eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
درد دل،شعر قشنگ،این همه احساس لطیف به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد 🍃 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_شصتم پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود
📚 📝 نویسنده ♥️ ولي در اخرين لحظه سركوبش كردم و گفتم : لاستيك ماشين پنجر شد پدرم درآمد. تو گرما مجبور شدم تنهايي پنچري بگيرم. بعد با عجله به طرف در خانه راه افتادم. چون دستهايم تميز و پاك بود و نمي خواستم مادرم فرصت نگاه كردن به دستهايم را پيدا كند. فوري پريدم تو دستشويي و شبر آب را تا آخر باز كردم صداي مادرم از پشت در بلند شد : زاپاس كه سالم است... اينكه مي گويند دروغ دروغ مي آورد راست مي گويند. فوري گفتم : خوب معلومه بردم پنچري اش را گرفتند. گفتم شانس ندارم كه اگه دوباره پنچر كنم بيچاره مي شم. حالا بده زحمت شما رو كم كردم؟... از گرسنگي و گرما مردم. بعد سر ميز نشستم .مادرم بشقاب غذا را كه به دستم مي داد هنوز مشكوكانه نگاهم مي كرد. اما ديگر حرفي نزد. وقتي غذايم تمام شد مادرم گفت : - ثبت نام كردي ؟ - بله - از كي كلاسهات شروع مي شن؟ كمي فكر كردم : فكر ميكنم از چهارشنبه مادرم دو ليوان چايي ريخت و يكي را جلوي من گذاشت: جمعه قرار گذاشتيم بريم خونه اقاي نوايي. بي حوصله گفتم : من نمي آم. مادرم اخم كرد : وا ؟ يعني چي ؟ همه ميان تو هم بايد باشي . پرسيدم : كي مي آد؟ - طناز و شوهرش عمو فرخو عمو محمد داييي علي همه مي آن. جرعه اي چاي خوردم: مگه مي خواي بريم لشكر كشي ؟ مادرم بي حوصله نگاهم كرد : رسمه اين ديگه بله برون است بايد بزرگترها باشن! با خنده گفتم : آخه عمو محمد كجاش بزرگتره ؟دلت مي خواد مينا بياد يك قالي به پا كنه ؟ مادرم آهي كشيد و گفت : خودم هم نگران اين موضوعم . مي ترسم حرف بي جايي بزنه چه مي دونم ! يك چرت و پرتي بگه .... - خوب چرا گفتي بياد؟ مادرم غمگين گفت: بابات گفت. مي گه اگه فرخ بياد به محمد بر ميخوره دعوتش نكنيم . درد ما هم گفتن نداره همه از غريبه ها مي نالن ما از فاميل. براي اينكه از ان حال و هوا بيرون بيايد پرسيدم : خاله طناز برگشته ؟ مادرم چاي را سركشيد : ديشب آمدن! خوب نتيجه چي شد ؟ مادرم با حسرت اه كشيد :اونها كه كارشون درست شده بود اينها فرماليته است. كلي پول وكيل دادن وقت سفارت هم براي مصاحبه و دادن اقامت بود كه خوب انگار درست شده و تا شش ماه وقت دارن جمع و جور كنن و برن . ليوان ها در ظرفشويي گذاشتم و گفتم : من كه اصلا دلم نمي خواد از ايران تكون بخورم. مادرم با غيظ گفت : بس كه بي عقلي ... حالاكه خاله ات داره مي ره بهترين موقعيت براي شماهاست. بايد روي پيشنهاد پسر نازي فكر كني... با تعجب نگاهش كردم و گفتم: نازي ؟ ... نازي كيه ؟پسرش كيه ؟ مادرم با آب و تاب شروع كرد: نازي ديگه همون دوستم كه با هم دوره داريم تو ديديش قد بلنده صورت شيكي داره ... دماغش رو عمل كرده... يادم افتاد گفتم: آره يادم آمد. - خوب همون يك پسر داره مثل شاخ شمشاد انقدر مقبوله كه نگو اسمش كوروشه داره درس بيزينس مي خونه! تو آمريكا خونه و زندگي داره . يك بار حرف تو رو پيش كشيد من بهش رو ندادم ولي حالا كه طناز داره مي ره شايد ... نگاهش كردم : مامان خانم! تورو خدا براي من از اين لقمه ها نگيرين كه اصلا خوشم نمي آد. من اينجادارم درس مي خونم تازه از شماها هم نمي تونم جدا بشم... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ مادرم فوري وسط حرفم پريد : خوب همينه كه مي گم بي عقلي ! ديوانه اگه تو بري اونجا زن يك شروند آمريكايي بشي خودت هم شهروند اونجا محسوب مي كنن بعد از دو سه سال مي توني فاميل درجه اولت رو بياري پيش خودت سهيل و منو بابات هم مي آييم. همانطور كه از آشپزخانه بيرون مي رفتم گفتم : خوب شما فاميل درجه يك خاله هم هستي به اون بگو برات جور كنه بنده اهل اين كارا نيستم. بعد از ظهر فرصتي كه مي خواستم به دست آوردم . سهيل بيرون بود و وقتي پدرم به خانه آمد با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار مي خواستند كاري كنند تا شايد مينا براي جمعه نيايد. حالا هر بهانه اي پيدا مي شد خوشحالشان مي كرد و براي اينكه راحت تر تصميم بگيرند پيش عمو فرخ رفتند منهم به اين بهانه كه جلسه رسمي است و به حضور من نيازي نيست از رفتن امتناع كردم. تصميم داشتم به حسين تلفن كنم. قلبم بدجوري مي زد . انگار همه دنيا منتظر بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشي را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولين بوق گوشي را برداشت صدايش منتظر بود : الو ؟ آهسته گفتم : سلام . حسين زود شناخت : مهتاب خودتي ؟ - آره مگه كسي ديگه اي هم بهت زنگ مي زنه؟ صداي خنده اش در گوشي پيچيد : نه مطمئن باش . تو هم اولين بارته كه زنگ مي زني چرا آنقدر طولش دادي ؟چي شد؟ - هيچي مامانم حسابي شاكي بود . منهم يك سري دروغ گفتم تا قانع شد. لحظه اي سكوت شد. بعد حسين گفت : خدا منو ببخشه . تموم اين چيزها تقصير منه . با خنده گفتم : نترس خدا با تو كاري نداره چون من قبل از اينكه با تو آشنا بشم هم بغل بغل دروغ مي گفتم. خدا ميدونه كه من خودم دروغگو هستم. حسين اصلا نخنديد. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمي خوني ؟ ساكت ماندم . حسين دوباره گفت : چرا؟ دوباره سكوت و باز هم اين حسين بود كه حرف مي زد: مهتاب من دلم نمي خواد موعظه كنم تو خودت دختر بزرگي هستي ولي نماز واقعا باعث نشاط روح آدم مي شه . با صدايي كه به زحمت در مي آمد گفتم : مي دونم فقط تنبلي ام مي آد... چند وقت هم خوندم ... حسين با ملايمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هركس كه يك كار كوچك برات مي كنه تشكر مي كني اما از خدا ي خودت كه تمام اين نعمات را آفريده تشكر نمي كني ؟ مخصوصا تو كه اينهمه امكانات داري واقعا جاي تشكر نداره ؟ - خيلي خوب سعي ميكنم حسين گفت : نه اگر بخواي ميتوني چيزي نيست كه مجموع شايد ده دقيقه از وقتت رو نگيره عوضش باعث ميشه اگه چيزي از خدا بخواي خجالت نكشي ! از همين امشب .... با تنبلي گفتم : نه از فردا ! حسين با لحن جدي گفت : اگر تصميمت جدي باشه و بااعتقاد و ايمان بخواي بايد ازهمين لحظه شروع كني. چند لحظه هردو ساكت بوديم .بعد من با خنده گفتم : حسين امشب خوب خوابت مي بره ها ! - چطور نفس عميقي كشيدم : خوب امروز يك امر به معروف كردي ... لحظه اي چيزي نگفت : بعد گفت : اگر در تو اثر كنه من راحت مي خوابم و گرنه ... فوري گفتم : قول مي دم بخونم تو راحت بخواب. روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس. ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟ حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم . با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟ حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم. فوري گفتم : نه .... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين دلگير پرسيد : چرا ؟ - الان وقتش نيست.برادرم هم در شرف ازدواج است اين دو جريان با هم قاطي مي شه بذار يك كم بگذره ... در ضمن من تا همه چيز رو در مورد تو ندونم بهت جواب قطعي نمي دم. - حسين با خنده گفت : نترس من دزد و قاتل نيستم يك آدمم مثل بقيه ولي چشم يك روز سر فرصت برات همه چيز رو تعريف مي كنم. صداي بسته شدن در ورودي دستپاچه ام كرد : حسين فعلا خداحافظ. يكي آمد. - خداحافظ . قولت يادت نره . باعجله گفتم : خوب ! خداحافظ . همزمان با گذاشتن گوشي صداي سهيل بلند شد: مامان !... مهتاب!... كسي نيست؟ نمي دانم چرا دلم پر از شادي و اميد بود. بلند شدم در اتاق را باز كردم به همه چيز خوشبين بودم . به دلم افتاده بود كه همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود. پايان فصل 15 فصل شانزدهم از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت: - دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت. در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت: - چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم. همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم: - حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم. مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه. پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود. آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَبَّنَا ٱغْفِرْ لِى وَلِوَٰلِدَىَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ پروردگارا بیامرز من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را ... 📖 کریم/ابراهیم/۴۱ ❤️ | @romankademazhabi
💙🍂 میگفت: ما قدر آقا را نمیدانـیم در کشور هاۍ عراق و سوریہ بدون وضو به تصویـر آقا دست نمیـزنن....🍃 💟 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهل_یکم - طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟
آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید. دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد. اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است. علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا . اشکم می جوشد. - گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟ - بابا... و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند. - لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟ - بابا.. - جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد. - لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید: - مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه. - این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
اصلا فرق زنده و مرده چیست؟ چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم که زنده تعریف دارد؟ نشانه ی زنده بودن اگر همین خوردن و خوابیدن باشد مسخره ترین تابلو است! می روم پیش شهدا. فرق است بین این ها و آن ها؛ آن هایی که ازتب و تاب جوانی شان گذشتند تاشور زندگی در دنیا جریان داشته باشد با این هایی که برای کم شدن یک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بیشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنیایی، آبروی انسان ها را زیر پا می گذارند. وقتی حس می کنم که دیگر پاهایم توان ندارد می نشینم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از این گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان ؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می نم: - بهتریعنی چی؟ بهتر از چی؟ - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اینو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصمیم گیری، چه توی حرف زدن یا هرچی اولین کسی که ضرر می کنه خودتی. خیلی وقت ها هم این ضررها سخت جبران می شه. این دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بیشتر از این که ضربه به روحیه ات زده باشه، اعتماد به آینده ات رو ویران کرده. اگر خدایی نکرده حرفش راست باشه برای توخیلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آینده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستید بسازید، دچار مشکل می شه. مگه این که درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلا نگران این نبود که این دختره چی گفته. نگران حال توبود. نگران آینده ای بود که ذهن تورو توش ویران شده می دید. - مامان جان! من طاقت هیچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ویران می کند. اگر آباد باشی واحمق نباشی، حسادت های دیگران بی چاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گوید: -دخترم بیدی نیست که با این بادها بلرزه. سر مزار دایی منتظریم. من اما بید مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم . - می دونی لیلاجان! همیشه شیطون می گرده و می گرده تا بهترین رو خراب کنه. بهترین عمل، بهترین فکر، بهترین رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زیباترین و قیمتی ترین رابطه ها بین فرزند و والدین بعد هم بین زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزیزم. - من ضعیف نیستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی یه ضربه برا یه آدم قوی کفایت می کنه. - نه عزیزم. اتفاقا اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعیفه. جسم نیست که با یه تیرتموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهایت توان داره . - بی نهایت خداست مامان. اشتباه نگیرید.. - آفرين! همینو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطایی از تو سر نزده قوی هستی، هیچ اتفاقی هم نمی تونه زمینت بزنه. فهمیدی لیلاجان ؟! هیچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببین دقیقا چی شده؟ کمک بخواه. تکیه کن. خودت بهتر می دونی مادر... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد. مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد. رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و.. حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است . - سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم! فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا.. وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان. - بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم. وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر می ریزد. - ليلا! فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید: - بخور! اگر آنها نبودند حتما می گفت: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay