eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
205 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 166 ❤️ 💜نام رمان : ماه افتاب سوخته 💜 💚نام نویسنده: طاهره سادات حسینی 💚 💙تعداد قسمت
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱ و ۲ به نام خدا به نام خداوند عاشق و عاشق‌آفرین، همانا «عشق» مرحمتی‌ست از جانب خدا و از وجود نورانی حق در جان ما آدمیان به ودیعه گذاشته شده، باشد که آن را با هوسی دنیایی در هم نیامیزیم و عاشقانه زندگی کنیم و عاشقانه به جوار خدا پر کشیم. و «عشق» سه حرف است که بی شک حرف «ع» آن از نام مولای عرشیان و فرشیان، امیرمومنان علی‌بن‌ابیطالب علیه السلام به عاریت گرفته شده و حرف«ش» آن از شهدا و اولاد علی می‌آید و حرف «ق» آن اشاره به قیامتی دارد که مهر علی و اولادش در جان ما به پا میکند... پس عشق است یک کلام علی و اولاد او....والسلام •°•°•°•°•°•° دو مرد ژنده پوش در تاریکی شب با شتاب به پیش میرفتند و گاهی از شدت شتاب به هم تنه میزدند که یکی از آنها گفت: _آرامتر حرکت کن، نترس به شام این جشن میرسی! دیگری که نگاهش به جلوی پایش بود که مبادا قلوه سنگی باعث زمین خوردنش بشود گفت: _هعی...از شانس من باشد که تا برسیم میگویند غذا تمام شده، آخر این جشن چندین شب است که در مدینه برقرار است و من باید همین شب آخر متوجه شوم؟! و بعد دستش را بالا برد و محکم بر شانه‌های مرد همراهش فرود اورد و گفت: _واقعا بی‌معرفتی کردی، تو میدانستی و چند شب رفتی و خوردی و بردی و مرا فقط شب آخر خبر کردی! مرد که انگار از ضربه دست رفیقش بین شانه‌هایش میسوخت، دستی به پشتش کشید و گفت: _حالا کار بدی انجام دادم که امشب خبرت کردم؟ حقا که تو بی‌معرفتی، جای تشکرت هست؟!! در ثانی، من فکر میکردم تو خودت میدانی، دیشب متوجه شدم که حضور نداری و به دنبالت بیغوله‌های مدینه را گشتم تا پیدایت کنم و از آخرین سور و سفره این جشن محروم نشوی.. مرد دیگر، نفسش را به آرامی بیرون داد انگار از حرکتش پشیمان شده بود و آهسته گفت: _حالا این میهمانی باشکوه و اینهمه بذل و بخشش و خرج و غذا برای چیست. همراهش شانه ای بالا انداخت و گفت: _چمیدانم، صاحب این خانه یکی از ثروتمندان عرب است که به تازگی اسلام آورده و گویا خلیفهٔ دوم امارت یکی از قبیله‌های شام را به او واگذار کرده ، شاید به همین خاطر است که سور و مهمانی برای نیازمندان راه انداخته . و در همین حین از پیچ کوچه پیچیدند و مشعل‌های فراوان روبه‌رو و جمعیتی که ظرف به دست در صف ایستاده بودند تا غذایشان را بگیرند در پیش چشم آن مرد قرار گرفت و او کاسهٔ سفالین دستش را محکمترگرفت و ادامه داد: _چکار داری برای چه چنین سخاوتمند شده و میهمانی میدهد، تو برو غذایی خوشمزه بگیر و نوش جان کن و با زدن این حرف هر دو شروع به دویدن کردند تا خود را به صف غذا برسانند. زن و مرد پشت در خانه جمع شده بودند و بهم تنه میزدند، هرکس که میتوانست از درزی و راهی باریک خود را به داخل خانه میرساند تا میهمان سفره ای که گسترده بودند باشد. بعضی‌ها با دیدن جمعیت که خیلی بیشتر از شبهای قبل بود، زیرلب میگفتند: +با این جمعیت محال است تکه نانی به ما برسد، آبگوشت دیگر جای خود دارد، در همین هنگام صاحب خانه درحالیکه عبا و عمامه ای نو به سر گذاشته بود بیرون آمد. تعدادی مرد جمعیت را عقب راندند و روی سکوی جلوی خانه ، جایی را باز کردند و از آن مرد خواستند تا بر آنجا قرار گیرد. صاحب خانه روی سکو ایستاد، همهمهٔ جمع بلند شد، یکی میگفت غذا تمام شده ،حتما آمده این خبر را بدهد که آن مرد دستانش را به علامت سکوت بالا برد. جمعیت یکباره ساکت شدند، مرد گلویی صاف کرد و گفت: _به نام خدا...به نام خدای آسمان و زمین، به نام خدای محمد رسول الله... همگی خوش آمدید و قدم بر چشمان من نهادید و منزلم را به قدومتان منور فرمودید تا در این شادی و پایکوبی با من سهیم باشید. سفره داخل خانه گسترده هست نگران کمبود غذا نباشید، گروه گروه وارد شوید ، غذایتان را تناول کنید و ظرف‌هایی را که همراه آورده اید پر نمایید و بعد از اینجا بروید، توجه کنید هیچکس دست خالی نرود، غذا به اندازهٔ کافی موجود است. پیرمردی با کمر خمیده ، عصا زنان خود را جلو کشید و بلند گفت: _چه گفتی تو ای مرد؟ تا جایی من در خاطر دارم شما به دین اسلام نبودید، حالا دلیل اینکه از خدای محمد صحبت میکنید و دلیل اینهمه خرج و مخارج برای جشن چیست؟ صاحب خانه لبخندی زد و گفت: _عمری در خواب غفلت بودم و چند صباحی ست که راه کمال و رستگاری را پیدا کرده ام و به دین اسلام درآمده‌ام و بعد لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: _این جشن و سرور هم به یمن عروسی دخترانم است، نه یک دختر و نه دو دختر ،بلکه سه دخترم در یک شب به خانهٔ بخت میروند، خوش باشید میهمانان من! انشاالله به شما خوش بگذرد و من و نوعروسان این خانه را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳ و ۴ مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او به کناری رفتند و زنی در گوش کناری اش پچ پچ میکرد: _من او را میشناسم او یکی از ثروتمندان مدینه است ، معلوم اینجا چکار دارد و زن دیگر خنده ریزی کرد و گفت: _شاید آمده غذا بگیرد و هر دو زن، خنده‌کنان کناری رفتند تا راه باز شود. مرد داخل خانه شد، گوش تا گوش حیاط خانه، زیر درخت های سر به فلک کشیدهٔ نخل، سفره پهن کرده بودند و همگان مشغول تناول غذا بودند. مرد آمد جلو برود، ناگهان نگاهش به تخت‌های چوبی جلوی در اتاق ها افتاد و میدانست کسی روی آن تخت ها نمی‌نشیند جز دامادهای این خانه و بزرگان قبیله... با دیدن چهره‌های روبه‌رو ، خود را کمی عقب کشید و در گوشه ای پشت نخل ، خود را پنهان کرد، عمامه اش را پایین تر آورد تا مبادا کسی او را بشناسد. از پشت نخل دوباره نگاهی به تخت ها انداخت، آه کوتاهی کشید و زیرلب گفت: اگر رقیب و رقیبان من ، اینها هستند، باید داغ عشق پنهانم را به دل گزارم، درست است ثروت من زیاد است، اما من کجا و کمالات این دامادهای خوشبخت کجا؟! و با زدن این حرف، عقب عقب آمد تا به در خانه رسید و در هیاهوی جمعیت گم شد.. پدر خانواده وارد اتاقی شد که هر سه دختر با قلبی تپنده به در آن چشم دوخته بودند، دو دختر بزرگش با سری که انگار از شرم دخترانه، پایین بود، سلام کردند پدر خوش و بشی با دو دختر کرد و لبخند زنان نزدیک دختر کوچکش که از پشت پنجرهٔ کوچک اتاق به بیرون چشم دوخته بود و انگار اصلا حواسش به آمدن پدر نبود، شد‌. پدر از پشت شانه های دخترش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: _در چه فکری ماه بانوی مدینه؟! امشب زیباتر از همیشه در آسمان مدینه میدرخشی ، حدس میزنم که شاعرتر از قبل هم شده باشی.. لبخند زیبایی روی صورت دختر نشست و بدون اینکه چشم از بیرون اتاق بگیرد گفت: _به راستی که ماه مدینه من نیستم، ماه بانوی مدینه، دختری ست که نسب از پیامبر صل الله علیه واله دارد، همان که خبرهای مجلس درسش مرا به سوی دین پر از عشق اسلام کشید. پدر رد نگاه دختر کوچکش را گرفت و به تختی رسید که دامادهای امشب روی آن جلوس کرده بودند. بوسه ای از گونهٔ دخترش گرفت و آرام زمزمه کرد: _عاشق نبودی که آنهم شدی....گویند عاشقان شاعر میشوند و تو شوریده ای شاعرتر شدی... دختر دست پدر را بوسید و همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: _ممنونم پدر که به دین اسلام رو آوردی و خود را در جرگهٔ مومنان درآوردی و ما را هم همراه خود در صف اسلام وارد نمودی و سپاسگزارم که از بین آنهمه خواستگاران رنگ و وارنگ این...این...و اشک شوقش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد.. پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواده شدند، گویا آنها هم می خواستند از پنجره، تختی را ببینند که همسرانشان بر روی آن نشسته بودند. "محیاه" همانطور که بیرون را نگاه میکرد دست راست خواهرش را در دست گرفت و "سلمی" هم دست چپ او را و ناخوداگاه هر کدام خواستند حرفی بزنند. سلمی که کوچکتر بود سکوت کرد و میدان سخن را برای خواهر بزرگترش، محیاه باز گذاشت. محیاه دستی به گونهٔ خواهرش کشید و گفت: _خوب شاعرهٔ خانهٔ امرءالقیس، همسرت چگونه است؟ آیا او هم چون تو عاشق است؟ دختر که از شرم گونه‌هایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام و شمرده شروع به سخن گفتن کرد: _تا پیش از این فکر میکردم، مردان عرب دلی در سینه ندارند و قلبی برای دوست داشتن در وجودشان نیست، اما الان چند شب است که خلاف اعتقادم به من ثابت شده، به خدا که حسین‌بن‌علی، عشق را به تمامی دارد. و زمزمه های عاشقانه‌ای که سر میدهد انگار شراره‌هایی از آتشفشان پنهان وجودش است و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: _حسین در خلوتمان برای من شعر میگوید... در این هنگام سلمی لبخندی زد و ادامه حرفش را گرفت و گفت: _از حسین سخن گفتی و گویا خصوصیات حسن بن علی را بر زبان راندی ، شوهر من هم مانند برادر کوچکترش است. در این هنگام محیاه خیره به مردی شد که انگار تمام مردانگی دنیا در وجودش نهفته بود، لبخندی زد و گفت: _این دو برادر ، درست شبیه پدر بزرگوارشان هستند...باورتان میشود من یک شبه غرق وجود علی بن ابیطالب شدم و اینک به عشق نفس کشیدن او نفس می کشم، انگار روزگار بهترین را برای ما سه خواهر ، سه دختر امرءالقیس رقم زده و شاهکارهای خلقت آفرینش، نصیب ما سه نفر شده ، از دیروز که خطبهٔ عقدم با علی بن ابیطالب جاری شده ،هر لحظه به سجده رفته ام و شکرگزار خدایی بودم که چنین گوهری نصیبم کرده
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵ و ۶ رباب برای چندمین بار نگاهی به بیرون اتاق انداخت، در دلش شور و غوغایی به پا بود، نمیدانست این غوغا برای چیست؟ اما دلشوره ای آشنا بود، از همان نوع که زمان شهادت مولایش علی علیه السلام و مولایش حسن علیه السلام بر جانش افتاده بود. بیرون را نگاهی انداخت و از آمدن مولایش حسین علیه السلام ،ناامید شده بود که صدای سکینه بلند شد: _مادر، بچه بیدارشده و گمانم بی قرار شماست و شیر میخواهد. رباب آخرین نگاه را کرد و پردهٔ ضخیم و خاکی رنگ جلوی در را پایین انداخت و به سمت سکینه که کنار گهوارهٔ کودک دو ماهه اش نشسته بود رفت. سکینه با آمدن مادرش، کودک را از گهواره برداشت و به محض نشستن رباب ، او را در آغوش مادر قرار داد. مادر عبدالله را در آغوش گرفت و کودک که انگار منتظر بوییدن عطر تن مادر بود، شروع به دست و پا زدن کرد. رباب دست کوچک او را در دست گرفت و گفت: _چه دلبری هم میکنی عبدالله...بیا و شیر بخور و زودتر بزرگ شو، تو باید سربازی باشی که در جوار پدرت مشق دین کنی و برای اسلام شمشیر بزنی... سکینه که برادر دو ماهه‌اش را بسیار دوست میداشت، بوسه‌ای از دست او‌ گرفت و گفت: _من دوست دارم مانند پدر که گاهی عبدالله را علی صدا میکند ، او را علی صدا کنم... لبخند رباب پررنگ تر شد، مشت سکینه که دست عبدالله را در دست داشت، در دست گرفت و بوسه ای از دستان فرزندانش چید و گفت: _پدرت حسین از فرط علاقه به مولایمان علی علیه السلام، تمام پسرانش را علی میخواند... بغضی گلوی رباب را گرفت و ادامه داد: _آخر علی بسیار مظلوم است، ما در روزگاری هستیم که معاویه خدعه‌ها میکند و حکم کرده که مولایم علی را در منبرها سب و لعن کنند و هرکس نام علی را بر روی فرزندانش بنهد، بیدرنگ سر پدر و فرزند را قطع میکند...آخر مظلومیت تا کجا؟ ولیّ بلا فصل پیامبر باشی و عالم و آدم و تمام دنیا به حقانیتت شهادت بدهند و اینچنین بردن نامت مجازات داشته باشد؟! براستی که اینان از اسلام نامش را به عاریت گرفته‌اند تا دنیایشان را با آن بسازند، اما تا کی و کجا؟! بالاخره پیک مرگ در خانهٔ آنها را میزند، این دنیا خدعه کردند، آن دنیا را چه میکنند؟! هعی دخترم...بله اگر پدرت هزاران پسر هم داشت نام همه را علی میگذاشت...نام علی از نام خدا گرفته شده و هرکس در صدد حذف نام علی برآید همانا در صدد حذف نام خدا از زندگی و دنیاست.... در این هنگام همهمه ای از بیرون بلند شد، سکینه که خوب میدانست مادرش دلباختهٔ پدر هست و امشب بیشتر از قبل دلتنگ اوست ،به سرعت از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و چند لحظه بیرون رفت و بعد با هیجانی در صدایش داخل اتاق شد و گفت: _مادر....پدر گویا از مسجد النبی آمده است و دوباره عزم رفتن جایی دارد و مردان قبیله را هم به حضور خوانده... قلب رباب به شدت شروع به تپیدن کرد، نگاهی به چهرهٔ همچون ماه علی‌اصغر کرد و گفت: _زودتر بخور پارهٔ تنم...میخواهم بدانم پدرت چه میکند و کودک که انگار حرف مادر را خوب میفهمید، سینهٔ پر از شیر را رها کرد و شروع به دست و پا زدن و خندیدن نمود.. ولیدبن عتبه، حاکم وقت مدینه از تخت حکمرانی‌اش پایین آمد و درحالیکه نامهٔ یزید را با دستش بر کف دست دیگرش میکوبید شروع به قدم زدن کرد. او در کار خود و امری که یزید کرده بود درمانده بود و با خود میگفت: _بالاخره شتر مرگ هم پشت در خانهٔ معاویه نشست، معاویه‌ای که آنچنان حکمرانی بر بلاد شام و سرزمین‌های مسلمانان داشت که چشم جهانی را خیره میکرد، بالاخره مُرد، همان کسی که در روزگار خلیفهٔ دوم امارت شام را به او دادند و زمانی که بعضی اطرافیان عمر به خاطر حیف و میل بیت المال شکایت او را پیش عمر بردند، عمر در جوابشان گفت: _جوان قریش و آقازاده اش را به حال خود وانهید... واین یعنی که معاویه همه جانبه از سمت خلیفه دوم حمایت میشد و همین حمایت ها بود که او را گستاخ نمود و رودر روی خلیفهٔ زمانش ،علی بن ابیطالب قرار داد. علی بن ابیطالب علیه او قیام کرد و اگر عمروعاص و امت نبود، نامی از معاویه هم نبود. اما عمرو عاص قرآن به نیزه کرد و مردم نادان قرآن ناطق را ندیدند و روی به پاره‌های قرانی کردند که دخیل معاویه بود برای رسیدن به قدرت و او با این خدعه ها به قدرت رسید و نتیجه اش شد، تبدیل حکومت از خلافت به پادشاهی که معاویه چونان پادشاهان زندگی میکرد و برخلاف عهدی که با حسن بن علی بست، برای خود جانشین تعیین نمود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۷ و ۸ مروان وارد دارالحکومه شد، به یاد آن زمان که خود حکمران مدینه بود نگاهی به درو دیوار آنجا کرد و همانطور که از سر حسادت به ولید نگاه میکرد، آهی کشید و گفت: _چه شده یاد ما کردی و بعد از گذشت اینهمه مدت از زمان حاکمیتت برای مشورت به دنبال من فرستادی؟ نکند معاویه عذر تو را هم خواسته و برای همین به دست و پا زدن افتادی؟ مگر آن روز که این تخت و مسند را به تو تحویل میدادم نگفتم، به معاویه و این دنیای غدّار اعتماد نکن.. ولید که بی‌حوصله‌تر از آن بود که با مروان بن حکم این گرگ زخمی و روباه مکار و کینه توز کل کل کند، نامه را به طرف مروان داد و گفت: _اشتباه میکنی، معاویه عذر من را نخواسته، به گمانم اینک در محضر رسول اکرم ، مشغول عذرخواهی از ایشان است چرا که حق ولیّ بلافصل پیامبر را پایمال کرد و ظلم‌ها در حق علی و فرزندانش نمود، او مشغول دست و پا زدن است، چرا که لباس اسلام ناب محمدی را از تن دین بیرون آورد و مترسکی از اسلام با لباسی اموی ساخت و به خورد جماعت نادان داد. مروان به حرف‌های تیز ولید توجهی نکرد،با رنگی برافروخته نامه را گرفت و گفت: _یعنی باور کنم معاویه مُرد؟! ولید سری تکان داد و گفت: _بله معاویه مرد و حالا این نامه یا بهتر بگویم حکم که اولین حکمی‌ست یزید به عنوان جانشین پدرش معاویه ، برای من صادر کرده به دستم رسیده، من در اجرای حکم مانده ام...نمیدانم براستی چه کنم؟! خواستم بعد از مدتها با تو مشورت کنم، خواهشاً کینه و حسد را کنار بگذار و رأیی عاقلانه به من بده.. ولید مشغول خواندن نامه شد و لبخندی روی لبش نشست با هر کلمه ای که میخواند لبخندش پررنگ تر میشد. مروان نامه را سریع خواند و بعد همانطور که به سمت ولید قدم برمیداشت، شمرده شمرده گفت: _انالله و اناالیه راجعون...بالاخره معاویه هم به سمت ملکوت پر کشید، چه مرد مهربان و سیاستمداری بود و مردی که دیگر نمونه‌اش را نخواهیم دید. ولید که خود خدمتگزاری صادق برای بنی‌امیه بود سری تکان داد با خود گفت: _او‌ خدمتگزاری مهربان برای خود و خاندان و اهلبیت و جیب خود بود و بعد سرش را بالا گرفت رو به مروان گفت: _حال که مضمون نامه را متوجه شدی، نظرت چیست؟ مروان با حالتی متفکرانه به زمین چشم دوخت و‌گفت: _خوب حکم را اجرا کن، هر چه یزید خواسته انجام بده. او گفته از عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و حسین بن علی برایش بیعت بستانی و اگر حاضر به بیعت نبودند سرشان را از تن جدا کنی. عبدالله بن عمر که مردی عافیت‌طلب است و در پی نزاع نیست و خیلی راحت بیعت میکند، عبدالله بن زبیر هم که بود و نبودش فرق نمیکند چون مردم مدینه به او اقبالی ندارند، میماند حسین بن علی... که من میگویم... مروان به اینجای حرفش که رسید اندکی سکوت کرد. ولید که انگار بی تاب شده بود گفت: _تو...تو چه در مورد حسین میگویی؟ مروان دندانی بهم سایید و گفت: _حسین پسر ابوتراب است..اینها حقی در خلافت دارند و البته مستحق تر از هرکسی به خلافت هستند، پس محال است با کسی چون یزید که نماز را سبک میشمارد و شرب خمر میکند و زیر دست معلمان مسیحی پرورش یافته و به نظرم بیشتر از آنکه مسلمان باشد، مسیحی است، بیعت کند...پس او را به ترفندی به اینجا بکشان و امانش نده و سر از تنش جدا کن... ولید با حالتی که رعشه در اندامش افتاده بود و آشکار لحن بیانش میلرزید گفت: _ای کاش ولید از مادر زاده نشده بود و نامی از او برده نمیشد و چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: _مرا با حسین، پسر فاطمه چکار؟! مروان که میخواست به هر طریقی حرفش را به کرسی بنشاند، با ملایمت گفت: _ای امیر؛ از آنچه که گفتم ناراحت نباش چرا که خاندان ابوتراب از گذشته با ما و امیرمان دشمن بوده‌اند و هستند، همینان بودند که عثمان بن عفان را کشتند و آنگاه با امیرالمومنین معاویه جنگیدند، فقط بدان اگر کار حسین بن علی را هر چه زودتر فیصله ندهی از منزلتی که نزد امیرالمومنین یزید داری ساقط میشوی و هر بلایی ممکن است سرت بیاید. ولید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _انچنان سخن میگویی که انگار من خارجی هستم و ناوارد.‌‌...علی بن ابیطالب را با عثمان بن عفان چکار؟! تو خوب میدانی چه کسی توطئه کرد و عثمان را کشت و بعد خودش خونخواه عثمان شد، علی بن ابیطالب مرد جنگهای سخت است نه قاتل انسانهای مستاصل....به والله اگر علی چون معاویه خدعه کار بود و صلاح مسلمین را به صلاح خودش ترجیح نمیداد، اینک نه نامی از تو و معاویه بود و نه نشانی از خلیفه‌های پیشین...به علی ظلم کردند ،همانطور که به حسن بن علی ظلم کردند و اینک هم نوبت حسین است. وای بر تو مروان از این سخن! دربارهٔ پسر فاطمه درست صحبت کن که او بازماندهٔ پیامبران است.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۹ و ۱۰ رباب بوسه ای از گونهٔ علی‌اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکینه گذاشت و‌ گفت: _مراقب برادرت باش، در دلم آتش و ولوله ای برپاست، میخواهم با نگاه به چهرهٔ پدرت، خنکای آبی به شعله‌های این آتش بریزم و سپس از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه مولایش به راه افتاد. رباب آنچنان بی تاب بود و با هروله راه میرفت که توجهی به اطراف نداشت، سریع خودش را به حجره همسرش رساند، در باز بود و رباب که نمیخواست بی اذن مولایش داخل شود، گوشهٔ پرده را بالا زد و میخواست اجازه بگیرد که قامت زیبای دلبرش در لباسی سفید و پاکیزه درحالیکه مشغول کُرنش و عبادت در مقابل خداوند بود را مشاهده کرد. رباب عاشق این صحنه بود، او عاشق بزرگمرد زمانش بود که خداوند عاشقانه او را میخواست و رباب بارها و بارها علاقهٔ خدا به ذبیح‌اللهش را از زبان پیامبر که برای او نقل شده بود، شنیده بود. رباب نگاهی مملو از مهری بی‌انتها به حسین که بی‌شک تمام جانش بود، نمود، دستش را روی قلبش گذاشت تا آرامتر بتپد و به خود اجازه نداد وارد اتاق و مزاحم خلوت همسرش با خدا شود، همان کنار در نشست و همچنان گوشهٔ پرده را بالا گرفته بود تا عشقش را سیر تماشا کند، با هر رکوع او ،رباب شعری میگفت و با هر سجده حسین، خدا را شکر میکرد که چنین موهبتی به رباب عنایت شده... بالاخره نماز عشق تمام شد‌. رباب فوری از جا برخواست ، رباب نمیخواست حسین او را در حالیکه بر درگاهش نشسته ببیند، چون میدانست حسین او را بسیار دوست دارد و هر وقت رباب به همسرش وارد میشود، بهترین جای را به او میدهد. رباب شعری را که حسین برایش سروده بود زیر لب تکرار کرد: _به جان تو سوگند! من خانه‌ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. آن‌ها را دوست دارم و تمامی ‌‌دارایی‌ام را به پای آن‌ها می‌‌ریزم و هیچکس نباید در این باره با من سخنی بگوید. و ناگهان عشق آتشین رباب،آتشین تر شد، آنچنان که میترسید به درون حجره رود و تاب تحملش تمام شود و... در این هنگام چندین مرد از بنی هاشم را دید که به سمت حجره امام می‌آیند، فورا در تاریکی شب در گوشه ای پناه گرفت تا مزاحم آنها نباشد. مردان بنی هاشم جلوی حجره ایستادند و یکی از آنها پرده را به کناری زد و گفت: _السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله... همانطور که امر کرده بودید، سی نفر از مردان شمشیر زن بنی هاشم آماده اند تا به هرجا امر کنید با شما آییم.. صدای این مرد چقدر برای رباب آشنا بود.... آری درست است او کسی جز قمر بنی هاشم نمیتوانست باشد، آخر ادب عباس حکم میکرد که حسین را نه برادر بلکه مولای بخواند و این از عشق ام‌البنین به دختر رسول الله بود که فرزندانش را چنین بار آورده است.. رباب با خود فکر کرد ، یعنی چه شده و این موقع شب، مولایش حسین به کجا میخواهد برود؟ آنهم با سی مرد جنگی و با شهامت چون عباس... امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمودند: _هم اینک به دارالحکومه مدینه به نزد ولید بن عتبه میرویم، ایشان مرا احضار کردند، دلیل احضار را نگفتند اما میتوانم بدانم چه شده، زیرا دیروز به خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و از خانه‌اش آتش زبانه میکشد و این بدان معناست که مرگ در خانهٔ معاویه را زده است و دلیل احضار من هم حتما همین است و احتمال میدهم نقشهٔ شومی در سر داشته باشند، پس زمانی که پشت درخانهٔ ولید رفتیم ، من به تنهایی وارد خانه میشوم و شما جلوی در منتظر ندای من بمانید، چنانچه شنیدید صدایم بلند شد و سخنم را شنیدید که شما را صدا زدم:«ای خاندان پیامبر» بدون اجازه درون خانه بریزید، آنگاه شمشیرها را بکشید ولی شتاب نورزید، اگر چیز ناخوشایندی دیدید، شمشیر بکشید و هرکس را که آهنگ کشتن مرا داشت، بکشید. آنگاه حسین پیشاپیش جمع حرکت کرد در حالیکه عصای پیامبر صلی‌الله علیه واله را به دست داشت و سی تن از خاندان، موالی و شیعیان، او را مانند نگینی در بر گرفته بودند. رباب این صحنه را میدید ، دل درون سینه اش چونان گنجشکی بی تاب، خود را به قفس تن میکوبید و اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری بود و میدانست که خبری و تهدیدی در راه است که اگر تهدیدی در کار نبود ، مولایش حسین چنین عمل نمیکرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی بهم سایید گفت: _اگر حرف مرا گوش نکنی و آنچه را که گفتم انجام ندهی سخت پشیمان میشوی ولید میخواست جوابی محکم به مروان بدهد که حسین بن علی علیه السلام وارد شد و سلام کرد. ولید از جا برخواست و با لبخند جواب سلام ایشان را داد و مروان با خشم و کینه هر دو نفر پیش رو را مینگرید حسین علیه السلام که متوجه مشاجره مروان و ولید شده بود رو به ولید نمود و فرمود: _خداوند کار امیر را راست گرداند، صلاح بهتر از فساد و پیوند، بهتر از خشونت و‌ کینه‌جویی ست، اینک گاه آن رسیده که با هم گرد آیید و سپاس خدایی را که میان شما الفت ایجاد کرد. آن دو به هم نگاهی کردند و دراین باره جوابی به امام ندادند. سکوت بر جمع حاکم شد که حسین علیه السلام به سخن درآمد و فرمود: _آیا از معاویه خبری ندارید؟ گویا بیمار بوده و بیماریش به درازا کشیده.. ولید فرصت را غنیمت دانست و گفت: _اباعبدالله، او هم طعم مرگ را چشیده و این نامه امیرالمومنین یزید است و شما را برای بیعت فراخوانده‌ام، گویا مردم هم او را به امیری برگزیده اند. حسین نگاهی به هر دو نفر که منتظر پاسخ ایشان بودند، نمود و فرمود: _کسی چون من پنهانی بیعت نمی کند، من دوست دارم که بیعتم آشکارا و در حضور مردم باشد، چون فردا فرا رسید و مردم را فراخواندی، مرا نیز دعوت کن تا کار یکجا صورت گیرد. ولید سری تکان داد و گفت: _اباعبدالله، گفتی و نیک گفتی، من هم انتظار همین پاسخ را از جانب شما داشتم، پس به برکت خداوند بازگرد تا انکه فردا همراه مردم نزد من بیایی. مروان که اینچنین دید بار دیگر دندانی بهم سایید و گفت: _یا امیر اگر حسین این ساعت از تو جدا شود، هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد و تو بر او و دوستداران او چیره نخواهی شد، پس حسین را هم اینک نزد خود زندانی کن و اجازه رفتن نده تا بیعت کند و اگر از بیعت سرباز زد، گردنش را بزن. حسین علیه السلام رو به مروان کرد و فرمود: _نفرین بر تو ای پسر کبود چشم، آیا به کشتن من فرمان میدهی؟! به خدا سوگند که دروغ میگویی، به خدا سوگند هر کدام از مردم چنین آرزویی کنند، پیش از این زمین را با خونش آبیاری میکنم و اگر راست میگویی دوباره تکرار کن و آرزوی زدن گردن مرا بکن.. انگاه حسین علیه السلام رو به ولید نمود و فرمود: _ما خاندان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله، گنجینه رسالت و جایگاه آمد و شدفرشتگان و محل رحمتیم، خداوند به وسیله ما دنیا را گشود و این دنیا با ما هم پایان می یابد. یزید مردی ست فاسق و شراب خور، نفْس های محترم را میکشد و فسق آشکارا میسازد، بدان! کسی چون من با چون اویی ، ولی ما و شما شب را به صبح می‌آوریم و در آینده‌ای نزدیک میبینیم و میبینید که کدام یک از ما بر خلافت شایسته‌تر است.... در این هنگام همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند. عباس‌بن علی، خون حیدری در رگ‌هایش به جوش آمد و پیشاپیش جمع میخواست وارد خانه شود که امام بیرون آمدند و جمعیت دوباره ایشان را چون نگین انگشتر دربرگرفتند و به سمت خانه‌هایشان به راه افتادند. در این موقع مروان بن حکم که از خشم صورتش قرمز شده بود رو به ولیدبن عتبه کرد و گفت: _با من مخالفت کردی تا حسین از دستت رفت، آگاه باش به خدا قسم هیچوقت چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، حسین بر تو و امیرالمومنین یزد خروج خواهد کرد و تو آنموقع پشیمان خواهی شد چرا که حسین را نکشتی.. ولید آه بلندی کشید و گفت: _وای برتو! کشتن حسین را به من پیشنهاد میکنی، درحالیکه با کشتن او دین و دنیایم را از دست میدهم، به خدا سوگند گمان نمیکنم کسی، خدای را با کشتن حسین دیدار کند، جز اینکه کفه میزان او در روز قیامت سبک است و خداوند به او نمی‌نگرد و او را پاکیزه نمی‌سازد و برای او عذابی دردناک است. مروان که خوب به واقعیت حرف های ولید آگاه بود، اما دل در گرو دنیا داشت و مال حرامی که خورده بود او را از منبع خوبی‌ها و ولیّ زمانش دور مینمود، لب فرو بست و چیزی نگفت. و حسین علیه‌السلام رفت... حسین علیه‌السلام با همراهانش به سمت خانه میرفت و در همان حال نقشه اش را برای نجات جان خود که حجت خداوند بود و نجات خدا و نجات اسلام جدش رسول الله به یارانش گوشزد میکرد. حال همه میدانستند حسین چند ماه زودتر، قصد بیت الحرام دارد و میخواهد مُحرم خانهٔ خدا شود و دفاع از دین خدا نماید تا کسی چون یزید که در مسلمان بودنش هم شک و شبهه بود و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام میکند، با سردمداری اش، دین خدا را نابود نکند.
رمـانکـده مـذهـبـی
حسین علیه‌السلام باید برود تا اسلام بماند.... حسین علیه‌السلام باید برود تا دنیا دنیاست نام اسلام بر
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۴ و ۱۵ کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زن‌های گریان بنی‌هاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود. حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب میخواند «پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱) حسین علیه‌السلام میرفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعه‌ای از بین رود، تیشه به دین و اسلام میخورد... او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد... او میدانست که عاقبتش به کربلا ختم میشود... عاشقانه میرفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ، تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات مُحرَم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگ‌ها رنگ می‌بازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرن‌ها به جوشش می‌افتد و جان‌های حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند... و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است» حسین و کاروانش وارد شاهراه اصلی مدینه به سمت مکه شدند، عده ای از دوستان از سر دلسوزی به ایشان گفتند: _یا اباعبدالله، حال که پنهانی از مدینه میرویم چه خوب است که از بیراهه پیش رویم تا کارمان به عمال یزید نیافتد.. اما حسین راه اصلی را انتخاب کرد تا همگان بدانند که در مقابل ظلم باید ایستاد، تا در منزلگاه‌های بین راه، حسین علیه‌السلام، مردم پاک طینت را به خدا بخواند و از فساد و ظلم یزید آگاهشان کند. حسین میرفت و خواهران و فرزندان و فرزندان برادرش و همسرانش در پی او روان بودند... همهٔ چشم ها حسین را میدید اما رباب جور دیگر مولایش را مینگرید، یک چشمش به مولایش حسین بود و یک چشمش به پسر حسین که بعد ازسالها انتظار در دامنش نشسته بود..رباب همزمان با شیردادن به علی اصغر برایش شعر میخواند: _بخور کودک دلبندم، شیرت را بخور و رشد کن و بزرگ شو، نذر کرده ام که در رکاب پدرت حسین جانباری کنی...و رباب نمیدانست که این نذرش به زودی ادا میشود و لازم نیست علی اصغر قد بکشد و بزرگ شود، چون پدرش حسین علیه‌السلام آنقدر تنها و بی‌کس میشود که وقتی ندای «هل من ناصر ینصرنی » ایشان به گوش این کودک کوچک میرسد، لبیک گویان آنقدر دست و پا میزند که حسین میفهمد، علی اصغر هم آمادهٔ سربازی و جانبازی شده...‌ علی اصغر در آغوش رباب خواب رفت، رباب پردهٔ کجاوه را بالا زد تا تمام جانش، حسین عزیزش را بنگرد که ناگهان متوجه آسمان شد، گویی درب ملکوت را گشوده بودند، ملائک فوج فوج سوار بر اسبان سفید پایین می آمدند و در پیشگاه حسین سر تعظیم فرود می آوردند و از کمی دورتر هم لشکری در روی زمین که بسیار انبوه به نظر میرسید، به سمت آنان می آمد، رباب با خود گفت: _یعنی اینان چه کسانی هستند و دلیل آمدنشان به اینجا چیست؟ آخر این کاروان در نزدیکی مکه بود، پس براستی اینها چه کسانی هستند؟ شیپور توقفی کوتاه دمیده شد و خیمه ها برپا شدند و همگان منتظر بودند که ببیند چه شده.. رباب با دلی نگران از کجاوه پایین آمد که دختری سه ساله را با چادر و نقابی بر چهره دید که به سمتش می‌آید و حدسش راحت بود که او کسی جز رقیه نمی‌تواند باشد، رقیه خود را به او رساند و با زبان شیرین کودکی گفت: _میخواهم با علی اصغر بازی کنم، دلم برایش یک ذره شده.. رباب در مقابل دختر کوچک حسین که انگار بوی بهشت را میداد زانو زد، نقاب روی صورتش را بالا زد و بوسه ای از گونهٔ نرم و گلگونش گرفت و گفت: _برو عزیزکم، علی اصغر در آغوش سکینه است، بروید و با هم بازی کنید تا من نزد پدر بزرگوارتان بروم. رقیه لبخندی زد و به سمت قارب که غلام رباب بود، رفت که داشت چادر بانویش رباب را برپا می کرد و رباب به سمت تمام هستی اش، حسین علیه السلام روان شد. بوی مشک و عود در فضا پیچیده بود و هر چه به خیمهٔ مولایش نزدیک تر میشد،این بو شدیدتر میشد. جلوی خیمه رسید که شنید عده ای چنین می گویند: _ای حجت خدا، ای فرزند زهرا و نوادهٔ رسول خاتم ما فرشتگان درگاه حق هستیم که از آسمان به زمین آمده‌ایم، تا همانطور که بارها به امر خداوند، جدت را یاری رسانیدم، اینک شما را یاری نماییم و صدای ملکوتی مولا در فضا پیچید: _وعده‌گاهم قتلگاه و جایی‌ست که در آن به شهادت میرسم و آن کربلاست و چون به آنجا رسیدم نزد من بیایید.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ کاروان کوچک اهلبیت و نوادگان علی علیه‌السلام، منزل به منزل حرکت میکردند و در هر منزل حسین از اهداف سفرش برای مردم ولایات بین راه میگفت و هرکس که پاک طینت بود و خداجو، به حسین می‌پیوست و هرکس که ظواهر دنیا چشمانش را پر کرده بود، مدار آرامش زمین را،خون خدا را،حجت خدا را نادیده میگرفت و به کار و بار و دنیای خود مشغول میشد. روز سوم شعبان این کاروان کوچک، اما آسمانی به مکه رسیدند، خبر رسیدن نوادهٔ رسول الله صلی‌الله علیه واله، به مکه گوش به گوش و دهان به دهان میچرخید و جمعیت زیادی برای استقبال، ورودی مکه جمع شده بودند، عده ای شوق دیدار با حجت خدا را داشتند و عده ای هم از سر کنجکاوی منتظر رسیدن کاروان حسین علیه السلام بودند. نخلستان مکه نمایان شد که عده ای با شاخه‌های نخل که در دست داشتند به استقبال نواده رسول آمدند و ندای: اهلا وسهلا یااباعبدالله به گوش میرسید. رباب از بالای کجاوه، هلهله و شادی مردم را میدید و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و در ذهنش شعر می‌سرود: _و حسین است که آمده تا عطر محمد را برایتان به ارمغان آورد...حسین در شعبان رسید که این ماه مبارک را برای مکیان مبارک تر گرداند و خاطرهٔ دلاورمردی‌های پدرش علی را در اذهان زنده کند. کاروان کوچک، نزدیک بیت الله الحرام رسید و جمعیت زیاد و زیادتر میشد.دستور توقف صادر شد و شترها را خواباندند. رباب درحالیکه علی‌اصغر را در آغوش داشت و سکینه هم در کنارش بود، تا آماده شدن محل اسکانشان، گوشه‌ای را کنار دیوار خشت و گلی درنظر گرفت و به آن سمت رفتند و نشستند. رقیه که بی‌تاب برای بازی با علی‌اصغر بود، جمعیت را می‌شکافت تا آنکه در گوشه‌ای چشمش به رباب افتاد، انگار او از واری این نقاب و چادر باز هم بوی علی اصغر را میشناخت به سمت آنان آمد و در کنار خواهر و برادرش جای گرفت. دو زن که مشخص بود از ساکنان مکه هستند مشغول صحبت کردن بودند و رباب ناخواسته حرفهای آنان را می‌شنید. یکی از زنان گفت: _ببین چه جمعیتی به استقبال نواده رسول خدا آمده است، مشخص است که او در اینجا دوستدار زیادی دارد.. زن دیگر اوفی کرد و گفت: _آنچنان سخن میگویی که یکی بشنود نمی فهمد تو اهل مکه هستی، تو که بغض و کینهٔ مکیان را نسبت به علی بن ابیطالب میدانی!! خیلی از اینها دلی در گرو مهر حسین ندارند و برای تجسس آمده اند و آنها هم که مشتاقانه به حضور حسین میرسند، حاجیانی هستند که از اطراف برای حج به مکه مشرف شده اند، اگر به جای حسین ، پسر ابوتراب، عبدالله پسر عمر به اینجا می‌آمد، هواخواه بیشتری داشت، چرا که عمر در لشکر رسول بود و سیاهی لشکرش بود و دست به خون کسی دراز نکرد،اصلا جنگاوری نکرد، اما حیدر کرار سردار سپاه رسول بود و از جان خویش میگذشت تا جان رسول و اسلام محمد در امان بماند، مکیان هنوز کینهٔ بدر و احد و حنین در دل دارند، اینان نوادگان همان مشرکانی هستند که علی‌بن‌ابیطالب، اجدادشان را به درک واصل کرده بود، پس حسین در مکه دوستدار آنچنانی ندارد... رباب از شنیدن این سخنان اشک در چشمانش حلقه زد و زیرلب زمزمه کرد؛ "چه مظلومند اهلبیت...چه مظلومند اولاد علی...چه مظلوم است حسین..." چند ماه بود که حسین و اهلبیت و یارانش در خانهٔ عباس بن عبدالمطلب در شعب علی علیه السلام در مکه ساکن شده بودند و هر روز مشتاقان حجت خدا از اطراف و اکناف که به بهانهٔ حج و زیارت به مکه مشرف میشدند، به حضور حسین علیه‌السلام می‌رسیدند و رباب میدید که همسرش حسین، این حجت خدا در روی زمین، این ذبیح‌الله الاعظم با کلامشان روشنگری میکردند و به همگان میفرمودند که هدف از هجرتشان از مدینه به مکه امربه‌معروف و نهی از منکر است، حسین با زبان و کلام و اشاره و حرکات به همگان میفرمود که یزید دنباله رو معاویه است منتها باسبکی دیگر، اگر معاویه پیشه کرده بود و در ظاهر پیشانی اش از عبادت پینه بسته بود و در باطن با خدا در جنگ بود، اما پسرش یزید، دین خدا را تباه می کرد و به بیراهه میکشید، حسین تاکید میکرد که اگر او بنشیند و نظاره کند، چیزی از اسلام به نسلهای دیگر نمیرسد، پس حسین باید هجرت کند، باید با اهلبیتش هجرت کند و به همگان بگوید که اگر منکری دیدید نهی کنید و اگر معروفی زایل شد، به آن امر کنید. مشتاقانی از اطراف به کاروان حسین می‌پیوستند تا هر آنکه حجت خدا امر کند آن را به دیده گذارند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۹ و ۲۰ رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود: _«به خدا سوگند اگر من در عراق کشته شوم دوستت تر دارم تا اینکه در اینجا کشته شوم و حرمت مکه به من شکسته شود و درباره اهل بیتم، پیغمبر به من فرمود:"خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند" رباب تا این سخن را شنید، نفسی از سر راحتی کشید، درست است که فهمید قرار است اسیر شود، اما اسارت در جوار یار، انتهای آزادی ست، او حاضر به فدا کردن جان و مال و دارایی اش برای حسین بود پس ترسی از اسارت نداشت. ابن عباس که سخنان حسین را شنید، اجازه رفتن خواست و همانطور که بیرون می آمد زیر لب تکرار کرد: "عبدالله بن زبیر از رفتن حسین بسی شاد شود، چون او طالب حکومت بر مردم مکه است و خوب میداند با حضور حسین که نوادهٔ رسول الله است در مکه، هیچکس با او بیعت نمیکند و چه جشنی بگیرد پسر زبیر..." حسین به اهل کاروان اعلام کرد که شب حرکت می کنند و قبل از حرکت جمعیت را جمع کرد و بر بالای منبر رفت و چنین خطبه خواند: ✨_الحمدالله، ماشاالله، ولاقوه الا بالله و صلی الله علی رسول الله.. مرگ همچون گردنبد دختران آویزهٔ گلوی فرزندان آدم است، شوق من به دیدار پدرانم چونان شوق یعقوب است به دیدار یوسف، برای من قتلگاهی برگزیده شده است که آن را دیدار خواهم کرد. گویی که گرگان دشت های میان نواویس و کربلا، بند از بندم جدا میسازند و شکم‌های خالی و گرسنه از پاره های تنم پر میشود، از روز رقم خورده با قلم سرنوشت گریزی نیست، ما خاندان نبوت به خشنودی خداوند خوشنودیم، بر بلای او می شکیبیم و او به ما پاداش شکیبایان را میدهد، خویشاوندان رسول خدا هرگز از وی منحرف نمی شوند و در بهشت بر او‌گرد می آیند تا چشم هایش بدان وسیله روشن گردد و وعده اش به وسیله آنان عملی شود، هر کس در راه ما آماده جانبازی است و آهنگ آرام گرفتن به لقای الهی را دارد، پس با ما بکوچد و من بامدادان آماده حرکتم»" و این یعنی ... و این یعنی خبر از .. و این یعنی انتهای .. و حسین با کاروانی که اکثر آن زنان و‌ کودکان بی‌پناه بودند حرکت کرد، حرکتی که تاریخ را به لرزش درآورد. قیامی برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر... زنها و بچه ها بر کجاوه نشستند و کاروان حسین با سرعت به پیش میرفت. رباب، سکینه و رقیه را در کنار خود گرفت، حالا علی اصغر شش ماهه شده بود و عجیب دلبری میکرد، با هر حرکت علی اصغر، خنده بر لبهای رقیهٔ سه ساله می‌نشست. شتر شتابان گام برمیداشت و هراز گاهی بچه ها به طرفی خم می‌شدند و این خود گویی بازیی بود برایشان.. و اما رباب خوب میدانست که دلیل این شتاب چیست، او از زبان حجت خدا شنیده بود که یزید نقشه‌ها دارد، اولین نقشه‌اش کشتن پنهانی حسین در حریم بیت‌الله الحرام بود، او گفته بود اگر این نقشه نگرفت، حسین مجبور است راه خروج از مکه را در پیش گیرد و بی شک اهل و عیالش را همراه نخواهد برد، نقشه دوم اسارت و‌گروگان گیری، اهلبیت حسین بود و سپس مجبور کردن حسین با این حربه تا بیعت کند یا کشته شود و اما حال که این دو نقشه نگرفته بود، والی جدید مکه که از خروج حسین علیه السلام آگاه شده بود، جنگاوران سپاه یزید را در گروهی جمع کرده بود و در تعقیب این کاروان کوچک اما تاثیرگذار فرستاده بود، پس حسین باید به شتاب میرفت تا از کمند سربازان یزید رهاشود. روز به نیمه رسیده که سوارانی با اسب‌های تیزرو و شمشیر و تازیانه به دست کاروان را دوره می کنند. صدای همهمهٔ بیرون کجاوه بچه ها را از عالم بازی بیرون میکشد، رباب پرده کجاوه را کمی کنار میزند، سکینه با نگرانی می گوید: _چه شده مادر؟! رباب آهی میکشد و میگوید: _گمانم سربازان یزید ما را محاصره کرده اند و حتما قصد دارند، ما را به مکه بازگردانند و... رباب خاموش میشود و سکینه در خود فرو میرود، ناگهان صدای ناز و کودکانهٔ رقیه در کجاوه می پیچد: _تا عمویم عباس هست، آنها نمیتوانند کاری کنند آخر عمو عباس یل عرب است و هیچکس توان مبارزه با او را ندارد، صدای خنده علی اصغر بلند میشود و گویی او هم با حرکتش، حرف رقیه را تایید میکند، رقیه دستی به گونه نرم علی اصغر می کشد و رو به رباب میگوید: _علی اصغر بزرگ شود هم مثل عمو عباس پهلوانی شجاع میشود و جنگاوری میکند. رباب لبخندی میزند و بوسه ای از گونه این دخترک شیرین زبان میگیرد و میگوید: _آری براستی که چنین است، من نذر کرده‌ام خداوند فرزند پسری به من دهد تا برای پدرش سربازی کند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۱ و ۲۲ غروب دوازدهم ذی‌الحجه است، کاروان چهار روز است بی وقفه، شب و روز رانده است، اکنون به وادی عقیق رسیده اند و به حد کافی از مکه دور شده اند، دیگر خطر حمله یزیدیان، کاروان حسین را تهدید نمیکند و یزید باید نقشه دیگر و حیله ای دیگر به کار برد تا به حسین دست یابد. همه خسته شده اند، پس دستور توقف و استراحت صادر میشود. شترها را می‌نشانند و اهلبیت حسین علیه‌السلام از کجاوه پایین می آیند، قارب غلام رباب مشغول برپا کردن خیمهٔ بانویش است که دیده‌بان کاروان ندا میدهد: _چند سوار به سمت ما می آیند، تعدادشان زیاد نیست اما انگار هدفشان ما هستیم. رباب علی اصغر را در آغوش می‌فشارد و به سمتی میرود که جمعیت جمع شده‌اند و به رد آمدن آن سواران خیره شده‌اند. کمی که میگذرد، سه سوار به کاروان میرسند، رباب دقت میکند و بعد نفس راحتی میکشد، بوسه‌ای از گونه علی‌اصغر میگیرد و می گوید: _عبدالله بن جعفر، همسر عمه جانت زینب است با دو پسرش عون و محمد آمده است و بعد زیر لب می گوید: _عبدالله بن جعفر که نماینده امام در مکه بود و قرار شد آنجا بماند و اخبار مکه را به سمع حسین برساند، پس برای چه آمده؟! خیلی نمیگذرد که همه اهل کاروان میفهمند عبدالله نامه ای از والی مکه دارد که از حسین خواسته برگردد و قول داده که از یزید برای حسین امان نامه بگیرد. رباب با شنیدن این حرف سری تکان میدهد و میگوید: _والی مکه چه فکری با خود کرده که اینچنین پیشنهاد مضحکی به مولایم حسین علیه‌السلام میدهد؟ مگر نمیداند که حسین علیه‌السلام حجت خداست و همراه شدن حسین با کسی چون یزید خیالی خام نیست، مگر نمی داند امان نامهٔ همه دست خداست و یزید در این وادی راهی ندارد.. عبدالله بن جعفر، نامه والی مکه را به حسین تسلیم میکند و حسین میداند که این هم خدعه ایست از طرف یزید تا او را به بند کشد پس چنین جواب میدهد: «نامه تو به دستم رسید، اگر قصد داشتی به من نیکی کنی، خدای جزای نیک به تو دهد، تو به من امان دادی اما بهترین امان‌ها، امان خداست» واینچنین است که باز نقشهٔ یزید نقش بر آب میشود، عبدالله قصد برگشتن می کند، اما عون و محمد دلشان پیش دایی شان حسین است و از پدر رخصت می گیرند که در کنار مادرشان زینب و مولایشان حسین بمانند. عبدالله که عشق زینب را به حسین دیده و خوب میداند این عشق را با شیر خود به خورد فرزندانش داده و آنان هم عاشقانه سر بر مهر حسین نهاده اند،مخالفتی نمیکند. خداحافظی زینب و فرزندانش با عبدالله تماشایی ست...عبدالله هم دل در گرو حسین دارد، اما چه کند که حسین امر کرده او در مکه بماند، پس سفارش زینب را به عون و محمد میکند و میگوید: _مبادا بگذارید خم به ابروی مادرتان بیاید. زینب که دختر حجت خداست و خواهر حجت خداست و عمه حجت خداست و خود حجتی ست بر حجت خدا، خوب میداند که این سفر به کجا ختم میشود پس از عبدالله تشکر میکند و گویی با زبان بی زبانی به او می‌گویید: ممنون از اینکه به فکر من بودی و نگذاشتی در قربانگاه ابتلای کربلا من بدون قربانی باشم و فرزندانت را در آن روز عظیم به قربانگاه دفاع از حجت خدا بفرستم... عبدالله آخرین نگاه را به فرزندانش میکند و به سمت مکه می‌تازد. شب هجدهم ذی الحجه است، کاروان کوچک حسین به «خزیمیه» رسیده، اینجا مکانی سرسبز با درختان فراوان است، دستور توقف صادر میشود، چرا که کاروان خسته است و فردا هم عید است، کاروانیان دسته دسته به سمت خیمه حسین میروند تا روز عید غدیر را تبریک بگویند، رباب هم، همراه فرزندان به سمت خیمهٔ دلبر میرود که باز گلی از گوشهٔ جمالش چیند و عیدالله الاکبر را به حجت خدا تبریک بگوید. نزدیک خیمه میشود که زینب، دختر بزرگ علی را می بیند که به سمت خیمه میرود، گویا او هم میرود تا این عید را به ولیّ زمانش شادباش بگوید. رباب به احترام زینب می ایستد تا اول زینب وارد شود، اما زینب تربیت شده مکتب زهرا و علی ست، دست در گردن رباب می اندازد و با هم وارد خیمه میشوند. حسین علیه‌السلام به احترام آنان از جای برمیخیزد و بچه ها به سمت پدر میروند. رقیه که مادر ندارد، همیشه در جوار پدر است،گویی حسین برای رقیه هم مادری میکند و هم پدری... حسین علیه‌السلام کودک شش ماهه اش را از رباب می گیرد و سکینه و رباب با کسب اجازه از زینب، با شعری زیبا عید را به مولایشان تبریک میگویند، حسین علیه‌السلام لبخند میزند، گویی شعر و شاعری در فرزندان رباب موروثی ست، زینب سلام‌الله‌علیها به سخن درمی‌آید و از غدیر میگوید و بعد کلامش به سقیفه میرسد و ظلمی که در حق امیر غدیر و تنها امیرالمومنین روی زمین کردند و بعد، اشک هایش جاری میشود و میفرماید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۳ و ۲۴ و ۲۵ زنان و کودکان حسین بر کجاوه نشستند و حسین مظلوم راه مدینه را درپیش گرفت، هنوز شتران کاروان قدمی برنداشته بودند که حربن یزید ریاحی دستور داد تا راه بر کاروان حسین ببندند. حسین علیه‌السلام روبه‌روی حرّ قرار گرفت و فرمود: _«مادرت به عزایت بنشیند، راه بر پسر پیغمبرت می‌بندی؟! آیا قصد جنگ با من داری؟!» حرّ شرمنده از کاری که کرده بود سرش را به زیر افکند و گفت: _حیف که پسر فاطمه دختر پیغمبری وگرنه جور دیگری با شما رفتار میکردم،من قصد جنگ با شما ندارم چرا که میدانم شما نسب از پیامبر داری، شما پسر پیامبرم هستید و هرکس با شما وارد جنگ شود خسرالدنیا والاخره میشود، اما از ابن زیاد دستور دارم که مانع برگشتنتان شوم، پس بیا برای اینکه من توبیخ نشوم، نه به سمت کوفه برو و نه به سمت مدینه، اینجا سه راهی ست، راه سوم را در پیش بگیر.. حسین حرف حرّ را پذیرفت و وارد راه سوم که خوب میدانست به کجا ختم میشود شد. رباب از بالای کجاوه راه خشک و سوزان را مینگرید و در دل دعا میکرد که این راه به کربلا نرسد، چون روایات زیادی شنیده بود که کربلا قتلگاه تمام جان و روحش، دلبرش، مولایش حسین است. اما تقدیر آنگونه است که پیامبر از آن خبرداده بود.. کاروان در راه سوزان میرفت و سپاهیان حر هم سایه به سایه کاروان میرفتند و حربن یزید برای ابن زیاد نوشت.... که حسین حاضر به بیعت با یزید نشده و به راهی غیر از کوفه و مدینه میرود و ما در تعقیب آنهاییم ،هر چه امر کنید همان کنیم. کاروان پیش میرفت و در هر منزل دل خداجویی به این کاروان شهادت می‌پیوست. تا اینکه روز دوم محرم، قاصد ابن زیاد به حربن یزید رسید که پیامش اینگونه بود: "کاروان حسین را هر کجا که این پیغام به دستت رسید متوقف کن و مراقب باش نزدیک رود و برکه ای نباشند و در بیابان سوزان آنها را محاصره کنید." حربن یزید این پیغام را به حسین رساند و گفت: _باید توقف کنید. حسین علیه‌السلام به حر فرمودند: _اینجا نه آبی ست و نه آبادی، کمی جلوتر نخلستانی به چشم میخورد، بگذار آنجا اتراق کنیم. حربن یزید که شرم داشت خواسته حسین را رد کند گفت: _باشد همانجا توقف کنید، فقط نزدیک رودخانه نباید خیمه زنید. حسین علیه‌السلام کرد و تاریخ نشان داده که حسین علیه‌السلام زیر قول و عهدش حتی با دشمنش نمیزند، چرا که در طول راه تنی چند ازیارانش به او پیشنهاد دادند به کوه هایی که در بین راه مدینه بود پناه برند تا جانشان در امان باشد و از حمایت قبایل آنان که تعداد زیادی هم بودند برخوردار شود... اما حسین علیه‌السلام حجت خداست و کارهایش رنگ خدایی دارد،چون با حربن یزید عهد کرده بود در راه مدینه نرود، قبول نکرد و همان راه سوم را در پیش گرفت. کاروان به نخلستان رسید و شیپور توقف نواختند. رباب از هر کس میدید سوال میکرد اینجا نامش چیست؟ قارب در جواب بانویش گفت: _شنیده ام به اینجا "نینوا" میگویند. رباب نفس راحتی کشید، چرا که هنوز به کربلا نرسیده بودند، هنوز میتوانست چند روزی قامت رعنای همسرش را ببیند و سیر نگاهش کند، که ناگهان صدای ملکوتی حسین به گوشش رسید: _بار بگذارید که اینجا کربلاست.. آب و خاکش با دل و جان آشناست.. کاروان در کربلا رحل اقامت افکندند و حال همگان میدانستند که به کجا رسیدند. رباب مدام با چشمانش به دنبال حسین بود و گویی میخواست از لحظه لحظه حضور او استفاده کند و به اندازه یک عمر او را بنگرد، گرچه تمام اهل بیت همینگونه بودند و زینب در این وادی علمدار بود،چرا که زینب جان حسین بود و حسین روح زینب، گویی این خواهر و برادر باید قصهٔ غصه ای را علمداری کنند که تا قیام قیامت بیرقش برپاست و نور راهش، روشنی است برای هدایت جویان عالم... حسین علیه‌السلام محض توقف در کربلا، کاغذ و دوات خواست و بار دیگر به بزرگان کوفه چون سلیمان صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و ...نامه نوشت حسین علیه‌السلام میخواست حجت را بر همگان تمام نماید تا اگر از قافله عشق جدا افتادند، فردا بهانه نیاورند که نفهمیدیم و ندانستیم و... حسین نامه نوشت و نامه های کوفیان و دعوتشان را گوشزد کرد و هدف از قیامش را که همانا برپایی امر به معروف و نهی از منکر و نماز و دفاع از تمامیت اسلام بود نوشت‌ و توسط قاصدی به سمت کوفه فرستاد. در این هنگام نافع بن هلال به حضرت عرض کرد: _یابن رسول الله، هر دلی را لیاقت حب خدا و اهلبیت رسول نیست و هستند کسانی که نوید یاری میدهند و در دل نیت بی وفایی دارند همانا اینان همان کسانی اند که پدرت علی را دوره کردند و عهد بستند و بعد او را تنها گذاشتند و عهد شکستند و برای امام مجتبی نیز چنین کردند