن همسرش را درگیر کرده که اینچنین هیچکس، حتی بچه ها را نمیبیند.
غذا صرف شد و زینب مشغول جمع کردن بشقاب ها بود که فاطمه رو به او کرد و گفت:
_مامان، ظرفها را من میشورم، درسته به لطف کرونا مدرسه نرفتین اما از صبح پای کلاس آنلاین بودی، حتما خسته ای، برو استراحت کن که یه خواب، زیر پتوی گرم توی این هوای سرد پاییزی میچسپه..
زینب لبخندی زد و گفت:
_نه ظرفها را میشورم بعد میرم میخوابم.
فاطمه لبخندی زد و تشکر کرد و در همین حین نگاهش به روح الله افتاد که خیره به لوبیایی داخل ظرف خورش بود و پلک هم نمیزد.
فاطمه قاشق دست روح الله را کشید و گفت:
_کجایی آقا؟! غذا خوشمزه بود؟!
روح الله که انگار چیزی از دور و برش نمی فهمد با حالت گیجی گفت:
_ها چی گفتی؟!
فاطمه اوفی کرد و گفت:
_هیچی، میگم خستهای بیا بریم یه کم بخوابیم.
روح الله بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به سمت اتاق خوابشان رفت. مادر و دختر با کمک هم ظرفها را می شستند و فاطمه تندتر از همیشه ظرفها را اب میکشید، آخه حالت روح الله عجیب بود،باید می فهمید همسرش چرا به این حال افتاده..
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱ و ۲ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پ
فاطمه وارد اتاق خواب شد، همانطور که دست هایش را می تکاند و آب دستهایش را به اطراف می پاشید به سمت پنجره اتاق رفت و پردهٔ حریز آبی رنگ با گلهای سفید را کشید، پتو را تکاند
و میخواست روی تن روح الله بدهد که روح الله صاف روی تخت نشست، دست فاطمه را در دست گرفت و گفت:
_صبر کن، قبل از اینکه بخوابیم باید راجع به یه موضوعِ جدی حرف بزنیم.
فاطمه که لحن خشک و قاطع همسرش، او را میترساند، لبخند ساختگی زد و با لحن شوخی گفت:
_چیه؟ چه موضوع جدی؟!
و بعد با لحنی کشدار ادامه داد:
_نکنه زن گرفتی و من خبر ندارم!
و زد زیر خنده.. روح الله دست فاطمه را رها کرد، سرش را خم کرد و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت:
_آره درست حدس زدی زن گرفتم..
فاطمه ناباورانه گفت:
_چ..چی؟ تو داری سر به سرم میذاری؟؟یعنی راستی راستی زن گرفتی؟!
و بعد قهقه ای زد و ادامه داد:
_نه بابا...روح الله زن بگیره؟!محاااله...روح الله عاشق فاطمه هست، لطفا از این شوخیا بی مزه نکن..
روح الله انگار عصبی بود صدایش را بالا برد و گفت:
_به والله زن گرفتم...به تالله زن گرفتم... حالا هم اومدم به تو بگم..
با این حرف انگار تمام نیروی فاطمه به یکباره از دست رفت، دستهایش شل شد و پتو از دستش افتاد و خودش هم روی تخت افتاد.. تمام بدنش رعشه گرفته بود، هجوم اشک به چشمانش باعث شده بود که روح الله را نتواند ببیند، همینجور که هق هق میکرد گفت:
_اگه راست میگی کی را گرفتی؟!
روح الله خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار آرام لب زد و فاطمه نام 🔥شراره🔥 را شنید... یعنی درست شنیده بود؟! شراره؟!
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱ و ۲ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پ
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۳ و ۴
فاطمه دو دستش را بالا برد و میخواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت:
_این کارا چی هستن میکنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟!
فاطمه دندانی به هم سایید و گفت:
_یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! 🔥شراره🔥؟!!!! زن داداش مرحومت... زن سعید، داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمیدونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم... شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره میخواستی و من نمیدونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!... اگه همچی میخواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه
و بعد ناباورانه فریاد زد:
_روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟!
روح الله سرش را پایین انداخت، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت:
_آره پنجاه ساله صیغه اش کردم...
فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه میکرد. روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زدهاند.
بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت. صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست... باید کاری میکرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند
اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود.
فاطمه گوشی به دست، مثل مرغ سرکنده، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ میخورد زهرا گوشی را برنمیداشت.
ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز... صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت:
_سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده...
صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد... فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید:
_چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه میکنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم...
فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت:
_روح الله...روح الله
صدیقه با بیتابی گفت:
_خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟
فاطمه دوباره تلاشش را کرد:
_روح الله زن گرفته
و دوباره زد زیر گریه...صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت:
_چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم
فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت:
_چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش سعیدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره..
صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت:
_به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه میخواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمیخوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی، اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره...
حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد.
از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند، لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳ و ۴ فاطمه دو دستش را بالا برد و میخ
_نگران نباشید بچهها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین
و بعد به حسین گفت:
_برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام..
حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک میکرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد.
فاطمه درحالیکه آب وضو از دست هایش میچکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت:
تو چقدر سختی کشیدی! نمیدونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بیقراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمیخوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود..
و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمیتونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند
و به نماز ایستاد، فاطمه میخواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانوادهاش بخواند و امیدوار بود که هرچه روح الله گفته، همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد.
نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال، خبر از آمدن روح الله میداد. فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد.. فاطمه درحالیکه سجاده را روی پاتختی میگذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت:
_روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی...
روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت:
_هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم.
ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود،
فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پولهای عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزار تومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت
و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود.
عرق از سر و روی فاطمه میچکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز میکرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود برمیداشت و روی سرامیکهای کف آشپزخانه خورد و خمیر میکرد،
از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳ و ۴ فاطمه دو دستش را بالا برد و میخ
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۵ و ۶
بچهها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه رفت، داخل آشپزخانه شد و طوری قدم برمیداشت تا خورده شیشه ها به پایش نروند، خودش را به فاطمه رساند و دستهٔ بشقابی را که دست فاطمه بود، بیرون کشید
و گذاشت روی کابینت و بعد دو دست فاطمه را گرفت و از آشپزخانه که پر از خورده شیشه بود بیرون آورد. کنار اوپن ایستاد و گفت:
_فاطمه جان، عزیزم، چرا این کارا را با خودت میکنی؟! یعنی این موضوع اینقدر برات سنگین هست؟! مگه چند سال پیش که اون بیماری عضلانی را گرفتی خودت روی برگه ننوشتی و به من اجازه ازدواج مجدد ندادی؟!
فاطمه با خشم نگاهی به روح الله کرد، دستهایش را از دست های روح الله در آورد و محکم او را به عقب پرت کرد، به طوریکه که قامت مردانهٔ روح الله،تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
فاطمه جلوتر رفت و برای اولین بار بعد از پانزده سال زندگی مشترک، همانطور که با مشت های گره کرده اش به سر و سینهٔ روح الله میزد گفت:
_مگه همین توی مکّار نبودی که اون زمان میگفتی زن یکی و خدا یکی؟ مگه نمیگفتی فاطمه از سرم هم زیاده، مگه نمیگفتی فاطمه دیوونه شده اینو نوشته مگه نمیگفتی روح الله میمیره اما روی فاطمه هوو نمیاره، بعدم این موضوع مال چند سال پیش که من بیمار بودم، هست، اون زمان زن نگرفتی، حالا که من خوب خوب شدم و دیگه اثری از اون بیماری نیست و نخواهد بود، رفتی زن گرفتی؟!
فاطمه یک لحظه ساکت شد، انگار ذهنش درگیر موضوعی شده بود، ناخودآگاه کتاب ریاضی زینب که روی اوپن بود را برداشت و به طرف روح الله پرتاب کرد و گفت: _ببینم اون برگ اجازه نامه را از کجا پیداش کردی؟! دست من بود و من اصلا یادم نمیاد اونو کجا گذاشتم.
روح الله کتاب را از جلوی پایش برداشت و گفت:
_شراره جاش را بهم گفت، گفت تو صندوقچه چوبی تو انبار کنار یه سری دفتر که مال زمان تحصیل تو بوده،هست و من اونو درست همونجایی که شراره گفته بود پیدا کردم.
چشام را ریز کردم و در عین عصبانیت گفتم:
_چرا اینقدر دروغ میگی؟! شراره از کجا میدونست همچی نامه ای وجود داره؟!من که راجع به این نامه با کسی حرف نزدم، فقط تو میدونستی من همچی چیزی نوشتم.
روح الله شانه هایش را بالا داد و گفت:
_به جان فاطمه من اصلا یادم نبود، من این موضوع را فراموش کرده بودم، خود شراره گفت، جای دقیقش هم که آدرس داد، من فکر کردم خودت بهش گفتی...
ذهن فاطمه هنگ کرده بود و با خود فکر میکرد، اگه روح الله راست بگه که میگه چون روح الله اهل هر چی بود ، اهل دروغ نبود، شراره از کجا فهمیده؟! من که به احدالناسی این موضوع را نگفتم!!
با تکرار نام شراره، دوباره خون فاطمه به جوش آمد، دنبال گوشیش میگشت تا جلوی روح الله به شراره زنگ بزند، اما پیدایش نمیکرد، همه جا را بهم ریخت، یادش نبود که گوشی را آخرین بار توی اتاق دستش بوده، به طرف آشپزخانه رفت، روح الله از ترس اینکه دوباره بشکن بشکن راه بیاندازد و صدا به بیرون خانه برود راه فاطمه را سد کرد.
فاطمه با مشتش روی سینهٔ روح الله کوبید وگفت:
_نمیبخشمت....نمیبخشمت من چی برات کم گذاشتم که...
در همین حین صدای زینب بلند شد:
_مامان! حسین خودش را کشت، نیمساعته داره مثل دیوونه ها جیغ میکشه، تو رو خدا تمومش کنید.
فاطمه نگاهی به چشمهای سرخ از گریه زینب کرد و به طرف اتاق راه افتاد. داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست،حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد.
فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش میرفت گفت:
_مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه!
حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت:
_د...عوا...نکنید، من...میترسم.
فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت:
_منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم
و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد:
_میخوای بریم پارک؟
حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد. فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد.
روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند.
روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵ و ۶ بچهها جلوی در آشپزخانه کز کرده
_به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده...
روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست. فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز میگشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت. نمیدانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد:
_اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری..
فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشکهایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست. حسین را پایین گذاشت و گفت:
_برو با وسائل بازی کن
و اصلا حواسش نبود که حسین هیچوقت تنهایی سوار وسایل نمیشود. حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمیخواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزههای زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد.
فاطمه غرق فکر شد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره... با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت:
عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد،
درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره، چون نمیخواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه
و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمیکرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود...
فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز میکرد و بهترین راه را انتخاب میکرد..اگر میخواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟!
باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود. اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچوقت با هیچکس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟! فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت:
باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمیگم که روح الله همچی کاری کرده..
در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد:
_مامان! من سرد ام هست، میشه بریم خونه؟!
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵ و ۶ بچهها جلوی در آشپزخانه کز کرده
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۷ و ۸
با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلومتر از همیشه شده بود. فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد.
بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد. دستش را روی زنگ در گذاشت.
بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود.
روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت:
_کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمیفهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟
روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد.. فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد.
وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت.
فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت:
_مامان، حواست به بچه باشه
و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش میکشید گفت:
_شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم.
روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد. فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت.
فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت:
_ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم و ممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و میخوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض میکنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بیخیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن ..
روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد..فاطمه با استیصال دستهای روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت:
_راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل میکنی، بگو روح الله...جان من بگوووو
روح الله سرش را پایین انداخت و گفت:
_نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟!
اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه...
لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت:
_یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن...
روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت:
_نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون میخواستیم ثبت محضرش کنیم میبایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا بعنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی..
با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد... یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روحالله انگار تبدیل به سنگ شده بود، گریه های فاطمه را میدید اما دریغ از یک حرف برای برگرداندن آرامش این زن به او...
نه میخواست دست از سر شراره بردارد و نه دوست داشت فاطمه را از دست بدهد و تنها پیشنهادی که به فاطمه داد این بود:
_یک مدت با بچه ها برو خونه قم، بعد که اعصابت آروم شد برگرد تبریز..
فاطمه نمیتوانست این بیخیالی روح الله را درک کند، شب تا صبح هزار فکر به ذهنش رسید و بالاخره تصمیمش را گرفت. صبح زود به محض اینکه روح الله به قصد رفتن به سرکار از خانه بیرون رفت، فاطمه با اینکه میدانست مادرش درگیر بیماری مهلک مادربزرگش است، اما انگار چاره ای نداشت، به مادرش زنگ زد و پرده از هنرنمایی روح الله برداشت.
مادر که انگار هنگ کرده بود از پشت تلفن صدایش در نمی آمد و فاطمه به او حق میداد، چون همیشه ورد زبان مادر و پدرش بود: خدا را شکر از بین بچه ها، فاطمه خوشبخت ترین هست چون روح الله، مرد خداست و به او ظلمی نخواهد کرد...مادر سکوت کرد و بعد از گذشت دقایقی با بغضی در گلو گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷ و ۸ با صدای حسین تازه فاطمه متوجه ت
_یه مقدار پول به حسابت میریزم، همین الان میری ترمینال و با اولین ماشین راهی قم میشی فهمیدی؟!
فاطمه چشمی گفت و سریع شماره ترمینال را گرفت و برای اولین ماشین که دو ساعت دیگه به سمت قم حرکت میکرد بلیط رزرو کرد و مانند رباتی آهنین تند تند کارهایش را سرو سامان میداد تا این اتوبوس را از دست ندهد.
زینب و عباس که مثل همیشه پای درس مجازی بودند، جنب و جوش مادر متعجبشان کرده بود و می دانستند خبری در راه است. درست نیم ساعت قبل از حرکت اتوبوس، فاطمه و بچه هایش حاضر و آماده با آژانس به سمت ترمینال رفتند.
حسین خوشحال بود که ماشین بزرگ سوار می شود، چون اولین بارشان بود به این شکل مسافرت می رفتند و عباس و زینب غمی آشکارا در چهره داشتند. سوار اتوبوس شدند، فاطمه تسبیح عقیقی را که سوغات کربلا بود از جیب درآورد و شروع به ذکر گفتن کرد،
او در دل دعا می کرد، این اتوبوس هرگز به قم نرسد و بین راه با یک تصادف، او از این دنیای پر از غم برود. یک ساعتی میشد که حرکت کرده بودند، مامان مریم زنگ زد و جویای احوال دختر مظلومش شد و وقتی مطمئن شد به سمت قم حرکت کردند خدا را شکر کرد و گفت:
_فاطمه جان! مراقب خودت و بچه ها باش، منم یه پیام گلایه دار برای روح الله میدم
اینو گفت و گوشی را قطع کرد..نیم ساعت بعد از تماس مامان مریم، تماس های روح الله شروع شد، اما فاطمه توجهی نمیکرد، میخواست خوب از تبریز دور شوند تا ترس از این را نداشته باشد که روح الله به دنبالش بیاید و مانع رفتنش به قم شود.
گوشی مدام زنگ میخورد و پیام هم پشت پیام برای فاطمه می آمد و فاطمه بی توجه به آنها در دل دعا میکرد که او به قم نرسد و اما تقدیر و ارادهٔ خدا چیز دیگری بود. فاطمه به سلامت رسید و مستقیم به خانه پدری اش رفت، با حالتی شرمنده زنگ در را فشار داد، انگار که روح الله خطا نکرده و او مجرم است.
هنوز ساعتی از رسیدنش نمیگذشت که همانطور انتظار داشت باران شماتت به سرش باریدن گرفت. پدرش اعتقاد داشت که روح الله چون در کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده اند و به نوعی بی مادر، بزرگ شده، در عوض زن، مادر میخواسته و از نظر پدر، فاطمه به جای اینکه تند تند بچه بیاورد، میبایست به همسرش محبت مادرانه ای که در طول سالهای سال از او دریغ شده، بنماید
و مادرش نظر دیگری داشت و معتقد بود چون روح الله به سمت شراره کشیده شده، فاطمه به جای اینکه حجاب داشته باشد و زن ساده و بی رنگ و لعابی باشد، میبایست با دل روح الله کنار بیاید و اهل آرایش و مد روز بود تا شوهرش کسی چون شراره را وارد زندگی اش نکند
و خواهر فاطمه آرام گوشزد میکرد که روز مرگ سعید برادر روح الله با گوش خود شنیده که فتانه زن بابای روح الله پچ پچ میکند که روح الله آخر شراره را به عقد خود درمیآورد.
و فاطمه متعجب از این حرف...فتانه از کجا این را میدانست؟ آن زمان روح الله کوچکترین توجهی به شراره نداشت و اینقدر در بند ایمان بود که حتی نگاه ناپاکی هم به او نکند...پس فتانه از کجا میدانست؟!
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫