eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_وسه . 💓از زبان مینا💓 . قرار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیوااااااا 😑😑😡 -مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد...😇 -چی شده؟؟🙄 -فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد -میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم 😒 -مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه... -اره..خب؟ -خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟ -خب که چی؟وایسم بزرگ بشه😒 -نه خله 😂😂😃به خانوادت بگو به مجید علاقه داری -وااااااا....که چی بشه؟😒 -بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی..👌 -خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم 😑 -برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی👎 از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن 😊😊 -واییی راست میگیا...اما مجید😕نمیخوام دلبسته تر بشه 😞 -خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش از اونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه😕فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتون مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه...😐 . مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرفتاری داشتم..😞 . شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش... قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: _مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟ به نفس عمیق کشیدم و گفتم: _بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم... -اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا -هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه 😞 -قربون اون حیا و خجالتت برم...☺️ -مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟ -قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست... -با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه...😍🙊 -خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟ -نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....😇 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وسه چند روزی گذشت... از
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت... دی ماه بود❄️ و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم📚👌 و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی هم غم از دست دادن پدربزرگش اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه🎀 هیچ حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود.☺️ با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد.😅 بعد از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. 😬 در این یک سالی که از دوستی‌مان می گذشت کم کم ،طرز ، پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود.😍👌 طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم... 🚶🌷🚶 هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت : _ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟😊 + راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. 😕بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. 😐مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. 😔بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی.😒 _ عجب....واقعا شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده.😊☝️ سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم : + راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای.😅 _ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه کلاس اول می رفت. خیلی بابایی بود. 😒از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد. + خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود که بعدا دیدمش. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست.☺️😅 دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. 📝❤️برگه را از من گرفت و خواند. خندید و گفت : _ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده.😊🌷 لبخند زدم و سکوت کردم.😇❤️ سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالا که حرف فاطمه❤️ به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم...😥 دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم.😕 به یک نقطه خیره شدم... مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : + الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟😁 سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم : _ محمد... من... میشه... یعنی میتونم...😊🙈 نتوانستم ادامه بدهم...🙊 کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت : + با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟😇👌 گونه هایم گل انداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم :☺️ _ به نظرت من چه جور آدمیم؟😅 + خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خلاصه‌شو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا درباره‌ت متوجه شدم.😊 ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم.😌 بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم. _ ممنون. منم همینطور.😊 + خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟😉 _ میشه یه قولی بدی؟☺️ + چی؟ _ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی...😅 لبخند زد و گفت : "چشم!"😁 دوباره چشمهایم را به زمین دوختم... چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم...😍🙈 ادامه دارد... نویسنده ✍فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #بیست_وسوم 🍀راوے زینب🍀 بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود.. معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد.. اینجا همان جایی است.. که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت.. اینجا همون جایی است.. که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین.. وقتی ماشین شروع به کار میکنه.. ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم. شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن . یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود. کمی دور تر از ما برادران خادم. یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .😱مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه😵😭 _وای بهار تووروووخدا برش دآااار خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت😓 روز دوم سفرما 👇 فکه،کانال کمیل،شرهانی،جزیره مجنون بود. فکه قتلگاه سید اهل قلم شهیدآوینی .. همون اول منطقه کفشامونو در آوردیم.. وقتی رسیدیم محل روایتگری راوی گفت : 《بچه ها شما الان با پای برهنه رواین ماسه ها قدم برداشتین بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسن به طرف عباس صابری(توهمون منطقه توهمون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن.همونجا بیل شروع کرد به کار کردن چنگال های بیل به چیزی خورد که با کاوش زمین پیدا شد که مقدمه پیداشدن چند شهید دیگه بودن.....》 ✨راوےعطیه✨ هربرگ از کتاب سلام برابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه... ورودمون به کانال کمیل وشنیدن صوت خوشگل اذان شهید ابراهیم باعث شد حالم بدبشه اینجا همون جایی است که بچه هاسه روز لب تشنه مقاومت کردن شبیه شهید ابراهیم شدن فوق سخت است... ✨راوےزینب✨ شرهانی دشت شایق های تشنه.. اینجا همون جاییه که بچه های تفحص شهیدی پیدا میکنن که آب توی دبه هاشون تازه وخنک بوده که بچه های تفحص تعجب میکنند 🕊جزیره مجنون🕊 اینجارا باید دید تافهمید در باتلاق های مجنون ماندن یعنی چه.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد. _تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..!😢 از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت. _شما که من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟!😕😒 _اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!😕ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..!😠 فخری خانم وارد اتاقشان شد... لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت. _اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟!😊 شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد. _اینا رو چکار کنم؟؟😐 تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!! یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت: _من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..! 😅✋ فخری خانم خنده اش گرفته بود.😄روسری را بسمت یوسف پرت کرد. _برو ببینم بچه..! یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد. _از ما راضی؟؟😊 فخری خانم با ناراحتی گفت: _مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه!😐 _خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟!😍🙏 _نمیدونم والا چی بگم..!😕 _مامان..! از ما راضی؟؟!☺️🙏 با لبخندی😊 که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.😘 _تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین. _کجا بسلامتی!؟😐 یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: _شما بپوشین میگم.😊 از گلفروشی... دوتا دسته گل بزرگ💐💐 خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت: _وا مادر چرا دوتا خریدی..؟😟 یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد. فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟ یوسف خندید. _نه مادر من.! 😁یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم.😇 فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟ یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد. _آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم.😊 ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°راز +مامورای پلیس رفتن؟ -آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس +بله -من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ... +کار درستی کردی محمدجان - پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد +خب؟ -چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت! +چی؟ -گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس +بله، جانم -پرسیدم پرونده مهمی بازه؟ +حتما -عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد. بابا بخاطر حساسیت و بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که با دیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش ! +اون فلش الان کجاست؟ -خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟ +یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم -شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده! +نه -نه؟ +آره پسرم نه محمد موبایلش را از جیبش برداشت، و به مادرش زنگ زد. یک ساعت بعد، عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت. در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد "شبیخون" یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟ وقتی جلوی درِ خانه اش رسید، پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت. لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود. یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد، وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود. با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند. یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود. بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند: " کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه " با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند: "پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور  دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش و ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند" یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد: -الو عباس کجایی پس؟ +سلام خانم کمی دیگه میام -این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!! +الان راه میفتم عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت، اما بعد پشیمان شد، و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨دوربین های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن … راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، حرف هاش شروع شد … – ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید … با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم کنم… نمی دونستم از این کار چه داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه … – شما از کدوم کشور مسلمانی؟ – چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه … – ولی شوهر من، مسلمان نبود … – مگه شوهر شما نبود؟ … – چرا … بود … – مگه شوهر شما نبود؟ … – نه، پدرشوهرم مسلمان بود … گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم … – من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید … – فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … ⁉️چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … ⁉️چرا ؟ … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست_وسه توي دزفول دیگه تنها نبودیم.
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت با چند تا از خانم ها رفته بودم بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده.😍 پله ها را دو تا یکی دویدم. از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. من را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد... گفت: _"نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم" دستم را دور گردن منوچهر حلقه کردم و گفت: _"واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!!😉😜 اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد... شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن، ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده... فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه... روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده. به مادرم گفته بود: _مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!😆😅 به شوخی گفته بود!☺️ مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن! منوچهرم میره دزفول... می گفت: _"تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم."🙈😅 بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ... اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري... قبل از اینکه پیاده شم گفت: _"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران." اما من تازه پیداش کرده بودم....😍 گفت: _"اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه نیست. فرشته به خاطر من برگرد". ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛