🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
کف سلول یک فرش بسیار کوچک و کثیف است. به ناچار با همان خاک تیمم میکنم و نشسته نماز میخوانم.
از این که نماز صبحم قضا شده خیلی ناراحت میشوم و قضایش را با اینکه خیلی حالم بد است به جا می آورم.
یکی از خانمها خودش را به من میرساند.
او وضع بهتری نسبت به من ندارد، از برامدگی روی بازواش میفهمم دستش را پانسمان کرده اند. رد سیلی صورت استخوانی اش را سرخ کرده، لبخند میزند و میگوید:
_حسابی کتک خوردی نه؟
با حرکت چشمانم جوابش را میدهم.
سرفه ای میکند و میپرسد:
_حتما از زیر دستشون در رفتی که آوردنت بند عمومی.
آخه هر کی سماجت میکنه و میدونن مهرهی بزرگیه میبرنش سلول انفرادی. من خودم چهار ماه اونجا بودم. از تعجب به سرفه می افتم و تکرار میکنم:
_چهار ماه؟
+آره جز با حسینی۱ و تهرانی۲ نمیتونستم با کسی حرف بزنم.
_شما اینجا چطور نماز میخونین؟ اینجا تاریکه و نمیشه بیرون رو دید. اصلا نمیشه فهمید روزه یا شب!
با خنده سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_تا حالا کسی مثل تو ندیدم. هر کی میاد جز آه و ناله چیزی نمیگه، تو چطور اینو میپرسی؟ اصلا حال نماز خوندن داری؟
دیگری که کنارمان است مرا خطاب خود قرار میدهد. دختری جوان و همسن و سال من است.
موهای جلویش سفید شده و از تن رنجورش میشود حالش را فهمید. چهره اش به دلم مینشیند و با لبخندی خاص میگوید:
_ما نمازمونو فراموش نمیکنیم. به نیت نمازها یه وقتی میخونیم و بینشون فاصله میزاریم. تو بیرون رو دیدی، روز بود یا شب؟
+روز بود ولی نتونستم درست آفتاب رو ببینم. نمیدونم صبحه یا ظهر یا عصر.
سرش را تکان میدهد و لب میزند:
_به جهنم زمان خوش اومدی، اگه تحمل کنی بهت وعدهی بهشت میدن.
دختر لاغر و استخوانی به دیگری میگوید:
_چی داری میگی؟ بهشتو جهنمِ چی؟ کی؟
یه عمر اینا رو تو سرمون زدن و از زندگی دنیا غافل شدیم.
لب کج میکنم و در جوابش میگویم:
_کار اشتباهی کردی، خدا دوست نداره بندهاش دنیاش رو تباه کنه! اسلام یعنی سعادت دنیا و آخرت!
دختری که چهره اش به دلم نشسته رو به من چیزی میخواهد بگوید که ساکت میشود. به جایش از من میپرسد:
_اسمت چیه؟
_ریحانه. اسم شماها چیه؟
صورت استخوانی زودتر جواب میدهد و میگوید نامش انسیه است و دیگری میگوید زهرا.
سلول آنقدر تنگ است که نمیتوانیم دراز بکشیم و مجبوریم کتابی بخوابیم. این جا شب و روز ندارد و همهاش صدای فریاد و شکنجه می آید.
گاهی هم موسیقی های آزاردهنده میگذارند. برای دستشویی رفتن بچه ها را خیلی اذیت میکنند و تنها سه بار در روز سلول را باز میکنند.
گاهی که حال بچه ها از غذاهای بدمزه و فاسدشان بهم میخورد و بیشتر به قضای حاجت نیاز دارند اجازه نمیدهند و به تمسخر میگویند در کاسه های غذا کارتان را بکنید.
حیا و رحم تنها چیزی است که میانشان وجود ندارد. گاهی یک جور آدم را میزنند که انگار عزیزشان را کشته ایم درحالیکه جرم خیلیها یک عکس یا یک کتاب باشد.
در گفت و گویی که بین من، انسیه و زهرا اتفاق افتاد فهمیدم انسیه چریک مجاهدین خلق است با عقاید مارکسیسمی.
خوب از اسلام میداند و از این طریق میفهمم او مسلمانی بوده که تحت تاثیر سازمان عقایدش را کنار گذاشته.
پایش لنگ میزند و میگوید در عملیات مسلحانه به پایش تیر میزنند و از رفقایش جا میماند.
زهرا هم میگوید او را به خاطر گوش کردن به نوار آیت الله خمینی آورده اند.من هم جریان عکس را میگویم و احتیاط را رعایت میکنم.
فکر میکنم چند ساعتی از گفت و گویمان میگذرد که صدای گوش خراشی از بلندگو ها پخش میشود.
صدای جیغ و داد می آید و نمیشود پلک روی پلک گذاشت. تمام مدت کف پایم میسوزد و سرم آرام و قرار ندارد.
سیم مفتولی که از کابل بیرون آمده بود، پوست و گوشت پایم را با خود برده است.
بعضی از هم بندی هایم به شدت بیمار هستند.
بوی عفونت و تعفن سرسام آور است.هر دم یکی را میبرند و لاش بی جانش را به داخل پرت میکنند. پاسبان پشت میله می آید و میگوید:
_ریحانهی حسینی؟ بیا بیرون.
وقتی به بدن رنجورم نگاه میکنم از خدا میخواهم کمکم کند. چهرهی مرتضی جلوی دیدگانم رژه میروند و اشکی خودش را بیرون می اندازد.
سریع اشکم را پاک میکنم تا مبادا کسی ببیند. زهرا دستش را روی شانه ام میگذارد که تکان میخورم و ناله میکنم.
_ببخشید، نمیدونستم زخمه! میخوام بگم خدا صبرشو بهت میده.
حرف را تایید میکنم و به کمک دیوار بلند میشوم. پاسبان آستینم را در مشتش میگیرد و آهسته آهسته پشت سرش به راه می افتم.
هر قدمی که برمیدارم سوزنی میشود و در پایم فرو میرود. خمیده خمیده راه میروم که نعرهی آرش را از پشت سرم میشنوم.
پاسبان می ایستد و آرش با قدمهای بلند نزدیکم میشود. به پاسبان میتوپد و میگوید:
_چرا اینجوری میاریش؟ مگه اومده مهمونی؟ کم مونده ناز و نوازششم بکنیم!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ کف سلو
با بی رحمی تمام موهایم را از پشت میکشد و توی دستانش دور میدهد.برای این که سریع تر راه بیوفتم موهایم را میکشد.
من هم جیغ میزنم و با همان درد پا به دنبالش میروم.گاهی اوقات کم می آورم و همان طور مرا از پله ها بالا میبرد.
احساس میکنم پوست سرم میخواهد کنده شود و جانم به لب رسیده. مدام قهقهه میزند و تند تند راه میرود.
پاسبان را صدا میزند و نعره اش تمام طبقات را پر میکند.پاسبان هم که جوانی سبزه رو است سریع میدود و با بله قربان جلویش می ایستد.
آرش میگوید مراقبم باشد تا صدایم کند. چشمانم کم سو شده و سوز وحشتناکی توی سرم میپیچد. تلو تلو خوران خودم را سرپا نگه میدارم.
صدای آرش گاهی بالا میرود و گاهی پایین که نمیشنوم. پاسبان را صدا میزند تا داخل شوم. در را باز میکند و مرا هل میدهد.
از درد پاهایم نمیتوانم بایستم و روی زمین می افتم. سرم را بالا می آورم و با چشمان کم سو ام اتاق را دید میزنم.
آرش با لحنی که پر از تمسخر است می گوید:
_ببینش! ببین خودشه؟ ببین کی دروغ میگه؟
فکر میکنم با من است و سرم را بالا می آورم و هالهی مردی را میبینم که روی صندلی نشسته است.
چند بار پلک میزنم تا بتوانم صورتش را ببینم. صدایی از او درنمیآید و من هم با دیدنش کپ میکنم.
چنگی به صورتم میزنم و یا خدا میگویم. آرش با بیرحمی تمام میگوید:
_دخترت نیس سِدمجتبی؟
ضربان قلبم مثل پرنده که رو به آسمان میرود، اوج میگیرد. خودش است! آسدمجتبیحسینی، پدر من! همان طلبه ای که در جوانی اش کلی آدم پای منبرهایش مینشستند.
همان سیدی که خنده از لبش نمی افتاد اما اکنون پیر و شکسته شده. زیر چشمان نورانی اش گود شده و گوشتی به تنش نمانده.
صورتش به کبودی میزند و ریش، سیبیل و ابرویی به چهره ندارد. مطمئنم برای این که عزتش را بشکنند با او چنین کرده اند.
من خوب او را از چشمانش میشناسم.
اشک طول مژه ام را طی میکند و راهش را از گونه ام پیدا میکند.
از جا بلند میشوم تا دردانهی درس خوان و مغرورش را روی زمین، خاکی و خونی نبیند.
سکوتش پر از حرف است و حرف...چقدر میشود که از دیدن صورت ماهش محروم بودم.
فکر نمیکردم دست روزگار ما را اینگونه، پس از چندین ماه جدایی روبهرو سازد.
صدای آرش مبهم به گوشم میرسد و دلم میخواهد او را سیر تماشا کنم.
اگر چه بدون ریش و ابرویَش کردهاند اما خودش است، همان سرو پر صلابتی که هرگاه درد سراغم می آمد با او قسمت میکردم.
آقاجان رویش را از من میگیرد و میگوید:
_این دختر من نیست!
آرش پوزخندی میزند و کتش را درمیآورد.
_عه؟ که دخترت نیست؟ پس این کیه؟
پرونده ام را باز میکند و شروع میکند به خواندن:
_ریحانهسادات حسینی متولد ۱۳۳۴ در مشهد و فرزند سید مجتبی حسینی که از سیدان و...
تمام ریشه و شجرهنامهی مان را میخواند. فکر نمیکردم اینقدر اطلاعات نسبت به من داشته باشند! برای این که مرا بچزاند، میگوید:
_میبینی؟ پدر دخترشو انکار میکنه. خیلی دلم برات میسوزه که ازش دفاع کردی!
رو به آقاجان میکند و با خشم می غرد:
_پس دخترت نیست؟ حالا معلوم میشه!
به طرفم می آید و به بلوز روی سرم دست میبرد. چنگی میزند و بلوز و موهایم را میکشد.رو به روی آقاجان گوهر حجاب را از من میرباید.
جگرم آتش می گیرد، نه از درد مو کشیدن بلکه از درد غیرت. له شدن غیرت آقاجان را از فریاد دلخراشش میفهمم. وقتی دستش را پایین می آورد، مشتش پر از مو شده.
آقاجان بلند میشود و به طرفم می آید که مرد هیکلی مشتی حوالهی صورتش میکند. خون از بینی اش به راه می افتد و آه از نهادم برمیخیزد.
______
۱.محمدعلیشعبانی معروف به دکتر حسینی بود. وی متولد سال 1302 است و بعد از تحصیلات نیمه کاره ابتدایی وارد ارتش شد. پس از تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری در آنجا مشغول بازجویی و شکنجه انقلابیون شد.
دکتر حسینی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاریخ 24 اسفند 57 هنگامی که منزلش محاصره بود با اسلحه کمری اقدام به خودکشی کرد اما بلافاصله به بیمارستان منتقل و سرانجام در تاریخ 12 اردیبهشت 58 درگذشت.
۲. بهمن نادری پور (معروف به تهرانی)
(۱۳۲۴ تهران-سوم تیر ۱۳۵۸) یکی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاریبود. وی به شکنجهکردن انقلابیون متهم شده بود.
با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نادری پور مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال ۱۳۵۸ توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد. تهرانی به دلیل ماهیت انقلاب اسلامی، سعی در انکار شکنجه افراد مذهبی داشت.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ کف سلو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
دنیا پیش چشمانم تیره و تار میشود. چهرهی آقاجان پر از درد میشود و حالش از من بدتر است. آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان میکند و مشروبش را سر میکشد.
تکه های قلب من و پدر روی زمین میریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمدارند.
من را به باد شلاق میگیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من میدهند.
آرش از پدر سوالاتی میپرسد که آقاجان میگوید:
_اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم.
وحشیانه تر به جانم می افتند. نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشهی اتاق جمع میکنم. ناگاه آقاجان از هوش میرود و آرش کابل را زمین میگذارد.
آقاجان را از اتاق بیرون میبرند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقدهاش را روی من خالی میکند.نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت.
کاش درد هجران را به دوش میکشیدم و او را در این وضع نمیدیدم.آنقدر مرا میزند تا خسته میشود و مینشیند.
تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان میگوید مرا ببرند.نمیتوانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده میشود.
دو نفر دستانم را میگیرند و کشان کشان میبرند. وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته میشود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید.
نمیدانم چقدر میگذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض میکند. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز میکنم.
دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز میکنم دیگر نفس نکشم. تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند.
دستی گرم روی شانه ام مینشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم.
میان تیره و تاری چهره ی زهرا را می بینم.
این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی درمیآید.
سرم را در دامانش گذاشته و به خود میفشارد. لبان خشکیده ام را باز میکنم و میپرسم:
_هنوز نمردم؟
اشکش جاری میشود و میگوید:
_این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی.
_نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.دیگه نمیخوام نفس بکشم.
دستش را روی دهانش میگذارد و لب میزند:
_پس بچهات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟"
تعجب میکنم و میپرسم:
_تو از کجا میدونی؟
_بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری.
تکان ریزی میخورم که دردم مضائف میشود. زهرا نوازشم میکند و میگوید:
_تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست.
دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم.
حرفهای زهرا تلنگری است برایم. به زهرا میگویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند میکند و به دیوار میگذارد.
کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله میشود و خدا را شکر میکنم.
سرم را خم میکنم و میگویم:
_"اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم."
زهرا تبسمش را پر رنگ میکند و میگوید:
_منم جیرهی امروزمو خوردم! دندونمم شکست.
بعد هم میخندد و بعد اخ میگوید. در بند باز میشود و صدای تَق تَق پای کسی میشود. لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا میگوید:
_منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه!
+منوچهری کیه؟
_یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه. تو سیدعلیخامنهای رو میشناسی؟
+نه، کی هستن؟
_صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن.
منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار!
از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه میدهد:
_اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه. نفسها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه.
منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد.
در همین فکرها هستم که صدای دری بلند میشود و مردی با صدای کلفت میگوید:
_مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون.
زهرا چنگی به صورتش میزند و میگوید:
_مادر و دختر پتویی رو میبرن.
+مادر و دختر پتویی کیهان دیگه؟
_اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی!
تنم از گفته های زهرا میلرزید. با اینکه اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا میلرزاند.
فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس میکشم. برای لحظهای یاد مرتضی در ذهنم تجلی میشود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ دنیا پ
یاد روز آخری می افتم که دیدمش،ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.آن لحظه ای که کوچه را ترک میکرد دوستت دارمی تقدیمم نمود.
هنوز مزهی شیرین آن دوستت دارم را زیر زبانم احساس میکنم.زهرا لبخندی میزند و صدایم میکند.
برمیگردم و با دیدن ردیف دندانش غصه میخورم.دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد.
برایم از زندگی اش میگوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.میگوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند.
ایمان و ارادهی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول میگذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار میدهد.
جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده. اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع.
سرم را به دیوار تکیه میدهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید. با زهرا نیت نماز مغرب میکنیم هر چند که نمیدانیم الان صبح است یا شب!
در سلول باز میشود و پاسبانی با سیبیل های کلفت میگوید:
_کاسه هاتونو بیارین جلو.
ما هم کاسه هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش میگیریم.اندکی نان خشک و بعد کاسهمان را به دستمان میدهد و در را میبندد.
غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم درحالیکه از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم.
کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما میخورم.
کاسه های خالی مان را دم در میگذاریم و نمیفهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم.
نفس زنان به اطرافم نگاه میکنم؛ زهرا هم سرش را تکان میدهد و میفهمم بیدار شده.صدا قطع نمی شود و مدام پردهی گوشم را میخراشد.
تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد میشود نمیتوانم فکر خواب را بکنم.در همین فکرها هستم که صدای بند بلند میشود و صدای بمی میگوید:
_اومدیم شکار آدم.
دیگری قهقهه میزند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز میکنند. سرباز هیکلی نگاه میدواند و میگوید:
_حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون.
دستم را به دیوار میگیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر میکشد.
سرباز خود جلو می آید و دستم را میکشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا میدهم و در سلول را می بندند.چشمانم را میبندند و با خود میبرند.
جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمیکنند و پایم گیر میکند و می افتم.
ساق پایم به ناله میافتد و با لعن و فحشهای سربازها بلند میشوم. مرا روی صندلی مینشانند و چشمانم را باز میکنند.
_
۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیانگذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند)
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ دنیا پ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
نور چراغهایی که اطرافم است چشمانم را آزرده میکند. چشمان بی فروغم را باز و بسته میکنم
و دوربین بزرگی که به وسیلهی چهارپایه جلویم ایستاده را میبینم. مردی پشت آن است که به من میگوید:
_سرتو راست بگیر.
باتوم هایشان را نشانم میدهند و سرم را بالا میگیرم.
از چپ و راست صورتم هم عکس میگیرند و باز چشم بند را روی چشمانم میگذارد.
گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم میزنند.
صدای قیژ در را میشنوم و مرا روی صندلی میگذارند. چشمانم را باز میکنند که آقاجان را میبینم، با همان جاذبهی همیشگی اش.
لبهای لرزانش را تکان میدهد و گاز میگیرد. اتاق خالیست و تنها من و او هستیم.
دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشکهایم مثل رود روان جاری میشوند.
دستش را میگیرم و میبوسم. چشمان او هم ابری میشود و با زدن پلکی به هم باران سر میگیرد.
سریع اشکش را پاک میکند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم.لب هایش را باز میکند و میگوید:
_چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی.
نمیدانم چرا این حرف را میگویم اما به جایش میگویم:
_آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟ شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره.
لبخند تلخی روی لبش مینشاند و میخواند:
_در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانهی خدا میبینم۱
_خانهی خدا میبینم... آقاجون میشه اینجا هم خانهی خدا رو دید؟ آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟
آقاجان دستش را روی لبم میگذارد و به کتابی اشاره میکند. با حرکت لب هایش به من میفهماند که شنود اینجا هست.
از گفته هایم پشیمان میشوم و او با آوای دلنشینش میگوید:
_معلومه که هست، داره دلبری های بندهشو تماشا میکنه. داره از دیدن تو لذت میبره که چه بندهی سختی داره. ریحانهی من...خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود.
سرم را از شرم پایین می اندازم و میگویم:
_آره خدا اینجاست. کنار من و شما... خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم.
دستی به روی موهای ژولیده ام میکشد و با لبخند میگوید:
_موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت میکردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه. ریحانهی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانهی خوشبو تربیت کنی، نه؟
تعجب میکنم و با حرفش به چشمانش زل میزنم که حیا نگاهم را میدزدد. فکر میکنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد:
_خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن. بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش. دلم میخواد ریحانهی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار میکنم.... ریحانهی من؟
+جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن. مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی.
_من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصههاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه.
دستم را روی دستان سوخته اش میگذارم و با صدای که از بغض گرفته، میگویم:
_بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟ ریحانهی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی. بابا! من طاقت دوری تو ندارم.
سرش را پایین می اندازد و لب میزند:
_و الله یُحبُ الصابرین...دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوهش بشه زینب(سلاماللهعلیها). میشه خواسته مو قبول کنی؟
_ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی.
مدام سر تکان میدهد و میگوید:
_نه بابا، وقتشه دیگه..وقتشه... وقتشه...
دستم را روی دهانم میگذارم که ادامه میدهد:
_الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان. مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی!
_نه آقاجون! قول میدم.
سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم.
اخم میشوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر میکشد و نمیتوانم.
آقاجان خم میشود و پشت دستم را بوس میکند. داغی لبها و خشکیاش نشان دهندهی عطش اوست.
کاش مثل قدیم ها برایش چای میریختم و جلویش میگذاشتم.در باز میشود و وحشی ها حمله میکنند.
آقاجان را با خشم بلند میکنند و با لگد و کتک میبرند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و میگوید:
_خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ نور چر
میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش!
سرش داد میزنم و میگویم:
_با پدر من درست رفتار کنین!
سیلی محکمی به گوشم میزند که گوشم از درد سوت میکشد. دستم را به گوشم میگیرم و با خشم در چشمانش نگاه میکند.
سر من و پاسبان ها داد میزند و مرا میبرند. توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم میخورد.
با هر قدم صدای نعره و آهی بلند میشود و فضای استوانه مانند را پر میکند. از جلوی اتاق شکنجهای رد میشویم که بو شدت میگیرد.
در باز است و نگاهم به بدن برهنهی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را میسوزاند.
از بوی گوشت عوق میزنم و فحشی از پاسبان ها میشنوم. با شدت مرا به داخل سلول پرت میکنند.
دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم. صورتش حالت عجیبی داشت، همانگونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم.
نکند حرفهایش درست باشد؟ خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟
چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟ کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز میشود. به اطرافم نگاه میکنم اما اثری از زهرا نیست!
فکر میکنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است.
هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم میپیچد.دادهایی که او میکشید و ذره ذره تنش آب میشد.
چشمانم را میبندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن میکشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا میشود.
آزار روحی شدیدی را احساس میکنم و سرم درد میگیرد. دستم را روی سرم می گیرم و میگویم:
"خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ میترسم که سر بلند بیرون نیام.
اینجا جهنمه! جهنم!"
در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم میرسد:
_إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر.
کلمات آرامش میشوند و در قلبم رسوخ میکنند. چشمانم را میبندم و خدا را شکر میکنم.
به دلیل آزار و اذیت هایی که میشدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده.
اما این کار بدم را توجیه نمیکند.
برای تمام زندانیان بی گناه دعا میکنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم.
در باز میشود و زهرا را به داخل پرت میکنند.
سریع او را در آغوش میگیرم و میبینم از چشمانش خون میرود. زیر لب ناله میکند و به حالت اغما میرود.
گوشم را روی قلبش میگذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد.نبضش را چک میکنم و میبینم کند میزند.
اشکم جاری میشود و مدام اسمش را صدا میزنم اما جوابی نمیدهد.از چشمانش بوی چرک می آید. لحظه به لحظه از خودش میپرسم:
_چه بلایی سرت آوردن؟
نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش میکنم و وقتی میفهمم نمیتواند چیزی بگوید داد میزنم:
_نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟
آنقدر داد میزنم که گلویم سوز میگیرد.من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو میبینم لبانش به حرکت درمیآید،
سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه میگوید. با صدایی که از ته چاه درمیآید میگوید:
_خواستن... به امام تو... توهین کنم.
لبخند میزند و میگوید:
_هه! نکردم!
گونه های خونین اش را میبوسم. دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه میدهد:
_فکر کردن اَ... از سیم داغ میترسم. چشمام کف پای امام...
دستم را جلوی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد. نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند میلرزد.
همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال میزنم. به در و دیوار مشت میزنم و از پاسبان کمک میخواهم.
طولی نمیگذرد که در باز میشود و مرد قلدری میگوید:
_ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟
_دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین. نفسش کنده! صداش درنمیاد.
دیگر نمیتوانم حرفی بزنم و میزنم زیر گریه. پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد. نچی میکند و میگوید:
_نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی!
جلو میروم و نبضش را چک میکنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمیپرد. قفسهی سینه اش تکان نمیخورد. سرش داد میکشم:
_تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره!
__
۱. حافظ
۲. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سورهی هود آیهی۱۱
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ نور چر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
در همین وقت پاسبان دیگری میآید. همان پاسبانی که ان روز دلش به حالم سوخت و دستم را نگرفت.
جلو می آید و خم میشود. میبیند خطر جدی است و به دوستش میگوید:
_جر و بحث نکن! بیا ببریمش.
لب را به دندان میگیرم و بالای سر زهرا زجه میزنم. دستم را روی دستش میگذارم و احساس میکنم دمای بدنش سردتر است.
پاسبانها او را روی پتویی میگذارند تا ببرند. دوباره علائم حیاتی اش را چک می کنم اما او نفس نمیکشد.
خون چشمانش هنوز بند نیامده، دستی به موهایش میکشم. اشکم را پاک میکنم و میگویم:
_الهی من فدات شم. راحت شدی نه؟دیگه چشمات درد نمیکنه؟ دلت آروم گرفت؟ غصه نخور ما امام رو تنها نمیزاریم.
پتو را میبرند و در سلول را میبندند. لبم را گاز میگیرم و از پشت در میگویم:
_زهرا جان! سلام منو به بیبی سادات برسون. سر سفرهی ایشون که نشستی برای منم دعا کن!
خونی که از بدن زهرا میرفته، روی گلیم نقش بسته. خودم را گوشه ای جمع میکنم و با نگرانی میگویم:
_خدایا زهرا رو هم بردی؟ خب اشکال نداره، تحمل دیدن بیشتر دلبری شو نداشتی؟ بازم اشکال نداره، ولی من دلبری یاد ندارم. بخوام بیام پیشت باید چیکار کنم؟ خدایا من بنده تو ام، میخوای منو گداخته کنی؟ خب اشکال نداره. فقط آهن هم تحملی داره نه؟ منم به اندازهی ظرفیتم گداخته کن.
سیل اشکهایم تمامی ندارد. بوی تلخ خون توی مشامم پیچیده و حالم را بدتر کرده.
کاسهی غذایم را از لوبیای نپخته و نان پر میکنند. دست به غذایم هم نمیزنم.
مدام ذکر میفرستم و نماز میخوانم. خون شهیدی در چند قدمی من ریخته شده و از خدا میخواهم به برکت این خون سرنوشتم را زهرایی رقم بزند.
کاش من هم مجاهد ولایت شوم و در این راه جان بدهم.
میان خواب و بیداری دست و پا میزنم که در باز میشود و پاسبان مثل دیوی سبز میشود.
همان پاسبانی است که کمک کردند تا زهرا را ببرند. آه و افسوس هایی از بابت زهرا به جانم می افتد. ای کاش ها مثل پشه آرامشم را می مَکند.
پاسبان را که با یونیفرم سرمهای که از خون به سیاهی میزند نگاه میکنم. بعد از کمی درنگ میگوید:
_پاشو بیا بیرون.
احساس میکنم مثل همیشه نیست.دیگر فحشی به من نمیدهد. آستینم را در دستان کلفتش میگیرد. چند قدمی که برمیدارم سوالی میپرسد.
_به ما میگن شما خرابکارین، بیرون از اینجا مردمو میکشین و میخواین حکومتو عوض کنین.
از گفته اش تعجب میکنم و با محکمی میگویم:
_ما مردم هستیم! کسی از خودمون رو نمیکشیم.
_آره، به قیافه ها و کاراتون هم نمیخوره.
با رد شدن از پاسبانی دیگر گفت و گومان تمام میشود. توی محوطه زندان می ایستم که کسی با شدت مرا پرت میکند.
با صورت به زمین میخورم و آه و ناله کنان خودم را جمع میکنم.
با دیدن مرد سبیل کلفتی میترسم.مرد با خندهی پهنی چشم در چشم من نگاه میکند و میرود.
اینجا فقط آدم را کتک میزنند، فرقی نمیکند زن باشی یا مرد. کم سن یا میانسال، اینجا دستها بی مهابا به دنبال بی گناهی هستند که گناهشان را با کتک به پایشان بریزند.
اینجا عدالت پهلوی است...جایی که هزاران جوان و پیر تنها به دلیل مطالبهی حقشان و یا دانستن حق به اینجا تبعید میشوند.
از محوطه رد میشویم و به اتاق آرش میرسم. نفس عمیقی م کشم و از خدا میخواهم کمکم کند.
با باز شدن در بوی نامطبوعی به مشام میخورد. آرش با شیشهی مشروبش نگاهم میکند و لبخندی از سر مستی میزند که حالم را بهم میزند.
هر موقع که می آیم دهانشان یا بوی سیگار میدهد و یا کوفتی هایی که زهرمار میکنند.
وقتی از خود بی خود میشوند زورشان بیشتر میشود و بیشتر ما را کتک میزنند.
با نگاه کثیفش زل میزند به من و میگوید:
_خب، که چیزی واسه گفتن نداری؟
با خونسردی نگاهم را کف اتاق می اندازم و در جوابش میگویم:
_نه، من که گفتم یه راهپیمایی شرکت کردم که...
دستش را محکم روی میز میزند و فریاد میکشد:
_منو هالو فرض کردی؟ تو دروغ میگی! مگه میشه دختر سیدمجتبی حسینی که پخش و چاپ چندین شهرک و محله دستشه، فقط توی یک تظاهرات شرکت کنه و از قضا توی راهپیمایی یک برگه رقصون رقصون بیاد کف دستشون که عکس خمینیه! اینا اراجیفو برو به کسی بگو که ندونه! اینا رو وقتی گفتی که یتیم بودی، پس بنال!
قلبم به درد می آید و در جوابش سکوت میکنم. از سکوتم کفری میشود و به طرفم می آید.
_دیدی هم سلولیت رو چیکار کردم؟چشماشو... من... کور کردم!
قهقههی مستانه ای میزند و تکرار میکند:
_آره! من کردم!
خوی حیوانی اش اوج گرفته است و حالم را خراب میکند. بوی دهانش مرا به عوق زدن وادار میکند که با این کار مثل سگی زخمی می غرّد:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ در همی
_عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟
هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟ الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی
دست و پایم شروع میکند به لرزیدن که یاد 🕊زهرا🕊 می افتم. با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت:
"فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..."
وقتی با آتش و سیم مفتولی برمیگردد مطمئن میشوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد. بی اختیار لبخند میزنم و به آرش میگویم:
_میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر میترسم تا جرقهی کوچیک شما!
لبش را کج میکند و به طعنه میپرسد:
_جدا؟ خوبه!
سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پاهای بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است.
آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم میدهد. نفسهایم به شماره می افتد و سرم را دور میکنم اما او با شوق جلو می آید.
انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه...کمی تقلا میکنم و آرش هم از این موقعیت استفاده میکند و میگوید:
_همدستات کیهان؟ از کجا اعلامیه میگرفتی؟
ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود.چشمانم را بهم میزنم و با خود میگویم، خب اگر نبینم چه میشود؟
من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد میخورم.
صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم مییپچد.
ناگاه صورت بچهای در ذهنم میآید و میپرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هیچوقت نبینم چه؟
دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ میدهد که یعنی من دیدن بچه ام را #فدای_اسلام نمیتوانم بکنم؟
چشمانم را که باز میکنم آرش در یک قدمی من است. حرارت سیم را احساس میکنم و داغی اش کاملا محسوس است.
اشهد ام را زیر لب میخوانم و سیم به چشمانم نزدیک میشود. آرش چانه ام را دوی دستانش میگیرد و با بی رحمی تمام میگوید:
_خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت.
داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز میکند. آرش با خشم بر سرش فریاد می ند:
_اینجا طویلهاس سرتو میندازی پایین؟
+ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم.
_تیمسار؟
+تیمسار افشار اومدن قربان.
چشمان آرش دو دو میزند و کتش را برمیدارد. نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم میکشد.
دستور میدهد تا مرا به سلول ببرند.مرا کشان کشان پاسبان با خود میبرد و در سلول عمومی پرت میکند.
با برخورد زانو ام به زمین سخت آه میکشم.خانمها دورم جمع میشوند و هر کسی چیزی میپرسد.
کسی را نمیشناسم و بعضی ها هم قلدر بازی درمیآورند.بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب میشود به گوشهای میخزم که یکی از زنهای چپی به طعنه میگوید:
_چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟
بقیه میزنند زیر خنده و او ادامه میدهد:
_بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن.
در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش میپرسم:
_کی؟ کجاست؟
با بی میلی به زنی منزوی اشاره میکند که پشتش به ماست. بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع مکنند.
تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچکس کنارش ننشسته و او تک و تنها ساعتها به دیوار زل زده.ناهارم و کاسهی ناهارش را به دست میگیرم که زن قلدر میگوید:
_حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده.
بی توجه به حرفش به طرف زن میروم.از پشت دستم را روی شانه اش میگذارم و می گویم:
_خانم؟ غذاتون؟
جوابی نمیشنوم. دو بار صدایش میکنم اما حتی تکان هم نمیخورد. لب میگزم و به آن طرفش میروم که با دیدن چهرهی آشنایش کپ میکنم.
چند ماهی میشود این صورت را ندیدهام!اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد.
یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد. چشمانش به چشمانم گره می خورد.
با حیرت به من نگاه میکند و پلک هم نمیزند. لبم را به سختی حرکت میدهم و میگویم:
_مرضیه؟ مرضیه خانم؟
از چشمان بی فروغش اشک جاری میشود. نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم. او شکسته شده، دستهای زبرش به دستان زن جوانی نمیخورد.
کبودی دور چشمش دلم را آتش میزند. شکوفهی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را میبرد. هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش میکشیم.
گریه هایمان اوج میگیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه میکنند. بعد که از هم جدا میشویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم.
او دستان مرا میفشارد و من دستان او را.
مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر میرسد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان تجسم شیطان💜 قسمت51 تا60تقدیم شما😍
رمان تجسم شیطان💜
قسمت61 تا70تقدیم شما😍
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلای
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۶۱ و ۶۲
آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و لبخندی بر لبش نشست و زیرلب گفت:
_تو کی هستی روح الله؟! همهٔ عالم و آدم از تو تعریف میکنن و انگار یه گوهر گرانبهایی که در جایی پنهان شدی.
تحقیقات محلی که از مدرسه تحصیل روح الله شروع شده بود، از معلمهای او و حتی همشاگردیهای او، حالا به حوزه رسیده بود. آقای مقصودی سوار ماشین شد، آخرین جایی را که مد نظر داشت باید میرفت،
چون توی تحقیقات محلی تنها کسی که از روح الله شاکی بود و ضربه خورده بود، فتانه بود اونهم با مشتهای گره کردهٔ روح الله، مشتهایی که در باشگاه رزمی کاری پرورش یافته بود،
پس اخلاقیات اصلی روح الله میتوانست در باشگاه نمایان باشد، اگر او اهل بزن و بهادری بود،حتما در اینجا نشانه های از خود بروز میداد. آقای مقصودی باید مطمئن میشد که دخترش را دست آدمی درستکار میسپرد. آقای مقصودی پرسان پرسان باشگاه مورد نظرش را پیدا کرد و وارد آنجا شد،
از شانس خوبش تمام مربیان روح الله حضور داشتند و همه از اخلاق خوب و روحیات لطیف روح الله تعریف کردند و تیر خلاص را استاد بزرگ او شلیک کرد که گفت:
_ببینید آقای مقصودی، رزمی کاران این باشگاه بارها و بارها به مسابقات مختلف دعوت شده اند و بنده اکثر اوقات همراه دعوت شدگان بوده ام، از قدیم گفته اند که در سفر باید انسان را شناخت، اگر این درست باشه، باید بگم با ایمان ترین و مهربان ترین و البته با استعدادترین کسی که تا به حال دیده ام کسی جز روح الله عظیمی نیست و اگر من دختر داشتم، حتما خودم از ایشان خواهش میکردم که به خواستگاری دخترم بیاید.
کار تمام بود، آقای مقصودی از باشگاه بیرون آمد و همانطور که پشت فرمان ماشین مینشست گوشی همراهش را که تازه خریده بود بیرون آورد و به تلفن خانه زنگ زد، با سومین بوق صدای همسرش در گوشی پیچید:
_الو بفرمایید
آقای مقصودی گلویی صاف کرد و گفت:
_سلام خانم...
مریم خانم با هیجان به میان حرفش دوید و گفت:
_چیشد؟ چه طوری پیش رفت؟ شیری یا روباه؟! پسره چطور بود؟ عه راستی خسته نباشید..
آقای مقصود که لبخند بر لب داشت گفت:
_مهلتی بده خانم، تحقیقاتم انجام شد، سر وقت همه چی را بهت میگم، فقط الان بدون اینکه فاطمه متوجه بشه، لباس بپوش تا یک ربع دیگه بیا سر کوچه، باید با هم جایی بریم، فقط تاکید میکنم فاطمه متوجه اومدنت نشه..
مریم خانم با تعجب گفت:
_واه!! اتفاقی افتاده آقا؟!
آقای مقصودی پایش را روی گاز ماشین گذاشت و گفت:
_لباس بپوش بیا معلوم میشه..
حالا هیجان مریم خانم تبدیل به یک استرس ضعیف شده بود و هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد. بالاخره به سر کوچه رسید و چند لحظه بعد ماشین پیکان سفید رنگ همسرش جلوی پایش ترمز کرد. مریم خانم در جلو را باز کرد و سوار ماشین شد همانطور در را میبست گفت:
_سلام آقا از دلنگرانی گوشت تنم آب شد، اتفاقی افتاده؟! الان کجا میریم؟!
آقای مقصودی اشاره ای به در کرد و گفت:
_چادرت لای در گیر کرده، باز کن و دوباره ببند، اتفاقی نیافتاده، تحقیقاتم تمام شد، روح الله نمره قبولی گرفت، اما اون پلهٔ آخری که اصلی ترین پله است باقی مونده، اگر از اینجا هم به سلامت عبور کنیم، وقت عقد را مشخص میکنیم.
مریم بانو متوجه شده که ماشین در حال خروج از شهر هست و راهی را که در پیش گرفته به نظرش راه نا آشنایی بود..
بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود رسید، جادهٔ آسفالت تمام شد و ماشین در کوچه ای خاکی پیچید، درختان سر به فلک کشیده با شاخه های پر از شکوفه،تابلویی زیبا در چشم بیننده به تصویر میکشید.
ماشین جلوی در آهنی سفید رنگی توقف کرد و آقای مقصودی که تا اینجا در بحر فکر غرق بود، با توقف ماشین گفت:
_ببین اینجا خونه روح الله هست، میخوام با دلی آرام و واقع بینانه به اینا جواب بدم، باید نظر خود خانواده هم درباره پسرشون بدونم، شاید خواهر یا برادرش، پدر یا زن باباش چیزی گفتن که نظر ما به کلی تغییر کرد،این آخرین مرحله و البته مهمترین مرحله تحقیق هست، تو را هم همرام اوردم تا با تیزبینی زنانه، خوب خانواده اش را زیر و رو کنی و بفهمی روح الله توی چه خانواده ای رشد کرده، آخر اصالت خانواده خیلی مهم هست.
مریم خانم سری تکان داد و هر دو از ماشین پیاده شدند. آخر هفته بود و امکان بودن روح الله در خانه وجود داشت، اما آقای مقصودی تصمیم داشت اگر روح الله در خانه بود،او را به بهانه ای بیرون بفرستد، تا خانواده اش در نبود او حرفهایشان را بزنند
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۱ و ۶۲ آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن
زنگ در زده شد و لحظهای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد و قامت آقا محمود در حالیکه کاپشن کرم رنگ بهاره ای روی دوش انداخته بود نمایان شد.
آقا محمود با دیدن آقای مقصودی، کمی جا خورد و بعد از سلام و علیک، میهمانان ناخوانده را به داخل تعارف کرد و یالله یالله گویان در هال را باز کرد. نزدیک ظهر بود و نور آفتابی که از پنجره هال به داخل میتابید رنگ گلهای قالی را درخشان تر کرده بود.
میهمان ها به داخل میهمان خانه راهنمایی شدند و محمود با دستپاچگی به سمت آشپزخانه رفت و فتانه که گرم آشپزی بود گفت:
🔥_چیشده؟ یاالله یالله میکنی..
محمود سری تکان داد و گفت:
_شنیدی و نیومدی جلوی مهمونا یه خوش آمد بگی؟!
فتانه شانه ای بالا انداخت و گفت:
🔥_برو بابا تو هم با این مهمونها و اقوام چپر چلاقت...حالا کی تشریف فرما شدن که ایطوری دست و پات را گم کردی؟!
محمود اشاره ای به ظرف پیاز داغ کرد و گفت:
_زیر اینو خاموش کن و برو لباسات عوض کن و یه چای خوش رنگ بریز بیا، آقای مقصودی و خانمش اومدن..
فتانه با تعجب گفت:
🔥_مقصودی؟! این موقع روز؟! نکنه اومدن دخترشون حلوا حلوا کنن؟!
محمود که حوصله وراجی های فتانه را نداشت گفت:
_من میرم ، سریع بیا اول خوش امدی بگو بعد بیا پی پذیرایی..
فتانه همانطور که به سمت اتاق آخری میرفت، دندانی بهم سایید و زیر لب گفت:
🔥_کوفت بخورن، حالا دیگه باید برای این قوم و قبیله سفره بکشم...
بعد از چند دقیقه تنهایی مهمانها،محمود و فتانه وارد میهمان خانه شدند، فتانه درحالیکه چادر سیاه با گلهای درشت سفید رنگ پوشیده بود، مبل کنار مبل سه نفره را که آقای مقصودی و خانمش نشسته بودند انتخاب کرد و کنار دست مریم خانم نشست و همانطور که مینشست گفت:
🔥_به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را مفتخر کردین
و بعد خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_اما زودتر می گفتین نهار تدارک میدیم.
مریم خانم که کمی شرمنده شده بود گفت:
_من واقعا معذرت میخوام که بی خبر اومدیم، والا آقای مقصودی به بنده هم چیزی نگفتن، ناگهانی شد.
آقای مقصودی لبخندی زد و گفت:
_منم به نوبه خود عذرخواهم، اما این دیدار لازم بود، یعنی از نظر من لازمه، اما قبل از هر حرفی یه سوال دارم: آیا روح الله الان روستاست و توی خونه است؟
آقا محمود سری تکان داد و گفت:
_خوش آمدین آقای مقصودی عزیز،صفا آوردین، خیلی خوشحال شدیم، همیشه از این کارا بکنید، روح الله اومده روستا منتها مثل همیشه، توی باغ، مشغول هست، آخه این باغ را...
فتانه که انگار حس کرده بود محمود میخواهد از روح الله تعریف کند به وسط حرف محمود پرید وگفت:
🔥_دو ساله که روح الله خبر نداره باغ چطور شده و چه به سرش اومده، آخه بعد از اینکه ما را کتک زد و رفت دیگه روش نمیشد بیاد روستا و باغ را به حال خودش رها کرد و..
مریم خانم از شنیدن این حرف یکهای خورد اما به روی خودش نیاورد.محمود که از حرفهای فتانه عصبانی شده بود رو به فتانه گفت:
_خانم بفرمایید چایی چیزی بیارید مهمان هامون دهانی تازه کنن..
فتانه که درست حرفش را نزده بود، اوف کوتاهی کرد و دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت تا بلند شود، مریم خانم دست فتانه را گرفت و گفت:
_نه تو رو خدا، بشینین، نیومدیم که چیزی بخوریم، اومدیم تا همدیگه را ببینیم و یه سری سوالاتی آقای مقصودی دارن بپرسیم و رفع زحمت کنیم.
همه نگاه ها به آقای مقصودی خیره بود که ایشان گفتند:
_حقیقتش من روی بچههام خیلی حساسم، اما فاطمه برام چیز دیگهای هست و به قول بچه ها، نور چشمی من محسوب میشه، پس میخوام تمام تلاشم را کنم که به کسی اونو شوهر بدم که خوشبختیش تضمین باشه، الانم اومدم اینجا یه سوال دارم و بس..
آقای مقصودی نفسی تازه کرد و ادامه داد:
_آقای عظیمی خدا بین ما شاهد باشه، حقیقت ماجرا را بگین و ملاحظه پدر و فرزندی را نکنین و عمق نگرانی منو درک کنین، اخلاق پسرتون را خودتون چطوری میبینین؟! آیا اگر کسی با خصوصیات پسر خودتون برای دخترتون خواستگاری بیاد، آیا حاضرید دخترتون را به ادمی با خصوصیات اخلاقی پسرتون بدین؟!
محمود لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟! عاطفه که ازدواج کرده اما اگر کسی پیدا بشه که خصوصیات اخلاقی روح الله را داشته باشه، من حاضرم خودم برای سعیده برم خواستگاریش..
محمود شروع کرد به تعریف کردن، از تمام رفتار و حرکات روح الله تعریف میکرد و فتانه که گوش شنیدن این چیزها را نداشت، سر در گوش مریم خانم برد و گفت:
🔥_حالا آقای عظیمی هم دیگه شورش را درآوردن، آخه کدوم بقالی میاد بگه ماست من ترشه هاا؟؟ اینم قضیه اش همونه، درست روح الله پسر مهربونی هست اما وقتی عصبی میشه دیگه هیچی جلو دارش نیست
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫