eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #سی_وچهار -باشه...ممنونم...بازم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 📲_سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن😨 📲-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...😔☝️ 📲-بفرمایید 📲-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم.. 📲-از هر جا که راحت ترید... زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...💓🙈 منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته... . 📲-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش... 😞حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...😣 📲-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و... 📲-نه...حداقل نشونه ای چیزی...😕 📲-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن... 📲-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...😑 زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت: 📲-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست 📲-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد😞 📲-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای 📲-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن.. 😔❣ انگار دنیا سر زینب خراب شده بود... چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...😢یعنی این همه الکی بود؟😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟ چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...😭 با صدای ویبره گوشی به خودش اومد... باز پیام از مجید بود 📲-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم😔✋ زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد 📲-نه...خواهش میکنم... مراحمید... ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟😢 📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده... راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن💓😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hejabe Man_(romanbaz.com).pdf
3.92M
📚رمان: 👇 نویسنده:zeinab ژانر: تعداد صفحات:۱۹۰ 📌خلاصه: شخصیت اول داستان زینب یه دختر گیلانیه. یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در ۱۱ سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده. دختر بزرگ میشه غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه. اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو دوست داره و به دختر داستانمون میگه که… حجاب من ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وپنج ــ پس فردا.😊 مهیا نالید ـــ چرا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف کند که چندان موفق نبود. دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به عنوان دو همسر،... با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند😳😯 اما سریع تبریک می گویند .😊☺️ بعد از سلام و احوالپرسی با با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواده روی دو صندلی نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .😊 مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .😒 با صدای مجری👤 که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند به خودشان آمدند، مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد : ــ شانس بیاری صدام نکنن،.. والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برا نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن😆😁 شهاب ریز ریز میخندید😂 که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛ ــ نخند😬😁 با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه بیایند. 💞سیدشهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی💞 با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشادوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند😊☺️ **** هوا تا یک شده بود ومراسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند.. به محض سوار شدند مهیا شروع کرد؛ ــ وای شهاب باورم نمیشه!!😇 شهاب ماشین را راه انداخت و گفت: ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟😎 ــ اینکه نیفتادم😄 شهاب بلند خندید ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی😉😁 مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید😬 که خنده شهاب بلندتر شد 😂 تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید...😬😍 به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند . با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد: ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود 😨 شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فشرد؛ ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!!😐 مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛ _مهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این 🔥نازی🔥 بدبختش کرد😭😫 با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند.. مهیا با چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد: ــ شهاب ،نازی برگشته ؟😰😳 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وشش تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _تو آروم باش لطفا،بزار ببینی چی شده؟؟ مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا: ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش 🔥نازی🔥 با چند تا پسر تو یه 🔥پارتی🔥 گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد😯😥 مهیا محکم روی صورتش کوبید؛ ـــ یا فاطمه الزهرا😱😨 شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛ ـــ نزن روی صورتت این هزار بار😒😠 مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت: ــ مادر تو نظامی هستی، میتونی به دخترم کمک کنی، جان عزیزت😭🙏 ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم😔 اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛ ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن😫😭🙏 مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید😥 فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دخترِ ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید😣❤️ ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن😭🙏 شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب رویه مریم گفت: ــ مواظب مهیا باش تا خواست برود مهیا به سمتش دوید ــ کجا میری شهاب😨😥 ــ برم ببینم این دختره کجاست😒 ــ منم بات میام😥 شهاب اخمی کرد و غرید؛ ــ کجا میخوای بیای تو😠 ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم😔 ــ مهیا،تو همین جا میمونی😠 ــ ولی...😶 کمی صدایش را بالا برد؛ ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم 😠☝️ و سریع به سمت ماشینش رفت💨🚙 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وهفت _تو آروم باش لطفا،بزار ببینی چی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت📲😧 اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد،... ساعت از یک شب🕜🌌 گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود. کلافه روی تخت نشست... دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، 😢از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود، و مریم چقدر به اون چشم وغره رفته بود که چشمانت را داغون کردی😠😒 اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.😥💔 با شنیدن صدای ماشینی🚙 سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،... با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد: ــ شهاب😥😍 شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت ــ چرا تا الان بیداری؟؟😐 ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟😥😒 شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت: ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم😒 مهیا دست شهاب را گرفت ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد😥 ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا😥 شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای" زیر لب زمزمه کرد😠 ــ بیا روی همین پله ها بشینیم مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست ــ خب بگو چی شد؟😥 ــ 🔥نازنین و اون پسره مهران🔥 قراره 🔥پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است😔 ــ مهمونی چی بود مگه؟؟😧 شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد ــ شیطان پرستی☯♋️☣🤘🖕 مهیا شوک زده هینی میکشد ــ چـ... چی... گفتی؟؟😰😳 ــ آره متاسفانه. 😒زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه. اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته👥😠 که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن _الان کجان؟؟😨 ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های 🤘شیطان پرستی🖕 بودن که تکایفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین🔥 وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری کرده... 😔😕 مهیا شوکه داد زد ــ چـــــییییی ؟؟؟😳😨 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وهشت مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن😒 ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه😥 ــ ولی 🔥مهران🔥 اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته ــ مهران گفت؟؟😳 ــ آره😕 ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟😧 شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ــ زیاد فضول نکن😊 ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم😬 ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ، الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی... 😉اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو😍😴 مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت : ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی😉😌 شهاب خندید 😁و چشمان مهیا را بوسید ــ اینقدر گریه نکن دختر مهیا لبخندی زد و گفت ــ فردا کی میری😒 ــ ظهر ساعت۱😊 ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون😉😇 ــ جان من ۱۲ بیا😫 مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت: ــ اِ شهاب😬 شهاب خندید و گفت : ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟😁😉 مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" 😬😌گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید😍😂 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_ونه ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود...💻 روی تخت خیره👀🙁 به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود 😬 لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛.. ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه☹️😬 شهاب خندید😄 و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت: ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم😄😍 مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید😁 و سریع مشغول کار شد. بلاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید: ــ بفرمایید در خدمتم😍 ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی☹️ ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم😉 مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک😢 در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت: ــ قول میدی زود برگردی؟؟😢 شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده😊 مهیا با چانه ی لرزانی گفت: ــ چی؟؟😢😥 ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو، 😊بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنم زود به زود زنگ بزم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده📴 و یک چیز دیگه مهیا منتظر نگاهش کرد؛ _زنگ زدم جواب بدی😊 مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت که شهاب با دست چانه ی آن را گرفت سرش را بالا آورد: ــ مهیا جواب منو بده😊 _قول میدم😊 شهاب لبخندی زد وادامه داد: ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن، 😐نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم😊😕 مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روز گونه های سردش سرازیر شدند 😢که شهاب بی قرار اعتراض کرد: ــ مهیا من تازه چی گفت ؟گربه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی😒😐 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا