رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ کف سلو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶
دنیا پیش چشمانم تیره و تار میشود. چهرهی آقاجان پر از درد میشود و حالش از من بدتر است. آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان میکند و مشروبش را سر میکشد.
تکه های قلب من و پدر روی زمین میریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمدارند.
من را به باد شلاق میگیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من میدهند.
آرش از پدر سوالاتی میپرسد که آقاجان میگوید:
_اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم.
وحشیانه تر به جانم می افتند. نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشهی اتاق جمع میکنم. ناگاه آقاجان از هوش میرود و آرش کابل را زمین میگذارد.
آقاجان را از اتاق بیرون میبرند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقدهاش را روی من خالی میکند.نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت.
کاش درد هجران را به دوش میکشیدم و او را در این وضع نمیدیدم.آنقدر مرا میزند تا خسته میشود و مینشیند.
تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان میگوید مرا ببرند.نمیتوانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده میشود.
دو نفر دستانم را میگیرند و کشان کشان میبرند. وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته میشود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید.
نمیدانم چقدر میگذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض میکند. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز میکنم.
دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز میکنم دیگر نفس نکشم. تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند.
دستی گرم روی شانه ام مینشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم.
میان تیره و تاری چهره ی زهرا را می بینم.
این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی درمیآید.
سرم را در دامانش گذاشته و به خود میفشارد. لبان خشکیده ام را باز میکنم و میپرسم:
_هنوز نمردم؟
اشکش جاری میشود و میگوید:
_این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی.
_نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.دیگه نمیخوام نفس بکشم.
دستش را روی دهانش میگذارد و لب میزند:
_پس بچهات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟"
تعجب میکنم و میپرسم:
_تو از کجا میدونی؟
_بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری.
تکان ریزی میخورم که دردم مضائف میشود. زهرا نوازشم میکند و میگوید:
_تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست.
دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم.
حرفهای زهرا تلنگری است برایم. به زهرا میگویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند میکند و به دیوار میگذارد.
کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله میشود و خدا را شکر میکنم.
سرم را خم میکنم و میگویم:
_"اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم."
زهرا تبسمش را پر رنگ میکند و میگوید:
_منم جیرهی امروزمو خوردم! دندونمم شکست.
بعد هم میخندد و بعد اخ میگوید. در بند باز میشود و صدای تَق تَق پای کسی میشود. لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا میگوید:
_منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه!
+منوچهری کیه؟
_یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه. تو سیدعلیخامنهای رو میشناسی؟
+نه، کی هستن؟
_صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن.
منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار!
از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه میدهد:
_اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه. نفسها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه.
منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد.
در همین فکرها هستم که صدای دری بلند میشود و مردی با صدای کلفت میگوید:
_مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون.
زهرا چنگی به صورتش میزند و میگوید:
_مادر و دختر پتویی رو میبرن.
+مادر و دختر پتویی کیهان دیگه؟
_اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی!
تنم از گفته های زهرا میلرزید. با اینکه اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا میلرزاند.
فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس میکشم. برای لحظهای یاد مرتضی در ذهنم تجلی میشود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ دنیا پ
یاد روز آخری می افتم که دیدمش،ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.آن لحظه ای که کوچه را ترک میکرد دوستت دارمی تقدیمم نمود.
هنوز مزهی شیرین آن دوستت دارم را زیر زبانم احساس میکنم.زهرا لبخندی میزند و صدایم میکند.
برمیگردم و با دیدن ردیف دندانش غصه میخورم.دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد.
برایم از زندگی اش میگوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.میگوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند.
ایمان و ارادهی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول میگذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار میدهد.
جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده. اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع.
سرم را به دیوار تکیه میدهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید. با زهرا نیت نماز مغرب میکنیم هر چند که نمیدانیم الان صبح است یا شب!
در سلول باز میشود و پاسبانی با سیبیل های کلفت میگوید:
_کاسه هاتونو بیارین جلو.
ما هم کاسه هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش میگیریم.اندکی نان خشک و بعد کاسهمان را به دستمان میدهد و در را میبندد.
غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم درحالیکه از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم.
کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما میخورم.
کاسه های خالی مان را دم در میگذاریم و نمیفهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم.
نفس زنان به اطرافم نگاه میکنم؛ زهرا هم سرش را تکان میدهد و میفهمم بیدار شده.صدا قطع نمی شود و مدام پردهی گوشم را میخراشد.
تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد میشود نمیتوانم فکر خواب را بکنم.در همین فکرها هستم که صدای بند بلند میشود و صدای بمی میگوید:
_اومدیم شکار آدم.
دیگری قهقهه میزند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز میکنند. سرباز هیکلی نگاه میدواند و میگوید:
_حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون.
دستم را به دیوار میگیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر میکشد.
سرباز خود جلو می آید و دستم را میکشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا میدهم و در سلول را می بندند.چشمانم را میبندند و با خود میبرند.
جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمیکنند و پایم گیر میکند و می افتم.
ساق پایم به ناله میافتد و با لعن و فحشهای سربازها بلند میشوم. مرا روی صندلی مینشانند و چشمانم را باز میکنند.
_
۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیانگذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند)
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ دنیا پ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸
نور چراغهایی که اطرافم است چشمانم را آزرده میکند. چشمان بی فروغم را باز و بسته میکنم
و دوربین بزرگی که به وسیلهی چهارپایه جلویم ایستاده را میبینم. مردی پشت آن است که به من میگوید:
_سرتو راست بگیر.
باتوم هایشان را نشانم میدهند و سرم را بالا میگیرم.
از چپ و راست صورتم هم عکس میگیرند و باز چشم بند را روی چشمانم میگذارد.
گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم میزنند.
صدای قیژ در را میشنوم و مرا روی صندلی میگذارند. چشمانم را باز میکنند که آقاجان را میبینم، با همان جاذبهی همیشگی اش.
لبهای لرزانش را تکان میدهد و گاز میگیرد. اتاق خالیست و تنها من و او هستیم.
دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشکهایم مثل رود روان جاری میشوند.
دستش را میگیرم و میبوسم. چشمان او هم ابری میشود و با زدن پلکی به هم باران سر میگیرد.
سریع اشکش را پاک میکند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم.لب هایش را باز میکند و میگوید:
_چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی.
نمیدانم چرا این حرف را میگویم اما به جایش میگویم:
_آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟ شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره.
لبخند تلخی روی لبش مینشاند و میخواند:
_در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانهی خدا میبینم۱
_خانهی خدا میبینم... آقاجون میشه اینجا هم خانهی خدا رو دید؟ آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟
آقاجان دستش را روی لبم میگذارد و به کتابی اشاره میکند. با حرکت لب هایش به من میفهماند که شنود اینجا هست.
از گفته هایم پشیمان میشوم و او با آوای دلنشینش میگوید:
_معلومه که هست، داره دلبری های بندهشو تماشا میکنه. داره از دیدن تو لذت میبره که چه بندهی سختی داره. ریحانهی من...خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود.
سرم را از شرم پایین می اندازم و میگویم:
_آره خدا اینجاست. کنار من و شما... خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم.
دستی به روی موهای ژولیده ام میکشد و با لبخند میگوید:
_موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت میکردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه. ریحانهی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانهی خوشبو تربیت کنی، نه؟
تعجب میکنم و با حرفش به چشمانش زل میزنم که حیا نگاهم را میدزدد. فکر میکنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد:
_خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن. بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش. دلم میخواد ریحانهی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار میکنم.... ریحانهی من؟
+جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن. مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی.
_من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصههاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه.
دستم را روی دستان سوخته اش میگذارم و با صدای که از بغض گرفته، میگویم:
_بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟ ریحانهی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی. بابا! من طاقت دوری تو ندارم.
سرش را پایین می اندازد و لب میزند:
_و الله یُحبُ الصابرین...دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوهش بشه زینب(سلاماللهعلیها). میشه خواسته مو قبول کنی؟
_ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی.
مدام سر تکان میدهد و میگوید:
_نه بابا، وقتشه دیگه..وقتشه... وقتشه...
دستم را روی دهانم میگذارم که ادامه میدهد:
_الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان. مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی!
_نه آقاجون! قول میدم.
سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم.
اخم میشوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر میکشد و نمیتوانم.
آقاجان خم میشود و پشت دستم را بوس میکند. داغی لبها و خشکیاش نشان دهندهی عطش اوست.
کاش مثل قدیم ها برایش چای میریختم و جلویش میگذاشتم.در باز میشود و وحشی ها حمله میکنند.
آقاجان را با خشم بلند میکنند و با لگد و کتک میبرند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و میگوید:
_خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ نور چر
میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش!
سرش داد میزنم و میگویم:
_با پدر من درست رفتار کنین!
سیلی محکمی به گوشم میزند که گوشم از درد سوت میکشد. دستم را به گوشم میگیرم و با خشم در چشمانش نگاه میکند.
سر من و پاسبان ها داد میزند و مرا میبرند. توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم میخورد.
با هر قدم صدای نعره و آهی بلند میشود و فضای استوانه مانند را پر میکند. از جلوی اتاق شکنجهای رد میشویم که بو شدت میگیرد.
در باز است و نگاهم به بدن برهنهی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را میسوزاند.
از بوی گوشت عوق میزنم و فحشی از پاسبان ها میشنوم. با شدت مرا به داخل سلول پرت میکنند.
دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم. صورتش حالت عجیبی داشت، همانگونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم.
نکند حرفهایش درست باشد؟ خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟
چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟ کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز میشود. به اطرافم نگاه میکنم اما اثری از زهرا نیست!
فکر میکنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است.
هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم میپیچد.دادهایی که او میکشید و ذره ذره تنش آب میشد.
چشمانم را میبندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن میکشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا میشود.
آزار روحی شدیدی را احساس میکنم و سرم درد میگیرد. دستم را روی سرم می گیرم و میگویم:
"خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ میترسم که سر بلند بیرون نیام.
اینجا جهنمه! جهنم!"
در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم میرسد:
_إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر.
کلمات آرامش میشوند و در قلبم رسوخ میکنند. چشمانم را میبندم و خدا را شکر میکنم.
به دلیل آزار و اذیت هایی که میشدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده.
اما این کار بدم را توجیه نمیکند.
برای تمام زندانیان بی گناه دعا میکنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم.
در باز میشود و زهرا را به داخل پرت میکنند.
سریع او را در آغوش میگیرم و میبینم از چشمانش خون میرود. زیر لب ناله میکند و به حالت اغما میرود.
گوشم را روی قلبش میگذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد.نبضش را چک میکنم و میبینم کند میزند.
اشکم جاری میشود و مدام اسمش را صدا میزنم اما جوابی نمیدهد.از چشمانش بوی چرک می آید. لحظه به لحظه از خودش میپرسم:
_چه بلایی سرت آوردن؟
نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش میکنم و وقتی میفهمم نمیتواند چیزی بگوید داد میزنم:
_نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟
آنقدر داد میزنم که گلویم سوز میگیرد.من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو میبینم لبانش به حرکت درمیآید،
سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه میگوید. با صدایی که از ته چاه درمیآید میگوید:
_خواستن... به امام تو... توهین کنم.
لبخند میزند و میگوید:
_هه! نکردم!
گونه های خونین اش را میبوسم. دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه میدهد:
_فکر کردن اَ... از سیم داغ میترسم. چشمام کف پای امام...
دستم را جلوی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد. نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند میلرزد.
همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال میزنم. به در و دیوار مشت میزنم و از پاسبان کمک میخواهم.
طولی نمیگذرد که در باز میشود و مرد قلدری میگوید:
_ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟
_دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین. نفسش کنده! صداش درنمیاد.
دیگر نمیتوانم حرفی بزنم و میزنم زیر گریه. پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد. نچی میکند و میگوید:
_نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی!
جلو میروم و نبضش را چک میکنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمیپرد. قفسهی سینه اش تکان نمیخورد. سرش داد میکشم:
_تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره!
__
۱. حافظ
۲. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سورهی هود آیهی۱۱
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ نور چر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
در همین وقت پاسبان دیگری میآید. همان پاسبانی که ان روز دلش به حالم سوخت و دستم را نگرفت.
جلو می آید و خم میشود. میبیند خطر جدی است و به دوستش میگوید:
_جر و بحث نکن! بیا ببریمش.
لب را به دندان میگیرم و بالای سر زهرا زجه میزنم. دستم را روی دستش میگذارم و احساس میکنم دمای بدنش سردتر است.
پاسبانها او را روی پتویی میگذارند تا ببرند. دوباره علائم حیاتی اش را چک می کنم اما او نفس نمیکشد.
خون چشمانش هنوز بند نیامده، دستی به موهایش میکشم. اشکم را پاک میکنم و میگویم:
_الهی من فدات شم. راحت شدی نه؟دیگه چشمات درد نمیکنه؟ دلت آروم گرفت؟ غصه نخور ما امام رو تنها نمیزاریم.
پتو را میبرند و در سلول را میبندند. لبم را گاز میگیرم و از پشت در میگویم:
_زهرا جان! سلام منو به بیبی سادات برسون. سر سفرهی ایشون که نشستی برای منم دعا کن!
خونی که از بدن زهرا میرفته، روی گلیم نقش بسته. خودم را گوشه ای جمع میکنم و با نگرانی میگویم:
_خدایا زهرا رو هم بردی؟ خب اشکال نداره، تحمل دیدن بیشتر دلبری شو نداشتی؟ بازم اشکال نداره، ولی من دلبری یاد ندارم. بخوام بیام پیشت باید چیکار کنم؟ خدایا من بنده تو ام، میخوای منو گداخته کنی؟ خب اشکال نداره. فقط آهن هم تحملی داره نه؟ منم به اندازهی ظرفیتم گداخته کن.
سیل اشکهایم تمامی ندارد. بوی تلخ خون توی مشامم پیچیده و حالم را بدتر کرده.
کاسهی غذایم را از لوبیای نپخته و نان پر میکنند. دست به غذایم هم نمیزنم.
مدام ذکر میفرستم و نماز میخوانم. خون شهیدی در چند قدمی من ریخته شده و از خدا میخواهم به برکت این خون سرنوشتم را زهرایی رقم بزند.
کاش من هم مجاهد ولایت شوم و در این راه جان بدهم.
میان خواب و بیداری دست و پا میزنم که در باز میشود و پاسبان مثل دیوی سبز میشود.
همان پاسبانی است که کمک کردند تا زهرا را ببرند. آه و افسوس هایی از بابت زهرا به جانم می افتد. ای کاش ها مثل پشه آرامشم را می مَکند.
پاسبان را که با یونیفرم سرمهای که از خون به سیاهی میزند نگاه میکنم. بعد از کمی درنگ میگوید:
_پاشو بیا بیرون.
احساس میکنم مثل همیشه نیست.دیگر فحشی به من نمیدهد. آستینم را در دستان کلفتش میگیرد. چند قدمی که برمیدارم سوالی میپرسد.
_به ما میگن شما خرابکارین، بیرون از اینجا مردمو میکشین و میخواین حکومتو عوض کنین.
از گفته اش تعجب میکنم و با محکمی میگویم:
_ما مردم هستیم! کسی از خودمون رو نمیکشیم.
_آره، به قیافه ها و کاراتون هم نمیخوره.
با رد شدن از پاسبانی دیگر گفت و گومان تمام میشود. توی محوطه زندان می ایستم که کسی با شدت مرا پرت میکند.
با صورت به زمین میخورم و آه و ناله کنان خودم را جمع میکنم.
با دیدن مرد سبیل کلفتی میترسم.مرد با خندهی پهنی چشم در چشم من نگاه میکند و میرود.
اینجا فقط آدم را کتک میزنند، فرقی نمیکند زن باشی یا مرد. کم سن یا میانسال، اینجا دستها بی مهابا به دنبال بی گناهی هستند که گناهشان را با کتک به پایشان بریزند.
اینجا عدالت پهلوی است...جایی که هزاران جوان و پیر تنها به دلیل مطالبهی حقشان و یا دانستن حق به اینجا تبعید میشوند.
از محوطه رد میشویم و به اتاق آرش میرسم. نفس عمیقی م کشم و از خدا میخواهم کمکم کند.
با باز شدن در بوی نامطبوعی به مشام میخورد. آرش با شیشهی مشروبش نگاهم میکند و لبخندی از سر مستی میزند که حالم را بهم میزند.
هر موقع که می آیم دهانشان یا بوی سیگار میدهد و یا کوفتی هایی که زهرمار میکنند.
وقتی از خود بی خود میشوند زورشان بیشتر میشود و بیشتر ما را کتک میزنند.
با نگاه کثیفش زل میزند به من و میگوید:
_خب، که چیزی واسه گفتن نداری؟
با خونسردی نگاهم را کف اتاق می اندازم و در جوابش میگویم:
_نه، من که گفتم یه راهپیمایی شرکت کردم که...
دستش را محکم روی میز میزند و فریاد میکشد:
_منو هالو فرض کردی؟ تو دروغ میگی! مگه میشه دختر سیدمجتبی حسینی که پخش و چاپ چندین شهرک و محله دستشه، فقط توی یک تظاهرات شرکت کنه و از قضا توی راهپیمایی یک برگه رقصون رقصون بیاد کف دستشون که عکس خمینیه! اینا اراجیفو برو به کسی بگو که ندونه! اینا رو وقتی گفتی که یتیم بودی، پس بنال!
قلبم به درد می آید و در جوابش سکوت میکنم. از سکوتم کفری میشود و به طرفم می آید.
_دیدی هم سلولیت رو چیکار کردم؟چشماشو... من... کور کردم!
قهقههی مستانه ای میزند و تکرار میکند:
_آره! من کردم!
خوی حیوانی اش اوج گرفته است و حالم را خراب میکند. بوی دهانش مرا به عوق زدن وادار میکند که با این کار مثل سگی زخمی می غرّد:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ در همی
_عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟
هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟ الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی
دست و پایم شروع میکند به لرزیدن که یاد 🕊زهرا🕊 می افتم. با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت:
"فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..."
وقتی با آتش و سیم مفتولی برمیگردد مطمئن میشوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد. بی اختیار لبخند میزنم و به آرش میگویم:
_میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر میترسم تا جرقهی کوچیک شما!
لبش را کج میکند و به طعنه میپرسد:
_جدا؟ خوبه!
سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پاهای بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است.
آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم میدهد. نفسهایم به شماره می افتد و سرم را دور میکنم اما او با شوق جلو می آید.
انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه...کمی تقلا میکنم و آرش هم از این موقعیت استفاده میکند و میگوید:
_همدستات کیهان؟ از کجا اعلامیه میگرفتی؟
ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود.چشمانم را بهم میزنم و با خود میگویم، خب اگر نبینم چه میشود؟
من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد میخورم.
صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم مییپچد.
ناگاه صورت بچهای در ذهنم میآید و میپرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هیچوقت نبینم چه؟
دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ میدهد که یعنی من دیدن بچه ام را #فدای_اسلام نمیتوانم بکنم؟
چشمانم را که باز میکنم آرش در یک قدمی من است. حرارت سیم را احساس میکنم و داغی اش کاملا محسوس است.
اشهد ام را زیر لب میخوانم و سیم به چشمانم نزدیک میشود. آرش چانه ام را دوی دستانش میگیرد و با بی رحمی تمام میگوید:
_خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت.
داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز میکند. آرش با خشم بر سرش فریاد می ند:
_اینجا طویلهاس سرتو میندازی پایین؟
+ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم.
_تیمسار؟
+تیمسار افشار اومدن قربان.
چشمان آرش دو دو میزند و کتش را برمیدارد. نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم میکشد.
دستور میدهد تا مرا به سلول ببرند.مرا کشان کشان پاسبان با خود میبرد و در سلول عمومی پرت میکند.
با برخورد زانو ام به زمین سخت آه میکشم.خانمها دورم جمع میشوند و هر کسی چیزی میپرسد.
کسی را نمیشناسم و بعضی ها هم قلدر بازی درمیآورند.بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب میشود به گوشهای میخزم که یکی از زنهای چپی به طعنه میگوید:
_چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟
بقیه میزنند زیر خنده و او ادامه میدهد:
_بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن.
در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش میپرسم:
_کی؟ کجاست؟
با بی میلی به زنی منزوی اشاره میکند که پشتش به ماست. بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع مکنند.
تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچکس کنارش ننشسته و او تک و تنها ساعتها به دیوار زل زده.ناهارم و کاسهی ناهارش را به دست میگیرم که زن قلدر میگوید:
_حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده.
بی توجه به حرفش به طرف زن میروم.از پشت دستم را روی شانه اش میگذارم و می گویم:
_خانم؟ غذاتون؟
جوابی نمیشنوم. دو بار صدایش میکنم اما حتی تکان هم نمیخورد. لب میگزم و به آن طرفش میروم که با دیدن چهرهی آشنایش کپ میکنم.
چند ماهی میشود این صورت را ندیدهام!اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد.
یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد. چشمانش به چشمانم گره می خورد.
با حیرت به من نگاه میکند و پلک هم نمیزند. لبم را به سختی حرکت میدهم و میگویم:
_مرضیه؟ مرضیه خانم؟
از چشمان بی فروغش اشک جاری میشود. نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم. او شکسته شده، دستهای زبرش به دستان زن جوانی نمیخورد.
کبودی دور چشمش دلم را آتش میزند. شکوفهی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را میبرد. هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش میکشیم.
گریه هایمان اوج میگیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه میکنند. بعد که از هم جدا میشویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم.
او دستان مرا میفشارد و من دستان او را.
مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر میرسد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان تجسم شیطان💜 قسمت51 تا60تقدیم شما😍
رمان تجسم شیطان💜
قسمت61 تا70تقدیم شما😍
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلای
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۶۱ و ۶۲
آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و لبخندی بر لبش نشست و زیرلب گفت:
_تو کی هستی روح الله؟! همهٔ عالم و آدم از تو تعریف میکنن و انگار یه گوهر گرانبهایی که در جایی پنهان شدی.
تحقیقات محلی که از مدرسه تحصیل روح الله شروع شده بود، از معلمهای او و حتی همشاگردیهای او، حالا به حوزه رسیده بود. آقای مقصودی سوار ماشین شد، آخرین جایی را که مد نظر داشت باید میرفت،
چون توی تحقیقات محلی تنها کسی که از روح الله شاکی بود و ضربه خورده بود، فتانه بود اونهم با مشتهای گره کردهٔ روح الله، مشتهایی که در باشگاه رزمی کاری پرورش یافته بود،
پس اخلاقیات اصلی روح الله میتوانست در باشگاه نمایان باشد، اگر او اهل بزن و بهادری بود،حتما در اینجا نشانه های از خود بروز میداد. آقای مقصودی باید مطمئن میشد که دخترش را دست آدمی درستکار میسپرد. آقای مقصودی پرسان پرسان باشگاه مورد نظرش را پیدا کرد و وارد آنجا شد،
از شانس خوبش تمام مربیان روح الله حضور داشتند و همه از اخلاق خوب و روحیات لطیف روح الله تعریف کردند و تیر خلاص را استاد بزرگ او شلیک کرد که گفت:
_ببینید آقای مقصودی، رزمی کاران این باشگاه بارها و بارها به مسابقات مختلف دعوت شده اند و بنده اکثر اوقات همراه دعوت شدگان بوده ام، از قدیم گفته اند که در سفر باید انسان را شناخت، اگر این درست باشه، باید بگم با ایمان ترین و مهربان ترین و البته با استعدادترین کسی که تا به حال دیده ام کسی جز روح الله عظیمی نیست و اگر من دختر داشتم، حتما خودم از ایشان خواهش میکردم که به خواستگاری دخترم بیاید.
کار تمام بود، آقای مقصودی از باشگاه بیرون آمد و همانطور که پشت فرمان ماشین مینشست گوشی همراهش را که تازه خریده بود بیرون آورد و به تلفن خانه زنگ زد، با سومین بوق صدای همسرش در گوشی پیچید:
_الو بفرمایید
آقای مقصودی گلویی صاف کرد و گفت:
_سلام خانم...
مریم خانم با هیجان به میان حرفش دوید و گفت:
_چیشد؟ چه طوری پیش رفت؟ شیری یا روباه؟! پسره چطور بود؟ عه راستی خسته نباشید..
آقای مقصود که لبخند بر لب داشت گفت:
_مهلتی بده خانم، تحقیقاتم انجام شد، سر وقت همه چی را بهت میگم، فقط الان بدون اینکه فاطمه متوجه بشه، لباس بپوش تا یک ربع دیگه بیا سر کوچه، باید با هم جایی بریم، فقط تاکید میکنم فاطمه متوجه اومدنت نشه..
مریم خانم با تعجب گفت:
_واه!! اتفاقی افتاده آقا؟!
آقای مقصودی پایش را روی گاز ماشین گذاشت و گفت:
_لباس بپوش بیا معلوم میشه..
حالا هیجان مریم خانم تبدیل به یک استرس ضعیف شده بود و هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد. بالاخره به سر کوچه رسید و چند لحظه بعد ماشین پیکان سفید رنگ همسرش جلوی پایش ترمز کرد. مریم خانم در جلو را باز کرد و سوار ماشین شد همانطور در را میبست گفت:
_سلام آقا از دلنگرانی گوشت تنم آب شد، اتفاقی افتاده؟! الان کجا میریم؟!
آقای مقصودی اشاره ای به در کرد و گفت:
_چادرت لای در گیر کرده، باز کن و دوباره ببند، اتفاقی نیافتاده، تحقیقاتم تمام شد، روح الله نمره قبولی گرفت، اما اون پلهٔ آخری که اصلی ترین پله است باقی مونده، اگر از اینجا هم به سلامت عبور کنیم، وقت عقد را مشخص میکنیم.
مریم بانو متوجه شده که ماشین در حال خروج از شهر هست و راهی را که در پیش گرفته به نظرش راه نا آشنایی بود..
بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود رسید، جادهٔ آسفالت تمام شد و ماشین در کوچه ای خاکی پیچید، درختان سر به فلک کشیده با شاخه های پر از شکوفه،تابلویی زیبا در چشم بیننده به تصویر میکشید.
ماشین جلوی در آهنی سفید رنگی توقف کرد و آقای مقصودی که تا اینجا در بحر فکر غرق بود، با توقف ماشین گفت:
_ببین اینجا خونه روح الله هست، میخوام با دلی آرام و واقع بینانه به اینا جواب بدم، باید نظر خود خانواده هم درباره پسرشون بدونم، شاید خواهر یا برادرش، پدر یا زن باباش چیزی گفتن که نظر ما به کلی تغییر کرد،این آخرین مرحله و البته مهمترین مرحله تحقیق هست، تو را هم همرام اوردم تا با تیزبینی زنانه، خوب خانواده اش را زیر و رو کنی و بفهمی روح الله توی چه خانواده ای رشد کرده، آخر اصالت خانواده خیلی مهم هست.
مریم خانم سری تکان داد و هر دو از ماشین پیاده شدند. آخر هفته بود و امکان بودن روح الله در خانه وجود داشت، اما آقای مقصودی تصمیم داشت اگر روح الله در خانه بود،او را به بهانه ای بیرون بفرستد، تا خانواده اش در نبود او حرفهایشان را بزنند
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۱ و ۶۲ آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن
زنگ در زده شد و لحظهای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد و قامت آقا محمود در حالیکه کاپشن کرم رنگ بهاره ای روی دوش انداخته بود نمایان شد.
آقا محمود با دیدن آقای مقصودی، کمی جا خورد و بعد از سلام و علیک، میهمانان ناخوانده را به داخل تعارف کرد و یالله یالله گویان در هال را باز کرد. نزدیک ظهر بود و نور آفتابی که از پنجره هال به داخل میتابید رنگ گلهای قالی را درخشان تر کرده بود.
میهمان ها به داخل میهمان خانه راهنمایی شدند و محمود با دستپاچگی به سمت آشپزخانه رفت و فتانه که گرم آشپزی بود گفت:
🔥_چیشده؟ یاالله یالله میکنی..
محمود سری تکان داد و گفت:
_شنیدی و نیومدی جلوی مهمونا یه خوش آمد بگی؟!
فتانه شانه ای بالا انداخت و گفت:
🔥_برو بابا تو هم با این مهمونها و اقوام چپر چلاقت...حالا کی تشریف فرما شدن که ایطوری دست و پات را گم کردی؟!
محمود اشاره ای به ظرف پیاز داغ کرد و گفت:
_زیر اینو خاموش کن و برو لباسات عوض کن و یه چای خوش رنگ بریز بیا، آقای مقصودی و خانمش اومدن..
فتانه با تعجب گفت:
🔥_مقصودی؟! این موقع روز؟! نکنه اومدن دخترشون حلوا حلوا کنن؟!
محمود که حوصله وراجی های فتانه را نداشت گفت:
_من میرم ، سریع بیا اول خوش امدی بگو بعد بیا پی پذیرایی..
فتانه همانطور که به سمت اتاق آخری میرفت، دندانی بهم سایید و زیر لب گفت:
🔥_کوفت بخورن، حالا دیگه باید برای این قوم و قبیله سفره بکشم...
بعد از چند دقیقه تنهایی مهمانها،محمود و فتانه وارد میهمان خانه شدند، فتانه درحالیکه چادر سیاه با گلهای درشت سفید رنگ پوشیده بود، مبل کنار مبل سه نفره را که آقای مقصودی و خانمش نشسته بودند انتخاب کرد و کنار دست مریم خانم نشست و همانطور که مینشست گفت:
🔥_به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را مفتخر کردین
و بعد خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_اما زودتر می گفتین نهار تدارک میدیم.
مریم خانم که کمی شرمنده شده بود گفت:
_من واقعا معذرت میخوام که بی خبر اومدیم، والا آقای مقصودی به بنده هم چیزی نگفتن، ناگهانی شد.
آقای مقصودی لبخندی زد و گفت:
_منم به نوبه خود عذرخواهم، اما این دیدار لازم بود، یعنی از نظر من لازمه، اما قبل از هر حرفی یه سوال دارم: آیا روح الله الان روستاست و توی خونه است؟
آقا محمود سری تکان داد و گفت:
_خوش آمدین آقای مقصودی عزیز،صفا آوردین، خیلی خوشحال شدیم، همیشه از این کارا بکنید، روح الله اومده روستا منتها مثل همیشه، توی باغ، مشغول هست، آخه این باغ را...
فتانه که انگار حس کرده بود محمود میخواهد از روح الله تعریف کند به وسط حرف محمود پرید وگفت:
🔥_دو ساله که روح الله خبر نداره باغ چطور شده و چه به سرش اومده، آخه بعد از اینکه ما را کتک زد و رفت دیگه روش نمیشد بیاد روستا و باغ را به حال خودش رها کرد و..
مریم خانم از شنیدن این حرف یکهای خورد اما به روی خودش نیاورد.محمود که از حرفهای فتانه عصبانی شده بود رو به فتانه گفت:
_خانم بفرمایید چایی چیزی بیارید مهمان هامون دهانی تازه کنن..
فتانه که درست حرفش را نزده بود، اوف کوتاهی کرد و دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت تا بلند شود، مریم خانم دست فتانه را گرفت و گفت:
_نه تو رو خدا، بشینین، نیومدیم که چیزی بخوریم، اومدیم تا همدیگه را ببینیم و یه سری سوالاتی آقای مقصودی دارن بپرسیم و رفع زحمت کنیم.
همه نگاه ها به آقای مقصودی خیره بود که ایشان گفتند:
_حقیقتش من روی بچههام خیلی حساسم، اما فاطمه برام چیز دیگهای هست و به قول بچه ها، نور چشمی من محسوب میشه، پس میخوام تمام تلاشم را کنم که به کسی اونو شوهر بدم که خوشبختیش تضمین باشه، الانم اومدم اینجا یه سوال دارم و بس..
آقای مقصودی نفسی تازه کرد و ادامه داد:
_آقای عظیمی خدا بین ما شاهد باشه، حقیقت ماجرا را بگین و ملاحظه پدر و فرزندی را نکنین و عمق نگرانی منو درک کنین، اخلاق پسرتون را خودتون چطوری میبینین؟! آیا اگر کسی با خصوصیات پسر خودتون برای دخترتون خواستگاری بیاد، آیا حاضرید دخترتون را به ادمی با خصوصیات اخلاقی پسرتون بدین؟!
محمود لبخندی زد و گفت:
_چرا که نه؟! عاطفه که ازدواج کرده اما اگر کسی پیدا بشه که خصوصیات اخلاقی روح الله را داشته باشه، من حاضرم خودم برای سعیده برم خواستگاریش..
محمود شروع کرد به تعریف کردن، از تمام رفتار و حرکات روح الله تعریف میکرد و فتانه که گوش شنیدن این چیزها را نداشت، سر در گوش مریم خانم برد و گفت:
🔥_حالا آقای عظیمی هم دیگه شورش را درآوردن، آخه کدوم بقالی میاد بگه ماست من ترشه هاا؟؟ اینم قضیه اش همونه، درست روح الله پسر مهربونی هست اما وقتی عصبی میشه دیگه هیچی جلو دارش نیست
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۱ و ۶۲ آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۶۳ و ۶۴
و بعد اشاره به دندانش کرد و گفت:
🔥_این نصف دندان من که شکسته، نتیجه هنرنمایی آقا پسر هست، تازه این لبم چنان شکاف خورد که...
محمود که متوجه پچپچ فتانه شد چشم غره ای به او رفت و برای بار دوم امر کرد تا فتانه چای و پذیرایی بیاورد. فتانه به خاطر نصف و نیمه ماندن حرفاش عصبانی شد، با لحنی خشک گفت:
🔥_چشم الان میارم
و از جا بلند شد. اما مریم خانم ذهنش درگیر شده بود، درست است اثر شکاف و زخمی در لب فتانه نبود اما دندان شکسته او قضیه اش چی بود؟ آیا واقعا روح الله او را به این روز درآورده بود؟ و چرا؟!
مریم خانم به دو مرد پیش رویش چشم دوخته بود و با تعجب به بحث آنها گوش میکرد، حالا بحث از تحقیقات هم گذشته بود و آقا محمود سعی داشت همین الان تا تنور داغ است، نان را بچسپاند و دست آقای مقصودی را در دست گرفت و همانطور که لبخند ملیحی میزد گفت:
_ببین آقای مقصودی، من میخوام امروز تمام کارها اوکی بشه و این وصلت را انجام شده فرض کنیم، راستش من مجذوب خانواده شما و متانت دخترتون شدم و مطمئنم تمام دنیا را بگردیم، دختری بهتر از دخترخانم شما برای روح الله پیدا نمیکنیم، از طرفی روح الله هم پسر مؤمن و متعهدی هست، مرد کار هست، درس دین خونده، حلال و حرام و خدا و پیغمبر سرش میشه، در یک کلام یعنی میتونه دختر شما را خوشبخت کنه، پس حالا که قدم رنجه کردین و تشریف آوردین همین جا یه مهریه تعیین کنید و به قول معروف یه صورتجلسه هم بنویسیم و تمامش کنیم.
فتانه که با ظرف میوه از در اتاق داخل آمد با شنیدن این حرف، انگار خشکش زد و مریم خانم هم چنین حالی داشت، هیچ کدامشان به مخیله شان خطور نمیکرد که بحث به اینجا بکشد.
مریم خانم با حرفهایی که از فتانه شنیده بود، دودل بود و نمیخواست دخترش را ندیده و نشناخته دست پسری بدهد که چند بار زن بابایش که حکم مادرش را داشت کتک زده بود، برای همین با ایما و اشاره به همسرش فهماند که قبول نکند.
اما آقامحمود دست بردار نبود، انقدر گفت و گفت تا آقای مقصودی شل شد، آقای مقصودی برای اینکه طرف کوتاه بیاید مهریه بالایی گفت که فتانه جا خورد و گفت:
🔥_ششصد و خورده ای سکه؟! چه خبره آقا؟! مگه عروس، شاهزاده تشریف دارن؟! یه طلبه ساده است، حالا اگر خانم دکتر بود دیگه چی مهریه میگفتین والاااا...
محمود چشم غره ای به فتانه رفت و گفت:
_برو کاغذ و قلم بیار..
فتانه اوف بلندی کرد و بیرون رفت و اینقدر طولش داد که آقای مقصودی چند بار عنوان کرد که باید برود. بالاخره قلم و کاغذ رسید و آقا محمود علی رغم مخالفت فتانه، یک صورتجلسه بر وفق مراد پدر عروس نوشت و جالبه هر دو مرد پای این برگه را امضاء کردند.
مریم خانم که به این موضوع حس خوبی نداشت با اشاره به همسرش به او فهماند که وقت رفتن است و با بلند شدن آقای مقصودی، همه از جا بلند شدنددر همین حال مجید و سعیده هم وارد اتاق شدند، انگار از طرف فتانه مأمور به کاری بودند که از شانس بدشان وقت خداحافظی آمدند.
آقای مقصودی و همسرشان از در خانه بیرون آمدند و به طرف ماشینشان که آن طرف کوچه پارک کرده بودند رفتند. مریم خانم که خیلی عصبانی بود، به محض بسته شدن در رو به همسرش گفت:
_آخه این چه کاری بود کردی؟! یعنی دستی دستی دختر خودت را سوختی، مگه نشنیدی زن بابای پسر چی گفت؟! میگفت اونو زده...
در همین حین از پشت سر صدای کلفت مردی بلند شد:
_سلام...به به جناب،خوش آمدین
آقای مقصودی
برگشت طرف مرد و با دیدن چهره آشنای او لبخندی زد و گفت:
_سلام از ماست، حالتون چطوره؟!
مریم خانم با تعجب نگاه کرد و گفت:
_ایشون کی هستند؟
آقای مقصودی همانطور که دست مرد را در دستش میفشرد گفت:
_ایشون برادر فتانه خانم هستند، دایی روح الله هم به نوعی محسوب میشن، دفعه قبل برای تحقیق پیش ایشون هم اومدم.
مرد لبخندی زد و بدون مقدمه رو به مریم خانم گفت:
_ببینید روح الله طلاست...طلای بیست هست قدرش را بدونید و تو را خدا تا میتونید از این خانه و فتانه دورش کنید
و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت:
_درسته فتانه خواهرم هست، اما در حق این پسر خیلی ستم کرد، هر چی روح الله بزرگوارانه برخورد میکرد، فتانه دریده تر میشد، انشاالله به مبارکی به پای هم پیر بشن...
💤هال پر نور تر از همیشه بود، انگار اشعههای درخشان خورشید ، درخشان تر از همیشه از پشت پنجره به داخل میتابید. اثری از مبلها نبود و به جای آن پتوهای مخملین کنار دیوار به چشم میخورد، پتوهایی سبز با پشتیهایی به همین رنگ در کنار دیوار دو طرف هال چیده شده بود،
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۳ و ۶۴ و بعد اشاره به دندانش کرد و گ
ناگهان در هال باز شد، عطر عجیبی به مشام رسید،عطری که تا به حال نمونه اش را حس نکرده بود، انگار عطر بهشت بود که در اینجا پراکنده شده بود. مریم خانم در انتهای هال نشسته بود و در کنارش همسرش به در هال خیره شده بود.
انگار نور شدیدتر شد و اینبار اشعه های خورشید نبود که میدرخشید، چهره هایی نورانی وارد هال شدند، دوازده مرد که لباس روحانیت به تن داشتند و از عمامه های سیاه رنگی که بر سر داشتند، مشخص بود که از سادات هستند، شش نفر از انها یک طرف هال و شش نفر دیگر روبه روی آنها طرف دیگر هال نشستد، در این هنگام پیرمردی با چهره ای ملکوتی و نورانی در حالیکه عصایی کنده کاری شده در دست داشت وارد شد،
آن دوازده مرد به احترام ورود این پیرمرد نورانی از جای برخواستند، مریم و همسرش هم ایستادند. پیرمرد بر تنها کرسی که در صدر مجلس گذاشته بودند نشست و رو به مریم و آقای مقصودی گفت:
_آمده ایم به خواستگاری دخترت...
شوری دیگر در جان مریم بانو پیچید و ناگهان از خواب پرید، درحالکیه هنوز آن بوی عطر عجیب در مشامش بود و آن چهره های نورانی در خاطرش مانده بود.
صدای اذان صبح به گوشش رسید، از جا بلند شد....
انگار آقای مقصودی زودتر از او بیدار شده بود، به سمت سرویس ها رفت و وضو گرفت، وارد هال شد نگاهی به دور و برش کرد، چقدر آن خواب واقعی بود، همین هال بود منتها خبری از پتو های مخملین و پشتی نبود.
آقای مقصودی اشاره ای به همسرش کرد و گفت:
_من نمازم را خوندم، بیا روی این سجاده بخون ،جمش نمیکنم.
مریم بانو لبخندی زد و گفت:
_ممنون..
آقای مقصودی به سمت آشپزخانه رفت که با صدای همسرش میخکوب شد:
_آقا! فاطمه را به روح الله بده...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫