eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_ششم خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که.... سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید. ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کاب*و*سه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_هفتم آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولی
ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریق gpsبهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه. ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_هشتم ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن. ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده *** کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_نهم کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر ش
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما اول باید برگردیم وزارت *** ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم. ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانوادم؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببره و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه. کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه ندارم دردم همینه ندارم -چرا مگه همکلاست نیست؟ -چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور کنارم سر خورد و روی زمین نشست: -وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟ -از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود -وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره هق زدم: -دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم -خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره -چی من برم بهش بگم ؟ -آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته -ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه... -اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟ کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه -باشه بهش میگم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم با صدای امیر علی که می گفت: -بفرمایید داخل داخل شدم: سلام... با مکثی جوابم رو داد: -سلام بفرمائ ید؟ -راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم -بله فرمایید در خدمتم انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکر د با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم: نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟ -بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی... -راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم - کمک که یعنی.... کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم - چه مرگته دریا ؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه با همون چشمای بسته گفتم : -من دوستت دارم نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟دیگه گفته بودم با صداش به خودم خومدم : -نفهمیدم منظورتون چیه؟ -خوب...خوب... یعنی من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر می کنم به شما ....علاقه دارم یعنی چون داشتید می رفتید مجبور شدم بگم یعنی من.... - بسه .. بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید ؟ -آره خوب من ... - نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید با بغض گفتم: نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ولی حس من بچگانه نیست امیر علی داد زد: -خوا هش میکنم اصلا با خود فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی این حرف رو بزنی بین من و شما خیلی تفاوته -من. ... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم - مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیار های من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه احساس کردم قلبم شکست تیکه های قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چ ی کم داشتم؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذ هنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم -ولی امیر... -خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی سر نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت می کشید و من ساده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه ن گاهش توی نگاهم نشست . کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش میکنم برو این ک ار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری -من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگر نه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم -باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو -باشه.. دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فش ردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمی گ ر دونم توی دلم زمزمه کردم: - خدا حافظ عشق من برای همیشه با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم : -الو دریا کجای؟ - گیتی... من...نمیدونم کجام -چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم -نمیدونم متوجه نشدم -الان کجای با ماشینی یا پیاده -پیاده ... نمیدونم بزار بپرسم از خانمی که از کنارم رد می شد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید: -وای دریا اینجا چرا موندی ؟ این چه حالیه داری ؟ بیا بیا سوار ماشین شو تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرما ی بارون بلکه از سرمای سردی امیر علی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر می گیره با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یکبار دیگه امیر علی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁