رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_چهارم ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی سمانه خندید و گفت: ــ و
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پنجم
سریع به طرف خروجی دانشگاه میرفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف
هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با
عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد
با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه
نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به
درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن
،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای
منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی
حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!!
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی
می زند و می گوید:ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری
نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد
،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه
خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن
است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و
ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما
چیزی پیدا نکرد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_ام 🌈 لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه بود -
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_یکم 🌈
خیلی ممنونم
هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو
- اره ،بریم بالا بهت نشون بدم
بابا روبه روی تلوزیون نشسته بود ، حتی نگاهمم نکرد
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
هانا اومد تو اتاق
هانا: ببینم لباس عقدت و
لباس و درآوردم بهش نشون داد
یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقا رضا ساده و باحجاب گرفته بودم
هانا: ساده است ولی خیلی شیکه ،مطمئنم خیلی بهت میاد ،مبارکت باشه
- قربونت برم ،مرسی
قرار شد عقد توی محضر بگیریم
صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه
نزدیکای غروب بود که آقا رضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود ،نتونستم ببینم با کت و شلوار چه شکلی میشه
البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من ،مدلش با آقا رضا بود ،انتخاب رنگش با من
فقط صداشو میشنیدم و قدمای جلوی پاهامو میدیدم
در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم
حرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
رسیدیم به محضر آقا رضا درو برام باز کرد
منم مثل بچه کوچیکا یواش یواش راه میرفتم
نرگس به دادم رسید و اومد بازمو گرفت و باهم از پله های محضر بالا رفتیم
مهمونای زیادی نیومده بودن ،چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون
نشستم کنار سفره عقد63
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
باراول نرگس گفت : عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن
بار دوم گفت،عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن
از گفتن حرفاش خوشم اومده بود
دیگه بار سوم رسید
نرگس: آقا دوماد عروس خانم لفظی میخوانااا
خندم گرفت
بعد آقا رضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد
آقا رضا: بفرمایید
- خیلی ممنونم
حاج آقا : برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم ؟
- با اجازه پدرو مادرم بله
بعضیا دست میزدن ،بعضیا صلوات میفرستادن
بعد حاج آقا از آقا رضا پرسید وکیلم: با اجازه ی آقا امام زمانم و عزیز جونم بله
یه لحظه دستی دستمو لمس کرد
دست آقا رضا بود
گرمای دستاش آرومم میکرد
زیر گوشم زمزمه کرد : مبارک باشه خانومم
- خندم گرفت :مبارک شما هم باشه آقا
بعد از تبریک گفتن های جمع
چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته
رفتم سمتش
رو به روش نشستم
- بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی ؟
من که جز شما کسی و ندارم
) بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_یکم 🌈 خیلی ممنونم هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو - اره ،بریم بالا
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_دوم 🌈
بابا: خوشبخت بشی دخترم
) بغلش کردم و گریه میکردم ،بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون ، با بابا روبوسی کرد و رو کرد سمت من (
آقا رضا: خانومم قیافه ات و دیدی؟
- نه چی شده مگه ؟
) رفتم سمت نرگس (
نرگس: یا خدااا این چه قیافه ایه درست کردی واسه خودت
- یه آینه بده
نرگس: رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن ،حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر ♀
رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم ،واااییی آقا رضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود ،لعنت به من
آقا رضا: اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور ،اینجوری خیلی بهتره
- چشم
آقا رضا: چشمت بی بلا خانومم
صورتمو شستم درو باز کردم ،اقا رضا دم در بود
نگاهی به من انداخت و لبخند زد
آقا رضا: حالا خوشگل شدی
لبخندی زدم و رفتیم پیش مهمونا
مامان اومد نزدیکم: رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهر شوهرت ،که رفتی ،لباست و عوض کنی
- دستتون درد نکنه
مامان: کاری نداری ،ما دیگه بریم
) بغلش کردم(: بابت همه چی ممنونم
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشین
یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن
آقا رضا اومد سمتم
آقا رضا: خانومم بریم یه جایی؟65
- بریم
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد
آقا رضا: عزیزم چادرت و عوض کن
- چشم
آقا رضا: چشمت بی بلا
روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم
راه افتادیم
توی راه آقا رضا هی نگاهم میکرد و میخندید
- چی شده ،هنوزم صورتم سیاهه؟
آقا رضا: نه خانومم ،دارم از دیدنت لذت میبرم
) یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو ، منم نگاهش میکردم و لبخند میزدم (
آقا رضا: چیزی شده؟
- نه، دارم از دیدنت لذت میبرم
هر دومون خندیدیم
آقا رضا: خیلی دوستت دارم رها جان
- منم
آقا رضا: منم چی؟
- منم دوستت دارم
آقا رضا: این شد ،حرف نصفه نداریم
- چشم
آقا رضا: الهی قربون ،چشم گفتنت بشم
- آقا رضا؟
آقا رضا: دیگه آقا رضا نیستم بانو ،رضا جانم برات
- چشم ،رضا جان
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_دوم 🌈 بابا: خوشبخت بشی دخترم ) بغلش کردم و گریه میکردم ،بعد از مدتی آق
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_سوم 🌈
رضا : جان دلم
- کجا داریم میریم ؟
رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟
- نه نرفتم
رضا: الان بری عاشقش میشی
- من فقط عاشق یه نفرم
رضا : این که صد البته ،ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو
تا برسیم،رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد ،که مسافت برام مثل برق گذشت
رسیدیم به گلزار ،رضا دستمو گرفت و حرکت کرد
در کنارش قدم زدن حس خوبی بود ،انگار دنیارو به من بخشیدن
چه برسع به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود
اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار
روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم
تا زمانی که رضا ایستاد
نشست کنار قبر شهید گمنام
شروع کرد به حرف زدن
رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم
رها جان ،این دوست شهیدمه
خیلی وقته که با هم دوستیم
اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم
تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا
ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم
هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت67
نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه ،
از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی
)رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد(
رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا
- چشم
رضا: چشمت بی بلا
بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون
در حیاط و باز کردیم ،یه نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم
رضا: نا سلامتی ما عروس و دوماد بودیماا ،چه استقبالی شد از ما
- خوب ،تو کلید داشتی دیگه ،کسی که خبر نداشت ما داریم میایم ،به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن
رضا: چشم
- چشمت بی بلا
درو باز کردیم وارد خونه شدیم
همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن
نرگس: کجا بودین تا حالا
- رفته بودیم گلزار
نرگس: ععع میگفتین منم میاومدم دیگه ،خیلی لوسی
- انشاء الله دفعه بعد همراه آقا مرتضی، ۴تایی میریم
نرگس: هییییسسسسس ! لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان
- ععع بی ادب ،عشق ادبم ازت گرفته هااا
یه دفعه یکی از خانوما گفت: نرگس جان ،این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش
نرگس: ببخشید ،رها جان برو
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_سوم 🌈 رضا : جان دلم - کجا داریم میریم ؟ رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟ - ن
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_چهارم 🌈
رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن ،خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم
بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن
خیلی خسته بودم
عزیز جون: رها جان ،دخترم برو تو اتاق رضا ،خسته شدی
- چشم
نرگس: زنداداش ،ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم
- دستت درد نکنه نرگس جون
در اتاق و باز کردم ،باز همون اتاق ،باز همون آرامش
یه دفعه رضا زیر گوشم آروم گفت: دنبال کسی میگردی؟
) خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد (
نرگس: داداش ،دایی یوسف کارت داره
رضا: الان میام
رضا رفت و منم چادرمو برداشتم
لباسای راحتی و از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم
موهامو باز کردم
لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا
بعد روی تخت نشستم و این بار با دقت به اطرافم نگاه میکردم
دراتاق باز شد و رضا اومد داخل ،با چشمام براندازش میکردم
اومد کنارم نشست
موهامو نوازش کرد
رضا: چقدر موهای قشنگی داری
راستی لفظی سر عقدت و باز کردی ببینی چی بود؟
- نه69
رضا : عع چه بی ذوق
- وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه ،چیز دیگه ای نمیخوام
رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا
- چشم ،الان میرم میارمش
رفتم داخل کیفم ،جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم
بازش کردم ،خیره شده بودم بهش
باورم نمیشد
همون تسبیح فیروزه ای که دیدمش تو راه شلمچه
- از کجا میدونستی من اینو میخواستم ؟
رضا: اون روز که تو اون مغازه بودیم ،دیدم چشمت بهش خیره شده بود ،همون روز نخریدمش قبل اینکه بیایم
خواستگاری رفتم خریدم و برگشتم
- یعنی رفتی همونجا خریدی ؟
رضا: اره
- واااییی خیلی ممنونم
رضا : اینجور مواقع کاره دیگه ای هم میکنناااا
- چه کاری ؟
صورتشو آورد جلو
رضا: ماچ
) داشتم از خجالت آب میشدم (
رضا: چشمامو بستم که خجالت نکشی ،بدو بدو
- آروم صورتشو بوسیدم
رضا هم بغلم کرد :،خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی
- من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_چهارم 🌈 رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن ،خانوما هم یه اتاق دیگه بو
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_پنجم🌈
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای در بیدار شدم
نرگس: رها خانم ،بیدار نمیشی ؟
) چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم ،رضا نبود(
- چیزی شده ؟
نرگس: خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد
- وااییی نرگس تو رو خدا یه امروزه هم مرخصی باشم ،قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم ،قول قول
نرگس: مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای ،اخراجی
- چشم ،رییس بد اخلاق
با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم
- سلام
رضا: سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی
- مدیرمون بیدارم کرد
رضا:) صدای خنده اش بلند شد،چقدر دلنشین میخندی (نرگس و میگی؟
- اره
رضا: هیچی خواهر شوهر بازیش شروع شده پس
- تو کجا رفتی؟
رضا: با مرتضی اومدیم سپاه بعد میریم کانون
- ناهار میای؟
رضا: برای دیدن یار حتمن میام
- خیلی ممنونم
رضا: خیلی دوستت دارم رهای من
- منم خیلی دوستت دارم71
رضا: برم که مرتضی داره صدام میزنه
- باشه مواظب خوت باش
رضا: تو هم همین طور،یا علی
دیگه خوابم پریده بود ،تخت و مرتب کردم
موهامو شونه زدمو گیس کردم
رفتم از اتاق بیرون
دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
عزیز جون داشت غذا درست میکرد
- سلام
عزیز جون: سلام به روی ماهت ،بیا بشین برات چایی بریزم
- نه نمیخواد خودم میریزم
عزیز جون: باشه
) عزیز جون سفره رو پهن کرد روی زمین ،وسایل صبحانه رو روی سفره چید ،منم یه لیوان چایی برای خودم ریختم و کنار
سفره نشستم
به عزیز جون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه (
بعد از خوردن صبحانه ،سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم
و به گلای کنار حوض نگاه میکردم
کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم
واقعن کسی از حکمت خدا سر در نمیاره
خدایا به خاطر همه چی شکر
عزیز جون: رها مادر
- جونم عزیز
عزی جون: رها جان گوشیت زنگ میخوره
- چشم الان میام
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_پنجم سریع به طرف خروجی دانشگاه میرفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_ششم
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی
آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین
کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن
سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست?
ــ مهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ بجای من ببوسش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت
می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش
مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کند ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین
و تعقیبی در کار نبود..
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی
برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد
گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره
ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم
ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم
باهم حرف بزنیم
سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون
بود ،نشست؛
ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟
ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی
کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور جلوی بقیه
نامزدهارو خراب کنیم.
با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟
ــ خب آره
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟
به قَلَــــم فاطمه امیری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛