🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_98
✍ #زینب_قائم
بغضش شکست:
_دلم میخواد جایی که همسرمه منم اونجا باشم.... یه حسی بهم میگه رفته
یعنی همسرش شهید شده بود... وای!!
شمرده شمرده پرسیدم:
_یعنی همسرت شهید شده؟
شدت گریه اش بالا رفت
_فکر میکنم
اروم سرش را در بغلم گرفتم
نمیدانم چرا با دیدن گریه هایش یاد سارا اقتادم که در بغلم گریه میکرد
بعد از اندکی راز و نیاز، صدای در حیاط نگاه هر سه نفرمان را به در کشاند... فاطمه چادرش را سر کرد و کلتش را اماده... به سحر اشاره کرد که من را به در حیاط پشتی ببرد...
سحر اروم دستم را کشید و به در حیاط پشتی برد
هنوز از شیشه، فاطمه را میدیدم... به سمت در حیاط رفت و یکی از دستانش را روی کلتش گذاشت
عجیب بود که حتی صدایش را هم می شنیدم
_بله؟
صدای کسی که پشت در بود را نمیشنیدم
ولی انگار خودی بود که فاطمه کلتش را برداشت و در را باز کرد
من و سحر از پشت در کنار اومدیم
محمد و علی و همان مرد پشت فرمون بود
سحر و فاطمه او را اقا سجاد صدا میزدند..
از دیدن محمد و علی خوشحال شدم و لبخند به لبانم امد
محمد با دیدن من خوشحال شد و به سمتم اومد:
_سلام... خوبی؟
_سلام داداش... اره خوبم..
چشمکی نامحسوس به من زد:
_نترسیدی که؟
سری به نشانه نه تکون دادم
کنار هم نشستیم
فاطمه پرسید:
_چیشد؟
اقا سجاد با اجازه ای گفت و پاهایش را ماساژ داد:
_هیچی... فهمیدم که با نیما و یه سری از عرب های همینجا اومده....
و بعد نگاهش را به محمد دوخت:
_دنبال محمده
البته یه مرد ایرانی هم باهاشه که هنوز نتونستیم هویتش را مشخص کنیم
باید حتما ساعت ۷ از اینجا بیرون بزنید
خانم منتظری شما بخاطر احتیاط باید روی صندلی عقب دراز بکشید تا معلوم نشه
چشمی گفتم
علی به شوخی رو به من گفت:
_بهم میاد؟
و بعد اشاره ای به لباسش کرد
ابرویی بالا انداختم و نگاهی به لباس های عربیش کردم
_بد نیست
با این حرفم لب و لوچه اش اویزون شد
و بعد اروم بهش گفتم:
_خیلی بهت میاد... راستی نگفتی توی اون ون چیکار میکردی؟
ایرویی بالا انداخت:
_دیگه دیگه
ساعت ۶ بود...
اقا سجاد بلند شد و گفت:
_من باید برم... یه سر به مرصاد بزنم ببینم چکار کرده... اگه دیر اومدم شما برید
از جا پریدم:
_داداش کوله هامون کجاست؟
_اه... خوب شد یادم اومد... توی اون خیمه کنار حرم گذاشتم که با علی رفتم
و علی با این حرف محمد، بلند شد:
_منم با اقا سجاد میرم... تا کوله هارا بیارم
محمد باشه ای گفت:
_مواظب خودت باش
علی سری تکان داد..... و با اقا سجاد بیرون رفتند
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ برای امام زمانم چه کنم؟✨
😔بیچاره منم که یک عمر عادت کردم به جدایی
العجل قرار دل بیقرارم🤲
من که غیر از شما کسی رو ندارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#حجاب
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
21.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خدایا "کم ما وکرم تو" 😔
▪️استاد حسین #انصاریان
🔔📣📢بسیار زیبا و شنیدنی
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_99
✍ #زینب_قائم
استرس و دلهره ی خاصی داشتم
در حال آماده شدن بودیم که صدای در زدن آمد فاطمه با دست از محمد می پرسد که کیست؟
که محمد شانه ای بالا انداخت.. بعد به ما اشاره می کند که برویم.. و از زیر لباسش یک سلاح کمری می آورد.. دلشوره و استرسم بیجا نبود
نگاهم به محمد است که به سمت در قفل شده می رود.. فاطمه و سحر مرا به سمت در هول میدهند.. سحر بازویم را میگیرد و اروم در گوشم میگوید:
_نگران نباش باید از در پشتی بریم
نمیتوانم نگران نباشم یک راهروی کوتاه از از اتاق خانه تا در پشت ای هست که باید از آن بگذریم
سحر کنارم از هست و فاطمه جلویم
فاطمه سلاحش را برمیدارد و پشت در می ایستد و رو بمان میگوید:
_پشت سر من وایسین
با احتیاط دست روی قفل می گذارد و کمی در را باز میکند ناگهان از سمت حیاط صدای تیراندازی و فریاد و قلبم میریزد همزمان فاطمه که در را باز کرده آن را سریع می بند به نفس نفس میزنمو به ما نگاه می کند این یعنی راهمان بسته شده
صدای فریاد محمد چند مرد دیگر را میشنوم حتی جرات ندارم چیزی بپرسم
کسی با مشتش به در می کوبد فاطمه رو به مان میگوید:
_باید یه جا قایم شین... سریع
فقط یه کلمه از دهانم خارج میشود:
_محمد...!
کسی جواب نمیدهد... هر دو دنبال جان پناهی برای من هستند... فاطمه همزمان پشت بیسم میگوید:
_مهمون ناخونده داریم اقا سجاد... اقا سجاد... التماس دعای فوری... صدامو دارید؟
نمی شنوم چی جوابی میگیرد... صدای داد و فریاد کمتر شده... صدای محمد را نمی شنوم
ناگهان مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابلمان ایستاده و سلاحش را به طرفمان گرفته
تا بخواهم جیغ بزنم...سحر خودش را سپر من کرده و فاطمه سپر ما.. از پشت چسبیده ام به دیوار..
مرد عرب بلافاصله با اسلحه یوزی اش که تیر بار است... به طرفمان رگبتر میببند.. ازترس چشم هایم را بستم و دست سحر را گرفتم..
احساس می کردم که چند ضربه محکم به بدن فاطمه می خورد... اما فاطمه باز هم سرجایش ایستاده... به سختی دستش را بالا می اورد و چند ضربه به مرد میزند...
سحر هم بدون اینکه جلب توجه کند، اسلحه اش را در اورد و از پایین به مرد شلیک کرد...
فاطمه باز هم چند ضربه دیگر میزند.. بالاخره مرد زمین میخورد... فاطمه دستش را به دیوار میگیرد که نیفتد.. دستش خونی ست و سرفه میکند..
گوش هایم کیپ شده.. از صدای تیر و فشنگ
بغض گلویم را چنگ می اندازد..
محمد کجاست؟؟
تمام بدنم میلرزد...
تا میخواهیم به سمت فاطمه برویم، دو مرد دیگه سر میرسند و فاطمه بازهم تلاش میکند خودش را سر پا نگه دارد... سحر بیشتر مواظب من است...
زبانم بند امده و چیزی نمیتوانم بگویم.. مرد ها فکر میکنند که فاطمه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد.... اما فاطمه یک تیر دیگر به پای مرد میزند... مرد در خود میپیچد... سحر تیری به قلب مرد میزند که در جا میمرد..
مرد دیگر عصبانی، تیری به فاطمه میزند.. فاطمه دیگر نمیتواند خودش را سرپا نگه دارد و بعد از چند سرفه به زمین می افتد...
از درد چشمهایم را می بندم و قطره ی اشکی از چشمم سرازیر میشود..
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_100
✍ #زینب_قائم
حالا بهتر مرد را میبینم که مقابلمان ایستاده است...
با درد نگاهی به فاطمه که روی زمین افتاده، میکنم...
دو تیر به سمت راست قفسه سینه ی فاطمه خورده.. یکی به کتف و سه تیر به شکمش..
اما انچه از پایش در اورده، تیری ست که در گردنش خزیده است... تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد.. چند بار دیگر سرفه میکند و لب هایش تکان میخورد... بعد در حالی که دستش روی سینه اش مانده چشمانش را میبندد و جان میدهد.
مرد مقابلمان ایستاده و با خشمی که در چشمانش میجوشد.. مارانگاه میکند
سحر من را پشت خودش میفرستد و اسلحه ش را به سمت مرد میگیرد و وقت به مرد نمیدهد.. شلیک میکند.. تیر در سینه مرد می نشیند..
مرد فریادی خفه میکشد و با تفنگش تیری میزند که از کنار گوشمان رد میشود...
تیر بعدی مرد به شونه سحر میخورد... از درد چشم هایش را چند لحظه ای میبندد..
مرد به من نگاه میکند... وقت ندارم.... دیگر طاقت ندارم سحر را هم برود....
تفنگ را از دست سحر میگیرم.
باید بفهمم چرا یه مرد زورش به زن رسیده و جلویمان ایستاده.. سحر با دست سالمش گوشه ی چادرم را میگیرد و با التماس نگاهم میکند.. میدونم من دستش امانتم و نگرانم است.. با پلک زدن بهش این اطمینان را میدم
نمیدانم چجوری شلیک کنم... دستم رو روی ماشه میگذارم
یاد حرف یکی از اساتید می افتم:
_اگه یه موقع خواستید شلیک کنید... ذکر یا زهرا را بگید و شلیک کنید.. خود حضرت زهرا کمکمتون میکنه
یا زهرایی گفتم و شلیک کردم..
تیرم درست در قلبش میخورد... شوکر سحر را برمیدارم. و به سمتش میگیرم. بعد از ناله ای بیهوش میشود
به سمت حال میروم
همینکه نگاهم به حال میافتاد... قلبم میریزد..
صدای شلیک اخر، نسترن که به محمد شلیک کرد در فضای خونه میپیچد..
مات و مبهوت مانده ام... یک نگاهم به محمد است و یک نگاهم به نسترن که با لبخندی تمسخر آمیز نگاهم میکند...
پیکر غرق در خون محمد، جلویم روی زمین افتاده... جیغ میکشم:
_چیکار کردی؟
نسترن با اون کفش پاشنه بلندش، تفنگ به دست به سمتم اومد:
_کاری که باید خیلی وقت پیش انجام میدادم..
برادرت خیلی لجباز بود.. شبیه خودته
خنده ای شیطانی کرد که من حس کردم او خود شیطان است..
سحر بلند شده بود و با چشمهایش التماس می کرد که جلو نروم ولی من به قول نسترن لجباز بودم دوست داشتم در خطر قرار بگیرم
و به سمتش رفتم و تا خواستم فریاد بزنم.. مچ دست چپم را میگیرد و میپیچاند و بعد روی زمین پرتم میکند..
درد مچم را در برمیگیرد... تا میخواهم بلند شوم با کفش پاشنه بلندش لگدی به قفسه سینه ام میزند که از درد چند ثانیه نفسم میرود..
میخندد ومیگوید:
_یه آشغالی مثل محمد... یه عوضی عین تو
باید بمیرین... شما ادم نیستین
سعی میکنم دستم را ستون خودم کنم و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگدش در صورتم مینشیند و دهان و بینی ام پر خون میشود..
از دست دادن محمد کاری کرده که درد جسمی ام را حس نکنم
_میدونم کار خطرناکی کردم و خودم و توی خطر انداختم.. اما نتونستم از کشته شدنش بگذرم...
جلو می اید و چانه ام را در دستش میگیرد:
_داداشت لیاقت من و نداشت... حیف من که یه مدت دنبالش بودم..
سکوت میکنم... از درد نمیتوانم بلند شوم..
سحر نگران نگاهم میکند و میخواهد به کمکم بیاید که اشاره میکنم نیا
یقه ام را میگیرد و بلندم میکند ومحکم به دیوار میکوبم... حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده...
با خشم میگوید:
_اره شما مسلمان و ادم نیستین...هر کاری کنید ادم نمیشد..... لیاقت ندارین... باید بمیرین... دنیا جای شما ها نیست
صدای همهمه مردم از بیرون می اید... احتمالاً ببا شنیدن صدای تیراندازی آمدند ببینند که چه خبر است
نسترن با شنیدن صدا میفهمد که شاید گیر بیفتد برای همین بیخیالم میشود و پرتاب می کند و می رود..
کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه خون از دهانم میریزد و چشمانم سیاهی میرود..
درد جسمی زیادی را تحمل میکنم ولی باز دردی بزرگتر از این است.
نسترن به طرف در پشتی میرود که فاطمه انجا شهید شده.. چشمم به پیکر غرق در خون محمد می افتد که چند قدمی من روی زمین است..
خشم سرتاسر بدنم را فرا میگیرد... دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود..
اگه بخواهد برود باید از روی جنازه ی من هم رد بشه.
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
﷽
🔸صلوات ضراب اصفهانی، صلواتی پر فضیلت است که از جانب مولا صاحب الزمان علیه السلام به ما رسیده است.✨
این صلوات حکایت جالبی دارد:
ابوالحسن ضرّاب اصفهانی یکی از دوستداران امام عسکری علیه السلام بوده است.
او حدود بیست سال بعد از شهادت امام عسکری علیه السلام، از اصفهان به مکه آمد به امید اینکه بتواند نشانی از حضرت مهدی علیه السلام پیدا کند.
در مکه به طور اتفاقی با پیرزنی آشنا شد که سالها در خانه امام عسکری علیه السلام خدمتگزاری میکرده است.
با دیدن چندین معجزه به او ثابت شد که آن پیرزن با حضرت مهدی علیه السلام نیز در ارتباط است.👌
📌آن پیرزن چند پیغام از جانب حضرت برای او آورد و از جمله آنها این بود که:
هر وقت میخواهی بر پیامبر صلی الله علیه و آله صلوات بفرستی بر او و بر جانشینهایش اینگونه صلوات بفرست...
و بعد به او دعایی را آموخت که امروز در بین ما مشهور به صلوات ضراب اصفهانی است.🌱
👈 صلوات ضراب را همیشه میتوان خواند، اما یکی از بهترین اوقات آن، عصر روز جمعه است.
🔻سید بن طاووس در کتاب جمال الاسبوع مینویسد:
اگر روز جمعه به خاطر عذری تعقیبات نماز عصر را به جا نیاوردی،
ابداٌ این صلوات را ترک نکن؛ به خاطر مطلبی که خدای بزرگ ما را از آن آگاه فرموده است.
📚 جمال الاسبوع ص۴۹۴.
#توسلات_مهدوی
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_101
✍ #زینب_قائم
تمام کمر و قفسه سینه تیر میکشد..... اما باید بلند شوم وقتی با تکیه بر دیوار روی پاهایم می ایستم درد شدت می گیرد و با وجود دردی که با هر نفس در سینه ام می پیچد.. به طرف درپشتی میروم
سحر دستش را روی شانه تیر خورده لش نگه داشته و نگاهم میکند
نسترن هنوز در را باز نکرده، که از پشت روسری اش را میگیرم و میکشم که با کمر روی زمین می افتد و قبل از اینکه بلند شود وبه طرف در بیاید مقابل در می ایستم...
نسترن با وجود دردی که دارد بلند میشود و تفنگش را جلوی من می گیرد:
_برو اون ور... وگرنه تو هم مثل داداشت میشی
خونی که از ضربه های نسترن در دهانم جمع شده را تف می کنم روی صورتش...
عصبانی میشود و داد میزند:
_گمشو اون ور آشغال
پوزخندی میزنم:
_بیا میتونی از روی جنازه منم رد شی.. منم ببر همونجایی که داداشم و بردی
_باشه شانس زنده ماندن داشتی ولی خودت نخواستی....
و ماشه را میفشرد.. چشمانم را می بندم و می خواهم شهادتین را بخوانم... اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد... چشمانم را باز می کنم.. خشابش خالی شده.. برای اینکه اعصابش را خورد کنم و حرصش را در بیارم، میگویم:
_همه اش را خرج محمد کردی!... چیزی برای من نموند!
میخواستم حرصش را در بیارم ولی انگار با گفتن این جمله دل خودم را بیشتر آتیش زدم..
به طرفم حمله ور میشود که سحر از پشت هولش میدهد که با کمر روی زمین می افتد..
دوباره بلند میشود... نگاهش به سحر می افتد... دندون قروچه ای میکند و میخواهد مشتی به صورت سحر بزند که مشتش را در هوا میگیرم
با ریحانه کلاس رفتم و تا کمربند قرمز را گرفتم... خیلی ساله از وقتی که رفتم گذشته، ولی هنوز قدرت تکواندو را دارم..
تا بخواهد تصمیم بگیرد با زانویم به شکمش می کوبم.. از درد خم میشود.. با یک ضربه به قفسه سینه اش هولش میدهم.. تا روی زمین بیافتد..
این کارم خطرناک بود چون ممکن بود که نسترن ایست قلبی کند و مطمئن بودم که زنده نسترن برای ایران مهمتر است..
فکر کنم یکی از دنده هام شکسته است... چون دردش غیرقابل تحمل است فعلاً وقت ناله کردن و گلایه ندارم.. هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم هیچ جایی برود..
حالا افتاده است کنار تفنگش قبل از اینکه دستش به تفنگش برسد.. چطوری به دستش لگد میزنم که صدای استخوان هایش را می شنوم.. جیغ میکشد و ناسزا می گوید..
اینطوری نمیشود باید طوری بیهوشش کنم که تا یکی دو ساعت دیگر بهوش نیاید تا همکاران محمد برسند....
یادمه یکبار ریحانه داشتیم با استادمون در مورد هنرهای رزمی تکواندو صحبت میکردیم
میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از اینکه ورزش باشند وحشی گری هستند میگفت علیرغم اینکه ورزش های شرقی که اخلاق مداری در آنها حرف اول را میزند در ورزش های بوکس یا کشتی کج معیار فقط کتک زدن فرد تا حد مرگ است..
میگفت بازی های انسان تنها یک قاعده دارد.. حریفت را تا حد مرگ بزن
حالا هم باید نسترن را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود
با نوک کفشم به گیجگاهش ضربه میزنم
گیج می شود و نمی تواند از جایش بلند شود
اسلحه اش را برمی دارم و روی سرش میگذارم:
_بشین سرجات!!
صدای گفت و گوی مردم بیشتر شده و حالا از گفتگوی چند مرد عرب متوجه میشوم که چند نفر به خانه امده اند.. بعید نیست از افراد نسترن باشند..
ناگهان دست نسترن را میبینم که به طرف دهانش میرود... سحر سریع میفهمد و با اسلحه اش به پشت سرش میزند که قرص از دستش می افتد... میخواسته خودکشی کنه.. محاله بذارم
چند مرد از اتاق وارد راهرو میشوند..
فریاد میزنم:
_جلو نیاین!
اسلحه را اما از سر نسترن بر نمی دارم.. اگر خودی هم نباشند.. نسترن گروگان من است و نمی توانند به من آسیب بزنند.
یکی از مرد ها به سمت سحر می رود.. انگار سحر را می شناسد
سحر به سمتم می اید و می گوید:
_زهرا اینا همکارای منن... اروم باش..
اعتماد میکنم و با پا لگدی به نسترن میزنم:
_این خدمت شما
مردها نفس راحتی می کشند یکی از زن ها به نسترن دستبند میزند و او را بلند میکند هنوز درد دارد و ناله میکند..
خودم هم به لطف او زیاد خوب نیستم تمام بدنم درد میکند و علاوه بر درد جسمی ام درد روحی هم دارم
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_102
✍ #زینب_قائم
زنی که میخواهد نسترن را ببرد، نگاهی به من می اندازد و می پرسد:
_انتی زینه؟
«تو خوبی؟»
جمله ای ساده راپرسید.. ولی بخاطر اتفاقاتی که افتاد، تمام کلمات و معناییشان از سرم پرید.. انگار یک بچه ی کلاس اولی بودم... نتوانستم بفهمم که چه چیزی را پرسید..
برای اینکه حرفش رابفماند، دوباره پرسید:
_خوب؟
از درد صدایم در نمی امد، فقط سری تکان دادم
مرد ها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود، که احتمالا دارند مردم را متفرق میکنند..
خودم را به ظرف پیکر بی جان نساء میکشانم... دلم میخواهد نساء صدایش کنم..
کاش در دلم برای براورده شدن ارزویش آمین نمی گفتم.... چقدر شهادت را دوست داشت..
چه لبخند شیرینی روی لب هایش نشسته..
بوسه ای روی پیشانی خونی اش می کارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم..
پیکر محمد هنوز روی زمین است.. رمق از پاهایم میرود و روی زمین می افتم...
حالا نمیدانم از درد جسمم ناله کنم و به خود بپیچم یا درد روحم..
یکی از مرد ها با بیسیم حرف میزند...
دست و پا شکسته حرف هایش را می فهمم
_سقط الرنجه فی اشباک.. هفتاه هنا الان.. لکن شخصین استشهدوا..
«شاه ماهی مون توی تور افتاد... اون دختره هم اینجاست... ولی دو نفر شهید شدند»
و بعد نگاهش را به محمد و نساء دوخت..
خودم را کشان کشان روی زمین، به محمد می رسانم و با بهت نگاهش می کنم... محمد همین چند دقیقه پیش زنده بود و برای چشمک می زد..
به ساعتم نگاه میکنم.. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته... یعنی تمام ان درگیری ها و شهادت دو نفر از عزیزانم در کمتر از یک ربع اتفاق افتاده؟!
هنوز باور نمی کنم که محمد رفته.. چند بار تکانش میدهم.. مثل زمانی که همیشه پشتم بود و در کودکی از سر ترس های بچه گانه ام گریه میکردم و او در آغوشم می گرفت...
دلم میخواست الان هم کنارم بود ودر اغوشم میگرفت و می گفت:
_گریه نداره که... اگه شهید نشیم می میریم..
علی را میبینم که کنار در، مات و مبهوت حال مانده... ساک هایمان از دستش افتاد..
علی ارام به سمت دیگر محمد میرود و دقیقا رو به رویم می افتد..
همینکه که علی روی زمین افتاد، قطره ای اشک از چشمم سرازیر شد و روی لباس خاکی و خونی محمد افتاد..
بغض بدجوری گریبان گلویم شده..
دست های محمد را آرام وبا احتیاط کنار بدنش می گذارم و موهای خرمایی رنگش را ارام با دستانم شانه میکنم..
انگار میان گل های شقایق های وحشی خوابیده و بدنش پر از گل های شکوفه زده
همین چند ساعت پیش میتوانست بخندد، حرف بزتد و برایم چشمک بزند، اما الان ارام و بی صدا خوابیده..
بدنش پر از تیر و ترکش بود... اصلا قابل شمارش نبود.. هر جایی از بدنش را که میخواستم سالم لمس کنم، دستم به گودی کوچکی بود افتاد که داخلش یه تیر بود
راستی ارزوی محمد هم شهادت بود... ای کاش در بین الحرمین روبه روی حرم برای قبولی دعایش، امین نمی گفتم...
چرا خدا آمین های من را پذیرفت؟
اون از نساء و ان هم از محمد
چرا من شهید نشدم
همه رفتند و من ماندم.....
برادرم رفته بود و من مانده بودم؟
الان که دارم فکر میکنم میبینم که محمد به ارزویش رسید.. ارزویش شهادت بود.. با انکه به زبان نگفته بود ولی من ان را در چشمان عسلی اش که هم رنگ چشمان خودم بود، دیدم...
چرا با این همه شباهت من و او شهید نشدم؟
محمد جایی که اربابش شهید شد، به شهادت رسید و به اسمان رفت...
چقدر خوب بود که ادم در کربلا شهید شود...
محمد غریب شهید نشد... محمد در شهر یارش شهید شد
دو نفر از مرد ها یک برانکارد را کنار بدن محمد
می گذارند و به منی که خیره محمد هستم و دارم صورتش را نوازش میکنم، می گویند:
_عفواً اختي... علینا ان ناخد الشهید
«ببخشید خواهرم باید شهید را ببریم»
بلند می شوم... که همزمان علی هم بلند میشود... علی در حال و هوای خودش است... قطره های اشک صورتش را تر کرده... حق دارد که گریه کند... حق دارد که شوکه شود... موقع رفتنش محمد زنده بود والان شهید...
برادرمان چه زود از بینمان رفت
من اما نمی توانم گریه کنم... همه چیز را در خودم می ریزم... چون مطمئنم کسانی در کشورم هستند که بیشتر از من نگرانند
محمد را روی برانکارد می گذارند... و روی بدنش پارچه ای سفید می کشند...
بغض چنان گلویم را می فشارد که میخواهم همینجا بلند بلند گریه کنم...
برادرم چه زود به زیر پارچه سفید رفت!
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
#خوشبحالشون_واقعا🌺❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
دیده و شنیده شده است که اشخاصی در مشاهد مشرّفه به امامی که صاحب ضریح است سلام کرده، و جواب سلام را شنیدهاند!
📚 در محضر بهجت، ج١، ص٦٩
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
10.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چقدر امام مهربونی داریم...
🔹ماجرای عجیبی که در زمان هارون الرشید اتفاق افتاد!
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_103
✍ #زینب_قائم
یاد نساء می افتم.. حتما او را هم می خواهند ببرند.. با تکیه بر دیوار خودم را به محل آسمانی شدنش می رسانم.. یک مرد و یک زن بالایش ایستادند و میخواهند اورا ببرند...
با وجود درد جسمی که دارم، جلو می برم و با اشاره به مرد می فهمانم که خودم کمک میکنم تا بلندش کند.
دوست ندارم دست نامحرمی به نساء بخورد... همان طور که خودش دوست ندارد دست نامحرمی بهش بخورد..
نساء سنگین نیست... ولی سنگینی داغ شهادتش درسینه ام میپیچد و نفسم را میگیرد..
با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکاد میخوابانم..
باورم نمیشد فاطمه ای که یک ربع قبل با هم حرف میزدیم، نماز میخوندیم، و از همسر مفقودش برایم میگفت... الان به آسمان رفته و فرسنگ ها با ما فاصله دارد..
او ساکن آسمان ها شده و من پابسته خاکم..
روی نساء پارچه ای سفید میکشند و راهی آمبولانس می شود... پشت سر زن و مردی که برانکارد محمد را می برند راه می افتم به سمت در.. علی سر به زیر در حیاط ایستاده..
وقتی متوجه ام میشود پشت سرم راه می افتد..
سحر هم با شانه ای باند پیچی کنارم راه می افتد...
به سختی راه می افتم.. هنوز هم از دهنم خون می ریزد.. خودم را از خونه بیرون می کنم
و سوار آمبولانسی می شوم که پیکر محمد را داخلش گذاشته اند..
هیچ کس مانعم نمیشود.. همه از حالم خبر دارند..
سرم را لبه ی برانکارد می گذارم و چشم هایم را می بندم تا همه چیز را فراموش کنم..
ولی نفهمیدم کی بی هوش شدم..
*نساء همون فاطمه ست..
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
📕انشای یک دانش آموز، در مورد ”پول حلال”
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
✓
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay