eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_ونه مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گ
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت 🔥مهران،🔥 با لبخند شیطانی😈 به سمتش آمد. ــ اسمم هنوز یادته؟! من فک کردم با وجود این اخوی؛ دیگه اسمم رو یادت بره!!😏 مهران، هر چقدر نزدیک تر می آمد؛ مهیا به عقب می رفت، تا به دیوار برخورد کرد.... خودش را در کنج اتاق پنهان کرد. ساختمان نیمه ساز و هوایی که دیگرکامل تاریک شده بود...😨 و حضور مهران... همه دست به دست داده بودند، که مهیا را به حد مرگ، بترسانند!😰 مهیا کنترلی بر اشک هایش و دستان لرزانش نداشت.😭😰 ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی محلی کردی...که چی؟! دیدی الان روبه روم ایستادی! نه می تونی کاری کنی؛ نه شهاب جونت میتونه نجاتت بده!😈 مهران نزدیک تر آمد.🚶 دهان مهیا، از ترس خشک شده بود. ــ نزدیکم نشو! بخدا جیغ میزنم.😰😵 مهران بلند خندید. مهیا با وحشت به خنده بلند و شیطانیش نگاه می کرد.😈 ــ جیغ بزن! اصلا می خوای من به جای تو دادو بیداد کنم؟! مهران شروع کرد به فریاد زدن... ـــ آهای به دادم برسید. مهران، من رو با نقشه کشونده اینجا... الان یه بلایی سرم میاره!! شهااااب کجایی؟! آخ... عزیز دلم کجایی که بیای نجاتم بدی!! مهران شانه هایش را بالا داد. ــ دیدی کسی نیومد!😏 مهیا، بلند زیر گریه زد....😫😭 خودش را لعنت کرد، که چرا به شهاب خبر نداد. چرا حرف زهرا را باور کرد و آمد. هر چه مهران به او نزدیک تر می شد، گریه ی مهیا😨😭 بیشتر می شد. و شهاب را زیر لب صدا می کرد؛ دیگر فاصله ای بین آن ها نمانده بود. که مهیا بلند جیغ زد: ـــ شهاااااب...😲😭😩 ــ ولش کن!😠✋ مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، 👩🏻شوکه شد. احساس کر‌د که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید. _ 🔥نازنین...🔥😳😧 مهران اخمی به نازنین کرد. ــ قرارمون این نبود...😠 نازی با اخم😠 نگاهی به مهران انداخت. ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون! الانم برو بیرون تا صدات کنم. مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست. ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی...😵😭 فریاد زد: ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟! نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست. ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم. مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد. ــ چرا دستات میلرزه؟!😏 مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت. نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد. ــ اشکال نداره! ترسیدی! الآن خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟! مهیا با تعجب😳 به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است... ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دختر به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش...مهمونی، نه مهمونیه شما، نه...پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی! مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد. ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خلاصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش... مهیا با صدای لرزونی فریاد زد: ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟!😵 ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه!😈 نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد.🚬 ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینباردیگه بیخیال قضیه نشد و... بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛... می خواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد. پک محکمی از سیگار کشید. ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد! ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وده 🔥مهران،🔥 با لبخند شیطانی😈 به سمتش آمد. ـ
ادامه قسمت 👇 ... هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد.👿 دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمی کرد. اما اون می خواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه...👿 مهیا، گیج شده بود.... چیز هایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد...😧😳 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهلم خون و ناموس! آتیش برگشت سنگین تر بود … 💨🚑 فقط معجزه مستقیم خدا…
🌾 🌾قسمت   که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود … سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته … با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …😢 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ … صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد … - حال زینب اصلا خوب نیست …  بغض نغمه شکست …😭 _خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید … جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ … بغض اسماعیل هم شکست …😭 – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد …  _ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع… دنیا روی سرم خراب شد … اول علی …  حالا هم زینبم …😖😭😰 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_یکم  که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرت
🌾 🌾قسمت   بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم … از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب …  صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …😭 دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن … دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست … دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم … دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان🏥 زدم بیرون … رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …😖😫😭 - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم …😭✋ زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … اشکم دیگه اشک نبود … 😫😭 ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_دوم  بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چ
🌾 🌾قسمت   زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …😰 – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب … به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید …😭😭😭 مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی😄 با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود … دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت… - مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …✨😭به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …✨😭 بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم … زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد …  دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … 😭😭اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_سوم  زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگ
🌾 🌾قسمت کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت : _خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه…پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم … همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم …  بغضم ترکید … 😭 این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه…👰😭 هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … 😭🖐 اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…  حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد … کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم …  همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد …  آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد …  حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن … تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … 😣 روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …  حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ... که بی اذن من، آب هم نمی خورد …  درس می خوند …  پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد…  وقتی از سر کار برمی گشتم …  خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود … هر روز بیشتر شبیه علی می شد …نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود …  دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … 😢💔 اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد …  حتی از دلتنگی ها و غصه هاش …  به جز اون روز … از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست …  گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….😭 ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_چهارم کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه ر
🌾 🌾قسمت   کارنامه ات را بیاور تا شب، 🌃فقط گریه کرد …  کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢 بچه یه مارکسیست …  زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏 اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم … _خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست … کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …  نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …  خیلی خوشحال بود …  مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش … دیگه دلم طاقت نیاورد …  سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست … - دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت … مثل ماست وا رفته بودم …  لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …  حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …  قلم توی دستم می لرزید …😭🖊 توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامشی از جنس حوا.pdf
2.98M
🌺 رمان آرامشی از جنس هوا🌺 نوشته: خلاصه : آرامش نه عاشق بودن است نه گرفتن دستی که محرمت نیست نه حرفای عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای…. آرامش حضور خداست…. وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند… وقتی نا گفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد … وقتی نیازی نیست برای بودنش التماس کنی… غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری وقتی مطمئن باشی با او هرگز تنها ... نخواهی بود. ژانـــر: ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
{💙🦋💙} لیست رمان های موجود در کانال رمان های آنلاینمون 🌸⃟🍃 https://eitaa.com/romankademazhabe/2772 رمان های پی دی افمون📚⃟❤️ https://eitaa.com/romankademazhabe/2773 ┏⊰✾✿✾⊱━━─━━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━━⊰✾✿✾⊱┛