eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
1_25867054.mp3
8.42M
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
سلام دوستان، ایام محرم‌ و شهادت امام حسین علیه السلام و یارانشون رو به همگی تسلیت عرض نموده و عزاداریهاتون قبول حق . از امروز با رمان جدید در خدمتون هستیم . ‌قسمتهای باقی مونده از رمان دو روی سکه بنابه دلایلی به فردا و پس فردا موکول شد ممنون از صبوری و همراهی شما عزیزان .
❤به نام خدا❤️ رمان شماره:0⃣3⃣ نام رمان:نم نم عشق نام نویسنده: محیا موسوی تعداد قسمتها:۸۴ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ خوش
روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد.. گاهی رنگهایم زیباترند.. من،دخترسرسخت سرنوشت خودم.. روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم... روایتگر ____ _وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟ +چقدغرمیزننننی تو آخه... _همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته +ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟ _برو بابا...اخه تو برامن توضیح... +واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن... اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی... سرهرامتحانی اوضاع همینه... پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم.. یهوبانیشخند داد زدم +چی میخوری بیارم پلانکتون؟ جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜 _پلانکتون خواهرشوهر نداشتته +فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂 _کوفت +عخی چ بددهن ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا.. دختره ی لوس.. میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم... مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم +بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی _نیس خعلی جذابی +تاچشات دراد _پرو +رودایره لغاتت کار کن.. _میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه... +اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب.. دیگ ب خوردن ادامه ندادم... مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است... وقتی هجده سالش بود شیعه شد.. اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش.. اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم... من ب جای بابابودم طردش میکردم.. پسره ی خیره سرو.. ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت... البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود.. مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه... البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب... لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی... اه چندش ولش کن... طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم... .. ، ؟ ...؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم ادامه دارد.. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
.. مهســو پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن... +اوکی بیاتو اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم... ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه... بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم +میتونید اینجامنتظرباشید.. با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست‌... ازش دور شدم.. رفتم توی آشپزخونه ‌تا براش قهوه دم کنم... ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش... قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود.. موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار... صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون... ابی یا سورمه ای حتی... و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود. یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود.. وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟ قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش.. گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم... _لطف کردید خانم.ولی من روزه ام +عه چیزه...شرمنده حواسم نبود.. و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟ توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد... چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس... رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم.. هه..مسخرس.. زندگیمونومیگم.. ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون.. پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن.. همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت... منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه. خودمم که.. دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا رفقایی که مگسن دورشیرینی.. هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم.. بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه... ولی خب نوع پوششم... ازفکر و خیال رهاشدم و‌دوباره خوابیدم... 😋 ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یـاســر بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود... هوووف سوار پرادو عزیزم شدم.. به سمت خونه روندم... _ماماننننن _حاج‌خااانمممم _الهام‌جووونم باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا +مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی _عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام +اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم _نامردم اگه وایسم و خودمو شوت کردم تواتاقم صداش میومد که می گفت: +خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم.. چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟ بودم وجدان جان بودم ولی... ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری... باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم... مهسو +چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه _نه دخترم شوخی نیست.. به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟ عمممممرا _بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟ +قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟ وای عیسی مسیح خودت کمکم کن.. میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر... رفتم تواتاقم.. باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان... رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم.. صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم.. چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود.. و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود... خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم... یا عیسی مسیح ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خیلی قشنگه بخون محرم از راه رسید خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند !! و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند .. هم سینه میزنند !! و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند .. هم اشک میریزند !! و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند .. هم سفره می اندازند !! هم نان از سفره کسی نمیبرند .. آنوقت با افتخار میگویند : " یاحسین " 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی برکت از خدا.mp3
10.52M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌷دوشنبه ۱۱ شهریور ماهتون بخیر🌷 🌸زیبایی هنر زندگی ست 🌺تنفس شروع زندگی ست 🌼عشق جزیی از زندگی ست 🌸اما دوست ، قلب زندگی ست 🌺هر چه آسایش روح 🌼هر چه آرامش دل 🌸هر چه تقدیر بلند 🌺هرچه لبخند قشنگ 🌼هر چه از لطف خداست 🌸همه تــقدیــم شــمــا 🌺روزتون عالی دوستان مهربانم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
2.98M
دنبال فقر نباشید، افرادی که دنبال فقر هستند همت کسب مال حلال را نداشته‌اند، همه‌ی ما تصویر خداوند هستیم پس باید غنی باشیم. با هم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- اي بی وفا حداقل اندازه یه بوس کوچولو هم نبودم؟! از خجالــت ســرخ شــدم صــندلی را از زمــین بلنــد کــردم و ســر جــایش گذاشــتم و بــه طــرف او کــه همچنــان در نزدیکــی خروجــی آشــپزخانه ایسـتاده بــود رفــتم او هــم انــدکی جلــو آمــد و بــا یکــدیگرروبوســی کــردیم. او بــا مهربــانی مــرا بوســید امــا مــن بــا اکــراه ! انگــار متوجــه رفتــار ســردم شــد و بــا لبخند مصنوعی گفت: - برم لباسام رو عوض کنم الان میام توي آشپزخونه کمکت! بـا تکــان دادن سـرم تأییــدش کــردم. او رفـت و مــن از پشـت سـر نگــاهش مـی کــردم. از کنجکــاوي دل توي دلم نبود تا بدانم چطور غفاري ها با علیرضا سر از اینجا درآورده اند؟ با آمدن عاطفه به آشپزخانه فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: - عاطفه اینا اینجا چیکار می کنن؟ آنچنـان خصـمانه و بـه دور از ادب دربـاره آنهـا حـرف زدم کـه عاطفـه متعجـب نگـاهم کـرد سـپس بـا سرزنش گفت: - سهیلا! مهمون حبیب خداست! زورکی لبخندي زدم و گفتم: - می دونم... حالا می شه بگی! - مونا هم مثل علیرضا رفته بود اردوي جهادي. باورم نمی شد، چی می شنیدم؟ مونا با علیرضا دو هفته در یک اردوي جهادي! - آخه مونا دانشجوي اصفهانه چه ربطی به تهران داره! عاطفه مشکوك نگاهم کرد سپس گفت: - منم نمی دونم حالا چه فرقی می کنه!؟ دست و پایم را جمع کردم و با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم. - محض کنجکاوي! خــودم را مشــغول درســت کــردن ســالاد نشــان دادم، در حــالی کــه زیــر نگــاه عاطفــه در حــال ذوب شدن بـودم. ظـاهراً قـانع نشـده بـود . همـان زمـان صـدا ي علیرضـا بلنـد شـد . اخمهـایم درهـم رفـت و از عصـبانیت صـورتم ملتهـب شــد لحظـه ا ي رو بـه روي میــز ایسـتاد امـا مـن همچنــان سـرم را بـه خــرد کردن کاهوها گرم کرده بودم. - سلام سهیلا خانم. تپشــهاي بلنــد قلــبم، عصــبیم کــرده بــود. تمــام عصــبانیتم را ســر خــرد کــردن کاهوهــا درآوردم کــه ناگهان سوزشی در انگشتم احساس کردم. - آخ. صداي نگران عاطفه و علیرضا همزمان بلند شد: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- چی شد؟ اشــکم روي انگشــتم چکیــد. ســوزش انگشــتم مهمتــر از ســوزش دلــم نبــود . علیرضــا بــراي آوردن پانسمان بیرون رفت. عاطفه با محبت کنارم نشست با دیدن اشکهایم پرسید: - چرا گریه می کنی دختر خوب؟ از ایـن همـه ضـعفی کـه نشـان داده بـودم از خـودم بیـزار شـدم. مـن کـه در گذاشـته طعـم تلـخ طـرد شـدن را تجربـه داشـتم پـس چـرا ایـن چنـین خـودم را باختـه بـودم؟ احسـاس شکسـت تمـام قلـبم را تکـه تکـه کـرده بـود. یـادم مـی آیـد دقیقـاً همچـین حـالی را زمـانی کـه در کـافی شـاپ بـه بخشـی از اعترافـات بهــزاد گـوش مــی دادم داشـتم. چهــار سـال پــیش بهـزاد مــرا بـه نیلــوفر فروخـت و اکنــون علیرضا، مونا را به من ترجیح داده بود و باز هم من کنار گذاشته شده بودم. همــه خانمهــا بــراي دیــدن انگشــت چــاك خــورده ام بــه آشــپزخانه هجــوم آورده بودنــد و هــر کــدام نظـر ي مـی دادنـد امـا مـن بـی توجـه بـه آنهـا تنهـا بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردم "وداع دائمـی بـا ایـنخانواده". دست آخـر مونـا آن را پانسـمان کـرد . دیگـر نمـی توانسـتم خو یشـتن داري کـنم و همـه پـی بـه چهـره گرفتــه و نــاراحتم بــرده بودنــد ... بــالاخره آن ناهــار جهنمــی تمــام شــد. طبــق روال بــه کمــک خانمهــا سـفره را جمـع کـردیم و هـر کـس مسـئول کـاري شـد. مونـا و عاتکـه ظرفهـا را مـی شسـتند و مــن و عاطفه جمع و جور می کردیم. عاتکه پرسید: - مونا جون نگفتی چطوري با علیرضاي ما توي یه اردو بودین؟ عاطفه زیر چشمی نگاهم کرد. تمام وجودم گوش شده بود. - مــنم از طریــق دانشــگاه تهــران اومــدم. آخــه کــل ســه مــاه تابســتون رو پــیش دختــر خالــه ام تــوي تهـران بـودم. اون دانشـجوي ارشـد پرسـتاریه و بـراي راحتـیش یـه خونـه اجـاره کـرده مـنم تابسـتونا مــیرم پیشــش، خیلــی دختـر خوبیــه، خلاصــه پیشــنهاد داد مــنم قبــول کــردم و دیــدم تــوي اردومــون آقــاي شــهریاري هــم هســتن، البتــه ایشــون یــه دو روزي رفــتن مشــهد! خیلــی خــوش گذشــت خــدا قبول کنه بازم میرم. حرصم گرفته بودچقدر آمار علیرضا را هم دقیق می دانست! عاتکه گفت: - مامانم می گه می خواین بیاین تهران زندگی کنین؟ - هنوز قطعی نیست من اصرار دارم آخه اینجا امکانات دانشگاهیش بهتره. صــداي (یــااالله) علیرضــا مــا را متوجــه خــود ســاخت . مونــا دســت از کــار کشــید و از روي میــز چــادر سفیدش را پوشید. علیرضا خطاب به عاطفه گفت: - عاطفه جان لطف کن بشقابهاي میوه رو بده! - باشه. - اقاي شهریاري شما نمونه سؤالات دستیاري پزشکی رو دارین به من بدید؟ - قدیمیه ولی اگه بخوایین حتماً میدم. چه رشته می خوایین تخصص بگیرین؟ - توي اطفال و قلب موندم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- رشته هاي سختی رو انتخاب کردین امیدوارم موفق باشین. از گفتگـوي میـان علیرضــا و مونـا حسـادتی تلــخ بـه دلـم چنـگ زد . در آن لحظـه از تمـام کسـانی کــه آنجــا بودنــد متنفــر شــده بــودم انگــار همــه دســت بــه دســت همــه داده و قصــد تخر یــب کــردن مــرا داشتند. آنقدر از حرص لبم را جوییدم که مزه بد خون را درون دهانم احساس کردم. سـردرد را بهانـه کـردم و تـا شـب از بـودن در آن جمـع خـوددار ي کـردم. تنهـایی را بـه بـودن در آن جمـع و صـحبتهایی را کــه بـین مونـا و علیرضــا احیانـاً رد و بـدل مــی شـد، تـرجیح مــی دادم. مـن حــق حسـادت نداشــتم، علیرضــا هـیچ تعهــدي بـه مــن نداشــت و مــی توانســت آزادانــه زنــدگی خــودش را انتخاب کند پس چـرا حـالم دگرگـون شـده بـود؟ حـالا مطمـئن بـودم زمـانی کـه بهـزاد بـه مـن خیانـت کـرد هـم، آن قـدر بهـم ریختـه نشـده بـودم. تمـام مـدتی کـه در اتـاق بـودم افکـار بهـم ر یختـه ام در ذهنم جولان می دادند. حالم بد بود امـا بـا شـنیدن خبـر آمـدن خالـه مهـر ي بـدتر هـم شـد د یگـر حوصـله آنهـا خـارج از تـوانم بود. زن دایی چنـد بـاري بـه اتـاقم آمـد و دربـار آخـر در حـالی کـه رنجیـده خـاطر بـود بـه مـن اصـرار کرد که تنها نمـانم و پـا یین بیـایم. دلـم نمـی آمـد نـاراحتش کـنم امـا حـال خـرابم دسـت خـودم نبـود و هر کـاري مـی کـردم تـا فکـر مونـا و علیرضـا را از سـرم دور کـنم بـی فایـده بـود . بـه هـر حـال تسـلیم اصــرارش شــدم و تصــمیم گــرفتم میــان مهمانــان برگــردم. بــا بــاز کــردن در کمــد و د یــدن مــانتو و شــلوار ســاتنم ناگهــان درصــدد جبــران برآمــدم . بلافاصــله فکــرم را عملــی کــردم و مــانتوي بســیارکوتـاه و چسـب سـاتنم را بـا شـلوار لولـه تفنگـی اش پوشـیدم. و روسـري زیتـونی ام را عقـب کشــیدم تـا موهـایم در دیـد باشـد. صـورتم نیـز از آرایـش بـی بهـره نمانـد و بـیش از معمـول سـرخاب سـفیدآب مالیدم. تمام وجـودم لبریـز از کینـه شـده بـود و حسـادت چشـمم را کـور کـرده بـود هـر طـور بـود باید لـج علیرضـا را درمـی آوردم. بـا همـان تیـپ پـا یین آمـدم هنـوز چنـد تـایی پلـه بـه انتهـا و رسـیدن بـه پـذیرایی مانـده بـود کـه علیرضـا بـه همـراه مـادرش از اتـاقش بیـرون آمدنـد و بـا دیـدن تیـپ مـن خشکشــان زد و مــات و مبهــوت نگــاهم مــی کردنــد. اخمهــاي علیرضــا درهــم رفــت و بــا تحکــم بــه مادرش گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- مامان لطفاً یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم. زن دایـی نـاگزیر بـه همـراه پسـرش بـه اتـاق رفـت . بـا سـرعت دوبـاره بـه بـالا برگشـتم و خـودم را در حمام انداختم تا حرفهایشان را که مطمئن بودم درباره من است را استراق سمع کنم. - اگه برگشت توي صورتت و گفت به تو چه ربطی داره چی؟ - سهیلا همچین کاري نمی کنه. - حرفایی می زنی ها! یه کارِ برم بهش بگم پسرم از تیپت خوشش نمی آد عوضش کن؟! - اگــه نگــی خــودم مــی رم بهــش مـیگــم. مــن خوشــم نمیــاد ایــن طــوري جلــوي حامــد بیــاد تمــام اندامش معلوم بود! - من اصـلاً نمـی دونـم ا یـن دختـر امـروز چـش شـده؟ ! بـا کـی داره لـج مـی کنـه؟ بـه خـدا همـین چنـد وقت پیش که خاله مهریـت و حامـد اومـده بـودن ا ینجـا یـه مـانتوي پوشـیده تـا کـف پـاش، سـاده و بـی آلایش. علیرضا کجا؟ از حمــام بیــرون آمــدم و بــه اتــاقم برگشــتم . رو بــه روي آیینــه بــه صــورت پــر از آرایــش و موهــاي چتــري ریختــه شــده روي پیشــانی ســفیدم نگــاه کــردم. واقعــاً بــا چــه کســی لــج کــرده بــودم؟ ا یــن لجبازي با علیرضا و مونـا و یـا هـر کـس دیگـر نبـود بلکـه لجبـاز ي بـا خـدا بـود. مـن د یـن را وسیله اي براي نیل بـه مقاصـدم قـر ار داده بـودم . آخـر این چـه دیـن داري بـود کـه هـر وقـت از علیرضـا دلخـور بــودم بــی حجــاب مــی شــدم و هرگــاه از او رضــایت داشــتم مطــابق میــل او پوشــیده و بــا حجــاب مــی شدم! مگر او خداي مـن بـود؟ تـا کـی بایـد نگـاه ایـن چنینـی بـه دین مـی داشـتم؟ مـن باید حجـاب را فقط به خاطر رضایت خدا انجام می دادم نه خوشنودي این و آن!!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💕💕💕 🔴 💠 وقتی روابط شما و صمیمی است چند دقیقه وقت بگذارید و از تمام صفات زیبا و که در همسرتان وجود دارد و به ذهنتان می‌رسد تهیه کرده و روی کاغذ بنویسید. 💠 اگر روزی در زندگی مشترکتان در برخی شرایط از دست او دلخور و ناراحت شدید و روابط شما تیره شد این فهرست را خوانده و بر روی صفات خوبش در لحظات دلخوری خود، کنید تا به تدریج و به آرامی ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او گردد. 💠 با این‌کار جلوی جولان دادن شیطان را گرفته و از ایجاد کینه، تنفّر و جلوگیری می‌نمایید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هفت قانون منطقی‌ با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی‌ ندارد. گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛به زمان کمی‌ فرصت دهید. کسی‌ دلیل و مسئول خوشبختی‌ شما نیست؛ خودتان مسئولید. زندگی‌ خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی‌ آنها برای چه و چگونه است. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی‌ چیز‌ها را ندانیم. لبخند بزنید😊شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت با لبخند رفتم توی سالن توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. کت شلوار سورمه ای به رنگ‌چشمام و پیرهن مردونه‌ی دیپلماتی که زیرش پوشیدم .. موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم.. باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن... ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود... رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟ _اشک شوقه مادر و پشت بندحرفش سرموبوسید یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم... +قربون اجی اخموم برممممم باعشق بغلش کردم که گف _زن که بگیری دیگه منو ندوووس +لوس نشو خره خعلیم ترو دوس راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان.. مهسو باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در.. دیشب تاحالا خوابم نبرده بود... حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد... اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام... اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش قراره با زندگیم چیکارکنن اینا... باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم.. امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش... باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم... با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود.. و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت.. ایش مزخرفِ امل... ! ... ... 😔😞 ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه.. فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره... تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم.. _دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...😒 نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم... واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟ چه جالب دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم: +خب،میشنوم...قراره با زندگیم چکارکنین؟ یاسر نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم... _من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن.. رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم.. که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم: تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست... پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا .... شمارو به قتل میرسونن.. اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد... _آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم. من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم. ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس.. لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم کردم.. ! ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مهسو توشوک حرفاش بودم.. دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟ قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد.. با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت: _من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین... سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم: +حتمابایدمسلمون شم؟؟؟ _بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه... +باشه،میفهمم لبخندی زد و گفت: _برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله از جام بلند شدم و گفتم +اوکی بریم و جلوتر رفتم دم در تعارف زدم که گفت _خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت.. پایین که رسیدیم پدرش گفت _خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟ سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم.. باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد... بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش... بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا می‌رفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم: _آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟ نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا... شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار... خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن +دلم برات تنگ شده بود زشتو _منم همینطور پرنسسم بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود نوشته بود: «سلام صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا.. ازبدقولی متنفرم سیدیاسر» واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم و خوابیدم... ... ؟ ادامه دارد.. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به یاسر... _توووروحت پسر آخخخخ پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین... آخ ننه... توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم.. یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک. شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم چتریهامم ریختم بیرون.. آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم. خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟ وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود. خخخخ ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه _خفه‌نشی برادر بااین حرفم یهوپریدگلوش مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟ _اَییییی مامان من دخترم نه این چنار... صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه... با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و: _بله یاسر:سلام.پایین‌منتظرم.دودقیقه‌دیگه میبینمتون‌ یاعلی اصلا نذاشت حرف بزنممما چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم.. والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش*👌😊 1_ کار سختی که تو داری : *آرزوی هر بیکاری است . 2_ فرزند لجبازی که تو داری: *آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند 3_ خانه ی کوچکی که تو داری: *آرزوی هر کرایه نشینی است .. . 4_ و دارایی کم تو: *آرزوی هر قرض داری است 5_ سلامتی تو: *آرزوی هر مریضی است . 6_ لبخند تو: *آرزوی هر مصیبت دیده ای است 7_ پوشیده ماندن گناهانت: *آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم ۸- *حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است ، می گویند ای کاش ما هم می* *توانستیم دست از گناه برداریم ... *و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !! *بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن* خدایا شکرت 🙏 خدایا شکرت 🙏 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤