eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هفتم ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده ــ ص
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد: ــ سلام خاله،خوش اومدی ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟ ــ نه قربونت برم به سمت مادرش رفت و ب*و*سه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟ ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی ــ چشم ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کلافه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟ ــ برو سمانه ب*و*سه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود. و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هشتم کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نهم ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش
سمانه ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید ،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد: ــ جانم مامان ــ کجایی ــ دانشگام ــ هوا تاریک شد کی میای ــ الان میام دیگه ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه ــ چه خوب،چشم اومدم گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت: ــ الو ــ سلام ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ ــ باید چیزی شده باشه؟ ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟ سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟" ــ دانشگاه ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه ــ نه ممنون خودم میرم ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟ ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید ــ علیک السلام ،نه چه زحمتی سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کالس ندارد، سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه" با صدای کمیل به خودش آمد؛ ــ بله چیزی گفتید؟ ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟ ــ نه نه فقط کمی خستم ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟ کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟ سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده ــ آره قراره اتفاقی بیفته نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد: ــ اما نه برای آدمای اطرافمون سمانه با صدای لرزانی پرسید: ــ پس برای کی؟ ــ برای ما ــ ما؟؟ ــ من و شما به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_پنجم🌈 بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای در بیدار شدم نرگس: رها خا
🌈 بدو بدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم ،مامان بود - سلام مامان جون خوبی مامان: سلام رهاجان ،خواب بودی؟ - نه ،رفته بودم تو حیاط نشسته بودم مامان: آها ،خودت خوبی؟ آقا رضا خوبه ؟ - شکر خوبیم مامان: رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقا رضا بیاین اینجا - بزارین ، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم،شاید تا دیر وقت سر کار باشه مامان: باشه ،باز خبر بده بهم - چشم مامان: فعلن ،میخوام برم بازار ،تو چیزی نمیخوای؟ - خوش بگذره نه مامان جون ،به همه سلام برسون مامان: تو هم سلام برسون ،خدا حافظ حوصله ام سر رفته بود ،رفتم سمت قفسه کتابها،کتاب شهید مرتضی آوینی رو برداشتم روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد با صدای اذان گوشیم بیدار شدم واییی خدای من چقدر خوابیدم من ‍ ♀شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر رفتم وضو گرفتم ،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه ای افتاد ،لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن دو رکعت نماز شکرانه هم خوندم بعد از خوندن نماز رفتم سمت ساک لباسام یه دست لباس بیرون آوردم رفتم یه دوش گرفتم برگشتم توی اتاقم73 موهامو خشک کردمو گیس کردم رفتم توی پذیرایی بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود - ببخشید عزیز جون ،کمکتون نکردم عزیز جون: این چه حرفیه دخترم صدای زنگ در اومد چادرمو سرم کردم رفتم دم در دروباز کردم نرگس بود نرگس: سلاااام ، عروس تنبل - سلام مدیر بد اخلاق وارد خونه شدیم نرگس: به به چه بویی میاااد،عزیز جون ،عروس خانم ناهار درست کرده؟ عزیز جون: نرگس جان ،رها رو اذیت نکن نرگس: چشم عزیز جون منم یه لبخندی زدم براش نرگس: بخند ،بخند ،فردا تو کانون جواب این خنده اتو میدم - بد جنس ،تلافی نداشتیماااا نرگس: باشه بابا ،تو درست میگی سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت نرگس: سلام داداشی - سلام رضا: سلاااامم بر خانومهای عزیز این خونه نرگس: داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_ششم 🌈 بدو بدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم ،مامان بود - سلام مامان ج
🌈 رضا: ععع نرگس خندم گرفت رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون عزیز جون: دستت درد نکنه مادر بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم نرگس هاج و واج مونده بود نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم رضا: نمک نریز دختر ،بگیر نرگس: دستت درد نکنه بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش - ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم حالا خوشت اومد ؟ - زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود75 - رضا جان؟ رضا: جانم - مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟ رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه - دستت درد نکنه )به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم ( ساعت ۷بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم در باز شد رضا: حیاطتون چقدر قشنگه - مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟ رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم - چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟ رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ، انگار مثل من بودی - جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت ‍ ♀ مامان: نمیخواین بیان داخل رضا: سلام - سلام مامان جون ،چشم الان میایم مامان: سلام وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم بابا هنوز نیومده بود لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_هفتم 🌈 رضا: ععع نرگس خندم گرفت رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید
🌈 هانا تا منو دید جیغ کشید - دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟ - سه چهار روزی میشه هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود - منم همینطور هانا: آقا رضا هم اومده ؟ - اره هانا: امشب میری همراش؟ - اره هانا: نمیشه نری؟ - نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره هانا)زد به بازوم(: آها همین دو روزی فهمیدی نه - اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ، مثل ویتامین میمونه هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست - دیونه رفتم پایین کنار رضا نشستم رضا هم با نگاهش براندازم میکرد مامان: رها جان ،یه لحظه بیا - چشم) لبخندی به رضا زدمو بلند شدم( همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون بابا: سلام بابا ،خوبی؟ - مرسی بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه77 - جانم مامان مامان: بیا این چایی رو ببر - چشم سینی چایی رو برداشتم داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟ )تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ، بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه بابا: چی شده ؟ رضا: رها جان خوبی؟ حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات ) من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم( مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره مامان:چشم ،شما برین ،الان چایی میارم براتون مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت میز ناهار خوری ،صندلی رو کشید بیرون نشستم روی صندلی مامان: چت شده تو یه دفعه ،بهوش اومده که اومده ) اشک از چشمام جاری شد(: مامان اگه بیاد سراغمون چی؟ اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم مامان: ای بابا ،نمیزاری آدم حرفشو بزنه ،بهوش اومده ولی فلج شده - یعنی چی؟ مامان: دیروز رفته بودم بیمارستان،زن عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده ،واسه همین فلج شده - یعنی خوب نمیشه مامان: دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره ،مگه اینکه معجزه ای بشه ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_هشتم 🌈 هانا تا منو دید جیغ کشید - دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صد
🌈 یه نفس عمیقی کشیدم ( مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،میدونم آقا رضا دل تو دلش نیست الان ببینتت - بزار کمکت کنم بعد میرم مامان: نمیخواد ،خودم تمیز میکنم بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی،رضا با بابا داشت صحبت میکرد رفتم روی یه مبل نشستم از نگاه رضا دلشوره اشو میتونستم بخونم ،لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه بابا: خوبی رها؟ چی شد یهو؟ - هیچی سینی از دستم سر خورد رضا: خودت که چیزیت نشد؟ - نه خوبم رضا: خدا رو شکر موقع شام فقط با غذام بازی میکردم بابا: رها چرا چیزی نمیخوری؟ مامان: آشپز خونه چند تا شیرینی خورده حتمن سیره رها،دانشگاه نمیخوای بری؟ - نه میخوام برم ،همون کانونی که قبلن در موردش باهاتون صحبت کردم مامان: آها ،موفق باشی - مرسی بعد خوردن شام ،زود بلند شدیم و خداحفظی کردیم و رفتیم توی راه،رضا هیچی نگفت رسیدیم خونه ،برقا خاموش بود79 آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون قسمت)(۴۱ * تسبیح فیروزه ای* چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم رفتم دراز کشیدم رضا اومد کنارم نشست رضا: اتفاقی افتاده خانومم - نه رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه ، بگو چی شده - چیز خاصی نیست رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟ )اشکام جاری شد( رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی - میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟ رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا رضا شروع کرد به خوندن دعا بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان - نوید به هوش اومده رضا: خوب خدا رو شکر - مامان میگه الان فلج شده رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟ ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_نهم 🌈 یه نفس عمیقی کشیدم ( مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،م
🌈 خوب؟ میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه - میشه عروسی کنیم؟ رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟ - اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه - اره راست میگی صبح با صدای رضا بیدار شدم رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا ) چشمام به زور باز میشد( - خوابم میاد رضا رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم رضا: چشمت بی بلا بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن -سلام عزیز جون: سلام دخترم! بشین کنار رضا - چشم رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید81 - چی شده؟ رضا: میسوزه چشمات ؟ - از کجا فهمیدی ؟ رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز - نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم رضا جان پاشو بریم رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم - تمام شد بریم ،یا علی رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن رضا: یا علی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟ رضا: درباره چی؟ - درباره عروسی؟ رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه ) رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم( رضا: تبم نداری آخه ! - عع جدی امااااا ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛