eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍃 نویسنده: 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد.. پوووفی کردم و جوابشو ندادم... آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها.. بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد، رو به علی و حسام گفت؛ -امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما.. +فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو.. و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود.. که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود.. -چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم... بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر.. بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد.. علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛ -کاش پروانه رو آوورده بودم.. خندیدم.. داداش خانواده دوستم.. +چرا انقدر یهویی اخه.. -نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا.. دیدم تولدته، گفتم بیایم... +دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم... سبحان دهن لق که نه دهن گشاد.. دنبال حسام گشتم.. کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد.. چه یهو همه باهم صمیمی شدن.. +چیه نگاش میکنی؟! -بسه سبحان عح بیمزه... رو به علی ادامه دادم.. -چرا اینو آووردین اصن... باز ننه من غریبم بازیش شروع شد... -خانوم دکتل... سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت.. +دلد.. سبحان خودشم خنده ش گرفته بود... -اذیتم متُنه.. و اشاره کرد سمت من.. +بدرک دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن.. -حقته سبحان، چته بچه بشین خو.. +هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ.. مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود.. گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون.. -سها؟؟؟ +منم بگم درد؟؟! خندید.. -نه الان جدیم.. +عه مگه بلدی.. -سها.. +درد.. -سها جدیم گفت.. +خب بگو.. -میگم چیزه این، این، ... همچنان که سرشو میخاروند.. -این سانازه.. +خب.. -میگم میشه بهش بگی... قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت.. "بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد" ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1