eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت69🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آر
💔 🍃 نویسنده: 📚 اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم.. رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم.. خلوت بود.. همه رفته بودن دیگه.. رفتم سمت خونه.. بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم.. لامپش روشن بود... یعنی هنوز اونجا بود.. یه نگاه انداختم.. داشت نماز میخوند.. سجده بود.. با خودم گفتم.. "چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن" لبخند زدم و رد شدم.. در خونه رو زدم.. دوست داشتم یکی بیاد پشت در.. اینطور هم شد.. مامان اومد.. -واااای سهااا چرا نگفتی میای... از ته دلت پرت شدم تو بغلش.. هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم.. -مامان مهربونم.. از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش.. شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد... استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه.. بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد.. دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم... راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای..... تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم.. -جونم!! +جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟ -خوبم مهربونم.. +سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟ -ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی.. خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم.. اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن... یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه... یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله.. یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله.. یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش.. یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی... ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1