eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ جمعه 👈12 اردیبهشت 1399 👈7 رمضان 1441👈1 می 2020 @taghvimehmsaran 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🏴شهادت استاد مطهری رحمت الله علیه (روز معلم) ❇️روز بسیار شایسته و مبارکی است و برای امور زیر نیک است. ✅اغاز نگارش کتاب مقاله پایان نامه و... ✅اغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅و زراعت و کشاورزی خوب است. ✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود. 👶برای زایمان خوب و نوزاد خوب و برای پدر و مادرش خوش قدم و خوش یمن است.ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید طلا و جواهرات. ✳️خرید حیوان و احشام. ✳️و جابجایی و ورود به خانه نو نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه ) دلیلی بر تاثیر ان بر فرزند وارد نشده. 💇‍♀️💇‍♂️ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب و باعث دولت و دارایی و ثروت است. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن خوب نیست موجب مرگ ناگهانی است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 8 سوره. مبارکه انفال است لیحق الحق و یبطل الباطل و لو کره المجرمون... و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که بین خاب بیننده و دیگری کدورتی است و برای رفع ان نزد کسی بروند و معلوم شود حق با خواب بیننده است .ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و سوم 👇 💎 "حواست باشه که آرامش بدی!" ⭕️ متاسفانه در جامعۀ ما مصرفِ قرصِ اعصاب توسط خانمها فوق العاده زیاد شده. 💊 👆این موضوع علّتهای زیادی میتونه داشته باشه. ✔️ یکی از مهمترین علّت هاش اینه که "مردها نمیتونن به همسرشون آرامش بدن". 📳 با ورود شبکه های اجتماعی، امکان ارتباط با نامحرم خیلی راحتتر شده. 🔹توی این وضعیت خانمها خیلی نگران این هستن که یه موقع شوهرشون دچار ارتباطاتِ خارج از چارچوبِ خانواده نشه. 🔞🔞🔞 ✅ خب اینجا، آقایون خیلی باید "مراقبِ هوای نفسشون" باشن ➕ و علاوه بر اون مدام به همسرشون اطمینانِ خاطر بدن که اصلا فکرِ همچین گناهانی رو هم توی ذهن خودشون نمیکنن! 😌
💯 طبیعتاً یه خانم هر چقدر که از سنّش بگذره، این ترس رو پیدا میکنه که یه موقع از چشمِ آقاش نیفتاده باشه!😥 💕 اینجا آقا باید به خانومش آرامش بده و بگه: 👇👇❣ ❤️ خانوم گلم، من همیشه دوستت دارم. اگه تمام حورالعین های بهشتی هم بیان روی زمین، تو یه چیز دیگه ای... 😌 آخ که چقدر لذّت میبرم نگاهت میکنم😍 💞چقدر صورتت رو دوست دارم...جووونم! 😊 فدای چشای قشنگت بشم... تو ماهِ منی...از نظر من تو زیباترین زن دنیایی...💖 ✅ هر از گاهی آقایون از همسرشون تعریف کنن و بهش "آرامش" بدن. چقدر قشنگ میشه این زندگی؟!😊 🔷 البته اینم عرض کنیم که به فرض اگه یه آقایی هم بلد نبود به خانمش آرامش بده این دلیل نمیشه که خانم بره قرصِ اعصاب مصرف کنه! 💊❌ 🌺 خانمها باید سعی کنن انقدر داشته باشن که اگه شوهرشون این مسائل رو هم بلد نبود، اصلاً ناراحت نشن و توکل به خدا کنن✔️ 👌سعی کنن که "به شوهرشون کمک بدن تا دینداری تری داشته باشه". 🔶 مردی که عمیقاً متدیّن باشه، حتماً میره دنبالِ "دستور خدا" و رفتارش با خانوادش عالی خواهد بود... ✅🔷🏵🌷➖💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصتم فنجون هاروتوی س
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 آروم آروم به سمت سامی رفتم،سامی بالبخند چندش آوری نگاهم می کرد.بینیم بدجورمی خارید، عطسم گرفته بود،سرعتم وبیشترکردم تاوقتی به سامی رسیدم توصورتش عطسه کنم،اماازشانس بدی که دارم همون لحظه عطسه کردم وچشمام بسته شدوجلوم وندیدم و پام گیرکردبه فرش ومحکم به سمت سامی پرتاب شدم وفنجون چای ریخت روش. سریع دستم وبه دسته ی مبل گرفتم تایه وقت نیوفتم روی زمین. سامی ازجاش پریدوبلندجیغ کشید،وای خدایااین چرااینجوری جیغ میکشه؟ کپیه دختراجیغ می کشیدنتونستم خودم وکنترل کنم وبلندزدم زیرخنده،انقدر بلندمی خندیدم که صدای جیغ سامی توخنده ی من گم شده بود. مامان سامی ازجاش بلند شدوبانگرانی به سمت سامی اومدودست سامی روگرفت، مامان وبابا ازجاشون بلند شدن وبه سمت سامی اومدن. به خانم جون نگاه کردم اونم هرهرمی خندیدو این باعث می شدمن بیشترخندم بگیره. باباکه بدجورقاطی کرده بودبلندفریادکشید: بابا:بس کن هالین بس کن این مسخره بازی رو. دستم وگذاشتم روی دهانم وآروم ترخندیدم. مامان حرص گفت: مامان:هالین به جای اینکه بخندی بلندشوسامی رو ببراتاق بابات ویک دست لباس بهش بده. همچنان که می خندیدم گفتم: +باش. روکردم به سامی که جیغ می کشیدوگفتم: +بیابریم کمترجیغ بکش آخه پسرم انقدرلوس؟ جلوترازسامی راه افتادم وازپله هابالارفتم،سامی هم مثل یک جوجه اردک زشت پشت سرم میومد. وارداتاق باباومامان شدم،سامی هم وارداتاق شد. سرتاپاش ونگاه کردم،یکم چای ریخته بودروی شلوارش بیشترچای ریخته بودروی پیراهن ودستش. سامی:لباس نمیخوام فقط اگه میشه بانداژی پارچه ای چیزی بده که دستم وببندم بدجور سوخته. با لبخند تمسخر امیزی گفتم: + بعدمیخوای بشی تکیه گاه من مثلا؟ سینه سپرکردوگفت: سامی:وقتی باهم ازدواج کنیم من همیشه مثل کوه پشتت می مونم. اداشودرآوردم وگفتم: +توکاهم نیستی چه برسه به کوه. چیزی نگفت،پوزخندی بهش زدم وپشت کردم بهش واطراف ونگاه کردم ببینم پارچه ای چیزی پیدامی کنم یانه. یکم اطراف وچک کردم ولی چیزی پیدانکردم. به سمتش برگشتم،داشت دستش وماساژمی داد،حالاانگارچی شده؟یکم چای ریخته رودستش دیگه این کولی بازیاچیه؟ همینطوری نگاهش می کردم اونم بی توجه به من دستش وماساژمی داد،سری ازتاسف تکون دادم وبهش زُل زدم. بافکرکه به سرم زدبِشکنی توهوازدم که باعث شدسرش وبیاره بالاونگاهم کنه. سامی:چی شد؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +میدونی من دلم نمیخواست بسوزونمت الانم که هرچقدراطراف ونگاه می کنم هیچ بانداژی پیدا نمی کنم پس مجبورم که... حرفم وادامه ندادم ولی همون لحظه یک تیکه ازتیشرت بدرد نخور گوشه اتاق به چشمم خورد تیکه ای ازش پاره کردم،ازتعجب هینی کشید وگفت: سامی:چیکارمی کنی؟ بابیخیالی شونه ای بالاانداختم وگفتم: +خب چیکارکنم پارچه نیست انتظارنداری که لباسای خوشگل خودم وپاره کنم؟ هم خدارومیخوای هم خرما؟ایش. پارچه رو دوردستش گذاشتم ومشغول بستن شدم،گفت: سامی:خب آخه من اینحوری که نمی تونم برم بیرون عزیزم. باحرص محکم گره ای به پارچه زدم که آخی گفت،بی توجه به دردش گره ی محکم دیگه زدم وباجدیت گفتم: +من عزیزکسی نیستم. پوزخندی زدم وبی توجه بهش ازکنارش گذشتم وازاتاق زدم بیرون. پرروبه من میگه عزیزم، یه عزیزمی بهت نشون بدم که نفهمی عزیزم باچه زِیی نوشته میشه، پشمک. ازپله هارفتم پایین وبه جمع پیوستم. ازدیدن وضعیت خندم گرفت، باصدای آرومی خندیدم وبهشون نگاه کردم،مامان سامی ازنگرانی انگارفشارش افتاده بود،روی مبل لم داده بودوبااون بادبزن مسخرش خودش وباد میزد مامانم بانگرانی در صورتی که دستش لیوان آب بودبالاسرش ایستاده بود. سمیرادرحال حرص خوردن بود،بابا باشرمندگی سرش وانداخته بودپایین،بابای سامی مثل جغد چشماش وگردکرده بودوزل زده بودبه روبه رو، خانم جونم همچنان درحال خندیدن بود. سامی اومدپایین وسرفه ای کرد،مامانش با دیدنش ازجاش پریدوبه سمت سامی اومد، دست سامی روگرفت وگفت: _پسرم،پسرگلم،خوبی نازنینم؟ باحالت پوکرفیسی گفتم: +بالاخره سامی یانازنین؟تکلیف مارومشخص کنید. زنه که بدجورقاطی کرده بود به سمتم برگشت وگفت: _هیس،دهنت وببند،هِی یه بلایی سرپسرم میاری هیچی بهت نمیگم دیگه پررونشو. خانم جون که عصبی شده بودازجاش بلندشد وعصای همیشه درصحنش وآوردبالاوباتهدید روبه مامان سامی گفت: خانم جون:بادخترمن درست صحبت کن وگرنه همون بلایی که سرپسرت اومدوروکل هیکل توعملی می کنم. مامان سامی دهنش بسته شد ازحرص وعصبانیت قرمزشده بود،روبه شوهرش کردوگفت: _بلندشو،پاشوبریم سیامک اینجاجای مانیست. خانم جون گفت: خانم جون:بهتر،ماکه ازخدامونه. مامان سامی چشم غره ای به خانم جون رفت وروبه باباکردوگفت: _باشه مامیریم ولی جناب محتشم شماهم به طورکلی شراکت وفراموش می کنی. پس حدسم درست بودهمش زیرسراین مادر فولادزرهست.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بااین حرف مامان سامی باباازجاش پریدوبانگرانی گفت: بابا:نه نه،این چه حرفیه؟ لطفاحرف های خانم جون وهالین وبه دل نگیریدمنظوری ندارن. مامان که بدجورهل کرده بودلبخندهلی زدوگفت: مامان:آره لطفاناراحت نشید بهتره این بحث وتموم کنیم خداروشکرسامی جانم که حالش خوبه بیایدبه ادامه خواستگاری بپردازیم. مامان بعدازاین حرف زد زیرخنده وبعدبه سمت مامان سامی اومدودستش وگرفت واون وبه سمت مبل بردونشوندش وبعد به من وسامی اشاره کرد وگفت: مامان:بیایددیگه،بیایدبشینید. سامی لبخندبزرگی زدورفت کنارخواهرش نشست. پوف کلافه ای کشیدم وباحرص سرجام نشستم،اه تف تواین شانس اگه این مامان حرفی نمی زدایناشَرشون وکم می کردنا. خانم جون باعصبانیت نشست رومبل وروش و برگردوند،بابالبخندی از سررضایت زدوسرجاش نشست. مامان روبه من کردوگفت: مامان:هالین بلندشوبرو برای سامی جان چای بیار.سمیراباطعنه گفت: سمیرا:فقط بِپااین دفعه داداشیم ونسوزونی. لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +نه ابژی حواسم هست. پوزخندی زدوگفت: سمیرا:کاملامشخصه. جوابش وندادم وازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم. سریع به سمت کابینت رفتم، محکم کوبیدم توپیشونیم، خاک برسرم قرص وبرنداشته بودم وروی کابینت مونده بود،خداکنه مامان وقتی اومده بودآشپزخونه که آب ببره قرص وندیده باشه. باکلافگی چایی ریختم، سریع سه تاقرص وپودر کردم وریختم توفنجون چای سامی،خوبیش اینه که این دفعه مطمئنم چای وسامی میخوره،خدامیدونه چای قبلی روکی خورده. ایندفعه بی احتیاطی نکردم وقرص وتوجیبم گذاشتم.نفس عمیقی کشیدم وسینی روبرداشتم وازآشپزخونه زدم بیرون. سینی روی جلوی سامی گرفتم،لبخندی زدوباصدای آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت: سامی:به به این چای خوردن داره. اخمی بهش کردم وبعدازاینکه چای وبرداشت سینی روگذاشتم روی میزو روی مبل نشستم. بابای سامی ازجاش بلندشد،چه عجب یه علائم حیاتی نشون داد.مامان سامی روبه شوهرش کردوگفت: _کجامیری؟ باصدای آرومی جواب داد: _دستشویی. مامان سامی باکلافگی گفت: _چندبارمیری،تاالان چهارباررفتی؟ ابروهام بالاپرید،آخ آخ فکر کنم چای واین بدبخت خورده. دلم براش سوخت،آخه بدبخت هیچ کاره ای نبود،ای کاش زنش چای ومیخورد،پوف کلافه ای کشیدم وبه مبل تکیه دادم. بابای سامی سریع به سمت دستشویی رفت،مامان سامی زیرلب گفت: _این دیگه چشه؟ای بابا. بعدازچنددقیقه بابای سامی هم اومدودوباره بحث مسخره ی ازدواج شروع شد. گوشیم وازکنارم برداشتم ونتم وروشن کردم،کنجکاو شده بودم که چجوری شایان بااین بچه مذهبیادوست شده. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_سوم بااین حرف ما
سلااام✋دوستان و همراهان گرامی🌸🌺🌼 مستحضر باشید، به زودی رمان 🌼 وارد مرحله جدیدی میشه . صبور باشین💐 وما رو همراهی کنید🌹😊 🌷به حضورتون در کنار خودمون افتخار می کنیم..🍀 🌱🌸 در لحظات شیرین💫 افطار و سحر 🌙ما رو هم دعا بفرمایید✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا