eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 کتاب «سه دقیقه در قیامت» ✅ تجربه‌ی رفتن به دنیایی دیگر 🔸کتاب «سه دقیقه در قیامت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی روایتی است از خاطرات کسی است که زیر عمل جراحی برای لحظاتی از دنیای خاکی می‌رود و تجربه‌ای نزدیک به مرگ دارد. او در این زمان کوتاه چیزهایی می‌بیند که... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🔴مژده به دوستداران قلم خانم فاطمی نویسنده رمان زیبای "روژان 💥 فروش فایلهای پی دی اف رمان روژان قیمت ٣فصل باهم 50 هزار و قیمت هر فصل بصورت تکی 20 هزارتومان میباشد. 👌💥فصل ٣ (اخر ) رمان جذاب عاشقانه مذهبی روژان هم رسید😍💥 👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست چون بعضی دوستان بعد خرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچ‌وجه راضی نیستن 🌷
هدایت شده از یاحسـ🚩ـین(ع)
🎯 با یه تیر چند نشون بزن هم سفره ، هم رومیزی همه چیزم دارم ازکوچیک تا بزرگ 🔥 هرچی از کیفیتش بگم کم گفتم 🔥🔥 تخفیفم گذاشتیم 😜 فرصت و از دست نده 📲 ثبت سفارش : @Mahvary_1 🌐 آدرس کانال https://eitaa.com/ghalamkar اینستاگرام sarvchaman_ghalamkar
💕💕💕💕💕💕 💕 💕 💕 خودم را گم کرده بودم مگر شعارمان زن زندگی آزادی نبود پس چرا هرلحظه بیشتر احساس اسارت می‌کردم من کجای این ماجرا بودم.... 🔹رمان عاشقانه مذهبی رقص در میان خون 🔹عاشقانه ای پر از فراز و نشیب 🔹زن هایی که به نام آزادی، در اسارت تن ها قرار گرفتند.              🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اثار خانم زهرا فاطمی { تبسم} (رایگان) (فروشی (فروشی) خون جدید😍 پارتگذاری، هرشب ساعت حدود ٢١😍 💕 💕 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 💕                  ‌‌‌‌‌‌                                           💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️ نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) خسته و کوفته چادر را از روی سرم برداشتم و روی زمین پرت کردم _عه لعنتی .من نمیفهمم چادر پوشیدن تو این گرما چه صیغه ایه دیگه. غرغرکنان روبه روی دریچه کولر ایستادم .خرمن موهایم را که به لطف پدر متعصبم همیشه پشت سرم گلوله میکردم تا مبادا یک تار مویم همه را جهنمی کند،باز کردم و با پنجه هایم کمی سرم را خاراندم. اواسط تیرماه بود و هوا به قول مادرم خرما پزون بود. _دلارام دلارام کجا موندی دختر با شنیدن صدای مادر نفسی عصبی کشیدم دو دیقه آدمو راحت نمیزارن. بلند و عصبی داد زدم _اومدم مامان فرصت بده لباس عوض کنم . جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به گیس کردن موهایم. به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. دختری سفید پوست با چشمان درشت مشکی که توسط مژه های پر پشت و بلندم محصور شده بود و ابروهای پرپشت که به لطف تعصب پدر اجازه نداشتم به آن دست بزنم. همه میگفتن چشمهایم شبیه مادرم است و تنها عضو چشمگیر صورتم همان چشمان آهویی ام است و بس.دماغ معمولی و لبهای باریکی داشتم. دلم میخواست لبانم را پروتز کنم ولی چه سود که هرچه دلم میخواست میسر نبود. _دلارام با شنیدن صدای پدر ، چشم از خودم گرفتم و سریع بلوز شلوار ساده ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم. پدرم را دیدم که روبه روی تلویزیون نشسته و اخبار گوش می‌داد. _سلام آقا جون خسته نباشید _علیک سلام. همیشه صحبت های من و پدر به چند کلمه کوتاه ختم میشد برعکس برادرانم مسعودو دانیال! به سمت آشپزخانه رفتم. _سلام _سلام . چه عجب دل از اتاقت کندی _مامان جان فقط بیست دقیقه است من از دانشگاه رسیدما. تا لباسم رو عوض کنم طول میکشه دیگه.همین جمع کردن موهام می دونی کچقدر زمان میبره؟اگر بابا رو راضی میکردی من موهامو کوتاه کنم این همه آماده شدنم طول نمی کشید _خوبه خوبه نمیخواد مس مس کردن خودت رو بندازی گردن موهات. خودت خوب میدونی بابات از موی کوتاه بدش میاد .اگه میتونی خودت برو راضیش کن. به جای این که منو به حرف بگیری بیا برو سفره رو پهن کن بابات گشنشه. ابرو در هم کشیدم _چشم قربان بدون توجه به چشم قره های مادرم سفره را برداشتم و به سمت هال رفتم و سفره را پهن کردم. با کمک مامان سفره را کامل چیدیم‌ _آقاجون بفرمایید نهار هنوز هم مثل قدیم سفره پهن میکردیم و دور سفره مینشستیم. پدرم معتقد بود باید سنت های خوب قدیمی پابرجا بماند. گاهی حس میکنم من اشتباهی سر از این خانه درآورده ام اگر شباهت ظاهریم نبود قطعا به نسبتم با اهالی این خانه باید شک می کردم. از لحاظ اعتقادی و فکری زمین تا آسمان باهم فاصله داریم‌. من هیچ وقت موضوع مشترکی بین خودم و برادرانم و پدرم پیدا نمیکنم تا بتوانم کمی با آنها صحبت کنم. تنها کسی که گاهی به حرف هایم و اغلب غرغرهایم گوش می‌دهد مادرم است. دنیایی که پدرو مادرم برایم ساخته بودند کوچک و محصور بود در دنیای آن ها من دختری بودم که باید در جامعه کر و کور و لال بود تا آسیبی نبینم. تعصبات پدر به دست و پایم غل و زنجیرشده بود. دلم رهایی می خواست . من دنیای آنها را نمیخواستم و دنبال راهی بودم برای فرار. احمقانه بود که فکر میکردم فقط دو قسم زندگی وجود دارد . زندگی پر از تعصب های بی جا و غل و زنجیر به پای زن و زندگی پر از زیباییی و رهایی !! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹 نویسنده :زهرا فاطمی(تبسم) تو محوطه دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم. نگاهم به دخترها و پسرهایی بود که پنجاه متر آن طرف تر درون آلاچیق دور هم نشسته بودند . افشین مشغول حرف زدن بود و بچه ها هرازگاهی صدای خنده شان به اوج می‌رسید. کاش من هم در میان آنها جایی داشتم. افشین و چندنفر دیگر از هم کلاسی هایم بودند. هم کلاسی هایی که دنیایشان با من زمین تا آسمان متفاوت بود. افشین پسری قد بلند و چهارشانه و به قول دریا، هرکولی بود برای خودش. دانشجوی زرنگی نبود ولی بخاطر پولدار بودن و زیبایی ظاهری طرفداران زیادی داشت برعکس من که معدل الف دانشگاه بودم ولی بخاطر پوشش و تعصبات پدرم دوستان زیادی نداشتم .تنها دوست من در دانشگاه دریا بود که آن هم بخاطر متانت و حجاب او بود که مورد قبول پدر واقع شده بود. نگاهم به افشین بود و خودم در دنیای تبعیض ها سر میکردم. با چشمکی که نثارم کرد تازه به خودم آمدم. دستپاچه سرم را به طرف دیگر چرخاندم . دستان عرق کرده ام را به چادرم کشیدم. _خاک برسرت دلارام که انقدر خنگ بازی درآوردی پسره فکر کرد بهش نظر داری. هنوز دچار خوددرگیری بودم که دستی روی شانه ام نشست . با ترس به عقب برگشتم و با دیدن لبخند گله گشاد دریا نفس آسوده ای کشیدم _نزدیک بود سکته کنم دیوونه. با لبخند کنارم نشست _تقصیر من نیست عزیزم ،زیادی غرق فکر بودی با یادآوری گندی که زده بودم اخم کردم و چشمانم را بستم _چیشده دلی جونم؟ عصبی به دریا توپیدم _دلی و کوفت مگه نگفتم ایتجوری صدام نکن خوشم نمیاد. دوست داری منم تو رو دری صدا کنم. لبخندی زد و دستش را به نشانه تسلیم بالابرد _بابا بچه که زدن نداره ،یادم میره خو _یه دکتر خودت رو نشون بده عزیزم ،هنوز زوده آلزایمر بگیری _چشم خانم دکتر چشم غره ای به حاضر جوابی اش رفتم که بی خیال خندید _دکترجون کلاس شروع شد پاشو بریم با یادآوری کلاس و اینکه حالا باید با افشین رو به رو شوم آه از نهادم بلند شد. افشین و دوستش جلو در کلاس ایستاده بودند. سر به زیر با دریا وارد کلاس شدیم و طبق معمول ردیف اول نشستیم .کنار پنجره نشستم و به فضای سرسبز محوطه دانشگاه چشم دوختم. با ورود استاد ،افشین وارد کلاس شد و از شانس خوب من دقیقا پشت سر من نشست. استاد مشغول نوشتن فرمول روی تخته بود.من روی دفتردخط های درهم و برهم می کشیدم. یک تکه کاغذ از پشت سر روی پایم افتاد. تای کاغذ را باز کردم _مورد پسند واقع شدم؟؟؟ با چشمانی گرد شده به متن نگاه میکردم. نمیدانم چرا دلم میخواست برایش توضیح بدهم که از نگاهم منظوری نداشتم و شاید هم ته تهای دلم کمی دلم حرف زدن با افشین را می خواست. _ببخشید من تو حیاط ذهنم مشغول بود و اصلا متوجه نشدم به شما نگاه میکردم. کاغذ را تا کردم و با ترس و نگرانی کنار پایش انداختم. طولی نکشید که دوباره تکه کاغذی روی میزم افتاد _بد شد که! فکر میکردم به چشم دلربای شما اومدم دلارام خانوم❤ نفس کشیدن یادم رفت. حس خوبی به وجودم سرازیر شد. چندبار متن را خواندم و هربار با دیدن قلب کنار اسمم ،گرما وجودم را احاطه کرد. نمیدانم حسم چه بود ولی هرچه بود مرا به وجدآورده بود . دیگر نتوانستم جوابش را بدهم کاغذ را تازده و با احتیاط درون کتابم گذاشتم. _دلارام خوبی؟چرا صورتت قرمز شده؟ لبخندی زورکی به نگرانی دریا زدم و آهست لب زدم _خوبم چیزی نیست. یه خورده کلاس گرمه لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود. انگار جمله آخرم را افشین شنیده بود که سرخوش گفت _استاد جان کولر رو روشن کنیم بعضی از دوستان گرمشون شده؟ دلم میخواست زمین دهان باز می‌کرد و مرا می بلعید.. با خسته نباشید گفتن استاد، سریع کتابم را داخل کیفم هل دادم و با عجله و بدون توجه به دریا از کلاس خارج شدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 🎥 با نوای دلبر دلش گرفته، دلدار گریه کرده عاشق همیشه وقته دیدار گریه کرده یک یا حسین گفته، وا کرده روزه‌اش را آن تشنه که زمان افطار، گریه کرده  🌙 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(تبسم) تمام طول روز خودم را در اتاق محبوس کردم و هرلحظه آن را به افشین فکر کردم و هربار لبخند بر لبم می‌نشست. آنقدر سرخوش بودم که حتی غرغرهای مادرم را به جان خریدم و از اتاق خارج نشدم. در خیالاتم خودم را درکنار افشین می‌دیدم. افشین در نگاهم منجی بود که می‌توانست مرا از این زندگی و یا بهتر است بگویم اسارت،رهایی بدهد. آن شب تصمیم گرفتم برای رسیدن به خواسته ام بجنگم ولی چه خوش خیال بودم که به آرزوی آزادی شب سر بر بالین گذاشتم. همزمان با افشین به دانشگاه رسیدم. کمی از من جلوتر بود. سر به زیر پشت سرش به راه افتادم .نمیخواستم سوتی های دیروزم را به یادبیاورد. جلو در ورودی که رسید ایستاد. با لبخند به سمتم برگشت _خانم ها مقدم تر هستند بفرمایید. طرحی کمرنگ از لبخند روی لبم نشست و همان هم از چشمان تیزبین افشین دور نماند. بی هیچ حرفی اول وارد شدم. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که خودش را به من رساند و با من هم قدم شد. دو حس متضاد گریبانگیرم شد هم خوش حال بودم که در کنارش قدم برمیدارم و هم میترسیدم کسی مرا با او ببیند و پشت سرم شایعه ها ردیف شود. _امروز آزمون داریم خوندید؟ با چشمانی درشت شده بلند گفتم: _چی...............ی؟؟ بلند زد زیر خنده _وا.....ی دختر خیلی باحالی به قرآن. خاک بر سرم دوباره گند زده بودم‌. پاتند کردم تا از او دور شوم. همه ی خنگ بازی هایم در این دو روز نصیب افشین شده بود. با چند قدم بلند خودش را به من رساند _کجا میری خانوم .ناراحت شدی خندیدم ؟حالا ناراحتی نداره که!منو نگاه کن آنقدر از دست خودم شاکی بودم که توجهی به افشین نکردم روبه رویم قرار گرفت و مجبورم کرد بایستم . وقتی دید به زمین زل زده ام، سرش را پایین آورد _دلارام خانوم ببین منو نمیدانم بخاطر لحن صدازدنش بود و یا حسی که قلبم را نوازش کرده بود،هرکدام بود باعث شد زل بزنم به چشمانش. چشمانش برق عجیبی داشت . برقی که آن روزها فکر می کردم بخاطر علاقه و عشق است _من بهت کمک میکنم امتحانت رو عالی بدی .باشه؟فقط کافیه تو کلاس کنار من بشینی؟ نمیخواستم قبول کنم. در خودم توان این را نمی‌دیدم که جلو کنار او بنشینم و تقلب کنم _نه ممنون از کنارش گذشتم _میدونم دیروز من ذهنت رو درگیر کرده بودم که یادت رفته درس بخونی. پس من مقصرم .زشته شاگرد زرنگ کلاس امروز صفر بگیره . باشه؟اگر قبول نکنی هرجا بشینی من پشت سرت میشینم و جواب ها رو واست میفرستم ولی خب ممکنه هردو لو بریم و این درس رو بیفتیم. دوباره بامن هم قدم شد _انتخاب با شماست بانو کدوم؟ درمانده و مستأصل بودم _میشه کنار من راه نرید .ممکنه کسی ببینه _خب ببینه فدای سرت.من مشکلی ندارم _ولی من مشکل دارم آقای سرابی _اوکی .شما نظرت رو برای امتحان بگو من شرّم رو کم می کنم. _باشه .کمکتون رو قبول میکنم. _پس با اجازه چشمکی زد و با چند قدم بلند از من دور شد. لبخند بر لبم نشست. خوش خیال بودم خیلی خوش خیال !!!!!!!  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تبسم) با حسی عجیب وارد کلاس شدم . کف دستم خیس عرق شده بود. وقتی افشین صندلی کناری را اشغال کرد همه نگاهها بین ما می چرخید. جرات نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم و نگاه پر از سوال بقیه را بخوانم. _چیه مثل جغد زل زدید به من ؟سرتون به کار خودتون باشه. با حرف افشین، سنگینی نگاه ها از روی من برداشته شد. نفس راحتی کشیدم. استاد برگه های امتحان را روی میز گذاشت. نگاهم میخ سوالات بود. آه از نهادم بلند شد. استاد مشغول پاسخ دادن به سوالات یکی از دانشجوها بود که افشین برگه من و خودش را عوض کرد. خشکم زد. هاج و واج نگاهش می کردم که چشمکی نثارم کرد سرم را پایین انداختم و به جواب ها چشم دوختم. اسمم را بالای برگه نوشته بود. _چرا خشکت زده خانوم، پاشو برو بیرون ،صبر کن منم بیام. با صدای پچ پچ وار افشین ،برگه را برداشتم و به استاد تحویل دادم و از کلاس خارج شدم. گیج بودم .پاهایم مرا به سمت محوطه دانشگاه می کشید ولی روحم انگار روی همان صندلی و کنار افشین مانده بود. بی رمق روی نیمکت نشستم و به میز زل زدم. کفش های مشکی براقی مقابل دیدم قرار گرفت . نگاهم کم کم بالا آمد شلوار لی مشکی ، پیراهن سفید با خط های ریز مشکی که فیت تنش بود و آستین هایش را تا آرنج تازده بود . _تموم شد؟ به صورت خندان افشین چشم دوختم _چی؟ خاک برسرم که هیز بازی‌م کار دستم داد! _آنالیز کردن بنده! سریع برخواستم و از او دور شدم. در خودم توانش را نمی‌دیدم که جوابش را بدهم. از دست خودم عصبانی بودم ،با همین چندبرخورد حسابی آبروی خودم را برده بودم. توجهی به صدا زدن هایش نکردم و سریع از دانشگاه خارج شدم. تاکسی دربست گرفتم و مستقیم به خانه برگشتم. خانه غرق سکوت بود . خوش حال از اینکه مادرم نیست تا امر و نهی کند به سمت اتاقم پرواز کردم. شدیدا به این تنهایی نیاز داشتم. لباس هایم را عوض کردم و گوشه اتاق نشستم. اتاق ساده ای که فقط یک قفسه کتاب، یک کمد دیواری داشت و یک تخت فلزی ساده! اتاقی بی رنگ و رو که مثل خودم بی روح بود.اتاقی که هیچ شباهتی به اتاق دختری بیست ساله نداشت! با صدای باز و بسته شدن در حیاط از فکر درآمدم. آهی حسرت بار کشیدم . با آمدن مادر ، باید قید گوشه نشینی و فکر کردن به افشین رامی‌زدم. نرسیده صدایش به گوشم رسید _دلارام دلارام بلند داد زدم _اومدم مامان. با اکراه برخواستم و از اتاق خارج شدم. با دیدن چهره بشاش مادر ، ابروهایم بالا پرید _سلام چادرش را روی مبل گذاشت و با لبخند پاسخ داد _سلام عزیزم. خسته نباشی دیگر کم مانده بود شاخ دربیاورم _ممنونم .شما خسته نباشید. اتفاقی افتاده؟ مادرم خندید _نه! مگه قراربود اتفاقی بیفته؟ _اخه خوشحالید، گفتم شاید اتفاق خوبی افتاده. _ان شاءالله قرار اتفاق خوبی بیفته. مادر بی توجه به من ،به سمت آشپزخانه رفت. کنجکاو پشت سرش به راه افتادم _چه اتفاقی؟ _محبوبه خانم رو که میشناسی _بله میشناسم _امروز خونه اشون جلسه قرآن بود. خواهرش مریم خانم بعد جلسه قرآن ازم اجازه خواست بیان خواستگاری تو واسه تک پسرشون. چه پسری!ماشاء الله خدا حفظش کنه. محجوب ،متدین و باخدا. همون دامادیه که آرزوش رو داشتم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(تبسم) مادر از حسنات پسر مریم خانم می‌گفت و من هر لحظه بیشتر عصبانی می‌شدم. نمی‌توانستم اجازه بدهم کسی شبیه پدرم را برایم لقمه بگیرند. با عصبانیت گفتم: _من نمیخوام ازدواج کنم. مادر که با حرف من تعجب کرده بود، کم کم ابروهایش یک دیگر را به آغوش کشیدند _مگه به دل توئه! نظر بابات شرطه که اونم حتما موافقه. کی بهتر از آقا بهراد. _مامان جان .مگر بابا قراره با اون یک عمر زندگی کنه که نظر بابا مهمه! من بمیرمم با این آقا بهرادتون ازدواج نمی‌کنم. _خجالتم خوب چیزیه والا!! عصبانی به سمت اتاقم پاتند کردم و در را به روی همه غرغرهای مادرم کوبیدم. گوشه اتاق نشستم و زیر گریه زدم. آن لحظه پر از غم ،نفرت و عصبانیت بودم. از خانواده ام نفرت داشتم که اجازه نمی‌دادند خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همه این بیست سال زندگیم را تحت اختیار آنها بودم . هرچه خریدند پوشیدم هرچه گفتند اطاعت کردم بیست سالم بود و هیچ اختیاری از خودم نداشتم. حالا میخواستند آخرین تصمیمشان را بگیرند. خودشان ببرند و بدوزند و به تن من بخت برگشته کنند. ولی محال بود این بار تن به خواسته‌شان بدهم. کاش من هم پسر بودم ! آن وقت می‌توانستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم مثل برادرانم. همیشه اجازه داشتند برای خودشان تصمیم بگیرند از نوع لباس پوشیدن گرفته تا انتخاب رشته دانشگاه و انتخاب همسر!! آن شب مادر هرچه اصرارکرد از اتاق بیرون نرفتم و تا نزدیکی های صبح به حال خودم بی صدا اشک ریختم. هوا گرگ و میش بود که خواب مهمان چشمانم شد. با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. به کل فراموش کرده بود که دانشگاه کلاس دارم . با دیدن یادآور گوشی با عحله برخواستم تا آماده شوم. با دیدن چشمان قرمز و متورمم، آه از نهادم برخواست. حال با این چهره داغان چه باید می کردم. به سمت سرویس بهداشتی دویدم صورتم را چتدین و چندبار با آب سرد شستم تا کمی از پفش بخوابد. سریع آماده شدم و بدون اینکه با کسی در خانه هم کلام شوم و یا صبحانه بخورم از خانه خارج شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم. وقتی که به دانشگاه رسیدم کلاس اولم را از دست داده بودم. دلم از گشنگی مالش می رفت. از دیروز ظهر تا الان در درون خود چیزی ندیده بود و حال مثل حیوانی درنده به معده ام چنگ می‌ انداخت. از بوفه دانشگاه قهوه و کیک خریدم سر جای همیشگی ام روی نیمکت نشستم. به بخار قهوه چشم دوختم . امروز با آن قیافه تابلو تا غروب کلاس داشتم . دلم میخواست سرم را به میز بکوبم. از ته دل دعا میکردم حداقل کلاس های صبح کنسل شود تا صورتم به حالت عادی برگردد. جرعه ای از قهوه را خوردم. تکه ای کیک کندم تا به داخل دهانم بگذارم که دستی جلو آمد و تکه کیک را از دستم گرفت. نگاهم را بالا آوردم و با افشین رو به رو شدم. بدون اینکه اجازه بگیرد کنارم نشست و لیوان قهوه ام را برداشت و بدون تعارف خورد. _چرا کلاس استاد رمضانی نیومدی؟ انگار در خواب به سر می بردم . دستش را مقابل صورتم تکان داد _کجایی خانوم ؟ صدامو می شنوی؟ گیج گفتم _دیر رسیدم _چرا قیافت این شکلیه ؟گریه کردی؟ با یادآوری قیافه ام، بغض کرده سرم را پایین انداختم. با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _نه _از صدات کاملا مشخصه. پاشو ببینم روبه رویم ایستاد _پا میشی یا دستت رو بگیرم و به زور بلندت کنم. با ترس برخواستم _قیافشو نگا. دنبالم بیا کارت دارم _من جایی نمیام _میخوای با همین قیافه تابلو که از صد فرسخی مشخصه تا صبح گریه کردی ، بری کلاس و مضحکه بچه ها بشی. سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب ، بیا بریم کمی تو خیابون بچرخیم تو هم بگو چرا دیشب گریه کردی منم قول میدم کمکت کنم. استاد حسینی نیومده و کلاس تعطیله. البته اگر به من اعتماد داری ؟ آن لحظه آنقدر از لحاظ روحی و فکری متزلزل بودم که به درخواستش اجابت گفتم و با افشین همراه شدم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تبسم) با افشین همراه شدم. سوار ماشین مدل بالایش که شدم کمی ترسیدم. نکند مرا به جایی ببرد و سر به نیستم کند. صدای موزیک ملایمی در اتاقک ماشین پیچید. صورتش را به سمتم چرخاند _اگر میترسی برو پایین من حوصله بچه ها رو ندارم. با تعجب نگاهش کردم . از کجا فهمیده بود که ترسیده ام _نمیترسم _واسه همین چسبیدی به در ماشین ؟یک نگاهی به دستت بکن ؟چنان محکم دستگیره رو چسبیدی انگار میخوای از جا درش بیاری! ببین من فقط بخاطر حال خودت گفتم بیا بریم هنوز راه نیفتادم اگر میترسی برو پایین منم برم به کارم برسم. خجالت زده از در کمی فاصله گرفتم و با بند کیفم بازی کردم _ممنون که به فکرمنید .من از شما نمیترسم .بریم _آباریکلا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. یکی دو ساعت بدون اینکه حرف بزنیم فقط در خیابان ها را گشتیم. چشم دوخته بودم به خیابان . خیلی وقت بود به این خیابان های بالا شهر نیامده بودم. اینجا انگار زندگی رنگ دیگری داشت. دخترها بی قید در خیابان قدم می زدند . اکثرشان حجاب درستی نداشتند . با این حال شاد بودند خیلی شادتر از من. دوستانم همیشه میگفتند غیر مذهبی ها شادترند . انگار حق با آنان بود. ماشین که کنار خیابان پارک شد ، از دید زدن خیابان دست کشیدم و به افشین نگاه کردم. با لبخند نگاهم میکرد. _خوبی؟ _خیلی بهترم ممنونم _خوبه. اون سمت خیابون کافی شاپ دوستمه .بریم اونجا هم یه چیزی بخوریم و هم تو بگی چرا دیشب گریه کردی.چطوره؟ به کافی شاپ چشم دوختم. تیپ و ظاهر من اصلا به آنجا نمیخورد. آنجا برای دخترهای باکلاس بالاشهری بود نه من! _خب ..... راستش.... _حرفتو بزن ؟اونجا راحت نیستی بریم جای دیگه سریع گفتم _نه بحث راحتی نیست. میترسم با این تیپ بیام و باعث خجالت شما بشم. _دیوونه ای دختر. بیا پایین ببینم .چقدر خودت رو دست کم گرفتی بابا. کی بهتر از تو خنگول من!! خنگول من!!!! به من حس مالکیت داشت و چقدر برایم دلنشین بود. لبخندی زده و همراه او واردکافی شاپ شدم. چیدمان داخلی آن کلاسیک بود . یک سمت آن پر از پنجره بود که به خیابان دید داشت و سمت دیگر آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ از لبخندهای دختران و پسران. یک گوشه کافی شاپ با قفسه هایی پر از کتاب های رنگی نما گرفته بود. دلم میخواست همه آن کتاب ها را بخوانم . صدای موزیک بی کلام آرامش بخشی در فضا پیچیده بود _کجا بشینیم _کنار کتاب ها چطوره؟ _خوبه .تو برو بشین عزیزم. دوستم رو ببینم برمیگردم. _باشه. راحت باشید. دنج ترین قسمت کافی شاپ همین قسمت بود . نگاهی به کتاب ها انداختم . کتاب شعر سهراب سپهری را برداشتم . روی صندلی نشستم و شروع کردم به خواندن شعر های سهراب. همیشه عاشق کتاب بودم مخصوصا شعر و رمان. هربار که میخواستم کتاب بخرم ،مادرم گوشزد می‌کرد که پولم را هدر ندهم و به جای کتابهای خیالی ،کتاب درسی بخوانم . غرق خواندن شعر ها بودم که افشین روی صندلی روبه رویی نشست. _غرق نشی خانوم! با لبخند کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. _من عاشق کتابم، مخصوصا اگه شعر باشه. الان که دیدم اینجا پر کتابه از خود بی خود شدم.اصلا حواسم نبود قبلش از دوستتون اجازه بگیرم _اجازه نمیخواد. هر کدوم رو دوست داری بردار واسه خودت. _از سخاوت شما ممنونم ولی از جیب خلیفه میبخشید _خلیفه منم دیگه شما هم ملکه من . دوستمم نهایتش میشه وزیرم حرفش که تمام شد زد زیر خنده .لبخند برلبم بود ولی ذهنم درگیر کلمه ملکه بود. کاش واقعا من ملکه زندگی او می بودم. از افشین برای خودم بتی ساخته بودم که با هر حرفش پر و بال می گرفتم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
این کانال مرزهای آشپزی رو جا به جا کرده😱 🔹اگه میخوای عطر غذاهات همه رو متعجب کنه😯 🔹اگه میخوای همه از دستپختت تعریف کنن و توی فامیل حرف اول رو بزنی🤩 میرزا ادویه برای همین اینجاست👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/733479560C235519af04 تا لینکشو برنداشتم سریع بهش سر بزن😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افشین قهوه و کیک سفارش داد _بفرمایید _ممنونم _حالا میگی چی باعث شدکه با اون حال بیای دانشگاه؟ با یادآوری ماجرای دیروز آه از نهادم بلند شد _قراره واسم خاستگار بیاد _این که آرزوی هر دختریه! عصبانی گفتم _آرزوی هردختریه با کسی که دوسش داره ازدواج کنه ،نه اینکه خانواده اش مجبورش کنند. _خب حق با توئه اجبار اصلا خوب نیست حتی اگر از طرف پدر و مادر باشه. چرا باهاشون حرف نمیزنی ؟ پوزخندی زدم _دلتون خوشه ها! فکر میکنید حرف نزدم ؟به مامانم میگم جواب من منفیه. میگه نظر تو مهم نیست افشین به صندلی تکیه داد و دستانش را به آغوش کشید. _به بابات بگو به خواهر یا برادرت _خواهر که ندارم .دوتا برادر دارم که رو حرف بابام حرف نمیزنند. بابای من یک سری قانون و قواعد واسه خودش داره. توجهی به حرف دخترش نداره چون به نظرش زن ها عقلشون کمه! با صدای خنده افشین با عصبانیت نگاهش کردم _خنده داره؟ _ببخشید عزیزم . _برای شما خنده داره ولی برای من ..... بغض اجازه نداد حرف بزنم . سرم را به زیر انداختم . _دلارام منو ببین. نم اشک زیر چشمانم را گرفتم و به افشین چشم دوختم _قربونت بشم ،اشک ریختن نداره که .من کمکت میکنم .باشه؟ _هیچ کس نمیتونه کمکم کنه. همیشه مامات و بابام برای بریدن و دوختن .منم مثل یک مترسک فقط پوشیدم. هیچ وقت اختیاری از خودم نداشتم.همه چیز اجبار بوده، اجبار. _دلارام به من اعتماد کن. اگه کاری که میگم رو انجام بدی حتما از شر خواستگارت راحت میشی امیدوار به او چشم دوختم _چه کاری؟ _شماره خواستگارت و یا محل کارش رو پیدا کن . قبل اینکه قرارخواستگارس رسمی بشه بهش بگو یک نفر دیگه رو دوست داری.مطمئنم بی خیالت میشه. نمیتونم دروغ بگم _اولا دروغ مصلحتی که ایرادی نداره .دوما حرفت دروغ نیست چون از چشمات میخونم منو دوست داری. بالاخره از قدیم گفتن دل به دل راه داره. چشمانم بیشتر از آن توان درشت شدن نداشت. لبخند گله گشادی روی لبانش بود. انگار مرا تسخیر کرده بود و همه حس هایم را می فهمید. _من باید برم ،دیرم شد سریع برخاستم گوشه چادرم را گرفت _کجا میخوای فرار کنی . میخوای بگی دوسم نداری و اشتباه کردم باشه _نه دست روی دهانم گذاشتم و چشم بستم .خاک برسرم دوباره سوتی داده بودم. مردانه خندید _بشین عزیزم .کیکت رو بخور ،خودم میرسونمت. همه چیز به سرعت گذشته بود. بر چشم برهم زدنی علاقه ام به افشین لو رفته بود و افشین........... ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
کل روز را با افشین در خیابان ها چرخیدیم. آنقدر مزه پرانده و شوخی کرده بود که از خنده دلدرد گرفته بودم. از همان روز دوستی پنهانی من و افشین آغاز شد. افشین مرا زیادی بلد بود و شاید جنس حماقت من را خوب می شناخت. به اصرار افشین شب که به خانه رسیدم شماره مادر بهراد را یواشکی از گوشی مادر برداشتم و برای افشین فرستادم.شب با خیالی آسوده بدون توجه به اینکه روزم را با یک غریبه گذرانده بودم،بخواب رفتم. صبح با اشتیاقی وصف ناپذیر آماده شدم و به دانشگاه رفتم. در محوطه دانشگاه افشین را دیدم که کنارچندتا از دانشجویان ایستاده و با آب و تاب ماجرایی را برایشان شرح می دهد. با دیدن من برایم دستی تکان داد و اشاره کرد به سمتش بروم. حسی شبی پرواز وجودم را پر کرد. نگاه متعجب پسرها و اخم یکی از دخترا زیادی به مذاقم خوش آمده بود‌. _سلام به همگی بعضی ها با اکراه و بعضی ها با رضایت جوابم را دادند. افشین کنارم ایستاد _سلام عزیزم‌ . دلارام جان اگر دوست داشته باشی میتونی به گروه ما ملحق بشی. نگاهی به همه انداختم . اخم های درهم الناز نگاهم را معطوف خودش کرد. به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم ،از اینکه مورد توجه افشین بودم به خودم می بالیدم و ناراحتی مغرورترین دختر کلاس نه تنها برایم پشیزی ارزش نداشت بلکه باعث خوش حالیم نیز بود.از اینکه افشین مرا به الناز ترجیح داده بود باعث افتخارم بود. _بله حتما باعث افتخارمه! افشین بچه ها را معرفی کرد و من ابراز خرسندی کردم از آشناییشان. وقتی همراه اکیپ افشین و در کنار افشین وارد کلاس شدم پچ پچ بچه ها شروع شد. حق داشتند دختر چادری و مثلا مذهبی کلاس کجا و اکیپی که بی قید و بند بودند کجا. آن روزها من خودم را به حماقت زده بودم. افشین به بهانه اینکه از دوستان قدیم بهراد است شماره تلفن همراه بهراد را از مادرش گرفته بود. همان روز شماره را به من داد قرارشد من با مهراد تماس بگیریم و قبل از اینکه به خواستگاری بیایند از علاقه ام به افشین ، بگویم. ان روز وقتی به خانه برگشتم،هنوز بحث ازدواج من داغ بود. پدرم مصمم بود که من عروس خانواده کیانی بشوم. بین دو راهی بدی گیر افتاده بودم از یک طرف علاقه ام به افشین و از طرفی حس بدم نسبت به تماس با بهراد. از حرف هایشان فهمیدم آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته شده است. فقط دو روز فرصت داشتم تا خودم را نجات بدهم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط دو روز فرصت داشتم تا خودم را نجات بدهم _(سلام روزتون بخیر فروتن هستم. اگر امکان داره امروز حضوری ببینمتون باید در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم). بدون لحظه درنگ پیامک را ارسال کردم. میترسیدم به کارم فکر کنم و پشیمان شوم. حالا که پیام ارسال شده بود استرس به جانم نشست. طول و عرض اتاق را قدم می زدم وناخواسته پوست لبم را می کندم. با شنیدن صدای کوتاه پیامک،باشتاب به سمتش رفتم. _علیکم سلام ، به جا نمیارم.ممنون میشم کاملتر خودتون رو معرفی کنید. با عصبانیت برایش تایپ کردم. _همون دختر بدبختی هستم که قراره برید خواستگاریش! لعنتی بر شیطان گفتم و پیام را پاک و دوباره نوشتم _دلارام فروتن هستم .همسایه خاله‌اتون، خانم حسینی! طول نکشید که جواب داد _عذرخواهم به جا نیاوردم. من درخدمتم. بفرمایید کجا و چه ساعتی؟ _خیلی ممنون. کافی شاپ نزدیک دانشگاهم،فردا ساعت ۱۰ فردا لوکیشن رو میفرستم واستون. _اوکی. ممنون .یاعلی گوشی را کنار گذاشتم و با آرامش روی تخت دراز کشیدم و به فردا فکر کردم. کم کم خواب مهمان چشمانم شد. صبح سپیده نزده بیدارشدم. استرس داشتم و ورزش کمی حالم را مساعد می‌کرد. _دلارام نمازت رو خوندی؟ نگاهی به مادرم که چادر سفید به سر داشت انداختم دلم میخواست مثل او نماز بخوانم ولی سر لج بازی با پدر و مادرم بی خیالش شدم. _نه _نمازت الان قضا میشه دختر ،بجنب از این که همیشه برایم تصمیم می گرفتند عصبانی بودم. بی اعتنا به حرف مادرم شروع کردم به دویدن. مادر که دید من مشغول دویدن هستم زیرلب غرغری کرد و به داخل خانه رفت. آنقدر دویدم که سینه‌ام به خس خس افتاد شدیدا می سوخت. لبه حوض نشستم و نفس های عمیق می کشیدم _کسی نیس بگه دختر مگه تو مسابقه دو شرکت کردی که به خودت رحم نمیکنی.اه!! هوا که کاملا روشن شد به داخل خانه برگشتم. به سمت اتاقم می رفتم که مادرم گفت _بهتر نبود اول نمازت رو میخوندی بهد ورزش می کردی؟از خدا بترس! _مامان جان خدا از حق خودش میگذره ولی از حق الناس نمیگذره. خدا شاید از گناه نماز نخوندن من بگذره ولی از گناه اونایی که غیبت نمی کنند نمیگذره. مادرم ناراحت شد _دستت دردنکنه، من شدم غیبت کن؟ از خودم بدم آمد حق نداشتم او را برنجانم _مامان جان منظورم به شما نبود کلی گفتم. من غلط بکنم به شما توهین بکنم. گونه اش رو بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سریع آماده شدم و از خانه بیرون زدم. اول از همه باید با افشین صحبت می کردم. او بهتر می توانست کمکم کند تا با بهراد روبه رو شوم. تو محوطه دانشگاه به دنبال افشین گشتم ولی خبری از او نبود. ده دقیقه مانده بود به شروع کلاس. با عجله به سمت کلاس رفتم. افشین کنار الناز نشسته بود و باهم بگو و بخند راه انداخته بودند. حس بدی گریبانگیرم شد.اخم کرده و روی صندلی کنار دریا نشستم. _سلام _به به ببین کی اینجاست؟ چه عجب ما رو هم تحویل گرفتید خانوم خانوما حوصله متلک های دریا را نداشتم. _اگر میخوای متلک بندازی برم؟ نیم خیز شدم بلند شدم که چادرم را گرفت _بی جنبه نبودیا .بشین! دیگه چیزی نمیگم. سرجایم نشستم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. خنده های افشین و الناز از فکرم بیرون نمی‌رفت. افشین صدایم زد _خانم فروتن توجهی به حرفش نکردم. _خانم... با صدای بلندتری میخواست صدایم بزند که استاد وارد شد و حرفش نیمه تمام ماند. حواسم در کلاس نبود . ذهنم حسابی مشغول بود از یک طرف قرارم با بهراد و از طرفی افشین. از صحبت های استاد هیچ چیز نفهمیدم. با ضربه ای که دریا به پهلویم زد به او نگاه کردم _کجا سیر میکنی ؟کلاس تموم شد، پاشو بریم. پشت سر استاد از کلاس خارج شدیم. _خانم فروتن صدا زدن افشین وسط سالن مرا مجبور به توقف کرد .نمیخواستم جلب توجه کنم. به عقب برگشتم و سوالی نگاهش کردم. روبه رویم ایستاد و نگاهی به دریا انداخت _اگر امکان داره میخوام تنها باهاتون صحبت کنم. دریا با اجازه ای گفت و از ما دور شد _بفرمایید آقای سرابی؟ _از کی تا حالا من سرابی شدم؟قبلا که فقط افشین بودم _کارتون همین بود _دلارام از دستم ناراحتی؟ _مشخص نیست ؟ _عزیزم من کاری کردم که ناراحتی؟ نگاهم به الناز افتاد که با پوزخند نگاهم می‌کرد. _الناز منتظرتونه. یه وقت ناراحت نشه با من حرف می‌زنید نمیدانم کجای حرفم خنده دار بود که زد زیر خنده عصبانی از کنارش گذشتم و به محوطه دانشگاه رفتم. سریع خودش را به من رساند _پس بگو خانم از چی ناراحته! فدای حسودی کردنت. توجهی به حرفش نکردم و به سمت آلاچیق ها رفتم و روی نیمکت نشستم. روبه رویم نشست. _اخم نکن دلم میگیره! نگاهم را به انگشتانم دادم. _مرگ افشین اخماتو واکن _اه، این چه حرفیه اخه؟ _خب عزیز من وقتی هیچ جوره کوتاه نمیای مجبورم قسمت بدم دیگه. دلارام جان یک چیزی میگم آویزه گوشت کن. _چی _من یک تار موی گندیده تو رو با صدتای الناز و امثال الناز عوض نمیکنم. اونی که باید حسودی کنه النازه نه تو ! افشین حرف می‌زد و من غرق خوشی می شدم. افشین زیادی زبان باز بود و من احمقانه با حرف هایش در رویا پرواز می‌کردم. _میخوای بریم یکم دور بزنیم؟ نگاهی به ساعتم انداختم یک ساعت تا زمان قرارم مانده بود _یک ساعته دیگه با بهراد قرار دارم _چشمم روشن .حق نداری بری ضعیفه با خنده گفتم _از اوامر ملوکانه شما بود قربان. تابی به سبیل خیالیش داد _پس سریع السیر خود را به قرار برسانید. با اتمام حرفش هردو به خنده افتادیم. _افشین _جان افشین _خیلی استرس دارم، مطمئنی با حرف زدن مشکلم حل میشه _شکن نکن .من مطمئنم اون پسر بفهمه تو قلبت کسی دیگه است بی خیال میشه. من بهتر از تو این پسرای ریشو رو میشناسم. میخوای بگم تیپش وقتی بیاد چی شکلیه؟ بالبخند سرتکان دادم _یه پسر قدکوتاه با ریش های بلند. یک پیراهن چروک به تن کرده ،به جای بوی عطر، بوی عرقش کافی شاپ رو برمی داره و از همه مهمتر یک تسبیح تو دستشه. کفشاش هم که پر گرد و خاکه و رنگ واکس ندیده به خودش. خوب به تصویر کشیدمش؟ تصوراتش اشتباه بود ولی دلم نمیخواست از اشتباه دربیاید. من در میان امثال بهراد بزرگ شده بودم انها هیج شباهتی به تصور افشین نداشتند ولی دلم میخواست در نگاه افشین همین‌قدر شلخته و نامرتب باشند. _دیگه داره دیر میشه باید برم. تو هم میای؟ _معلومه که میام، قیافه اون پسر دیدن داره. پاشو بریم. هر دو سمت کافی شاپ به راه افتادیم.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
‌ ⛔️ ورود امام زمان ممنوع!!! شوخی نبود که، شب عروسی بود! همان شبی که هزار شب نمی‌شود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله می‌گوید به تمامی مردان داخل تالار محرم می‌شود... همان شبی که فراموش می‌شود «عالَم محضر خداست». آهان یادم آمد! این تالار محضر خدا نیست. تا می‌توانید معصیت کنید! همان شبی که داماد هم آرایش می‌کند... همه و همه آمدند اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد، حق پدری دارد بر ما. مگر می‌شود او نباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود... به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: «ورود امام زمان ممنوع!!!» دورترها ایستاد و گفت: «دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری می‌کردی تا من هم می‌توانستم بیایم... مگر می‌شود شب عروسی دختر، پدر نیاید؟! من آمدم اما...» گوشه‌ای نشست و برای خوشبختی دخترش دعا کرد... چه ظالمانه یادمان می‌رود که هستی. ما که روزیمان را از سفرهٔ تو می‌بریم و می‌خوریم اما با شیطان می‌پریم و می‌گردیم... می‌دانم گناه هم که می‌کنیم باز دلت نمی‌آید نیمه‌شب در نماز دعایمان نکنی... اشتباه می‌کنند. این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مُد است، نه ساپورت‌های رنگارنگ، نه انواع شلوارهای پاره و مدل‌های موی غربی و نه روابط نامشروع و دزدی. این روزها فقط «درآوردن اشک مهدی فاطمه» مُد شده... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا