📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت85🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت86🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
علی رفت و گفت بمون تا برگردم..
نگران رفت و گفت خوب برمیگرده..
دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده..
همه چی عالیه..
نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه..
میگه دلش روشنه دعا میکنه..
میگه توکل بخدا میکنه..
نماز خوندنش پر از آرامشه..
آروم...
با طمانینه..
تسبیح مینداخت..
سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه...
+سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد...
شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه...
سها خانوم!
من به پایان خوب فکر میکنید...
شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم..
عمو مرتضی هم آدم بدی نیست...
+سبحان میگه زورگوعه..
-محمدصادق راضی نیست..
+سبحان میگه مطیعه..
-حسام نمیتونه کوتاه بیاد..
+سبحان میگه صبر میخواد..
چرخید سمتم...
نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود..
-صبر قشنگه...صبر میکنیم..
جوابی نداشتم...
-صبر سخته؟!
صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه..
فقط تونستم بگم "نه"
لبخند زد و بلند شد..
قامت بست و نماز بعدیش..
نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه..
معلوم بود خوب نیست ولی میخندید...
با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت:
بح بح میبینم که تنها موندین..
لبخند بی جونی زدم..
-ادا نیا برای من..
+علی کجاست؟!
از علی برام بگو..
چهار زانو نشست رو به روم..
-جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1