رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هفتاد_وهشت ✨بازجو برگشتم سمتش ...
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هفتاد_ونه
✨پرده های ابهام
💭❓⁉️هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ...
ديگه حتی نمي تونستم اونها رو بنويسم ...
شماره گذاري يا اولويت گذاري کنم ... يا حتي دسته بندي شون کنم ...
هر چي بيشتر پيش مي رفتم و #تحقيق مي کردم بيشتر گيج مي شدم ...
همه چيز با هم #درتضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ...
وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...💭
خودکارم🖊 رو انداختم روي برگه هاي روي ميز🗒 و دستم رو گرفتم توي صورتم ...
چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امکان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ...💭❓
محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر کار ...
و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب کار کنم ...
ليوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ...
رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ...☕️
يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...😳😟
💭_همه دنبال پيدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بکشي ... جر اینکه سعي دارن جلوش رو بگيرن ...
💭❓چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ...
و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تکذيبش مي کنن؟ ...
❓چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ...
توی فضای سرپوش و تکذیب ...
❓تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ...
اینها پر از سرپوش و فریبه ...
به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ...
و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پيش همون مرده ...
اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ...
بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بيرون ...
👈رفتم سراغ ساندرز 🌸...
تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ...
مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ...
- اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترک مي کنه ...
خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد کردي که براي ديدنت سر و دست بشکنه؟ ...
زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ...
دختر شيرين کوچيکي که از ديدنش حالم خراب مي شد ...
و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ...
کمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام کارآگاه منديپ ... چه کمکي از دست من برمياد؟ ...
- آقاي ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... يکشنبه است رفتن کليسا ...
چشم هام از تحير گرد شد ... 😳کليسا؟! ...
- اون که مسلمانه ...😳😳
لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ...
- ولي مادرش نه ...👉☺️
آدرس کليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر کنم ... هم براي ✨صحبت با ساندرز🌸✨ ... و هم اينکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ايستاده بود ...
و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي کرد ...
از خانم ساندرز خداحافظي کردم و به مسيرم ادامه دادم ...
به کليسا که رسيدم کشيش هنوز در حال موعظه بود ...
ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا کردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ...👌
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هفتاد_ونه ✨پرده های ابهام 💭❓⁉️هر چ
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد
✨عزت نفس
خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ...
ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم 🌸ساندرز🌸 کنارم ايستاده بود ...😊
خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... 😊همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ...
پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ...
شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...😊
تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ...
سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ...
هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...☺️
- اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...☺️☝️
بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...😅
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ...
داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من #دفاع مي کرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ...
و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...💭🌊
ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام عزاداری هاتون قبول باشه خیلی در این شبها برای ما دعا کنید
بخاطر تاسوعا و عاشورا دو هفته جمعه پارت گذاری کردم که دیگه روز تاسوعا و عاشورا به حرمت امام حسین پارت نداشته باشیم ان شاءالله از سه شنبه پارت گذاری شروع میشه🖤🥀
التماس دعای فرج
منرهگذرکویِعباسِعلمدارم_۲۰۲۱_۰۸_۱۷_۱۸_۱۵_۰۳_۱۷۳.mp3
3.87M
منرهگذرکویِعباسِعلمدارم
محمد حسین پویانفر
#تاسوعا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
نماهنگ عطش_۲۰۲۲_۰۸_۰۷_۱۲_۲۱_۴۰_۹۸۰.mp3
4.18M
یاعمی جیب المای... 😭
کربلایی محمد حسین حدادیان
نماهنگ🎼
#تاسوعا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
بخش سوم - زمینه (مریضمو دوام اباالفضل)_۲۰۲۲_۰۵_۲۹_۱۹_۲۷_۵۳_۶۵۷.mp3
4.35M
یه قلب مبتلا تو این سینه است
مریضمو دوام ابوالفضله
حاج محمود کریمی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۰۸_۰۷_۱۰_۴۶_۱۰_۰۸۷.mp3
11.91M
بلند شو علمدار علم رو بلند کن
بازم پرچم حرم رو بلند کن😭😭😭
سید رضا نریمانی
#تاسوعا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
Majid Banifatemeh - Ey Ahle Haram Miro Alamdar Nayamad (128)-۱.mp3
3.21M
اے اهلِ حرم میر و علمدار نیامد
سقاے حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد ، علمدار نیامد ، حسین !
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
AUD-20220727-WA0002.mp3
7.37M
تو مشکتو تو آب زدی ؛ موجای دریا شد آروم
تارو بھ ساحل اومدی ؛ بغضی نشست تویِ گلوم !
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
Mahmood Karimi - Fadaye Saret (320).mp3
11.04M
آب بھ خیمھ نرسید ، فدایِ سرت
حسین قامتش خمید ، فدایِ سرت !
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
Hamed-Zamani-Mah-Neyze-Ha.mp3
6.47M
حی علی البکا ؛ فی ماتم الحسین مظلوم کربلا . .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛