eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد شهاب سر جایش نشست. _به چی می خندی؟؟😟 مهیا ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا، اشک هایش را پاک کرد.😢 _مهیا!... مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. _🔥مهران🔥...😞 شهاب آبروهایش را درهم کشید. _مهران کیه؟!😠 _هم دانشگاهیم.😞 _خب؟!😠 _ازم جزوه برده بود؛بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم😓 ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.... اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.... دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...😣 شهاب اخم کرد و گفت: _اون چی؟!😠 _اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.😭 شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: _از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...😞 با هر حرفی که مهیا می زد... فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: _باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.😥😞 شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. _آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد _میدونم تو تقصیری نداری. _باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم.😞 همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...😢 _اگه دستم بهش برسه!😠 شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: _اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!😠 مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد... _ن... نه کار اون نبود...😧 _مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!😡 _نه نبود... 😨 نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخون هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. _چرا به من دروغ میگی مهیا؟!😠 من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! _ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: _دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...😡🗣چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!🗣 مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.... شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_ویک مهیا، اشک هایش را پاک کرد.😢 _مهیا!... مگ
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در مسیر حرفی نزدند.... مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. _شهاب؟!😥 _لطفا چیزی نگو مهیا.😠 مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست،😢 با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. _شهاب؟!😢 _من صبح زود میرم ماموریت.😠 _شهاب؟!😥😢 _مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. _شهاب؟!😢😒 شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. _برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. _سلام محمد خوبی؟؟ _قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.😢 خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند.... یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.😠 _لعنت بهت🔥 مهران🔥...😠👊 پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت.... در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستا‌د.😒 با اینکه برایش سخت بود؛... اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.☝️ به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. _سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. _خیلی ممنون... _چیزی شده شهاب؟!😟 _نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. _مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... _چرا زودتر نگفتی مادر؟!😐 _شرمنده یادم رفت.😔 شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است.😕 ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_ودو در مسیر حرفی نزدند.... مهیا نگاهی به جاده
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب، سجاده اش را جمع کرد.... کوله اش 🎒را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟!😟 ـ آره بابا!😒 ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!😕 ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.😔 ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...😐 ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.😔 ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟!😒 شهاب لبخندی زد. ـ نه!😊 ـ مطمئن باشم؟!😕 ـ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!😒 با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد.😒 کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.🚶 **** مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد.... کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.📲 _جانم مریم؟! _.... _اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم.😊👋 ــ بسلامت مادر جان!😊👋 مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام!😊 محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟!☺️ ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...😍🙄 مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...😌 مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت؟؟؟!!!!.... 😳😧 ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!😎 مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!😟 مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، ☺️فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.... مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...😞💔 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسه شهاب، سجاده اش را جمع کرد.... کوله اش 🎒
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ماشین ایستاد.... مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود☺️ و بعضی ها...😕 دخترهای جوان، 👩🏻👱🏻♀دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس👗 حرف می زدند.... مهیا فقط گهگاهی با لبخند 😊حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...☺️ مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.😊 ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟😏 مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته...😊 ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!😌😏 مهیا، چاقو🔪 را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد.😊 سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!😏 مهیا آخ آرامی گفت.... 😣 نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. _وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...😱 مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.😣😢 مریم با اخم به سمتشان آمد.😠 _مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو.👈 جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...😖💔 قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.😢 مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. _چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟😒 ــ می سوزه...😖 مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! 😒چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.😒 پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.😭😖 مریم بوسه ای😚 بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان!😒 ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!😥 ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.😐 دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه،😏✌️ دوباره کنار مهیا برگشت...😍 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وچهار ماشین ایستاد.... مهیا نگاهی به در سفید
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.💻 مریم برگه ها 📑را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...😄 ـ گندش نکن بابا...😬 مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...😉🙁 مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت.... آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان🏥 برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟☹️ ــ برو خونه استراحت کن!😇😴 مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه.😊👋 ــ بسلامت. سلام برسون.☺️👋 مهیا از پایگاه خارج شد... نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک🌳⛲️ محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب📗 بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد✨ برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. 💖کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.💖 یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد.... امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.😔 مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.😧 ــ 🔥نازی...🔥 نازی لبخندی زد. ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!😌 مهیا لبخندی زد. ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...😧 ــ گفته بود که از اهواز رفتیم. مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز... مهیا با تعجب گفت: ــ کرج؟؟😳 ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم. مهیا با ناراحتی تایید کرد. ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!😟 ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست. ـ نمیدونم چی بگم...! ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی... ــ منظورت چیه؟؟😟 ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...😏 مهیا با صدای بلند گفت: ــ چییییی؟؟😳😲 ــ چته داد نزن... ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!😳 ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام! مهیا پوزخند زد. ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!😏 ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره. نازنین سر پا ایستاد. ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.😠 مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد. ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!!😠 انگشت را به علامت تهدید تکان داد. ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!😠☝️ کیفش👜 را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...😠 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_پنجم برای آخرین بار! این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …ز
🌾 🌾قسمت اشباح سیاه حالم خراب بود …  می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم …😣 قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢 برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …  بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …  آخر صداش در اومد … – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود …  یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋ دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …😣 اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …  💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …  هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …  بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … 😨 حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰 – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … نفس برای حرف زدن نداشتم …  برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …  اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒 – برو … و من رفتم  .... ادامه دارد .... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_ششم اشباح سیاه حالم خراب بود …  می رفتم توی آشپزخونه … بدون ا
🌾 🌾 قسمت   بیت المال احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم … دو هفته از رسیدنم می گذشت …  هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن … آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد… حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده …  چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن…  ارتباط بی سیم هم قطع شده بود … دو روز تحمل کردم …  دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود …  ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد …  رفتم کلید آمبولانس🚑 رو برداشتم … یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم … – خواهر … خواهر … جواب ندادم … – پرستار … با تو ام پرستار … دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …😠🗣 – کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ … رسما قاطی کردم … – آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …😠 – فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن … – بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن … و پام رو گذاشتم روی گاز … 💨🚑 دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾 قسمت #سی_و_هفتم  بیت المال احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به ه
🌾 🌾قسمت و جعلنا... و جعلنا خوندم …  پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم … حق با اون بود …  جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده …  آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود … تازه منظورش رو می فهمیدم …  وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن…  آتیش خیلی دقیق بود … باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو … تا چشم کار می کرد …  🌷شهید بود و 🌷شهید …  بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن …  با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم …😭  دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم …  دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن … چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم …  بین جنازه شهدا دنبال 👣علی👣 خودم می گشتم … غرق در خون …  تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود …  تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …😭 بالاخره پیداش کردم … 😭😰 به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش …  هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید …  با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید … چشمش که بهم افتاد …  لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید … زمان برای من متوقف شده بود … سرش رو چرخوند …  چشم هاش پر از اشک شد …😢 محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد …  آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود … 🌷🌷 🌷 پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا …  علی الخصوص شهدای گمنام …  و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات … 🌹اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹 ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام … 🌷🌷 🌷 ادامه دارد .... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_هشتم و جعلنا... و جعلنا خوندم …  پام تا ته روی پدال گاز بود 
🌾 🌾قسمت : برمی گردم وجودم آتش گرفته بود … 😭😫😣😭 می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …😣👀 علی رو که توی آمبولانس🚑 گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد … دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه … آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم … کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم … – برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe