رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دهم
حدود ساعت 1 بعد از ظهر🕐🌇 با صدای در از خواب بلند شدم...
بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود.
_ببخشید پسرم بیدارت کردم؟👴🏻 خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.☺️
_نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟
_گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی...😴😊
_ ممنون...بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟🖊😟
+ (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره.
_ این برای کیه؟
_دست خط عموته... 👣حسین👣... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود)😢😔
_بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم)😕👆
_...
_ حرف بدی زدم؟
_نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.
باز شده بودم... همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست...
از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم...😔
سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم.😒
ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته.
_عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای
این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.😓... با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی...
👈باز از طرز بیانم ناراحت بودم.👉
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #یازدهم
صدای در زدن🚪 اومد...
_کیه باباجون در بازه😊👴🏻
من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم
-یا الله...
_بفرما باباجون
-سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن
_جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!!
-نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته.... خداحافظ من برم به «مش عیسی» هم بگم بیاد
+مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟😧👴🏻
پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد..
منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه
دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم..
چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود
بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم
اما نمیخواستم خیلی آفتابی بشم😕برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره....
💭نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟
چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟
اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد...
چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..😞😣
صبر کن ببینم....
جلسه مهم...‼️
نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟😨
+باباجون... ارشیا...پسر گلم....ارشیا.. بابا...کجایی ؟👴🏻
-بله...بله بابا مرتضی
صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد...
+باباجون من یه سر میرم شورا زود میام
تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم😊👴🏻
-بابامرتضی برو مشکلی نیست..
اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه😟
همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم.. 😔
کاش مامانم اینجا بود...
اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد.. 😞... خیلی دلم هواشو کرد
بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن☎️
-....بوق...بوق....بوق...
😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست.
کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😣
شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم
-....بوق....بوق...بوق...
سسلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم...
همیشه تا این پیام صوتی🔉 گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم
اما ...
بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم...
-...بوق...بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن....
حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود..
گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس.
-یعنی اینا کیان؟؟❗️
-نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..❗️
-پس این خانمه کیه؟؟؟❓😟
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دوازدهم
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🕊🕊🕊
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
استرسم بیشتر شد... 😧
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥
صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥
پاهام رو بالا زدم...
و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤
🕊🕊🕊
_👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🕊🕊🕊
چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود...
بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم...
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕
_باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده
فقط همین یه جمله رو گفت!😟
🕊🕊🕊🕊
خوابم نمیبرد...
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕
💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒
با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #سیزدهم
💤💤
💤
🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام..
🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست...
🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه...
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥
🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش
🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄
🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥
+به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥
بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥
دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈
💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ....
هه ......هه😈.......هه........هه😈
💤💤💤💤💤💤
_چیزی نیست باباجون خواب دیدی...
بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش
میده👴🏻😊
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب #خاصیتش زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم #آرومت میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌
🕊🕊🕊
💤هوووووم....#آرامش...
💤هوووووووم......#آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞
💚پارچه💚 چیه؟....
چه بوی خوبی داره...
هووووووم...............😴💤💤💤
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #چهاردهم
_👴🏻😊باباجون .... ارشیا خان!....میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ دوس داری بریم باغ؟؟🌳😍
💭💤فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..اما خواب مونده بودم...
گوشه چشم از تو رختخواب نگاهی به ساکم🎒 کردم... و دلهره تمام وجودم رو گرفت
من باید میرفتم...😥😒. خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه...
+ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون👴🏻🗣😍
_باشه...دارم میام...
ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود...
🕊🕊🕊
_ بابامرتضی!.... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟... یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😅😉
-نه باباجون نخریدم...طعمش خوبه؟😋😄
-اوهوممم...عالیییی!!... 😇😋پس کی برات میاره؟؟
_مش عیسی...😊
-مش عیسی؟؟؟🤔
_آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...😇
-جالبه!! .....مش عیسی!!....😊😟
_آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..👴🏻😄
🕊🕊🕊🕊
_سلام حاج مرتضی...
+به به حاج مرتضی سلام
-- حاج مرتضی سلام صبح بخیر
رگبار سلام و احوالپرسی بود...
که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت😟 و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه☺️✋
گذشتن از کوچه های🍀 تنگ و خنک اول صبح🏙🌳 خیلی با صفا بود... مخصوصا که برگ درختا🌿 سر و شونه آدم رو نوازش میکرد😇🍃
اما اول صبحی این همه آدم👥👥 بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته😣
دیگه برا من که پشیمان کننده بود... و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد...انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن😕😔
_باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان😕😒
_اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده👴🏻☝️
-انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!!😅
_هی.....دل به دل راه داره باباجون...☺️اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم👴🏻😒😊
🕊🕊🕊
بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه😊💪
-عجب استخر باصفایی!!!.... 😍😇چه درختایی !!!...😯🌳. همش مال شماست؟؟😅
_مال خودته پسرم👴🏻😊... با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....☺️... هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟..👴🏻😌
منظورش رو فهمیدم...
بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش... دلم براش سوخت.... چشمام هم...
موضوع رو عوض کردم.. 👌
_شریکات چرا کمکت نمیکنن...😕چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن...
_هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...😢😒
🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد
فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔...
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #پانزدهم
_میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟👴🏻
-آره.... اومدم...☺️
دراز کشیده بودم تو خاک...
زیر سایه درختی🌳 و آسمون☀️ رو نگاه میکردم... تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم😇🍃
🌿بوی دود آتیش زیر کتری،
🌿بوی خاک خیس،
🌿بوی برگ درختها،
🌿بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن
🌿بوی علف هایی که زخمی شده بودن
🌿بوی روستا
🌿همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید
🌿صدای بلبلهای داخل شاخه ها
🌿بعضی وقتها قار و قار کلاغ
🌿 آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه
🌿صدای پارس سگ های گله
🌿 و البته صدای مرغ و خروسها...
همه یه سمفونی 🎼خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن😇😌
من که همیشه گوشهام با صدای ماشین🚗 و موتور🏍 و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! 🔊آشنا بود....
از این فضای سکوتِ صدادارِ!😇 آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم😍
مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم.... که از شدت خنکی😇 داشتم یخ میکردم😆
خودم رو تکوندم....
و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم 😅که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😆
💭سوگل-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁
بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم... که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😕😏
یه نیشخندی زدم...
و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود
-بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی☕️ میریزم
👴🏻_باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم☺️
چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش
-علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟
+قربون دستت بِبَر👆 ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش
_👴🏻چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید... دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد😍☺️
-نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی😇😊
_آره اما خیلییی قشنگ ریختی!👴🏻👌
💖بی اختیار اشکم جاری شد😢💖
معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده... 😔
_بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...😋خداروشکر...هی....
یه آهی کشید😒 و چاییش رو سر کشید
صورتم رو قایم کردم که نبینه....
کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم....
💭واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟😟😒
💭چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟🤔😐
💭یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😕یا اومدنش سخت تر بوده؟؟
_خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه..... بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...👴🏻😊
بغض گلوم رو گرفت...
کاملا منظورش رو فهمیدم😓😞 پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره....
و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن
❓آخه چرا!؟؟❓
جرات نکردم از بابام بپرسم
-بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟😒
_تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!😋😊حالا یه وقت برات تعریف میکنم... فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم... 👴🏻😊
💭رفتم تو فکر!!
مش عیسی برا چی؟؟🤔
دلم نیومد بگم نه ....
💭فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد...
_غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون👴🏻😊
-باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم .....😇💪شما خستگیت رو بگیر☺️👌اصلا چند دقیقه دراز بکش
میخواستم با این حرفها...
دیر رسیدنم رو جبران کنم... 😒حتی نیومدن بابام رو!!...😔
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #دهم به سرعت راه خانه را پیش گرف
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #یازدهم
پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. 🤒😷با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت😊🤒 و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم :
_ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟😄
با شوخی و لبخند گفت :
+ خدا که بد نمیده. 😉آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. 😁الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم.😆
_ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.😊
+ ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال.😅
_ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک.😅☝️
+ حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم.
_ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم.
+ نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
_ عجب. باشه...
دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم:
_ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم.
+ باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم.
_ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد...
+ نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پس فردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت.
_ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج.🌳🕔 چطوره؟
+ خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟
تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم...
از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود.😊 هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما #قلبم به محمد نزدیک بود.
حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی 👣شهدا، 🌷پدرش، 💠مذهبی ها...
اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد.💭
چرا آنقدر آشنا بود؟
من او را می شناختم؟
شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش.
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های #جدید و دلنشینی که #ظاهرشان ربطی به من نداشت...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛