eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
••• با این دلم به درد مُحرم نمیخورم .... باید خودت تمامِ دلم را عوض کنی💔 ❀•° 🏴... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران الان اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈26 مرداد 1399 👈26 ذی الحجه 1441👈16 اوت 2020 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا اتراق در منزل هفدهم "شراف" 🌙🌟 احکام اسلامی و دینی. ❇️روز مبارک و مختاری است برای: ✅نقل و انتقال وجا به جایی. ✅تجارت و داد و ستد. ✅و ملاقات با مسولین نیک است . 📛روزمناسبی برای ازدواج نیست . 👼مناسب زایمان و نوزاد عمری طولانی دارد . ✈️ مسافرت اگرضروری است همراه صدقه باشد. @taghvimehamsaran 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است. ✳️ زراعت و بذر افشانی. ✳️کندن چاه وقنات . ✳️و استحمام و مسهل خوردن . 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) خوب و فرزند حاصل از ان حافظ قران شود.ان شالله 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،رهایی ازبلاست. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری سبب خلاصی ازمرض است. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 27 سوره مبارکه" نحل" است. قال سننظر اصدقت ام کنت........ و چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص درمورد این خبر شود وخبر صحیح باشد. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... تقویم همسران صفحه 116 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸به امیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸 📛 این مطلب را برای دوستانتان حتما با 👆لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک👆 شرعا حرام و ممنوع میباشد📛 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ بہ‌حسین‌؛ازطرف‌وصلہ‌ۍ‌ناجور‌سلام ! ] ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!» چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.» آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بر ما برسانید، دوایے لطفا از غصہ مریضیم، شفایے لطفا 🌸🍃 در نسخہ‌ے ما جاے دوا بنویسید یڪ چاے غلیظ ڪربلایے لطفا ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 27 مرداد 1399 👈27 ذی الحجه 1441👈17 اوت 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی . 🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا اتراق در منزل هیجدهم "ذو حسم " 🔥مرگ مروان بن حکم "۱۳۳ ه.ق" 🔥واقعه حره در مدینه به دست یزید ملعون "۶۳ ه.ق" 🏴وفات علی بن جعفر علیه السلام "۲۱۰ ه.ق" 👶برای زایمان مناسب و نوزاد زیبا و پر روزی است . 🤒بیمار امروز شفا یابد ان شاءالله. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت مستحب و فرزند دهانی خوشبو و دلی نرم دارد و برای سلامتی نیز مفید است. 🔭 احکام نجوم 🌓امروز برای امور زیر خوب است . ✳️خرید حیوان . ✳️آغاز معالجه و جراحی. ✳️و خرید جواهرات نیک است. 🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث پشیمانی است . 🔴 یا در این روز از ماه قمری، باعث ایمنی از ترس است . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 28 سوره مبارکه "قصص" است. قال ذلک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان.... و از معنای ان چنین استفاده می شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی 📛 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است📛 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا