رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_پنجم 🌈 صداش زدم ،اومد سمتم نگار: کی اومدی - یه ساعتی میشه نگار: دختره دیونه
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_ششم 🌈
زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت
- باشه
زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه
(یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین
رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم )
به نوید هم اصلا نگاهی نکردم
زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟
- خیلی ممنون
زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم
زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن
زن عمو: نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت
نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار
( با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم )
- ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم
نوید : میخوای ببرمت دکتر
(همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست)
زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر
زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته،
زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم
- با اجازه
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا
درو باز کردم
هانا داشت درس میخوند
هانا: کاری داشتی خواهر جون
- نه عزیزم درست و بخون
در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم
رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم
خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن
داشتم دیونه میشدم
در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد
یه هو از جا بلند شدمو نشستم
- تو اینجا چه غلطی میکنی
نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه
- خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم بیا ،الان گم شو بیرون
اومد نزدیک تر کنار تخت نشست
نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه
- پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم
نوید: (صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون
دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن
خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم
نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت
حرف از دهنت بیرون نیاد
داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد
دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در
شروع کردم به گریه کردن
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_ششم 🌈 زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت - باشه زیبا: دی
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_هفتم 🌈
چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته
زن میخوای چیکار
نوید: اینش به خودم مربوطه ،فردا صبحم میام دنبالت بریم واسه لباس عروس
بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن
در اتاق باز شد هانا اومد داخل
هانا: چی شده رها ؟
اتفاقی افتاده؟
- نه ،برو بیرون تنهام بزار هانا
هانا رفت و من گریه ام شدت گرفت
بعد مدتی آروم شدم
از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد
- تو فقط خدای کسایی هستی که نماز میخونن؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم ؟
من که تنها عیبم ،نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست
به اون حرومزاده نگاه نمیکنی؟ داره تو کثافت ،خوش میگذرونه !
نگار گفت به تو توکل کنم
خدایا به تو توکل میکنم،کمکم کن ،تو تنها امیدم هستی
بعد مدتی خوابم برد
صبح زود از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد
رفتم تو گالری گوشیم ،به عکسا نگاه میکردم
همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه ،ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود
ملیحه دختر خیلی آرومی بود ،جنوب زندگی میکرد
رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم
یاد نقشه ام افتادم
بی توجه به اینکه ساعت چنده1 5
شمارشو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- سلام
ملیحه: به رها خانم خوبی؟
- مرسی ،تو خوبی ملیحه جان؟
ملیحه: شکر ،تو چه خبر ،چه کارا میکنی؟ چه عجب یاد ما افتادی !
- هیچی ،ما هم یه نفسی میکشیم
ملیحه: خوب همینم جای شکر داره عزیزم
- ملیحه جان ،مهمان نمیخوای؟
ملیحه: داری شوخی میکنی؟ تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که
- مزاح کردم بابا، الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم
ملیحه: خیلی خوشحالم میشم گلم ،قدمت رو تخم چشام
- فدات بشم ،فقط آدرس دقیقت و میفرستی؟
ملیحه: چشم حتمن، حالا کی میای؟
- نمیدونم ،احتمالن چند روز دیگه ،باز بهت خبر میدم
ملیحه: باشه ,با خانواده میای دیگه؟
- نه عزیز خودم میام
ملیحه: باشه ،پس منتظرت هستم
- فدات شم ،میبوسمت ،به خانواده سلام برسون
ملیحه: همچنین تو گلم
اینم از این ، حالا باید چه جوری فرار کنم
صدای پیامک اومد ،نگاه کردم ،ملیحه آدرسو فرستاده بود ،
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_هفتم 🌈 چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته زن میخوای
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_هشتم 🌈
بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم
گوشیم زنگ خورد
نوید بود ،جوابشو ندادم
رفتم بیرون دست و صورتمو شستم
رفتم تو اشپز خونه ،یه چیزی خوردم
زیبا: سلام عزیزم ،سحر خیز شدی
- سلام
صدای زنگ آیفون اومد ،مامان رفت درو باز کرد
- زیبا جون کی بود؟
زیبا: نویده ،اومده دنبالت برین بازار
لباس مناسب نداشتم ،تن تن از پله ها رفتم بالا ،رفتم تو اتاقم
درو قفل کردم که باز این دیونه نیاد تو اتاقم
لباسمو عوض کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین
زیبا: نوید جان سفارش نکنماااا،یه لباس خیلی خوشگل براش بگیر
نوید: چشم
زیبا: نزاری لباسای بنجول و با حجابی انتخاب کنه هااا
نوید: چشم حتما
- زیبا جان اجازه میدین بریم
زیبا: اره برین
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
اصلا با هم حرف نزدیم
رفتیم ،یه مزون لباس عروس خیلی بزرگ
لباسای خیلی شیکی داشت
چقدر حیف که حتی هیچ حسی به لباس عروس نداشتم
یه خانم که کارمند مزون بود اومد سمتمون
& سلام خوش اومدین،درخدمتم1 7
نوید: سلام خانم ،یه لباس شیک میخواستم ،جدید باشه
& بفرمایید همراه من تشریف بیارین
همراه خانومه رفتیم ،چند تا لباس نشونمون داد
نوید: رها جان کدومو انتخاب میکنی ؟
- نگاهش کردم: هر کدومو خودت دوست داری
&کمتر خانمی پیدا میشه ،از شوهرش بخواد که انتخاب کنه ،بهتون تبریک میگم
نوید: خیلی ممنونم ،پس لطفن اینو بدین بپوشه ببینه خوشش میاد یا نه
- نمیخواد ،خوشم اومده ازش
& عزیزم نمیخوای یه بار بپوشی ،شاید تنگ یا گشاد باشه ،براتون درستش کنیم
مجبور شدم برم لباسو بپوشم
در اتاق پرو قفل کردم ،لباسمو درآوردم و پوشیدم، هر چند خوشم نیومد از مدلش ولی مجبورم سکوت کنم ،لباسو درآوردم
و لباسای خودمو پوشیدم
درو باز کردم. رفتم بیرون
- خانمی اندازه اس
& چرا نزاشتین آقاتون ببینه
-(نمیدونستم چی بگم): نمیخواستم تکراری بشم با این لباس
نویدم خندش گرفت
- ببخشید یه شنل هم میخواستم
& چشم
پول و پرداخت کردیم و رفتیم
نوید : خوب بریم واسه حلقه ازدواج
- بریم
یعنی اون روز هرجایی که نوید گفت من همراش رفتم
نزدیکای غروب بود که منو رسوند خونه
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_هشتم 🌈 بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم گوشیم زنگ خورد نوید بود ،جوابشو نداد
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_نهم 🌈
- خداحافظ
نوید: خداحافظ عزیزم
رفتم تو خونه و وسیله ها رو پرت کردم روی مبل و خودم رفتم توی اتاقم
لباسمو عوض کردمو دراز کشیدم
زیبا اومد تو اتاقم
زیبا: چرا لباساتو پایین انداختی
- خسته بودم دیگه جون بالا اوردنشونو نداشتم،بزارین یه گوشه
زیبا: من از دست تو دیونه نشم خوبه ولا
بعد رفتن مامان،گوشیم زنگ خورد
نگار بود
- سلام نگار جان
نگار: سلام بر عروس خانم
- عع نگار تو هم اذیتم میکنی؟
نگار : ببخش خواستم بخندیم
- آی که چقدر هم خندیدم
نگار : رها الان جدی جدی میخوای زنش بشی
(نمیتونستم ،فعلن از نقشه ام به نگار بگم): مگه کاره دیگه ای هم میتونم بکنم
نگار: رها ،یه چاقویی چیزی همرات داشته باش که اگه یه موقع خواست کاری انجام بده ،از خودت دفاع کنی
- باشه ،چشم1 9
نگار: راستی ،امروز دسته جمعی ساز زدیم ،جات خیلی خالی بود
- چه خوب،راستی عروسیم بیایااا
نگار: وایی رها من از نوید میترسم
- واا مگه میخواد بخوره تو رو،عروسی دوستت داری میای
نگار: باشه ،ببینم چی میشه ،قول نمیدم
- باشه ،آدرس تالارو برات میفرستم ،چون خودم بیرون نمیتونم بیام
نگار :باشه ،عزیزم
- فعلن بخوابم ،خیلی خستم
نگار: بخواب گلم ،شبت خوش
صبح روز عروسی رسید
به زور با صدای زیبا بیدار شدم
زیبا: رها پاشو نوید پایین زیر پاش علف زده
(باشنیدن این کلمه ،از مثل موشک از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم
کیفمو برداشتم
رفتم تو اتاق هانا،هانا خواب بود ،بوسیدمش و رفتم پایین
زیبا جعبه لباس عروس و داد دست نوید
رفتم نزدیک زیبا شدم
- زیبا جون یه کم پول میخوام واسه شاباش دادن ؟
نوید: نمیخواد ،من بهت میدم
زیبا: نه بابا شما چرا ،صبر کن عزیز الان میام
زیبا هم رفت و با چند تا تراول برگشت
- دستتون درد نکنه
بغلش کردم و خداحافظی کردم
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_نهم 🌈 - خداحافظ نوید: خداحافظ عزیزم رفتم تو خونه و وسیله ها رو پرت کردم روی
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_دهم 🌈
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه
نوید گوشیشو برداشت و شماره گرفت
نوید: الو ساناز کجایی پس
ما الان نزدیکای آرایشگاهیم
باشه هر چه زودتر بیا
- ساناز میخواد بیاد ؟
نوید: اره گفتم بیاد تنها نباشی
(اینو دیگه کجای دلم بزارم)
رسیدیم آرایشگاه ،از ماشین پیاده شدم
درو بستم
نوید: رها؟
- بله
نوید: اینقدر هولی زنم بشی که لباس عروست یادت رفته؟
- اره ،خیلی
لباسو گرفتم ازش
- خوب حالا برو دیگه
نوید: منتظرم تا ساناز بیاد ،تو برو داخل
رفتم وارد آرایشگاه شدم
ده دقیقه بعد ساناز خواهر نوید اومد
- سلام
ساناز: سلام عزیزم ،مبارکت باشه
رو کرد به آرایشگر
ژیلا جون ،سفارشیاااا
ژیلا: چشم گلم
نزدیکای غروب آماده شدم ،لباسو پوشیدم ،شنل و سرم گذاشتم
ساناز : ای جااانم ،دوماد ببینه پس میافته ،رها جان شنلت و بنداز ،قشنگی لباست همه رفت زیر شنل
- باشه تالار رسیدم در میارم
ساناز : الهی قربونت برم
(ساناز واسه نوید زنگ زد)
ساناز: الو نوید ،
بیا که عروسمون آماده شده
نوید نمیدونی چه عروسکی شده
باشه خداحافظ
- کی میاد ساناز جون
ساناز: گفت نیم ساعت دیگه اینجاست
- باشه
حالا نوبت ساناز بود که باید آرایش و شینیون میشد
یه ربع گذشته بود و من نمیدونستم چیکار کنم
یه دفعه یه فکری یه ذهنم رسید
به نگار پیام دادم برام زنگ بزنه
نگار زنگ زد
- الو سلام نوید جان ،کجایی؟
نگار : چی میگی رها
- آها باشه عزیزم الان میام پایین
نگار: حالت خوبه رها ؟
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #سی «مهندس قرایی» یکی از دوستان ق
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_ویک
شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود.😒💓
اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواستم درباره ی فاطمه صحبت کنیم.
از دانشگاه خارج شدیم. گفتم :
_ میدونم خواهرت همه حرفایی که روز خواستگاری بینمون رد و بدل شده رو بهت گفته.😕 پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود. اگه حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم بخاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی شش ماه گذشته! من یه جواب مشخص میخوام😐✋
+ من احساساتت رو درک می کنم. ولی اگه فاطمه ازت خواسته #صبر کنی حتما #دلیلی داره. 😊الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم.
_ من به هر زحمتی بود تمام سعی خودمو کردم توی این مدت دندون رو جگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده. 😕باید باهاش حرف بزنم. اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم.☝️
با لبخند گفت :
+ آقا رضای گل، من خواهرمو میشناسم. اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. ☺️تو که این همه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده. نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.😉
با نا امیدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. شاید فاطمه هم برای این همه مدت سکوت کردن #دلیلی داشت. اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود.😔
چند روزی سعی کردم خودم را با حرف های محمد متقاعد کنم اما نتوانستم.
روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه می گیرم.
عصر لباس پوشیدم و راهی شدم...
ماشین را پارک کردم. قفل ماشین خراب شده بود. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره بعد از کلنجار رفتن در را قفل کردم.
شاخه گلی😍🌹 که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم...
هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان😳 با گل و شیرینی💐🍰 همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند...
دلم نمیخواست باور کنم او خواستگار فاطمه است. 😟😳اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده اش نمیتوانستم برداشت دیگری داشته باشم. 😑
دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند.
احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود. 😔
نمیخواستم باور کنم فاطمه بخاطر مرد دیگری سر کارم گذاشته. فاطمه که اهل این کارها نبود.
بغضی گلویم را می فشرد.😢 سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود.
خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم سرم را توی بالشم فرو بردم. دلم به درد آمده بود. با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم.😭😣
از فردای آن روز با محمد سر سنگین شدم و رابطه ام را کم کردم...
احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت #مورداعتمادم بود فریب خورده ام.😞 نسبت به او دلسرد شده بودم.
اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا دو سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم.
نمیدانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیه ام را درست کند.🙄
انگیزه هایم را از دست داده بودم.😞
ماندن و رفتن برایم فرقی نمی کرد.🙁 مدارکم را ارسال کردم و در آزمون ورودی شرکت کردم. حتی یک درصد هم احتمال قبول شدن نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم.😟
نزدیک بود مادرم بعد از فهمیدن خبر قبولی ام از شدت خوشحالی غش کند. حدود دو ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم.
دانشگاه جدید از بهار آغاز می شد و من حداقل چند هفته زودتر باید می رفتم. در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند...😕
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #سی_ویک شش ماه از روز خواستگاری
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_ودو
دو هفته به رفتنم مانده بود...
که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتا ایده آلی پیدا شده. با بی رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم.🙁😔
روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از فاطمه پوشیده بودم را تنم کنم. 😞
بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیر رسمی پوشیدم و رفتیم.
چند دقیقه بعد از ورودمان دخترشان با سینی چای وارد شد. با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که #هیچ_سنخیتی با روحیات من ندارد.
به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم.
در و دیوار پر از عروسک های فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت.🙄😑 بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود.😣 نگاهی به سر و ریختش انداختم.
یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود. دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشاند.😕
سر حرف را باز کرد و گفت :
_ این خرسم اسمش تدِیه. خیلی دوستش دارم. راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوستش داشته باشین؟
نگاهی به خرسش انداختم و چیزی نگفتم. از سبک حرف زدنش حالم بهم می خورد. 😣وقتی سکوتم را دید خودش ادامه داد :
_ راستی من رنگ مورد علاقم صورتی و قرمزه. غذای مورد علاقم ماکارانیه. تیم مورد علاقم پرسپولیسه. شما چی؟ رنگ و غذا و تیم مورد علاقتون چیه؟
مادرم بعد از این همه گشتن چه مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود! 😑تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود. گفتم :
+ یعنی واقعا چیزی مهمتر از اینا توی زندگی مشترک وجود نداره؟😬😕
با خنده ی لوسی گردنش را کج کرد و گفت :
_ چرا خب وجود داره. ولی اینا هم مهمه دیگه...
به زور چهل دقیقه مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است. گفت :
_ خب مثل اینکه تفاهمتون خیلی زیاده که انقدر زود حرفاتون تموم شد. حالا نظر شما چی بود دختر گلم؟
دخترشان خنده ی زیرزیرکی کرد و گفت :
+ حالا یکم بیشترم باهم آشنا بشیم بهتره.
خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. توی راه کلی از دست مادرم شاکی شدم و بخاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم.
هرچقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم.
من حتی از جمله بندی های آن دختر حالم بد می شد! چطور می توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم!؟😐
مادرم که در پروژه ی زن دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود
ادامه ی گشتنش را به بعد از رفتن من موکول کرد...🛫🇬🇧
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #سی_ودو دو هفته به رفتنم مانده
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وسه
چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم...
بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم.😔
دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم.
شماره را گرفتم.☎️ بعد از چند بوق تلفن برداشته شد :
_ بفرمایید؟
دلم ریخت! صدای فاطمه بود...😔💓
نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت :
_ الو؟ بفرمایید؟
صدایم را صاف کردم و گفتم :
+ سلام... من... رضام...😔
مکثی کرد و گفت :
_ حالتون خوبه؟
دلم می لرزید.💓 هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم :
+ نمیدونم...😞
بعد از کمی سکوت گفت :
_ اگه با محمد کار دارین خونه نیست.
+ هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش.
😔🛫🇬🇧
_ انگلیس...؟؟؟
+ بله.
ساکت ماند و حرفی نزد...
دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. 😔
خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد.
چشمم به گوی موزیکال افتاد.🔮
بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. ☎️
_ الو؟ بفرمایید؟
+ سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟😊
_ سلام! محمد تویی؟😒
+ آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟😐
_ آره. میرم انگلیس.😔
+ چرا یهو بی خبر؟😟
_ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.😕😔
+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!😐
_ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی.😒
+ اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟!😕
_ مگه اشتباه می کنم؟😔
+ واقعا منو اینجوری شناختی؟😐
کمی مکث کردم و گفتم :
_ اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. 😒سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو...😔
محمد بلند بلند خندید و گفت :😃
+ پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش!😌😃
_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. 😞خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد.
+ کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم.😊 واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم.😉
شوکه شدم.😧😳 نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد :
+ من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.☺️
_ میشه بری سر اصل مطلب؟😧
+ بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده!😉
با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت.☺️😍 انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم :
_ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟😕
+ چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت.
ادامه 👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #سی_وسه چیزی درباره ی رفتن و بور
_چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود!
+ من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم.
_ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم!😐
+ درسته. حق با توست. ولی الان شرایط مناسبی نیست. تا کی باید انگلیس بمونی؟
_ نمیدونم. فکر نمی کنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم.
+ پس انشاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم...😎
از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود...💭😍💓
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #سی_وسه چیزی درباره ی رفتن و بور
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وچهار
فکرم درگیر بود..😍🌹💭
نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده...🤔
کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد.😟
❣تمام فکرم پیش فاطمه بود.❣
#دلیل این همه مدت #سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. 😇دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. ☺️😅اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم.😕
آن شب تا صبح خوابم نبرد...
مادرم جشن خداحافظی🍢🍰🍹 مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود.
به زور سر میز نهار نشستم.💭❣
چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم.
به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. 👕👖💓مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود.😆 اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و حسابی شاکی شد. گفت :
_ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی.😠
+ بخدا یه کار واجب پیش اومده. 😍😊اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه.☺️ بعد شما ماشینمو بیارین خونه.
مادرم را بوسیدم😘 و در را آهسته بستم.
با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم.🏃💨🚙
زنگ زدم. 💎فاطمه💎 در را باز کرد....
با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد.😊💓 از دیدنم متعجب شده بود، گفت :
_ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟😳
+ سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. 😊☝️نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟😊😕
با صدای آرامی گفت :
+ بله... میدونم. من خیلی #انتظارپدرمو کشیدم.
_ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ 😒وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم.😔 فکر میکردم حتما بخاطر همین این همه وقت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم.😒
+ متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما.👌
_ چه لزومی داشت؟🤔
+ من از شما #شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام.
_ یعنی چی که کنار بیاین؟😟
معلوم بود حرف زدن برایش چقدر #سخت و #عذاب_آور است. گفت :
+ من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی ها رو داشته باشم.
همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت.😇😊 از #شرم و #حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم :
_ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم.😊 اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن.👌 نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.☺️
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟☺️
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.✍😊
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟😟
+ برای روزهای دلگیر غربت!😇🌅
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت.
به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...😌🌺
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛