📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت83🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 محاسن مرتب و کادر بندی شده... موهای جوگندمی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت84🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
دلم تنهایی میخواست..
تنها بمونم چند ساعتی..
تحلیل کنم..
پردازش کنه ذهنم..
آروم بگیره..
فکر کنه ذهنم..
نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم..
صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود..
یه لحظه ریخت تموم تصوراتم..
نامهربون نبود عموم...
بقول سبحان زورگو بود..
مثلا حرف حرف خودش باشه...
خب بزرگ بود..
احترام میخواست..
ولی عمو جونم یه سوال؟!
به دل سها فک کردی دورت بگردم؟!
هوم؟!
میدونی چی میخواد چی نمیخواد..
-سها...
صدای حسام بود..
برگشتم..
نگاهش کردم..
چه ساده بود امروز...
پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی..
چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود...
بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف...
دو قدم رفتم سمتش...
لبامو باز کردم چیزی بگم...
صدام همراهیم نکرد..
گردنمو کج کردم..
نگاهش غم داشت..
+تو چی گفتی؟!
من؟!
من؟!
من چیزی نگفتم..
چی میگفتم..
اومدم بیرون..
دارم میرم..
نمیدونم کجا...
کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت..
بگه کارآموزا منتظرن..
بگه کجا بودی مگه..
سردم بود..
هوا سرده ولی نه انقدا..
دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم...
نشد..
نتونستم..
رفتم تو آموزشگاه...
کنار شوفاژ..
دستمو گذاشتم روش..
گرم بود..
کفشای حسامو دیدم..
بالای سرم بود..
صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم..
علی بود..
داداشی مهربونم..
حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد..
نشست..
پایین پام..
روی زانو...
+تو چی گفتی؟!
بار دوم بود این سوال..
چشمام میچرخید..
تند تند..
داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم..
+من،، من....
سرشو تکون داد..
منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت...
منتظر بود...
علی اومد نزدیکم..
مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش...
نگاه حسام منتظر بود ولی..
-قفل کرده حسام..
+علی من...
-حسام قلبِ سها.....
حسام نذاشت ادامه بده..
دستاشو برد بالا..
+چشم..چشم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1