رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پنجاه_و_یک اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تح
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_دوم
شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود … 😐
یقه هفت … 😕
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶
چند لحظه توی ورودی ایستادم …
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم …
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … 👤مرد بود …
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …
حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم …
😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده …
شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖
⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه ات رو …
🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … 😥😢🙏
– خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا … دستم رو بگیر …
از جا بلند شدم و رفتم بیرون …
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …
_شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و …
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه #هدف_درست … از #راه_غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …
مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….✌️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پنجاه_و_دوم شعله های جنگ آستین لباس کوتاه بود … 😐 یقه هفت … 😕
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_سوم
حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود …
همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه …😣
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن …
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت …
نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …😒
دانشگاه🏢 و بیمارستان 🏥…
هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست …
و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم …
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم …فایده ای نداشت …
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …😥😣
وقتی برمی گشتم خونه …
تازه جنگ دیگه ای شروع می شد… مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم …
تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد …👈 و بدتر از همه شیطان 😈…کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد …
در دو جبهه می جنگیدم …
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد …#نبردبرسرایمانم_وحفظ_اون … سخت تر و وحشتناک بود…
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت …
دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت …
می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم …😥😖
حدود ساعت 9 🕘… باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم …
پشت در ایستادم …
چند لحظه چشم هام رو بستم … ✨✌️
_بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو …
در رو باز کردم و رفتم تو …
گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود …
جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط …
👈رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پنجاه_و_سوم حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود … همه چیز به
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_چهارم
پله اول
پشت سر هم حرف می زدن …
یکی تندتر …
یکی نرم تر …
یکی فشار وارد می کرد …
یکی چراغ سبز نشون می داد …
همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … ⚔
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار …
و هر لحظه شدیدتر از قبل …😰😖
پلیس خوب و بد شده بودن …
و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …😏
من ساکت بودم …
اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …به پشتی صندلی تکیه دادم …
🌴– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …😰😖
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا…😢😖🙏
– خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توی اون حالت …
با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد…
خدایا … به امید تو …😊💪 بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید…
فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز کردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پنجاه_و_چهارم پله اول پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_پنجم
من یک دختر مسلمانم
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم …
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید …
کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …😏
و از جا بلند شدم …
همه خشک شون زده بود …
یه عده مبهوت …😧😳
یه عده عصبانی … 😡
فقط اون وسط
✨رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود …😄
به ساعتم نگاه کردم …
– این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمی گردم ایران …
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد …😠✋
– دکتر حسینی … واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ …
– این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید …
جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان😈 با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه …
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم …
پاهام حس نداشت … از شدت فشار …تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …😣
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وبیست شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وبیست_ویک
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛...
اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کالفه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود.
هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.😕
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد.
شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الآن هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید.
کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!😒
پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...😣
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!😍
ــ من کجام؟!😣
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا✨ و گریه
هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!😟
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!😣
شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد.
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الآن بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش
جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید... الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!😢
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.😔☝️
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.😒
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الآن هم
شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند،
بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می
شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
_شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وبیست_ویک یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وبیست_ودو
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت....
ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت...😣
خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید.
بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند،
انداخت و از نمازخانه خارج شد.
بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد.
با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.😠
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!😍
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.
شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.😄😠
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.😉
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...😋😍
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.
مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.
دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...😊
شهاب لبخندی زد.
ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الآن میخوام باهات حرف بزنم.😊
مهیا منتظر نگاهش کرد.
ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟!😟😧
مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد.😢
ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن!😟
مهیا نفس عمیقی کشید.
ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود...
نگاهی به دستانش که بین دستان بزرگ و گرم شهاب، اسیربودند انداخت.😞
ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه
آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس ... همین...😢
شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت.
ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد.
ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟!😣
شهاب، اخمی کرد. فشاری به دستان مهیا آورد.
ــ اولا ؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. 😠دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی
زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم.
مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد.😭
ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟!😐
مهیا سرش را مظلومانه به عالمت نه تکان داد و با گریه گفت.
ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم...😢
شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست و او را در آغوش کشاند.
ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم.😍
بوسه ای بر موهایش زد و مهیا را، در آغوشش نگه داشت. مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از
خوابیدنش می داد.
ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد..
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پنجاه_و_پنجم من یک دختر مسلمانم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاه_و_ششم
دزدهای انگلیسی
💫وضو گرفتم و ایستادم به نماز …
با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …😣🙁
خیلی چیزها یاد گرفته بودم …
اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور …
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد …
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی …
در زدم و وارد شدم …
با دیدن من، لبخند معنا داری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی …
–شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید …
–مطمئنا تو ی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید …
خنده اش گرفت …😃
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه…اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …
ناخودآگاه خنده ام😄 گرفت …
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم…
چند لحظه مکث کردم …
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن …اصلا دزدهای زرنگی نیستن …😏👌
و از جا بلند شدم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
📚 @romankademazhabe