eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍ رمان #وقت_دلدادگی قسمت 3 جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اضطرابش را آتش
رمان قسمت4 -اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی....من در نظر تو تا چه حد لیاقت دارم... اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت -هیس مادر !زشته قباحت داره.میشنوه فریاد زد -بشنوه خب....بزار بشنوه....چی .... دوباره رو به پدر کرد -ازدواج نمی کنم آقا جون...نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم....خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش.....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....والسلام مادر محکم به گونه اش زد -نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته با عصبانیت خندید -میبینم خیلیم واسش مهمه....سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من.....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل نکرد و فقط تسبیح گرداند.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد -دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مضطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت -داد و هوار کردی کجا داری میری پسر اینبار بلندتر داد زد -ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن... با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین....حالا یه الف بچه رو که دهنش هنوز بو شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت.....من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ...خودتم میدونی صدایش را پایین آورد -هیس ...الان همسایه ها میشنون بیشتر جگرش سوخت که آبرو داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید -خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره...آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته است.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد * در که به رویش محکم بسته شد از جایش پرید صداهای بیرون و پرخاشگریهای پسر را می شنید اما نمی دانست چرا لبخند به کنج نشسته گوشه لبش محو نمی شود.شاید چون با دیدن نیما از کابوسهای چند وقت اخیرش خلاصی یافته بود.اینکه همسر آینده اش یک پیر مرد؛عقب مانده و یا زمین گیری چیزی باشد.کسی که در را به رویش باز کرد جوان برازنده ای بود اتفاقا....قد متوسطی داشت ،نه چاق بود و نه لاغر،نه زیبا و نه زشت....لباسهای فاخر به تن داشت و در کل فراتر از چیزی بود که انتظارش را داشت.مستأصل روی تخت نشست و به صداهای بیرون گوش داد.زور که نبود این جوان او را نمی خواست....اصلا نمی خواست....صدای کوبیده شدن در در مغزش مثل کوبیدن سنج بود.گیج بلند شد و پشت پنجره رفت و از دور به مشاجره مادر و پسر چشم دوخت.پسر فریاد میزد و می گفت ازدواج نمی کند.در همین حین چشمش روی پنجره اتاقی که فاخته در آن بود ثابت ماند.مثل برق از پنجره فاصله گرفت و با عجله روی تخت نشست.قلبش محکم بر قفسه سینه می کوبید.دوباره صدای در آمد و پشت بندش صدای حاج خانم -دیدی چی کار کردی مرد.... بهت گفتم نمیشه....هی باهاش لج می کنی.....با همین کارات فراریش دادی مرد.. زور که نیست....نمی خواد.. گفتم مجبورش کنی چی میشه...دیدی چی شد صدای حاج آقا بلند شد -لا اله الا الله. ..بس کن زن...بزار یه بارم زور بالا سرش باشه.....تا حالا تو پر قو بزرگش کردی دیدم چی شد....دیدی چه شاخ و شو نه ای برام کشید.....صدا شو شنیدی برام بلند کرد.....گردن کلفتی کرد برا من .. .طرف شو بگیر ... هی طرفشو بگیر زهرا ...تا از اینی هم که هست گند تر بشه صدای ناله حاج خانم بلند شد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 5 -داغ این یکی رو دیگه به دلم نزار علی....من دیگه طاقت ندارم....دیدی رفت صدای گریه زن بلند شد و صدای دختر که آرام دلداریش می داد.نشسته بود روی تخت مثل برق گرفته ها....الان باید چه میکرد....اگر با او ازدواج نمی کرد تکلیفش چه بود...به کجا بر می گشت...او که دیگر جایی برای رفتن نداشت .مانده بود غرورش را حفظ کند یا بگذارد تا محکم زیر پاهای زورگویان له شود.اشک گوشه چشمش را گرفت .چادر گلدار را برداشت و تا کرد.ساک دستی کوچک و کوله اش را برداشت و آرام در اتاق را گشود.حاج خانم هنوز هم در هال روی مبل به شانه دخترش غمبرک زده بود و برای رفتن پسرش آه و ناله می کرد.حاج آقا هم مشغول صحبت با تلفن بود.آرام به طرف حاج خانم رفت .نازنین غمگین به دخترک بد شانس روبه رویش نگاه کرد و آه کشید -چیزی می خواستی فاخته سرش را تا آخرین حد در گلویش پایین آورد و بند ساکش را در دست پیچاند -می خواستم ببینم چطور از اینجا باید برگردم...بلد نیستم حاج خانم صاف نشست و به دختر خیره ماند.صدای مرد خانه محکم و رسا و مطمئن به گوشش رسید -این خونه در رو به مهمون نمی بنده دختر....تو حبیب خدایی تو خونه من....قدمت رو چشمای منه عروس خانوم موضع تصمیم گیری با این حرف مشخص بود.در هر صورت این ابهت مردانه اورا عروس خودش انتخاب کرده بود جو ساکت خانه را حاج خانم شکست.دست روی زانو گذاشت و بلند شد.دلش برای پسرش هم میسوخت اما دیدن فاخته در آن شرایط که می دانست راه برگشت ندارد بیشتر دلش را سوزاند.فاخته سرش را پایین انداخته بود و دسته ساکش را می فشرد.دست حاج خانم که روی شانه اش نشست سر بلند کرد و در چشمان مهربان زن نگاه کرد.لبخند روی لب حاج خانم کمی دلگرمش کرد -بیا بریم تو اتاق همراه حاج خانم دوباره وارد اتاق نازنین شد.ساکش را کنار دیوار گذاشت و همراه حاج خانم رفت و روی تخت نشست.باز هم سرش را پایین انداخت.دستان گرم حاج خانم روی دستانش نشست.دلش فقط مادرش را می خواست همین -شنیدی حاج علی چی گفت.تو مهمون عزیز این خونه ای.این چه کار یه که ساک برداری بری. نگاه شرمساری را به چشمان زهرا خانم دوخت -ولی آخه.خب راستش چیزه...آقا نیما... حاج خانم دستانش را فشرد و اه کشید -باهات می خوام راحت حرف بزنم فاخته.چون مادرم و بچه هام برام همه چیزن.از نیما دلگیر نشو...باشه!!!می خوام بهش حق بدی فاخته سرش را پایین انداخت.می خواست بگوید من خودم هم با زور اینجا آمدم اما خجالت کشید.چانه اش را حاج خانم بالا گرفت -نگفتم ناراحت بشی دخترم!!!.نیما کلا با پدرش آبش تو یه جوب نمی ره.می بینی که گذاشته رفته و تنها داره زندگی می کنه.تو حتی اگرم وصلت صورت نگیره دختر خودمی.ولی بد به دلت نمی خوام راه بدم اما یه کم باید صبور باشی.نیما با این قضیه بالاخره کنار می یاد.حتما مهر دختر ماهی مثل تو به دلش می افته مادر.نمی دونم کی اما می افته. لبخندی زد اما تلخ.نیمایی که او دیده بود عمرا از او خوشش می آمد.یاد ابروان گره خورده نیما افتاد وقتی او را دید.آه کشید ...خدا می دانست چه پیش خواهد آمد...فقط خدا می دانست. * با حالتی پکر در اتاق را باز کرد.فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است.از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس می کرد فکش درد می کند .سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد -علیک سلام...مرسی خوبم تو چطوری فرهود فقط پوز خند زد -مرگ ،چته قیافه می گیری برای من فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد.بیشتر عصبانی شد -خب چه مرگ ته ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت6 فرهود دستی به ته ریش در آمده اش کشید و نگاهش کرد -حالا که ازدواج و قبول نکردی....سفارشها چی میشه نیما دستانش را به کمرش زد و به چشمان آبی فرهود خیره ماند. -همون کاری که قبلا می کردیم فرهود پوزخند زد و چند برگه روی میز انداخت.با ابرو اشاره کرد تا نگاهشان کند.نیما هم جلوی میز رفت و بر گه ها را برداشت -سه تا چک امروز ته !برگشت خورده....یعنی کلا حسابت مسدود شده طعم شکست تلخ است اما هیچ شکستی به سختی و تلخی شکست نیما در برابر خواست پدر نمی رسید.فقط چند روز مقاومت کرد اما بسته شدن حسابهایش ورق را برگرداند.از طرف پدر کاملا ضربه فنی شد.آنقدر از خودش خشمگین بود که حد و حساب نداشت.بیشتر متاسف بود که با ادعای کار و استقلال مالی مثلا شدیدا وابسته مالی پدرش بود.تمام حسابهایش را بست ؛به همین راحتی و از امروز که بله بگوید دوباره همه چیز روال سابق خودش را دارد.دائم به اینها فکر می کرد و با عصبانیت پاهایش را تکان می داد.یک پیراهن سفید و با شلوار جین تن کرده بود و با لجبازی تمام با اینکه هرروز دوش می گرفت و به خودش حسابی می رسید امروز برعکس بی حوصله بیرون آمده بود.با عصبانیت به صورت پدر نگاه می کرد و بر شانس بدش لعنت می فرستاد.النکاح سنتی محضر دار که بلند شد استرس و عصبانیتش هم بیشتر شد....اصلا امروز گوشهایش نمی شنید ......صدای بله دختر کنارش که بلند شد دوباره به خودش آمد ....حالا نوبت بله او بود و بعد اسم زنی که وارد شناسنامه اش میشد.با حرص بله را گفت و بلند شد.نه انگشتری در کار بود ،نه انگشت در عسلی و نه پیشانی بوسیدنی.فقط تند تند دفتر را امضا کرد. مادر پیش آمد تا پسرش را ببوسد اما نیما کنار کشید.حتی نیم نگاهی به دختر کنار دستش نیانداخت......اصلا برایش مهم نبود همین حرکت چقدر شخصیتش را خورد کرد.پدر هم بعد صحبت با محضر دار پیش آمد نیما دیگر صبرش لبریز شد و با حرص به پدر توپید -راضی شدی حاج آقا پور داوودی....مثل خر سرم پیشت خم شد...خوب شد...دیگه پاتو از رو خرخره من بر می داری اگه خدا بخواد دیگه پدر اما فقط خیره نگاهش می کرد و بیشتر اعصاب نیما را به هم میریخت.اشاره ای به دختر کرد و ادامه داد -اینم خودتون بر میدارین می یارین میزارین خونش.آدرس رو میدم نازنین و با آخرین سرعت از محضر بیرون رفت.ساکت و خجالت زده فقط به دستان بدون حلقه اش نگاه می کرد و فکرش به دامادی رفت که از همان بله و اول کار تنهایش گذاشت توی کافی شاپ نشسته بودند.نیما دستی به موهای پریشانش کشید و متفکر به فنجان قهوه اش چشم دوخت.از امروز زندگی اش بسیار عوض میشد.دائم فکر میکرد حال باید چه کار کند.غرق در افکارش بود که ناگهان دستش از زیر چانه اش کشیده شد.با اخم به روبرو و فرهود خیره شد -چیه بغ کردی نشستی ...خب زن گرفتن برات دیگه با حرص نگاهش کرد -بمیر بابا...زن ..زن فرهود کلافه پفی کشید -با مهتاب صحبت کردی اصلا.... می خوای چی کارش کنی دوباره کلافه دستی به موهایش کشید.اصلا این یکی را فراموش کرده بود -هیچی بابا!دو ماه دیگه مهلت صیغه اش تمومه میره پی کارش.الان معلوم نیست باز کدوم گوری رفته.پیام داده کیشم اخم کرد -تو الان یه ساله داری تمومش می کنی.....من نمی دونم چی تو این دختر دیدی آخه هیچی ....هیچ چیز ندیده بود...مهتاب فقط آینه تمام قد اشتباهاتش بود و بس.اشتباهی که از آن خلاصی نداشت.دوباره به چهره فرهود نگاه کرد و فکرکرد قصد خدا از دادن اینهمه زیبایی به این بشر چه بود -دردم این دختره س.من به دختر خاله خودم شونزده سالشه میگم عمو ....اونوقت بابام رفته برام زن گرفته...دوازده سال ازم کوچیکتره ...من باید چی کار کنم...خودت می دونی چقدر متنفرم دخترا رو زود شوهر می دن....خیلی زور داره. ..هیچوقت بابا مو بخاطر اینکار نمی بخشم ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سنگ در بیابان بی‌ارزش است، ولی اگر آن سنگ را پله کنی، باعث ترقی می‌شود... اشتباهات موجب ناراحتی هستند، ولی اگر آن‌ها را تجربه کنی برای خودت و مثل پله ازشون بری بالا و به موفقیت برسی، خیلی به‌دردبخور هم هستند... اگر به هدفتان یقین دارید، از اشتباهات هراس نداشته باشید؛ حتی آن‌ها برایتان فرصت هستند... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
بی عنایات خدا هیچیم.mp3
11.7M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
بارالها؛ آفتاب تابانت امروز نیز برآمد از پشت پنجره نگاهم، تا فروزان كند جانم با فروغ زندگى ؛ تا باقى روز در برد و باخت آنندسپاسگزار تاریكى هایى باشم ، كه نوید روشنى ست ؛ پروردگارا… سپاس از صبح امروز، كه باز هم و باز هم ، سلامت عزیزانم، قشنگترین هدیه ى زندگى به من است ؛ و دل انگیزترین نغمه است، شنیدن صدای نفسهایشان ، بر حریر زندگى و این همه را سپاس و باقى هیچ ، و دیگر تلاش من و مصلحت تو ؛ سلااااام، صبح زیباى پاییزتون بخير و شادى #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
6.76M
خداوند بیش از آنچه نیاز داریم به ما عطا کرده است چرا که او خداوند فراوانی‌هاست. از خداوند خواسته‌های بزرگ داشته باشید و شکرگزاری کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد. با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم. در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت: _خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو! متعجب خندید و گفت: _نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم. _خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو.. خندید و گفت: _پس، خوب بگیر... نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت: _ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی... همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه. امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید. خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم. داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه! دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن. ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید. به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه. و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی... اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم. شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم... شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم. استاد بود در این کارها! امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش! خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت: _نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا! با نیش باز گفت: _باشه اخرین باره! زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت: _پاشوو برو ببین کیه! _نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو. خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت: _ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم. _خاله بزار امیر بره. _نه نمیخواد. رو به امیرحسین گفتم: _کم منت کشی کن بچه... نگاهم کرد و گفت: _نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه. خندیدم و گفتم: _چه اماریم داره بچه پروو! خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند لحظه ای قلبم از جا درامد. صدایش را میشنیدم: _محمدددد! محمدحسین... محمدممم... بلاخره رسیده بود... خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم. نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید. صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود... بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید. میخکوب شده بودم به زمین. با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم: _امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان... به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم. صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم. امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم: _عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟ دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند. خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش... بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند. دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم. آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود... بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود. بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید... بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من... نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود. لبخندی به او زدم... از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت... در رویاهایمان... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay