eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگانی چشم می‌دوختند به ده شب محرم تا چیزی بگیرند. شما هم چیزی بگیرید. کاری کنید که دعاهایتان در این دهه مستجاب شود پرخاش کنید بروید مجلس که نمی‌شود. باید لطافت داشت. حُر یک شخص بود اما حُر بودن جریان دارد. «بله آقا جان دهه حر است، دهه زهیر است. اگر می‌خواهی متحول بشوی دهه تحول است.» [آیت‌الله‌سید‌عبدالله‌فاطمی‌نیا] ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کل خونه رو گشتم ... یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم . زیپ ساک رو کشیدم و به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم . آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم . در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد . خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ... بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت : + کجا داری میری ؟! - کمپ . با ترس به سمتم برگشت . + ک ... جا ؟ با داد گفتم : - مگه کری ؟! کمپ ، کمپ ! پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید . بزار بترسه . آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه ! وقتش شده به خودش بیاد مثل من . بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم . کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم . رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم . - سلام ،خسته نباشید . یه موبایل میخواستم . قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه . + سلام . چشم. دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت : + اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند . کدومش مد نظرتونه ؟ اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم : - نمی دونم یه خوبش رو بدید . + بسیار خب . جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت : + این چطوره ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم : - همین رو بدید ، خوبه . فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم . فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود ! خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود . با پاهام مانع افتادنش شدم . موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم . به صورتش چندین بار ضربه زدم . - آنالی ! آنالی چت شد یهو ؟ خوبی تو ؟! در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت : + خ ... خوبم . به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم . - قیافت که این رو نمیگه ! وایسا تا بیام . در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون . احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود . به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده . از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم . در ماشین رو باز کردم و نشستم . پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم . - بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی ! دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد . چندین بار سرفه کرد . خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم . - این چه کاریه ! ‌اگه یه نفر دیدت چی ؟! شیشه ها که دودی نیست ‌! بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه . چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد . ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره . همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد . موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد . نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم : - کیه ؟! با ترس گفت : + کاملیاست ‌! &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
+ زهرا جان طرح بزرگ فروشگاه چادر مشکی در ایام محرم و صفر رو شنیدی؟ - نه چه طرحی؟ + برای ۷۲۰ نفر که سفارش بدن بیش ده هدیه گذاشته، تخفیف ۵۰ هزاری، و قرعه کشی کمک هزینه سفر به کربلا و مشهد، سکه طلا، چادر و... - وای چه عالیییییی و زیاد😳 + آره خیلی عالیه👌 لینکشو بگیر برو حتما سفارش بده، به بقیه هم بگو😘👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 معتبرترین‌فروشگاه چادرمشڪے ایتا👏💯 با نشان اعتمـــــاد ✅ و ارسال رایگان 🚚
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✋💖 🌼سلام آقا سلام ای ماه عالمتاب 🌼سلام اقا سلام یاایهاالارباب 🌼سلام آقا سلام نور دوعین من 🌼سلام آقا سلام ارباب حسین من 🌼سلام میدم به این بزم عزای تو 🌼سلام میدم به شهرکربلای تو
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
مـــــاه عـــاشـقانـ حــــسیـن(ع) فرا رسید🖤 🖤✔️تــولـــیدی بــزرگـ بـنــــی فــاطــمــی به مـنـــاسـبت ایـــام ســـوگـــواری مـظـلــوم کـــربلـا چـــادر هــای خــود را هـــمراه با تــخــفیف ویــژه و همراه با قــیـمـت کــارخــانه در اخـتـیار مـــردم کــشورمان قرار میـ دهد🖤 جــهت خرید با مــزایــای ویژه🖤❣👇 🖤فـروش‌ویــژه مـاه مــحــرم الحـسـینـ🖤 🖤فـروش‌ویــژه مـاه مــحــرم الحـسـینـ🖤 🖤فـروش‌ویــژه مـاه مــحــرم الحـسـینـ🖤 بــزرگـــترین عرضـه کـنـنـده چــادر مشکـی در کل کشور همراه‌با سوغات‌مشهدالرضا👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
داستان کوتاه "درونت را بنگر" گدایی 30 سال کنار جاده‌ای می‌نشست... یک روز غریبه‌ای از کنار او گذر کرد... گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت: بده در راه خدا! غریبه گفت: چیزی ندارم به تو بدهم؟ آنگاه از گدا پرسید: آن چیست که رویش نشسته‌ای؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی‌ست... تا زمانی که یادم می‌آید، روی همین صندوق نشسته‌ام.! غریبه پرسید: آیا تاکنون داخل صندوق را دیده‌ای؟ گدا جواب داد: نه!! برای چه داخلش را ببینم؟! در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد. غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز!! گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.! من همان غریبه‌ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می‌گویم نگاهی به درون بیانداز... نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست (درون خویش)! صدایت را می شنوم که می‌گویی: اما من گدا نیستم!! گدایند همه‌ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده‌اند ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _سلام ،الان باید چی صدات کنم ؟الان که به خواست تو متهعد شدم به یک نفر دیگه ،الان چی صدات کنم تا آروم بشم ؟چرا جوابمو نمیدی .بخاطر تو بخاطرنجلاء ازدواج کردم. آقا کیان حالا به خواست تو مرد دیگه ای تو زندگیمه .شاید این رسالتی که میگفتی به گردنمه با این ازدواج به سرانجام برسه. لطفا برام دعا کن و دعا کن از کاری که کردم پشیمون نشم.خدانگهدار. سرم را از روی سنگ برداشتم و عقب گرد کردم و به سمت ماشین رفتم. حمیدآقا داخل ماشین نشسته بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود. در را باز کردم و سوار شدم _سلام _سلام.ببخشید معطل شدید _نه خواهش میکنم ،وظیفه بود. ماشین را به راه انداخت و از بهشت زهرا خارج شدیم. از آینه بغل نگاهم گره خورده بود به مزار شهدا. بغض به گلویم چنگ انداخته بود.نمیخواستم در اولین روز ازدواجمان حمیدآقا را ناراحت کنم.ماشین که متوقف شد نگاهم را به او دوختم _خانوم موافقید بریم بستنی بخوریم نگاهش را دنبال کردم و به بستنی فروشی نبش خیابان رسیدم. قبل از اینکه چیزی بگویم از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد با دو بستنی سنتی داخل ماشین نشست و یکی را به سمتم گرفت _بفرمایید. او مهربان بود ،خیلی هم مهربان بود، شاید من لایقش نبودم، منی که هنوز دل در گرو کیان داشتم . بستنی را گرفتم و زیر لب تشکر کردم. اولین قطره اشک روی گونه ام چکید .دستش را به سمت صورتم آورد تا پاکش کند، سریع سرم را عقب کشیدم. ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم .روژان خانم میشه بگید چرا اشک میریزید؟ از وقتی راه افتادم دیدم که بغض کردید مثلا بستنی خریدم بغضتون ازبین بره .منو محرم حرفهاتون نمیدونید؟ سر به زیر انداختم _راستش میترسم که نتونم محبتاتون رو جبران کنم .نتونم حسی بهتون پیدا کنم و زندگیتون رو تباه کنم.اینجوری نمیتونم خودم رو ببخشم. برگه ای دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و به سمتم گرفت با لحنی که انگار حسرت داشت جوابم را داد _شما عاشق شدید و میتونید بفهمید وقتی انسان عاشق میشه هرکاری برای آرامشش میکنه .تا حالا بهتون نگفته بودم ولی الان یک سالی هست که خواب و خوراک رو ازم گرفتید و عاشقتون شدم.خیالتون رو راحت میکنم من حتی از اینکه کنارم زندگی کنید و تو خونم نفس بکشید ،خوشحالم حتی اگر علاقه ای نباشه پس دیگه نمیخوام چنین حرفی بشنوم .من فقط آرامش تو و نجلاء رو میخوام و با همون خوشم. خب خانم خانما بستنیت رو بخور که آب شد. حرفش که تمام شد به صندلی اش تکیه داد و مشغول خوردن بستنی اش شد .منم هم چندلحظه بعد او را همراهی کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ماهی از محرمیت من و حمیدآقا گذشته بود. طبق قرارمان فعلا حمیدآقا در منزل پدرجان زندگی میکرد .من هم در منزل خودم. دلم نمیخواست خانه ای که پر از خاطرات کیان بود را با خاطره هایم با حمیدآقا پر کنم. حمیدآقا مدت زیادی در ایران نبود و بخاطر کارش باید برمی‌گشت فعلا دوماهی را مرخصی گرفته بود. برای نهار قراربود به همراه هم به خانه ی روهام برویم. آماده شده و بعد از برداشتن چادرم از خانه خارج شدم. نجلاء طبق معمول پیش حمیدآقا بود.جلوی در که رسیدم آنها هم از خانه خارج شدند. _سلام بر خانوم خودم، احوال شما؟ سخاوتمندانه لبخندی بر لب کاشتم و نثارش کردم _سلام حمیدآقا ،ممنون خوبم. نگاهم را به نجلا دوختم _نجلا خانوم به شما خوش میگذره حالی از مامانت نمیگیری، بابا حمیدتون رو که دیدی منو فراموش کردیا . سریع به سمتم دوید و پاهایم را بغل کرد _مامانی جونم من که خیلی دوست دالم.دلمم بلات تنگ شده بود خم شدم بوسه ای روی گونه اش کاشتم _من خیلی دوست دارم ولی نجلاء خانوم درست صحبت کن ،من عمو کمیل و دایی روهام نیستم که مثل نی نی کوچولو ها باهاش حرف میزنی ،دالم نداریم خانوم باید بگی دارم .دیگه نبینم بجای ر ،ل بگی ،باشه مامان جان؟ _چشم.یادم نمیله چپ چپ نگاهش کردم که خندید _ببخشید یادم نمیره. _آفرین بر دختر حرف گوش کن خودم. حمیدآقا بوسه ای روی سرش کاشت _بابایی شما برو تو ماشین بشین تا من و مامان بیایم _چشم نجلاء که از ما دور شد ،حمیدآقا دست در جیب کت طوسی رنگش کرد و جعبه ای را بیرون آورد و به سمتم گرفت _قابل شما رو نداره جعبه را گرفتم و با طمانینه بازش کردم. حلقه ای تک نگین داخل جعبه خودنمایی میکرد. حلقه را بیرون آوردم _روژان خانوم من ازتون خواستم به هردومون فرصت بدید .میخوام ازتون خواهش کنم اگر امکانش هست به جای حلقه قبلیتون اینو تو دستتون کنید شاید اینجوری زودتر با دل من راه بیاین. نگاهم روی حلقه داخل انگشتم نشست . چقدر با ذوق اجازه داده بودم کیان حلقه را در انگشتم کند.چه میدانستم او میرود و من می مانم و حلقه اش. حمیدآقا که سکوتم را دید با لحنی که ناراحتی در آن مشهود بود، لب جنباند _اجباری نیست.هرموقع دوست داشتید و آمادگی داشتید، دستتون کنید. _بابایی بیا اینو ببین با صدای نجلا نگاه از من گرفت و به سمت نجلاء رفت. نگاهم هنوز پی چشمان غمگینش بود.شاید بعد از یک ماه باید من هم قدمی برای زندگی مشترکمان بر میداشتم. با دستی لرزان حلقه کیان را از انگشتم خارج کردم و حلقه ای که حمید برایم خریده بود را به انگشتم انداختم.حلقه قدیمی را داخل جعبه انداختم و آن راداخل کیفم گذاشتم تا در فرصت مناسب یک جای امن نگه دارم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و به سمت آنها رفتم و سوار ماشین شدم . _بریم خانوم؟ _بله بریم حمید ماشین را روشن کرد و به سمت خانه زهرا و روهام به راه افتاد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay