رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهل_و_هشتم 🌈 آقا مرتضی: چشم توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس - نرگس
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_چهل_و_نهم🌈
باشه
نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی
- باشه مواظبم
وارد محوطه ضریح شدم
نمیدونستم کجا باید برم
جسمم در بین ازدحام یه این سمت و آن سمت میرفت
ولی من چشم دوخته بودم به ضریح
آقا جان بعد از ۲۳سال اومدم حرمت،بزار دستم به ضریحت بخوره
یکبار فقط ،یکبار در آغوش بگیرم ضریحت و برام کافیه
نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستم کشیده میشد
یه خانمی بود انگار عرب بود ،زبونش رو نمیفهمیدم
نزدیک ضریح بود ،دستمو میکشید
و منو به سمت خودش میکشوند
نفسم بند اومده بود ،یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه
آخ که چقدر تو مهمان نوازی
مهمان نوازی ات شهره شهر شده
اما من گناه کار ،کر بودمو نشنیدم
یا امام رضا ،آمدم تا برایت بگویم راز های بزرگ دلم را بر ضریحت دخیلی ببندم ،تا کنی چاره ای مشکلم را
آمدم با دلی تنگ و خسته ،تا به پای ضریحت بمیرم
یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم
خودت مواظب زندگیم باش آقا جون
خودمو از جمعیت رها کردم و از ضریح دور شدم
رفتم سمت نرگس ،نرگس در حال نماز خوندن بود
منم یه مهر برداشتم و اول دو رکعت نماز شکرانه خوندم بعد دو رکعت نماز زیارت
بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون
آقا مرتضی و رضا ،بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن ،رفتیم کنارشون1 01
رضا)نگاهی به من کرد(: زیارت قبول بانو
-زیارت شما هم قبول،آقااا
یه کم تو حیاط حرم نشستیم و چند تا عکس هم گرفتیم،من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا که نرگس
میگفت: رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی
- عع مثلا اومدیم ماه عسلمونااا ،به جای اینکه بریم آتلیه هزینه کنیم ،همینجا از گوشیمون عکس میگیریم
رضا: اره عزیزم بیا عکس بگیریم ،اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل ،ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم چون
پنجشنبه هم بود ،مراسم دعای کمیل بر گزار میشد
اینقدر خسته بودم که خوابم برد
رضا: رها جان ،خانومم
) چشمام نصفه باز شد(: جانم
رضا: پاشو بریم نزدیک اذانه هاا
) یعنی مثل موشک بلند شدم از جام(
- وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم ،زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا: خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن
- ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا: دلم نیومد،الان به خاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میزاشتم بخوابی
- چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم ،تسبیح فیروزه ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم
صدای اذان می اومد
تن تن راه میرفتیم
نفس نفس میزدیم و همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم
وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود ،رضا اول منو برد یه جایی
رضا: رها جان، تو همینجا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهل_و_نهم🌈 باشه نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی - ب
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاهم 🌈
چشم
نشستم با تسبیح ام ذکر میگفتم
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم ♀
چند قدم اون طرف تر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه
رفتم نزدیکش شدم
- خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم
&) با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم (بفلما
- خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سر جام ،نمازمو اقتدا کردم و الله و اکبر گفتم
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدن و رفتن ،بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم از صحن حیاط خارج میشدن
بعد از مدتی رضا اومد سمتم
رضا: قبول باشه
- قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد ،شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله ،بعد هم زیارت عاشورا خوندیم
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد
رضا میگفت ،حاج مهدی میر داماد میخواد بخونه ،ولی من نمیشناختمش
بند بند دعای کمیل و که میخوند ،دلمو به آتیش میکشوند
تو بند بند دعاش از حسین و کربلا گفت
از حسین و قتلگاه گفت
از ،زینب و اسارتش گفت
هر حرفی که میزد بیشتر شرمسار میشدم که چقدر گناه کار بودم
که چقدر راه و اشتباه رفتم
هر دفعه الهی العفو که میگفت ،انگار راه بازگشت به سویم باز میشد
انگار نوری بود توی تاریکی دلم
بعد از مدافعین حرم گفت ،با آوردن اسمش صدای زجه های رضا رو میشنیدم1 03
حتمن یاد دوستاش افتاده
بعد از تمام شدن دعا
رضا رو کرد به من
رضا: خانومم
- جان دلم
رضا: میشه برای منم دعا کنی؟
- من دعا کنم، من که پر از گناهم ؟
رضا: اره تو دعا کن ،تو دلت پاکه ،از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
- چه حاجتی ؟
رضا: رو کرد سمت گنبد ،و اشک میریخت ،اینکه منم برم
- کجا بری؟
رضا: سوریه
)انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بی بی زینب بودمو
همراهیش میکردم ،ولی راست میگفت،حرف و عمل با هم فرق میکنه ،من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه ،چطور اون فکر
اومد سراغم (
چشمامو بستم و رو به سمت حرم کردم : یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من
برگردونیش،خودت حکم رفتنش و صادر کن
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد
- رضا چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد
عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید : الهی قربون اون دلت بشم ،دستت درد نکنه که دعا کردی برام
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت درد آور
ای کاش میشد هر موقع دلتنگت میشدم مثل این کبوترای حرم پرواز میکردم و میاومدم روی گنبدت مینشستم و یه دل
سیر نگاهت میکردم
افسوس که هیچ چیزی امکان پذیر نیست
آقا جان باز بطلب ،بیایم به پابوست اما دفعه بعد سه نفری
حالم زیاد خوب نبود ،سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون تماشا میکردم که کم کم خوابم برد
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_بیستم سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش ر
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیست_و_یکم
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله
میشه،خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم
بی زحمت یه آژانس بگیر برام
ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد
،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه
می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه
خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و ب*و*سه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم
باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج
شدند و سوار ماشین شدند
*
ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو
گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با
شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه
کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات
اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان
که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند
و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه
گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک
های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش
خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_بیست_و_یکم ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خ
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیست_و_دوم
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد
نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره
شد.
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به
سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو
خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره
کرد؛ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به
پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای
من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن
بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون..
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل
رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها
بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان
این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا
چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین
افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این
جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار
می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد.
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را
کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش
بود . صدا ،صدای کمیل بود.....
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_بیست_و_دوم سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم_و_سوم
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت:
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
ــ کار هرکسی میشه باشه
ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقالی ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصلامیخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از
آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا
بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه
هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع
کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها
روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمینخم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و
چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...
***
ــ سمانه،سمانه،باتوم
سمانه کلالفه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد.
از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش
دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و
از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به
سمتش آمد:
سلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی
نشستن
ــ باشه الان میام
سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود
بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها
خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم!
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط
توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی...
به قلم فاطمه امیری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_بیستم_و_سوم رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ ــ بیا بخور ضعف کردی سمانه تش
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیست_و_چهارم
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،
نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی
صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود
،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره
ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر
پیشانی اش کوبید!!
اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی
گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"
اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن
حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی
مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز
گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به
اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما
رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج
و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در
اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ
چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می
شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا
وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا
بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو
نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاشی نمی کنید
حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل
اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین
دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف
هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد
انقلابی می دیدند.
الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق
افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در
برابر خانواده محبی.
آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت
کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر
مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و
دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش ثابت نشود"
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد
تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه
شد!
نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده
بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در
حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از
زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
ـــ ســمانــه
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_بیست_و_چهارم به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی اند
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم_و_پنجم
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم
فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به
پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر
تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم
درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود
،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان
شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه
انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است.
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش
شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط
یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی
اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی
دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی
آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از
اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای
کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی
مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباه مطمئنم . این هم بدون که
من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه
تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم
بازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید
بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که ،نمی
توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی
کردید؟کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست
بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_پنجاهم 🌈 چشم نشستم با تسبیح ام ذکر میگفتم صدای اقامه نماز اومد ایستادم که ن
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_یکم 🌈
به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن
- رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام
دوباره حرکت کردیم
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید
بابا و مامان و هانا هم اومده بودن
از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ...
چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ،
دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ،
هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره
دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت
من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم
روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام
چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها ..
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن
من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن .
روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن
روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه
- سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور
- چشم، نرگس اومده؟1 05
عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش
صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود
محکم به در کوبیدم
مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید
نرگس: ها ها ها چی شده
- پاشو پاشو دشمن حمله کرده
یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم
عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم
- به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم
نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم
گوشیم زنگ خورد
رضا بود
-سلام رضا جان
رضا:سلام به عزیز تر از جانم
-خوبی؟
رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
نرگس:)باصدای بلند میخندید و میگفت (داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده
رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛