رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ او خون
چشمانم را میبندم و محتوایات قاشق را به دهان میریزم. از مزه اش چهره ام بهم میرود. با ضربهی در چشم میگشاید و دکتر و پرستار را میبینم.
خانم دکتر روسری اش را سفت میکند و با روی گشاده حالم را میپرسد و از مرتضی میخواهد ما را کمی تنها بگذارد. بعد از رفتن او، همانطور که سرم و برگه های کنار تخت را چک میکند، میگوید:
_احساس کردم جلوی شوهرت راحت نیستی. حالا بگو حالت چطوره؟
از روانشناسی اش جا میخورم و از دردهایم میگویم. پانسمان زخم را برمیدارد تا چکی کند. با دیدن بخیه ها دلم ضعف میرود و چشمم را میبندم.
_نه، خدا رو شکر رو به بهبوده.
بعد هم به پرستار چیزهایی توصیه میکند. عینکش را جا به جا میکند و با لحن سوالی میپرسد:
_زخم یادگاری کیه؟
لب برمیچینم و دوست ندارم بگویم که این زخم را از که خوردم. و فقط به "زخم نفاق" اکتفا میکنم. معلوم است برایش پیچیده شده اما به سوال کردن ادامه نمیدهد.
دستش را روی شانه ام میگذارد و توصیه میکند خودم را تقویت کنم. چشمی میگویم و با رضایت به طرف در میرود.بعد از رفتنشان در باز میشود و مرتضی میآید.
_چیز خاصی گفت؟
_نه.
_من ازش پرسیدیم کمپوت برات خوبه، گفت آره بخوره. میخوای برات باز کنم؟
سر تکان میدهم که نمیخواهم. خمیازهی مرتضی خستگی اش را لو میدهد. او مثل یک پروانه از وقتی که چشم باز کرده بودم دورم میچرخید.
حالا نوبتش شده تا کمی استراحت کند. مچ دستش را میگیرم و از او میخواهم برود و کمی استراحت کند. قبول نمی کند.
_من اگه برم ازینجا خسته تر میشم.اینجا که باشم یه نگاه بهت بکنم تموم خستگیام تموم میشه.
تا شب لحظه ای چشم از من برنمیدارد. چقدر حس خوبی است کسی را داشته باشی که دلش بند دلت باشد.
روزها در بیمارستان برایم به کندی لاکپشت میگذرد. تنها سرگرمی ام شده نوشتن و نوشتن. انگار توفیق اجباری شده است تا اندکی وقت بگذارم و از چیزهایی بگویم که تنها در دلم میگذرد.
شبها و روزهایم با طعم درد طی میشود. گاهی اینقدر درد وحشیانه به جانم میافتد که نمیتوانم تحمل کنم. بارها خواسته ام ناشکری کنم اما هر بار دهانم به ناشکری لال میشود.
قلم در دستانم میچرخد و میگوید از راز هایی که دانه دانه از کنج گنجینهی قلبم بیرون می آید. دلم برای بچه ها پر میکشد.
دوست داشتم برای دیگر موهای نرم زینب را با سر انگشتانم نوازش کنم. دستان کوچک محمد حسین را بگیرم و چشمان معصومش از دیدگانم عبور کند. حیف... حیف که ورود بچه ها به بخش میسر نیست.
مرتضی هر وقت میرود به خانه، نقاشیهای شان را برایم می آورد. آنچه دلم را تنگتر میکند خط و خطوطی است که من و آن ها را نشان میدهد.
هوای ریه هایم را با نفسی عمیق بیرون میدهم. خانم دکتر مثل همیشه شاداب وارد میشود و بعد از بررسی زخمم متعجب میشود. حرفش من و مادر را بسیار خوشحال میکند.
_فکر کنم همین امروز و فرداست که تو هم از قفس ما بپری. زخمت فوق العاده خوب درمان شده. داروهاتو مینویسم تا موقع ترخیص حتما بخری و طبق دستورش عمل کنی.
چشم میگویم و مادر هم تشکر کنان همراه شان میرود. لبخند از روی لبهایش محو نمیشود.
سر از پا نمیشناسد و فردا قبل از این که مرخص شوم به خانه میرود. آش رشته ای که خیلی دوست دارم را میپزد.
مرتضی ویلچر را میچرخاند و از بخش بیرون میبرد. اشاره میکنم جلوی ایستگاه پرستاران بایستد. با تک تک شان خداحافظی میکنم و حلالیت میطلبم.
به سختی از روی ویلچر با کمک مرتضی بلند میشوم. یک دستم را به صندلی ماشین میگیرم و دست دیگرم را روی پهلویم میگذارم.
او میرود تا داروها را بخرد و برگردد.بعد از دو هفته چشمم به آسمان و درختان خشکیدهی زمستان می افتد. شیشهی ماشین بخار گرفته و نوک دستم را روی آن حرکت میدهم.
قلب شیشه ای روی شیشه آب میشود.در باز میشود و مرتضی با مشمای پر از دارو وارد میشود. جویای احوالم میشود و می گویم از این بهتر نمیشود. با دقت به خیابان ها خیره میشوم.
آدمها، گنجشکها و درختها زیر آسمان خدا نفس میکشند. پیش چراغ قرمز فرصتی میکنم تا جست و گریز گنجشکها و پریدنشان را تماشا کنم. دست مرتضی روی دستان سردم مینشیند. با یخ بودن دستانم متعجب میشود و میگوید:
_چه سردی! الان با دستام گرمت میکنم.
بیشتر از اینکه گرمای دستانش را احساس کنم، گرمای محبتش به خوردم میرود.با توقف ماشین سریع پایین میرود.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ او خون
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰
عصا را برمیدارد و در ماشین را باز میکند. چشمکی تحویلم میدهد.
_بفرمایین ماهرو خانم.
لب میگزم و یک دست را به عصا و دیگری را به مرتضی میدهم. چادرم را از پشت سر جمع میکند تا روی تن خیس کوچه کشیده نشود.
چند تا از همسایه ها که مشغول گپ و گفت هستند رو به ما سلام میکنند.من هم سلام میکنم و بعد از احوالپرسی وارد خانه میشوم.
مادر در را باز میکند و دود اسپند توی صورتم میپیچد. کمی سرفه میکنم تا حالم جا بیاید. دستم را دور گردنش میبرم.
_قربونت برم مامان، چقدر زحمت کشیدی.
چشمم به مونا می افتد. همان موقع بچه ها با جیغ و هورا از پله ها پایین میپرند. فرصت نمیشود بگویم پهلویم آسیب دیده و هر دوتایشان دورم میپیچند.
دست زینب روی زخمم فشرده میشود و تنها چشمانم را برای لحظه ای میبندم.دلم نمی آید چیزی بگویم و او خجالت زده شود.
مرتضی خیلی زود آنها را از من جدا میکند. به مونا دست میدهم و با او احوالپرسی میکنم. هر پله را به سختی بالا میروم.
زینب و محمدحسین توی نشیمن میایستند و به تشک و بالشتی اشاره میکنند که کنجی چیده شده. هر دو یک صدا میگویند:
_مامان اونجا بشین.
قربان صدقه شان میروم. عصا را روی زمین میزنم و خودم را به تشک میرسانم. زینب با لحن کش داری میگوید:
_مامان، منو محمد حسین برات درستش کردیم. ما نباید اذیتت کنیم، اینو بابا گفته.
آهسته میخندم و به مرتضی نگاه میکنم. مرتضی دستش را میان موهایشان فرو برده و از آنها را صاف میکند. بعد هم قربان صدقه شان میرود:
_قربون دختر و پسرم برم. حرف گوش کنای بابا بیاین یه بوس بدین ببینم.
به طرفش حمله میکنند و مرتضی با آغوش باز به زمین میخورد. به سختی خنده ام را کنترل میکنم تا جای زخم نسوزد.
مونا کنارم نشسته و با خنده بچه ها را نگاه میکند. برمیگردم و دستم را روی دستش میگذارم و میپرسم:
_دایی کجاست؟
روسری اش را از کنار تا میزند.
_والا یه پاش کمیته اس، یه پاشم تو جنگ.
_خب تنهایی پس تو هم. چرا اینقدر کم بهمون سر میزنی؟
تنها سرش را پایین می اندازد و اندکی کنج لبش به خنده کش می آید.
_گفتم مزاحم نشم.
لب میگزم و از روی دلخوری میگویم:
_اصلا اینطور نیست! مراحمی.
مادر که از ضعفم خبر دارد فوری سفره را پهن میکند. در همین موقع است که با صدای در بچه ها دست از سر مرتضی برمیدارند و دایی دایی گویان به طرف در میروند.
بیچاره وزن هر دوتایشان را تحمل میکند و بغل به دست وارد میشود. بعد هم که آن ها را پایین میگذارد مثل جوجه ها به دنبال دایی میروند.
دستم را به دیوار میگیرم تا به احترامش برخیزم که دستم را میگیرد.کنارم مینشیند و مرا در آغوش پر مهر میفشارد.
وقتی چشم در چشم هم میشویم، درعمق چشمانش خشم و نگرانی را میبینم.زیر لب درحالیکه دندان بهم میساید؛ مگوید:
_قول میدم پیداشون کنم. نمیزارم همین جوری آزاد بگردن. باید تاوان کاراشونو ببینن.
از گوشهی چشم صورت مرتضی در تیرس نگاهم است. سرش به زیر است و از حرکت گلوش میفهمم بغضشش را قورت میدهد.
مادر از همه میخواهد بیایند کنار سفره، بشقابهای پر آش را بین هم تقسیم میکنم. اشاره میکنم برای بچه ها کم بریزد چون نمیخورند و اسراف میشود.
قاشق را در دهانم میگذارم و بوی آش مشامم را نوازش میدهد. نعنا داغ و کشک چه با اینکه آش نکرده. لبهایم را جمع میکنم و تشکر را به گوش مادر میرسانم.
دایی و مرتضی هم میگویند عجب آشی شده. واقعا که معرکه است! میخواهم کمکشان کنم اما مونا و مادر پا پیچم میشوند. مرتضی درحالیکه دارد سفره پاک میکند؛ میگوید:
_شما یه چند وقتی باید از کارای خونه بری مرخصی.
ولی من از بس یک ما نشسته ام خسته شدم. تا بود تخت بیمارستان و حالا هم که تشک خانه. بچه ها دفتر نقاشی شان را بهم نشان میدهند.
خودم را قانع میکنم که کمی با بچه ها وقت بگذرانم. مداد را روی ورق میکشم و بهشان یاد میدهم چطور یک گل بکشند.
محمدحسین مداد را برای لحظه ای از دست می اندازد و بی مقدمه میپرسد:
_مامان تو چرا رفتی بیمارستان؟
اندکی به طرفش خم میشوم و دستم را روی گونه اش می کشم.
_خب... من رفتم چون یه اتفاقی برام افتاده بود.
زینب هم وارد گود میشود. همانطور با مداد گلی را که کشیده ام رنگ آمیزی میکند، میپرسد:
_چه اتفاقی؟
_ببینین، گاهی وقتا آدم باید بره بیمارستان تا حالش خوب باشه. حال منم بد شده بود و مجبور شدم برم بیمارستان.
زینب رشتهی کلام را به محمد حسین پاس میدهد.
_خب چرا حالت بد شد؟
انگار سوالاتشان تمامی ندارد. سعی دارم به صورت بچگانه بهشان بفهمانم که چه اتفاقی برایم افتاد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را
_بعضی وقتی آدمایی پیدا میشن که ما و کسایی که دوستشون داریم رو دوست ندارن. اینا نمیخوان محترمانه و مثل یه انسان برخورد کنن و کتک و کتک کاری میشه.
فکر کنم طول میکشد تا حرفهایم را متوجه شوند. دایی که میرود مادر و مرتضی برای بدرقه شان میرود.
چند دقیقه ای میگذرد و خبری ازشان نمیشود. دستم را به دیوار میگیرم و با ناله از جا بلند میشوم. دستم به پهلویم است و چند باری مادر و مرتضی را صدا میکنم اما خبری نمیشود.
سرکی به حیاط میکشم و میبینم لب باغچه نشسته اند. دستم به دیوار است و قدمهای کوتاه برمیدارم.
دستم را از روی دیوار برمیدارم و با دو قدم خودم را به نرده میرسانم. مرتضی با دیدن من جا میخورد و سریع بلند میشود. مادر هم با دیدن واکنشش برمیگردد طرفم. مشکوک نگاهشان میکنم و بعد از این که آب دهانم را قورت میدهم؛ میپرسم:
_چیکار میکنین؟
مرتضی شانه بالا می اندازد و همراه لبخند میگوید:
_اشکال داره دوماد و مادرزن دو کلوم حرف بزنن؟
مادر آهسته میخندد و به بازویش میزند. صدای در میآید و با تعجب میپرسم:
_کیه؟
مادر چادرش را مرتب میکند و میگوید:
_حاج حسن اومدن.
لب میگزم و با عجله میگویم چادر بهم بدهند. مرتضی چادر را از روی جا لباسی برمیدارد و به دستم میدهد.
دستم را بالا میبرم تا بالای چادر را مرتب کنم که پهلویم درد میگیرد.
حواسش به من است، پیش می آید و دستی به چادرم میکشد. چشمانش را در میان صورتم میچرخاند و با لبخند میگوید:
_مثل همیشه ماهرو!
لبخند میزنم و یا الله حاج حسن بلند میشود. به مرتضی اشاره میکنم به استقبالشان برود. دوباره به طرف نرده ها میروم و از بالا سر تکان میدهم. حاج آقا بالا می آید و سرش را پایین می اندازد.
_سلام، چیکار کردین دختر سِدمجتبی؟
از خجالت سرم به پایین سر میخورد.
_سلام. خوش اومدین، خوب هستین؟
تشکر میکند و مرتضی ایشان را به داخل تعارف میکند. حاج خانم پیش می آید و باهم روبوسی میکنیم.
حمیده هم از پشت حاج خانم کنار میآید و با لبخند و نگاهی نگران سلام میدهد.
لبخندی میزنم که حالم خوب است. دستم را به سختی به کمرش میرسانم و به خودم نزدیکش میکنم. زیر لب میپرسد:
_سالمی؟ حالت خوبه؟
سر تکان میدهم و بلافاصله خبر حال خوشم را میدهم. مادر دستم را میگیرد و پس کلی تعارف بعد از آنها داخل میشویم.
حاج خانم پاکتی را از زیر چادرش درمیآورد و توی آشپزخانه میگذارد.هر کسی گوشه ای مینشیند. حمیده کنار تشکی که برایم پهن شده نشسته و گاهی لبخندش را به رخم میکشد.
حاج حسن و مرتضی در کنار هم بالای مجلس نشسته اند. رشتهی کلام به دست حاج آقا می افتد.
_خب... ان شاالله خدا سلامتی بده. والا خوبی های شما خانواده برای ما اثبات شده است. اگه دیر به دیر بهتون سر میزنم بنده رو ببخشید. لیاقت دیدار شما عزیزان رو ندارم.
مادر لبهی چادرش را از دهان درمیآورد و زیر لب میگوید:
_استغفرالله، این چه حرفیه حاج حسن. خوبی از شماست.
_نه، جرئتی که در سید مجتبی بود در من نیست و بی اغراق میگم. اصلا توی عمرم کسی رو سراغ ندارم که مرام سید رو داشته باشه.
همگی سر تکان میدهیم و او ادامه میدهد:
_و حالا هم رگ غیرت ایشون در دخترشون ادامه داره. من از اول که ریحانه خانم رو دیدم میدونستم یه روحیه شجاعت درونشون هست.
نزدیک است از خجالت آب شوم. مادر سینی چای در دستش است و مرتضی سریع بلند میشود و خودش چای تعارف میکند.
زینب و محمدحسین دور حمیده جمع شده اند و شیرین زبانی میکنند. حاج آقا از وضعیت امروز میگوید؛ گاهی از جنگ و گاهی از منافقین. همگی آه میکشیم و دوباره حرفها و اهانتهای آن مرد به ذهنم برمیگردد.
کمی بعد حاج حسن یاعلی گویان بلند میشود تا برای نماز به مسجد شان بروند. میخواهم بلند شوم اما حمیده و حاج خانم نمیگذارند.
به اجبار نیم خیز میشوم و تا وقتی از خانه بیرون نرفته اند خوش آمد بهشان میگویم. سرم را روی بالشت میگذارم و هوای ریه ام از دهان بیرون میدهم.
از اینکه مثل گوشتی یک جا نشسته ام از خودم بیزارم و از طرفی وقتی زیاد میایستن و راه میروم بخیه هایم میسوزد.
مرتضی هم گرفتاری هایش شروع شده و تا بعدازظهرها به خانه نمی آید. از اینکه فشار خانه به دوش مادر است خیلی معذب هستم. یک روز مادر برای خرید بیرون رفته پا میشوم تا ناهار درست کنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲
اول، آخر و تمامش سخت است اما تحمل میکنم. برنجها را آبکش میکنم و نزدیک است قابلمهی سنگین از دستم بیافتد. با چنگ و دندان آن را به کنار سینک میرسانم و در آبکش میریزم.
بچهها به نظر خوشحال میرسند و از این که مرا در آشپزخانه میبینند متعجب هستند. برنج را دم میکنم و به خورشت قیمه سر میزنم. لیموها را پوست میگیرم و داخل غذا میریزم.
وقتی میخواهم برخیزم دستم را لبهی کابینت میگیرم اما دستم سر میخورد و به پهلو به زمین میخورد. لبهی بشقاب به پهلویم فشار میآورد و اشکم سرازیر میشود.
زینب خودش را به آشپزخانه میرساند و با دیدن تن مچاله ام میترسد. دست های کوچکش را به گونه هایم میکشد.
_مامان؟ خوبی؟
فشار درد را به مشت تبدیل میکنم و ناخنم در دست فرو میرود. سعی دارم نفسم را کنترل کنم و بریده بریده میگویم:
_آره... آره من خوبم.
صدای در میشود و با عجله به طرف حیاط میدود. با دیدن مادر صدایش را روی سرش می اندازد و داد میزند:
_امان زهرا بیا! بدو!
مادر هم هول میکند و یا حسین (علیهالسلام) گویان وارد خانه میشود. خودم را به کابینت تکیه میدهم و درد را با لبخند میپوشاندم. دستم را بالا می آورم و میگویم:
_هول نکن مامان، خوبم! خوبم!
سیلی محکمی گونه اش میزند.
_کجات خوبه؟ رنگ و روتو دیدی؟ پاشو، من خودم غذا درست میکردم. تو چرا بلند شدی مادر؟
دستم را میگیرد و به سختی بلند میشوم. مراقبم آهی از زیر زبانم بیرون نپرد و وضعیت را از اینکه هست بدتر نکنم. مادر بشقاب را برمیدارد و سر برمیگرداند. با دیدن من هین میکشد و دوباره به خودش سیلی میزند:
_ریحانه با خودت چیکار کردی؟ نگاه کن، لباست خونی شده! فکر کنم زخمت خونریزی کرده.
دستم را روی لباسم میکشم و خیسی خون دستم را می آزارد. دردش را حس میکنم اما خونریزی را نه! چادرش را درنیاورده مرتب میکند.
_پاشو! پاشو بریم بیمارستان.
با شنیدن نام بیمارستان یک جوری میشوم. بیخیالی زیر لب میگویم.
_نمیخواد! حتما الان بند میاد.
چشم غره اش باعث میشود زبانم از حرف بایستد. لباس و مانتو را به دستم میدهد تا عوض کنم. با دیدن زخم خونی دلم زیر و رو میشود.
به ناچار دستمالی روی میکشم و بعد دستمال تمیز دیگری روی میگذارم. مانتو را تنم میکنم و چادر را روی سرم میکشم.
مادر، بچه ها را به همسایه میسپرد و به بیمارستان میرسیم.
کم کم هر چه میگذرد دردش بیشتر میشود. دستم را به تخت میگیرم و بالشت روی آن را فشار میدهم. پرستار زخمم را شست و شو میدهد.
با ریختن بتادین چشمانم را میبندم. انگار کوهی نمک روی زخمم گذاشتهاند. باند و گاز را روی زخم میگذارد و توصیه میکند کمتر تحرک داشته باشم و چیزهای مقوی بخورم.
تشکر میکنیم و بعد از حساب کردن از بیمارستان خارج میشویم. مادر به رانندهی تاکسی میگوید تا دم در ماشین را بیمارستان بیاورد.
بین راه درحالیکه سوزش زخم قطع نشده اما سعی دارم دردم را کسی نفهمد و به مادر میگویم که از این قضیه به مرتضی چیزی نگوید. اول زیر بار نمیرود اما وقتی به خاک ِآقاجان قسمش میدهم سکوت میکند و بعد میپذیرد.
وقتی میرسیم هنوز خبری از مرتضی نیست. به بچه ها هم میسپارم چیزی نگویند. وقتی مرتضی می آید سعی دارم مثل قبل رفتار کنم که حالم بهتر بود.
هر موقع تحرکم بیشتر میشود مادر چشم غره میرود. در این روزهای اسفندی که همه در حال خانه تکانی هستند من باید یک جا بشینم.
مراسم دعای کمیل قطع نمیشود و به هر حال برگزار میشود. خیلی از خانمها جویای حالم میشوند و تنها به حالم خوب است بسنده میکنم.
بعضی ها هم فضولی شان گل میکند و تا ته ماجرا پیش میروند. آخر شب به مرتضی میگویم پولهای صندوق را بشمرد. قفلش را باز میکند و شروع میکند به شمردن.
وقتی تمام میشود میبینم امشب خیلی از شبهای دیگر کمک شده و چیزی به مبلغی که در نظر دارم نمانده. پولها را به صندوق برمیگرداند و درش را قفل میزند. خم میشود و تا کنارم نیم خیز می آید.
_اینا رو برای چی میخوای؟
ماجرا را برایش تعریف میکنم. باورش نمیشود همچین فکری به ذهنم رسیده باشد. تشویقم میکند
و از غریبی مردم جنگ زده میگوید و کمپ هایی که امکاناتشان برای نیاز های اولیه هم جوابگو نیست. با گفته هایش بیشتر به اهمیت این موضوع پی میبرم.
مادر وقتی میبیند دوست دارم خانه تکانی کنم بساط ظرفهایی که از کابینت کشیده را جلویم پهن میکند. دستمال میدهد تا سر جایم بشقابها را خشک کنم.
زینب کوچولو هم کمکم میکند. با این وضع و اوضاع اندکی میتوانیم خانه را تمیز کنیم که به آن خانه تکانی میگوییم. برای معاینه پیش دکتر میرویم و او میگوید حالم رو به بهبود است.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲ اول، آ
میتوانم بیشتر راه بروم و کار کنم و اگر اینها را خانم دکتر به زبان خودش به مادر نگفته بود او قبول نمیکرد. و حالا حالا ها باید روی آن تشک روزگار میگذراندم.
متوجه زنگهای پیاپی محمد میشوم. مادر خیلی آهسته با او صحبت میکند. یک شب که در آشپزخانه هستم تلفن زنگ میخورد و مادر از همه جا بی خبر برمیدارد و طبق چند روز پیش محمد است.
نمیداند من این اطراف هستم و با صدای معمولی با او صحبت میکند. بعد از احوالپرسی از گفته های مادر میفهمم که محمد بهانهی او را میگیرد.
خب حق هم دارد، خیلی وقت است که نبود مادر را تحمل میکند. تا کی در خانهی لیلا بماند؟ خب جوان است و حتما احساس معذبی میکند.
مادر هم جواب میدهد که نمیتواند مرا تنها رها کند و وضعیتم را دوباره به او متذکر میشود. تا پایان مکالمه شان دندان به جگر میگیرم
اما بعد از آن هم عذاب وجدان دارم که بی اجازه به حرفهایشان گوش میدادم و هم دلم برای هردوشان میسوزد که به پای من میسوزند.
پیش میروم و هنوز که نشسته است من هم مقابلش دوزانو میزنم.با تعجب نگاهم میکند و میپرسد:
_تو توی آشپزخونه بودی؟
آهسته سر تکان میدهم. لبهایش را کج میکند. سکوت را جایز نمیدانم.دستانش را میگیرم و میفشارم.
_مامان؟
سر سنگین میگوید:
_چیه؟
نگاهم را به گلهای قالی میدوزم.
_من میدونم محمد چه حالی داره و خب حقم داره. نمیخوام بگم برین، نه! من شما رو بیرون نمیکنم و قدمتون رو چشم اما محمد حق داره. بالاخره چند ماه که تحمل کرده و معذبه. درسته خونهی خواهرشه اما راحت نیست. من میگم این چند هفته ای که به عید مونده برین مشهد. ما هم عید میایم پیشتون تا دلتنگ نشیم.
سرش را پایین می آورد. اندکی در کوچهی خیال قدم میزند و بعد دهانش را به سخن میگشاید.
_والا... چی بگم؟ من میدونم تو قصد این حرفا نیست اما ریحانه تو نیاز به مراقبت داری. کارای سنگین برات مضره! بمونم بهتره.
_ای بابا! بخدا من حالم خوبه. یعنی من باید چجوری بهتون بگم حالم خوبه؟
بعد هم از جا بلند میشوم و چند سینی گردی که روی کابینت هست بلند میکنم.
سینی ها بخاطر جنسشان سنگین هستند و اندکی جای زخمم با کشیده شدن پوست درد میگیرد اما به روی خودم نمی آورم. مادر چشمش را درشت میکند.
_خُبِ خُبِ! فهمیدم خوبی. اونا رو بزار زمین دختر.
لبهایم به خنده کش می آید و سینی را میگذارم.
_دیدی خوبم؟
فقط سر تکان میدهد. غم در کاسهی چشمش جولان میدهد و میفهمم موضوع اینها نیست. خودش هم اقرار میکند:
_راستش دلم نمیاد ازین شهر غریب دل بکنم. جایی که سید خوابیده باشه رو چطور ول کنم؟ اینجا هر وقت دلم هواشو کرد بهش سر بزنم اما مشهد چی؟
حق با اوست. من هم دلم طاقت دوری را ندارد. با گفته هایش بدجور دلم هوای مزار آقاجان میکند.
سرش را به شانه ام میچسبانم و اشکهایش را با گوشهی روسری اش پاک میکند. وقتی دلش خالی میشود؛ میگوید:
_ولی راست میگی. محمد هم حق داره... من نباید از آرامش بچم بزنم. دلم برای امام رضا هم تنگ شده. به آقا مرتضی میگی فردا برام بلیت بگیره؟
اسم فردا را که می آورد دلم میلرزد.
_آخه چقدر عجله؟ یکم بیشتر بمون. من نگفتم همین فردا بری که!
نفسش را با آه بیرون میکند. سری به معنای نه تکان میدهد.
_نه دیگه، فردا بعد زیارت مزار سید راه میوفتم. محمد میگفت هر چی زودتر بهتر! برم بهتره... موندم که حالتو خوب بشه. الحمدالله که حال تو هم خوب شده.
نرفته دلم تنگش میشود و خودم را در آغوشش جا میکنم. مرتضی صبح از کشیک برمیگردد. زیر چشمانش گود شده و از بیخوابی نزدیک است غش کند.
به اتاق میرود تا کمی استراحت کند.من و مادر میخواهیم به بهشت زهرا برویم و بخاطر اینکه مرتضی خوب استراحت کند بچه ها هم با خودم میبرم.
دم آخری آهسته کنار گوشش زمزمه میکنم که ما رفتیم. یکهو از خواب میپرد و گیج و منگ میپرسد:
_کجا؟ کجا؟
حدس میزنم هنوز در عالم خواب است. دوباره حرفم را تکرار میکنم که زیر زبانی میگوید:
_اگه میخوای بچه ها رو بزار. اونجا اذیتت نکنن.
_اتفاقا بچه ها رو میبرم تو خوب بخوابی. فقط میخوام بگم مامان قصد رفتن کرده.
چشم بسته اش را بر سر انگشت سبابه میخاراند.
_کجا؟
_محمد طاقتش طاق شده میگه مامان برگرده. حقم داره، این همه ماه تحمل کرده اما خب نمیتونه.
آهسته سر تکان میدهد و حرفم را تایید میکند. میان این حرفها مادر صدایم میکند تا برویم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۱ و ۲۸۲ اول، آ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴
داد میزنم الان و ادامهی حرفم را خیلی زود به مرتضی میگویم:
_مامان پاشو کرده تو یه کفش که امروز میخوام برم. میگه آقا مرتضی برام بلیت بگیره.
با این حرف نیم خیز میشود و خودم را کمی عقب میکشم. مثل سربازهای آماده میگوید:
_خب باشه. فقط برای چی بیشتر نمیمونن؟ نه این که تنبلی کنم تو خودت میدونی میرم ولی بگو بیشتر بمونن. حالا چرا یهویی قصد رفتن کردن؟
من اخلاق مادر را میشناسم وقتی حساب و کتابش را میکند دیگر تمام است.همین را هم به مرتضی میگویم.
باشه ای میگوید و دوباره سرش را به بالشت میگذارد. خداحافظی میکنم و از اتاق بیرون می آیم.
مادر دست زینب را گرفته و محمد حسین راضی نمیشود در کوچه دستم را بگیرد.سر خیابان تاکسی می ایستد و مقصدمان را میپرسد.
بهشت زهرا که میگویم جواب میدهد سوار شید. مادر و زینب داخل میروند و بعد من مینشینم و محمد هم به پنجره تکیه میدهد.
دلم برایش شور میزند و به حرفم نمیکند که از پنجره فاصله بگیرد. دست میبرم و قفل در را میکشم. با دقت به خیابان نگاه میکنم
خیلی وقت بود که جز برای دوا و دکتر از خانه بیرون نیامده بودم. تاکسی می ایستد و زن دیگری کنارمان سوار میشود.
محمد با نق روی زانو ام مینشیند و حس مرد بودنش باد میکند. تا به بهشت زهرا برسیم کمی طول کشیده.
پول را حساب میکنم و دست زینب را میگیرم. بوی تند دود به حلقم یورش میبرد و به سرفه می افتم. مادر انگار دیگر در حال خودش نیست.
گاهی تلو تلو میخورد و گاهی صاف راه میرود. آقاجان در قطعهی شهدا دفن نشده و میتوان گفت در اطراف خودش شهید دیگر دفن نکرده اند.
پرچم سرخ و سبز بالای قبر در میان باد پیچ و تاب میخورد. زیر چشمی حواسم به مادر است که با قامتی لرزان پایین مزار مینشیند. دستی به گلدان یخ میکشد.
برگهای گل زیر نور آفتاب براق به نظر میرسند. سرخی شهید چنگی به دلم میزند. آه میکشم از اینکه مثل آقاجان توفیق لقب شهید را ندارم.
زینب و محمدحسین متوجه نیستند ما در چه جایی هستیم. از زیر درخت کاج چوب و میوهی کاج جمع میکنند و دنبال هم میدوند.
سیاهی چادر روی چهرهی مادر سایه زده و از شانه های لرزان حکم دلش را میفهمم. هنوز که هنوز است دلمان برایش پر میکشد. گاهی گذر زمان مرهم خوبی نیست و باعث میشود خاطرات بیشتری به یادت بیاید.
بلند شوم و چشمم به شیر آب میخورد.در کنار شیر آب هم ظرفی گذاشته شده. اول کمی آب را در کاسه میریزم تا خاک را بشود و بعد آن را پر آب میکنم.
گاه با حرکت من آب سرریز میشود از لبهی کاسه سقوط میکند. از بالای سنگ آب میریزم و روی نوشته ها را هم دست میکشم. مادر از زیر چادر سفارش میکند به گلدان هم آب بدهم.
باقی آب را توی گلدان سرازیر میکنم و کاسه را گوشه ای میگذارم. دستم را دوباره روی قبر میکشم و فاتحه میخوانم. خاطرات پدر در ذهنم طوفان به پا کرده اند و اثرش میشود چند قطرهی اشک پیشکش!
گاهی باورم نمیشود دیگر آقاجان نیست. فکر میکنم هنوز مشهد است و کنج حوزه با طلبه ها مباحثه میکند. شاید بین محله های فقیرنشین است و شاید هم در میان صحن و سرای آقا علیبن موسی الرضا(علیهالسلام).
خودم را اینگونه قانع میکنم که سرش شلوغ است و نمیتواند به من سر بزند. حالا که در کنار این سنگ نشسته ام و نام او را در کنار لقب شهید میبینم تمام دروغ هایم نقشه بر آب میشود.
باید به خودم بقبولانم که دیگر جسمش در کنارم نیست. شاید باید چشمان خاکی را تبدیل به چشم دل کنم و از دریچهی قلب با او نجوا کنم.
عقده ها بر دلم میماند و تمامش در بغض خلاصه میشود. ساعت و زمان از دستم در میروند و با ضربه زدن به شانه ام سر از چادر بیرون می آورم. محمد حسین با قیافهی وا رفته اش میپرسد:
_کی میریم خونه؟
دستش را میکشم و میگویم الان. قبل از ایستادن بر روی پاهایم به قبر اشاره میکنم و میگویم:
_تو میدونی اینجا کجاست؟
_نه.
برایش میگویم چه کسی اینجا خوابیده. بعد از داستانهای کودکی ام میگویم که آقاجان چقدر هوای ما را داشت. زینب هم کنارش ایستاده و با دقت گوش میدهد. با ناباوری میگوید:
_الان کجاست؟
لبخندی از جنس مهر تقدیمش میکنم و میگویم پیش خدا. لبهایش را برمیچیند و چهره اش ناراحتی پر میشود. مادر با دستمال پارچهای اشکهایش را پاک میکند.
صورتش به قرمزی میزند. لبهایش را از هم باز میکند و میگوید که برویم. هنوز قدمی برنداشته که برمیگردد و دوباره به مزار، گلدان و پرچم نگاه میسپارد.
زیر لب چیزی زمزمه میکند و چون نزدیکش هستم متوجه میشوم چه میگوید.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴ داد می
_سید من رفتم اما دلمو کنارت دفن کردم.
بعد هم سلامش میدهد.برمیگردد و آهسته اشک از گوشهی چشمش بیرون میپرد. زینب و محمدحسین چیزی از احوالمان نمیدانند و نمیفهمند دلیل گریه مادر چیست.
این بار چند بار تاکسی عوض میکنیم تا به خانه برسیم. مرتضی هنوز در خانه هست. با آمدن ما سینی چای را پیش می آورد.
تشکر میکنم و خستگی راه برگشت با فنجان چای مرتضی فراموش میشود.مادر بخاطر پا درد پایش را دراز میکند و همان طور که از درد مینالد سراغ بلیت را میگیرد. مرتضی پیش از این که جواب بدهد، میپرسد:
_آخه کجا میخواین برین؟ بمونین.
_نه دیگه، چند ماه شما رو هم توی دردسر انداختم. برم دیگه!
لب میگزم و میگویم:
_دردسر چیه؟ من جز دردسر براتون چیزی نداشتم.
مرتضی هم حرفی میزند که مضمونش این است که دردسرها را مادر کشیده نه ما. مادر تشکر میکند اما تصمیمش میگوید:
_آخه میگم برم. دم عید دستی به خونه بکشم. خیلی وقته کسی به داد خونه نرسیده. بعدشم بخاطر محمد میرم؛ اونم گناه داره.
مادر مجال بحث دیگری نمیدهد و پیشنهاد میدهد ما عید برویم. مرتضی سرش را پایین می اندازد و لب میزند:
_والا تکلیف من که مشخص نیست. موندنی باشم و رفتنی باشم اونش با رئیسو روساست. شاید همین فردا گفتن برین منطقه اما بچه ها و ریحانه حتما میان.
_قدمشون رو چشم.
زینب دوست دارد خودش را لوس کند برای مادر. لبخندی میزند و در آغوشش میپرد. مرتضی اصرار مادر را نادیده نمیگیرد و میرود.
به من هم میسپارد چیزی دست نکنم و خودش یک چیزی میخرد. با مادر کنار ساکش نشسته ام. مشغول تا کردن لباسهایش هستم و گاه باهم حرفهایی میزنیم.
_دیگه وقت نمیشه برم با مونا و کمیل خداحافظی کنم تو از طرفم عذر بخواه و بگو برای عید منتظرشونیم. خودتم با شوهر و بچه هات بیاین ها!
لبخند لبهایم را میکشد و همزمان چشم میگویم. ناهار کوبیده میخوریم. زینب و محمدحسین مثل بچه های دو ساله لباسشان را از غذا پر کرده اند.
تا ساعت بلیت حرکت مادر یک ساعتی بیشتر نمانده. بلافاصله بعد از جمع کردن سفره، کاسه آب میکنم و روی سینی قرآن میگذارم. دو طرف چادرم را از زیر چانه میگیرم و سینی را هم با یک دست نگه میدارم.
مادر با سلام و صلوات از زیر قرآن رد میشود و برمیگردد میبوسد. مرتضی ساک مادر را به دست گرفته و از کنارمان رد میشود.
_بجنبید حاج خانم! دیر میشه ها!
مادر هول میشود و سریع بچه ها را میبوسد و از توی کیفش به هر کدام دو شکلات میدهد. بعد هم دستی به سرشان میکشد و سفارش مرا میکند.
با من دیده بوسی میکند و حرفهایی که بارها در گوشم خوانده و از حفظ شده ام را تکرار میکند. میخندم و میگویم:
_چشم، حتما!
نگاه آخری به ما می اندازد و ما را به خدا میسپارد. سر خم میکند و پشت سر مرتضی به حرکت درمیآید. چند قدمی جلو میروم و کاسهی آب را پشت سر ماشین میریزم.
محمد و زینب وارد کوچه میشوند و دوان دوان پشت ماشین حرکت میکنند.صدایم را بلند میکنم که برگردند. شب به پیشنهاد من برای رفتن به مراسم محرم به حرم میرویم.
زینب در کنارم نشسته و با دیدن گریههای من سعی دارد گریه کند. مداح آنقدر با سوز میخواند که دلم آتش میگیرد و آنقدر گریه میکنم تا چشمانم میسوزد.
هیچوقت اینقدر اشک نریخته بودم.خدا را شکر میکنم که باری دیگر توفیق اشک برای سیدالشهدا را به من داد. بعد از مجلس هنوز هم بغض دارم و دلم یک بار روضه میخواهد.
در آن شلوغی مجبورم زینب را بغل کنم.رو به روی در خانمها می ایستم که محمدحسین دوان دوان به ما میرسد و میگوید که بابا در فلان جا منتظر ماست. دستش را میگیرم و به طرف مرتضی میرویم. از چشمان او هم مشخص است کم گریه نکرده.
زینب را روی زمین میگذارم و با دیدن محمد حسین شارژ میشود و دنبال هم در کوچه میدوند. همانطور که با چشمانم میپایم شان با مرتضی هم همقدم هستم.
او از فضای جبهه میگوید که در میان خاک و باروت چه گوهرهایی که به آسمان متصل نمیشوند. آه غم شهادت از دلش خارج میشود. به خانه میرسیم و بعد از خوردن قرصهایم به خواب میروم.
صبح شروع میکنم به خانه تکانی و کارهای جزئی که مانده. دقت دارم که چیز سنگینی بلند نکنم. رادیو را روشن میکنم و اخبار صبح گاهی را میشنوم.
گویندهی خبر بعد از نام خدا خبری را میگوید. توجهم به دستمال توی دستم و کف خانه است. محکم دستمال را روی زمین میکشم تا لکه هایش برود.
با شنیدن نام رئیس جمهور گوش هایم را تیز میکنم ببینم چه میگوید. خبر حاکی از سخنرانی فردای بنی صدر در دانشگاه تهران است.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۳ و ۲۸۴ داد می
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶
در اخبار اعلام میکنند کسی حق آوردن پلاکارد و شعارنویسی ندارد. این سخنرانی به منظور سالگرد درگذشت دکتر مصدق است.
خودم را به بیخیالی میزنم و میگویم مردم دارند جلوی ارتش بعث شهید میدهند و این آقا میخواهد از مصدق بگوید کاش اندکی هم به فکر زنده ها میبود و حرفهای بهتری برای گفتن میزند.
ذهنم مخدوش شده و رادیو را خاموش میکنم. ناهار را روی بار میگذارم و صبحانهی بچه ها را میدهم. هر چه برای ناهار منتظر مرتضی میشوم خبری نمیشود.
تلفن که زنگ میخورد سریع برمیدارم. بعد از سلام میگوید که امروز به خانه نمی آید و کاری برایش پیش آمده. من هم سوالی نمیپرسم و درکش میکنم.
بعد از گفتن مراقب خودت باش قطع میکنم. به بشقاب خورشت مرغ نگاه میکنم که همینطور باد میخورد و صبر را چاشنی وجودم میکنم.
درحالیکه خم میشوم و جارو را به موزائیکهای کف حیاط میکشم صدای در بلند میشود. گوشه ای که به بیرون دید ندارد می ایستم و به محمد میگویم ببیند کیست. محمد پرده را می اندازد و یواش میگوید:
_میگن خانم مومنی هستن. با شما کار دارن.
خانم مومنی؟ چند سالی میشود ندیده ام اش. خیر استی میگویم و از پشت پرده میگویم:
_بفرمایید داخل
پرده تکان میخورد و خانم مومنی با ظاهری چادری وارد میشود. با هم احوالپرسی گرمی میکنیم و میگویم خیلی وقت است که هم دیگر را ندیده ایم.
تعارف میکنم تا بیاید داخل و چای بخوریم اما قبول نمیکند.میدانم حتما کاری پیش آمده.
_آره، این روزا خیلیا درگیرن. غرض از مزاحمت میخواستم بگم فردا بیای دانشگاه تهران.
کمی تن صدایم از او بالا تر میرود.
_چرا؟
دستش را روی بینی اش نگه میدارد و هیش میگوید. از خجالت لب میگزم و سر تکان میدهم. از زیر چادرش مقوای لوله شده ای درمیآورد.
_بگیرش!
مقوا را میگیرم و باز مقابل صورتم میگیرم. روی آن نوشته شده ؛
"بنی صدر حیا کن، ریاست را رها کن."
بعد توضیح میدهد:
_اینو با خودت بیار. اونجا ممکنه درگیری پیش بیاد بچه هاتو نیار. باید فردا صدامونو به جایی برسونیم.
خیلی جدی میپذیرم و میگویم حتما. عجله دارد و نمیماند. برای بدرقه اش تا کنار پرده میروم و خداحافظی میکنیم.
مقوا را توی کمد میگذارم.
با شنیدن اذان مغرب و طنین انداز شدن آن از گلدسته های حرم افلاکیان و خاکیان غرق لذت میشوند. از شیر توی حیاط وضو میگیرم.
باد سرد به دست های خیسم میخورد و از سرما سریع توی خانه میدوم. چادر سر میکنم و زینب هم خودش را به من میچسباند و اندکی از چادرم را دور خودش میپیچد. بعد از نماز با ذوق نگاهش میکنم و میپرسم:
_چادر میخوای؟
چادر کوچولویی که از قبل برایش دوخته ام را برمیدارم. چادر را روی سرش میگذارم و نگاه شوق بارانم را به او می اندازم.
در میان باغ چادر و گلهای فیروزهای رنگش همچون قرص ماه صورتش میدرخشد. لپش را میکشم و کمی رو به من پز میدهد.
محمد حسین هم میخواهد چادر سر کند و سر چادر باهم جر و بحث میکنند. دندانم را به لب میکشم و برایش توضیح میدهم پسرها چادر نمیپوشند. با حسرت به زینب نگاه میکند و میگوید:
_آخه خیلی خوشگل شده! منم میخوام!
میخندم و جانمازی که برای مرتضی است را برایش پهن میکنم. و یک نماز سه نفری باهم میخوانیم. دستشان را میگیرم و امشب چون شبی پیش مهمان امام حسین (علیهالسلام) میشویم.
صدای ناله ها با روضهی علقمه بالا میرود و زنی با صدای بلند زجه میزند.هرچه میگذرد صدایش را بیشتر روی سرش میگذارد.
وقتی میبینم تمام توجه ها به او به طرفش میروم. تصمیم میگیرم اول لیوان آبی برایش ببرم تا بداند من خیرخواه او هستم. تا به او برسم با پارچه اشکهایم را پاک میکنم و آهسته و با مهربانی روی شانه اش میزنم. توجه ای نمیکند و زیر گوشش میگویم:
_آب آوردم براتون.
بعد از کمی مکث چادرش را کنار میزند.
میگویم لابد در حال خودش نیست و نمیفهمد چه کار میکند. صدای او از خیلی مردها بلندتر است!
آب را به دستش میدهم و منتظر میمانم بنوشد. بعد لبخند کوتاهی می زنم.
_قبول باشه خانم. معلومه حس و حال معنوی دارین و منو هم از دعاتون محروم نکنین ولی اگه ممکنه یکم آرومتر عزاداری کنین. هیچ نامحرمی صدای گریه های خانم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) رو نشنید و ایشون الگوی من و شما هستن.
بنده خدا اندکی به من زل میزند و بعد میگوید:
_چَ... چشم. ممنون که گفتین من دست خودم نبود.
سر تکان میدهم.
_بله من هم حدس میزدم. انشاالله عزاداریتون قبول باشه. منو از دعاهاتون محروم نکنین.
از او فاصله میگیرم و کنار بچه ها مینشینم. در پایان مراسم همگی دست به دعا برمیدارند و برای ظهور مولا و سلامتی امام دعا میکنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶ در اخب
رزمندگان را از یاد نمیبرند و برای پیروزی در جبهه ها هم از خدا دعا میکنند. در دل بعد از تمام این دعاها دعایی کوچک از کنج دلم بیرون میکشم و به زبان میخوانم.
مراقب بچه ها هستم تا گم نشوند و به خانه برمیگردیم. وقتی میبینم هنوز خبری از مرتضی نشده نگران میشوم. بعد از خواباندن بچه ها به حیاط میروم.
به سردی زمین و بخاری که از دهانم بیرون می آید نگاه نمیکنم. به آقاجان فکر میکنم. با خودم می گویم خوش به حالش، عجب سعادتی نصیبش شد.
دل من هم هوایی شده و میخواهد مثل پرنده ای در آسمان به پرواز درآید اما زنجیر دنیا مرا از پرواز محروم کرده است.
به اتاق برمیگردم و به چهرهی معصوم زینب و محمدحسین نگاه میکنم. دلم میلرزد و برای لحظه ای فکر شهادت از خیالم میگذرد.
با خودم میگویم اگر من بروم که برایشان مادری کند؟ ناخودآگاه وقتی به آن وقت فکر میکنم اشک از گونه ام میچکد. زیر پتو میخزم و دستم را روی دهانم میگذارم تا صدای گریه هایم آنها را بیدار نکند.
نزدیکیهای ظهر بعد از گذاشتن بچه ها پیش همسایه و کلی شرمندگی کشیدن به طرف دانشگاه به راه می افتم. جمعیت زیادی جمع شده اند و نمیتوانم سر و ته این مردم را ببینم.
تا چشم کار میکند سیاهی جمعیت است. عکسهای مصدق هم در دست خیلیها است. تعجب میکنم که چرا اجازه دادهاند عکس بیاورند؟ مگر ممنوع نبود؟
مقوا را از کیفم بیرون میکشم و بازش میکنم. هرکس که از کنارم رد میشود یک نگاهی به مقوا میاندازد و بعد ما را از دید میگذارد. چند نفری هم خشم و غضب نشانم میدهند اما من عقیده ام را بی پروا داد میزنم.
ظهر به نیمه نزدیک میشود که سر و کلهی بنی صدر پشت تریبون پیدا میشود. در میان جمع هلهله به پا میشود و بعضیها بدون توجه به ماه محرم سوت و دست میزنند.
در جمعیت مخالفین بنی صدر پلاکاردهای مختلفی به دست گرفتهاند. از میان پلاکاردها یکی توجه ام را جلب میکند که نوشته ؛
"حالا که رهبرت مصدق شده، رای ما رو پس بده."
بنی صدر شروع میکند به حرف زدن که موج مخالفها اوج میگیرد.
شعار "بنی صدر بنی صدر حیا کن ریاست را رها کن."
خشم بنی صدر مخفی نمیماند و از پشت تربیون چهرهی واقعی اش را نشان میدهد. حامیان او ساکت نمینشینند و در مقابل میگوید بنی صدر حمایتت میکنیم. تقابلی بین شعارها به وجود می آید و خیلی زود حامیان او به جمعیت کم مخالفین چنگ می اندازد.
بنی صدر هم از خدا خواسته از آنها دفاع میکند و میگوید :
_این ها رو بیرون بندازین.
در نزدیکی من مردی با قیافهی مذهبی را زیر مشت و لگد خود میگیرند. خون از دهان و بینی اش بیرون میزند.
حالم منقلب میشود و به طرفشان میروم.
نامردها! چند نفر به یک نفر! هر چه توان دارم در حنجره ام میریزم و داد میکشم:
_ولش کنین! کشتینش قاتلا!
یکی از آنها نگاه برنده اش را به من میاندازد. دهانش را با لبهی آستینش پاک میکند و میگوید:
_نکنه تو هم دلت میاد همینجوری بشی؟
رگ خشمم باد میکند.
_آره! اگه بهای حق اینه آره!
_حق؟ داری به رئیس جمهور توهین میکنی.
پوزخندش را به دل نمیگیرم و بی توجه میگویم:
_رئیس جمهور؟ همون ترسو که نتونست کاری بکنه برای نجات کشورش؟ همون که پشت خون شهدا قایم شده؟
نفر جلویی اش را هل میدهد و یک قدم به من نزدیک میشود. نگاهم به مرد بیچاره است که سرفه کنان خودش را از زمین جمع میکند. خون در چشمانش میدود و شروع میکند به هوار کشیدن.
_درست صحبت کن!
با اعتماد به نفس تمام میگویم:
_من درست صحبت میکنم.
با نشستن دستش روی گونه ام، جای دستش به گونه ام گر میگیرد. از قیافه و جبهه گرفتن اش معلوم است از افراد سازمان است.
دستم را روی گونه ام میگذارم و با بغض متراکم خشم نگاهش میکنم. مرد مذهبی با دیدن این منظره کمی بلند میشود و از روی غیرت مینالد:
_زورتون به یه زن رسیده؟ بیاین منو بزنین!
دیگر صدای بنی صدر را کسی نمیشنود. خیلی از مذهبی ها را بیرون می اندازد و حتی آنها را کشان کشان روی زمین میبرند بیرون.
با این حال هنوز صدای مخالفان گه گاهی به گوشم میرسد. من هم کم نمی آورم و فریاد میکشم. همان مرد با شنیدن شعارهایم به طرفم می آید و چادرم را در دستش میپیچد.
دیگر بی حرمتی به چادرم را نمیتوانم تحمل کنم. با تمام قدرت چادرم را از میان مشتش پس میگیرم. به دو زن اشاره میکند تا من را هم از دانشگاه بیرون کنند.
به آزادی که بارها در سخنرانیهای بنی صدر برای انتخابات عنوان میکرد میخندم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷