eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 از خودت ناراحتی؟ میدونم! از خجالت میکشی😔 میدونم! روت نمیشه بایستی و بخونی😭 روت نمیشه دوباره کنی😞 میدونم! از رحمت خدا که نا امید نشدی😉 برو با همین شرمندگی وضو بگیر، با همین شرمندگی نماز بخون، با همین شرمندگی کن😇 هر وقت شیطون اومد سراغت،این شرمندگی رو به یاد بیار😰 نمی ارزه نه؟! بدون خدا مهربون تر از اونیه که ما فکر میکنیم،پس فرصت رو برای توبه از دست نده✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_دوم☔ سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےا
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 ☔️ کامیون مےایستد بلند میشویم به اطراف نگاه میکنم اکثر خانه ها بخاطر کاهگلے بودن خراب شده‌اند کامیون پشتش را رو به دیوار یک خانه آجرے که سالم مانده بود میکند در را باز میکنند و به دلیل بالا بودن سطح آب از همانجا پا روے نرده هاے نرده بان میگذارم و بالا میروم و با خیز و کمک خانمهایے که از بالاے پشت بام دستم را گرفته بودند بالا میروم. دستانم را به هم میزنم و با لبخند آرامش بخشے رو به خانمها میکنم -دستتون درد نکنه. رو به خانمها و آقایونے که روےپشت بام بودن تک تک سلام میدهم و سپس با صداے بلندے میگویم - راحیل سنایے هستم از طرف هلال احمر اومدم فکر کنم تو آمارایے که گرفته بودن اینجا بچه کوچیک زیاده و چند خانم باردار هم داریم، همونطورکه میبینید اینجا رفت و آمد خیلے سخته و ان شاالله تا چند روز دیگه حل میشه منم این چند روز مهمونتون هستم تا اگه مشکلے براے کوچولو ها و خانما پیش اومد در حد توانم حل کنم. نگاهے به عبا و شلوار خیسم میکنم دختر نوجوانے به سمتم مےآید -خانم اون اتاق چون بالا پشته بومه توش آب نرفته بیا بریم اونجا لباساتو عوض کن. لبخندے میزنم و میگویم -بریم. ساک کوچک دارو هارا به دختر میدهم و خودم کوله و جعبه کمک هاے اولیه را برمیدارم. پس از تعویض لباسها دخترک را صدا میکنم -دخترخانم. در را باز میکند با آن لباس بندرے گلے بیشتر به دل مینشست -بله خانم.. لبخندے میزنم -من راحیلم، راحیل صدام کن لبخند دندان نمایے میزند -چشم -اسم تو چیه؟! - نرگس.. قلم و دفتر را از کوله ام بیرون مےآورم -خب نرگس خانم بیا بهم بگو اینجا چندتا خانم باردار با چه سنے و با چندماه باردارے هستن چند تا بچه نوزاد و بین ۱ تا ۶ سال هست سنشونو بگو و کسایے که سابقه بیمارے دارن. -اوم نسا که تو اون یکے خونه است و نشد بیاد اینور ۴ ماهشه و فکر کنم ۱۹ سالشه... بعد آبجےزهرام ۱۸ سالشه و الان دیگه ۸ ماهشو تموم کرده.. صدیقه خانمم ۶ ماهشه و ۴۰ سالشه. خانمها یکے یکے وارد میشوند و لیست را با کمک هم کامل میکنیم... به قلم زینب قهرمانے💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃 وَاِلی غَیْرِکَ فَلا تَکِلْنی..... 🍃خدایا، مرا به غیر خودت به کسی واگذار مگن.....🖇 📚بخشی از دعای عرفه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_دوم آخرین امتحان ڪه تمام شد
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …ڪمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: _سلام! مقنعه ام را ڪمی جلوتر ڪشیدم و گفتم: _علیڪم السلام! و راه افتادم ڪه بروم. قدمهایم را تند ڪردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : _خانم صبوری! یه لحظه…صبر ڪنید! اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم ڪجا میروم. سید پشت سرم می‌امد و التماس میڪرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : _آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو. و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : _خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد… دوباره برگشتم : _خواهش میڪنم بس ڪنین! اینجا این ڪارتون صورت خوشی نداره! به خودم ڪه آمدم، دیدم ایستادم جلوی مزار شھدای گمنام. بی اختیار لب سڪو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشڪم درآمد. گفت : _الان پنج ساله میام سر همین شھید تورجی زاده که گره ڪارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فڪر ازدواج رو از سرم بیرون ڪردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانواده‌تون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام ڪه بیام رسما خدمت پدر ولی… نشست و ادامه داد: _شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟ بلند شدم و گریه ڪنان گفتم : _اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون! و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم، و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود ڪه نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است ... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍃 وَاِلی غَیْرِکَ فَلا تَکِلْنی..... 🍃خدایا، مرا به غیر خودت به کسی واگذار مگن.....🖇 📚بخشی از دعای عرفه
... عشق و محبتش به جا ، حساسیت‌های کاری‌اش هم به جا بود. مواقعی‌ که من و نغمه ... براے‌ِ اقامت‌طولانی به سوریه می‌رفتیم ، از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را مراقبت می کرد که از هزینه‌ی شخصیِ خودش پرداخت کند ... می گفت : باید مراقب باشیم «بیت المال» ، «مال البیت» نشه. در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت: مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون، شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم که شخصی بوده ، یا زمانی را پُر کردم که کار اداری نبوده .... ✍🏻 راوی : همسر شهید 📚 منبع : کتاب جاده سرخ 🌷
» ✅بالاترین تنبیه ✍وقتی حضرت موسی (ع) خواست به کوه طور برود کسی به او گفت : به پروردگار بگو این همه من معصیت میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟ خداوند به حضرت موسی گفت، وقتی رفتی به او بگو: بالاترین تنبیهات این است که نماز میخوانی‌ و لذت نماز را نمی چشی... 📚آیت الله حق شناس(ره)
در داروخانه ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ... ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ .... ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ .. تو ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ .. ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ !
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_سوم …ڪمی بر خودش مسلط شد، س
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 پریدم بالای اتوبوس خواهران، و لیست حضور و غیاب را چڪ ڪردم. آقای صارمی صدایم زد: _خانم صبوری! یه لحظه بیاین! با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی ڪنار ماشین تدارڪات ایستاده بود. گفت: _ما با ماشین تدارڪات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه ڪاری داشتید بهش بگید. بعد صدا زد: _آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین… وقتی گفت حقیقی سرجایم خشڪم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: _بله؟ هردو از دیدن هم شوڪه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : _خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید ڪه مشکل پیش نیاد. بعد از سید پرسید: _تغذیه برادرا رو توزیع ڪردید؟ – بله فقط اتوبوس خواهرا مونده. گفتم : _ما خودمون توزیع میڪنیم. اما آقای صارمی گفت : _جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان ڪمڪ. سید هم از خدا خواسته گفت : _چشم! برادرها جعبه ها را برداشتند، و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یڪی یڪی تغذیه را به بچه ها میدادیم. ڪار توزیع تغذیه ڪه تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: _اگه ڪاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرڪاری داشتید بگید من بهش میگم! با صدای گرفته ای گفتم ” چشم”، و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فڪر میڪردم ڪه چرا من و سید باید در یڪ اردو باشیم؟ &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های پندآموز⚜ 🔹پادشاه و تخته سنگ🔹 ✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..… ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. 👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....! ☘☘ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
☘👌نقل است از امام رضا(علیه‌السلام) که هرگاه در شدتی واقع شدی، بسیار بگو: یا رئوف و یا رحیم :)🌿 🍃
💠 ✅نه خانی آمده، نه خانی رفته روزی روزگاری، مرد بازرگانی وارد شهر مشهد شد. او از شهر خود پارچه آورده بود و با تجار مشهدی دادو ستد پرسودی انجام داد و پول خوبی به جیب زد. بعد از چند روز خواست از شهر مشهد خارج شود و به خانه خود بازگردد در راه یک خربزه مشهدی هم خرید که به عنوان تحفه به خانه ببرد. بازرگان از شهر که خارج شد، باید از بیابانی می گذشت تا وارد شهر بعدی شود، او در مسیر گرسنه شد و توشه راهش را هم خورده بود فقط همین خربزه ماند که خیلی مرد را وسوسه می کرد. مرد با خود گفت: یک قاچ از خربزه می خورم و مثل یک خان ثروتمند بقیه را می گذارم در راه تا دیگران بخورند. ولی تا کمی از خربزه ی شیرین را خورد با خود گفت: خربزه را می خورم. پوست و بقیه اش را در راه می گذارم تا هرکس از این مسیر گذشت بگوید: خان ثروتمندی از این مسیر می گذشته با غلامش یک خربزه خوردند و وقتی عطششان برطرف شده از اینجا رفته اند. بازرگان همه ی خربزه را خورد فقط پوست و تخمه اش باقی مانده بود، ولی باز هم ولع داشت و می خواست حتی پوست خربزه را هم بخورد. او با خود گفت: پوست خربزه را هم می خورم و تخمه ها را باقی می گذارم تا هرکس از این مسیر عبور کند بگوید خانی به همراه غلام و الاغش از اینجا می گذشته آنها خربزه را خورده اند پوستش را هم داده اند تا الاغشان بخورد و سپس از اینجا رفته اند. اما کمی که گذشت چشمش به تخم خربزه ها افتاد دلش تخم خربزه خواست و با خود گفت: اشکالی ندارد تخم خربزه را می خورم بعد همه فکر می کنند نه خانی آمده و نه خانی رفته. / 📕ضرب المثل ها و داستان هایشان ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈