587223581.mp3
6.57M
فقط برای شرایط سخت و گذر از آن دعا نکنید، دعاهای بزرگ و درخواستهای بزرگی داشته باشید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌟🌟🌟 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 9 آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد -چه جایی بهتر از پیش تو....می
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زد"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه میزه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هوشش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس...خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 11
صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد
-جانم
-سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی
-خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی
خندید
-من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد
این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت
-مادر گوشی رو بده به فاخته
پوز خند زد
-عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده
-لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم
بی حوصله نق زد
-برام مهم نیست. .هر کاری دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه....
بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت
-گوشی کارت داره
و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت
فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد
هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید
-وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاج آقا...
اجازه هست بهتون بگم آقا جون
پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد
-گوشی رو بده کار دارم
صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود..
*
در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت
-مشکوک می زنی
سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود
-با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم.
ابروهایش از تعجب بالا پرید
-از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی
خود را به کوچه علی چپ زد
-کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی
بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد
-خب جواب بده چیه هی قطع می کنی
با عصبانیت روی میز کوبید
-خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه
حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید
-کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم
*
تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید
ادامه دارد....
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت12
-یه کلید روی این دراور بود ندیدی
با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد
-کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن
نفس عمیقی کشید
-من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم
داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد
-صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری
همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند
رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد
-مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده
ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد
-حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان
فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد
-دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد
چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد
-مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوشته...کلید از کجا آوردی
فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد
-تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم
بازویش را کشید و به طرف در هولش داد
-هررری
با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست
-سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی
لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد
-اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن
-شونزده. ...اسمم فاخته ست
خندید
-عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه
غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست
-نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم
معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت
-چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم.
با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد
-چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت.
-ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست
ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد
-چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش....
لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
پی دی اف سرزمین زیبای من به قلم شهید سید طاها ایمانی در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برنامه ادوب ریدر آسانترین راه برای باز کردن پی دی افهاست برنامه اش تو کانال ریپلای هست عزیزان میتونید از اونجا برنامه رو نصب کنید (لینکش تو لیست پی دی افها سنجاق شده بالای کانال ریپلای)
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
تفاوت شيوه دلجويی از خانم ها و آقايان ...
نياز ذاتی خانم ها دوست داشته شدن و دوست داشتن است❤️؛
بنابراين وقتی در موضوعی قرار ميگيرند که آزرده خاطرند😔 نياز ذاتی شان، آسيب ميبيند و با خودشان فکر ميکنند
«من رو دوست نداره» يا «نفهميد من دوستش دارم.»😒
از آنجا که خانم ها خيلی شنيداری 👂🏻 هستند و دوست دارند بشنوند بهتر است، مردها عبارت هايی مانند اين که ؛
👈🏻«من هنوز تو رو دوست دارم»
👈🏻«تو برايم مهمی»
👈🏻«من منظوری نداشتم»را زياد استفاده کنند✔️✔️
نياز ذاتی آقايان قدرت و توانايی است💪🏻.
معمولا در بحران ها احساس آزاردهنده آقايان بی کفايتی و تحقير شدن است. 😒
بنابراين بايد کلماتی به کار گرفته شود که اين احساس از او گرفته و حس توانمندی به او بازگردانده شود✔️؛ بيان عبارت هايی مانند ؛
👈🏻«من ميدونم که تو ميتونی»
👈🏻«ميدونم به فکر ما هستی و حواست هست»
بسيار مهم است. ✅
به طور کلی در دلجويی کردن بايد به فرهنگ کلماتی که بين تان است، بيشتر توجه کنيد 🧐
و هر آنچه را که برای بهتر شدن حال طرف مقابل تان لازم است انجام دهيد.👌🏻
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🍂هرگاه در خلق زیبایی
💐شریک شوید،
🍂زندگیتان زیبا می شود
💐و هرگاه این روال را
🍂متوقف کنید،
💐زیبایی از زندگیتان
🍂رخت بر می بندد
💐زشتی و زیبایی
🍂آفریده خود ماست
💐شادی و بدبختی هم همینطور
🍂شما آنچه را که
💐خود خلق می کنید،
🍂دریافت می دارید
💐فلسفه کارما نیز همین است :
🍂هرانچه میکارید درو میکنید
#اشو
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلدادگی قسمت12 -یه کلید روی این دراور بود ندیدی با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آ
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۳
یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قصد شکستن نداشت.دیگر داشت در این تنهایی و عزلت افسرده می شد.هرچند هیچوقت شادی آنچنانی نداشت اما این گونه هم کشنده نبود. فاخته دلش یک تغییر کوچک می خواست.مثلا امشب در اتاقش زده شود.نیما داخل بیاید هیچ نگوید فقط کمی نگاهش کند تا گرم شود.دلش فقط به مدرسه و فروغ و خواهر بودن او خوش بود و حال و احوالپرسی های حاج خانم.کاش لا اقل باز یک بهانه ای برای داد و بیداد پیدا می کرد.دفتر خاطرات سیاهش را برداشت و نوشت
سیاه قشنگم به نظرت اگه نیما عاشق من بشه چیزی از دنیا کم میشه.من دلم کمی حال و هوای خوب می خواد.فقط با من حرف بزنه.قول می دم عاشقش نباشم.
همین چند خط را نوشت و دفترش را بست.حتی درد دل کردن با دفترش را هم نمی خواست. دلش هوای مادرش را کرده بود که او را رها کرد و رفت.نمی دانست زمانه نامرد تر از این حرفهاست.دوباره اه کشید.دستی به پهلویش کشید.انگار کلیه هایش سرما خورده بودند.لباسهایش زیاد مناسب سرمای این روز ها نبود.یک پتوی مسافرتی برداشت و دور خود پیچید.صدای در آمد گوشهایش تیز شد.چند سرفه پی در پی صدای سلانه راه رفتن آمد.امروز صدای راه رفتنش فرق داشت.به پشت در رفت و گوش ایستاد.دوباره سرفه کرد.در اتاقش باز و بسته شد.همین.پشت در نشست و با خود گفت"منم آد مم تو این خونه "بلند شد و روی تخت نشست .باز هم صدای سرفه اش دل کوچکش را متلاطم کرد .از اینکه برود و باز به او چیزی بگوید می ترسید ولی این سرفه نشان از این داشت که همسایه اتاق بغلی حسابی مریض است.آخر طاقت نیاورد و در را باز کرد.آرام در اتاقش را باز کرد.نیما هنوز هم با همان لباسها روی تخت دراز کشیده بود.جراتی به پاهایش داد و وارد اتاق شد
فاخته را دید که وارد اتاق شده است اما اصلا حوصله راندن مزاحم را نداشت.خیلی سردش بود.صدای ظریفش اینبار زیاد آزارش نداد
-حالتون خوب نیست
-شوفاژ خرابه
-بله؟؟!!
حال حرف زدن نداشت این گیج هم که حرفهایش را نمی فهمید.بلندتر تکرار کرد
-می گم شوفاژ خرابه
کمی بیشتر داخل آمد.موهایش را شل بافته بود و دولا کرده بود.چشم از او گرفت .صدایش دوباره در آمد
-شما سرما خوردین واسه همین سردتونه
در دلش گفت"خوب شد گفتی سرما خوردم منکه خودم عقلم نمی رسید"پشتش را به فاخته کرد و مچاله تر شد.صدای بسته شدن در هم آمد.دلش یک نفر را می خواست تر و خشکش کند.دائم بیاید و به او سر بزند.امروز از بس کشیک مهتاب را کشیده بود سرما خورد.از صبح تا یکساعت پیش دم خانه منتظرش ایستاد اما نیامد.یاد کلید هایی افتاد که بخاطرش سر فاخته داد زده بود.کلید را در داشبورد ماشینش پیدا کرد.کمی از نوع برخوردش با فاخته ناراحت شده بود و تصمیم گرفت زیاد با او رو در رو نشود تا مشکلی پیش نیاید.اما سخت بود بدانی در خانه کسی نفس می کشد و بی تفاوت باشی.داشت چشمانش گرم خواب می شد که در باز شد.دوباره به سمت در برگشت.فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست .بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید
-دستت درد نکنه
-لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین
با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود
-مگه نگفتی لباس عوض کنم...خب برو بیرون دیگه..
هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت
-وای ببخشید ببخشید چشم چشم
رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد و لباسهایش را عوض کرد
صبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت14
.وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده بود دست و پای نیما را برای هر کاری می بست.پیش او زیادی معذب بود.ناگهان سرفه اش گرفت و فاخته را متوجه خود کرد
-صبح به این زودی کجا رفته بودی
سرش به چای ریختن گرم بود اما جواب نیما را داد
-هیچ دارویی نبود بهتون بدم دیشب.رفتم سرما خوردگی و سفکسیم و اینا خریدم
چشمانش را تنگ کرد و به فاخته نگریست
-پول از کجا آوردی
نگاهش را گرفت و چای را روی میز گذاشت
-یه مقدار داشتم
دیگر هیچ نپرسید هم کلامی با او را نمی خواست.با دختری که دوازده سال از او کوچکتر بود و دنیای دخترانه هایش با او زمین تا آسمان فرق داشت چه حرفی داشت بزند.داشت به بخار چای نگاه می کرد که بشقاب خوش رنگی از سوپ جلویش گذاشته شد.ناخودآگاه سر بلند کرد و شکار چشمان درشت فاخته شد
-شکم خالی قرص نخورین ....اول اینو بخورین بعد.
دو بسته قرص هم در کنار بشقاب گذاشت و به اتاقش رفت.دلش یکجور شد.اینکه فقط برای او درست کرده باشد.آه کشید و در دل گفت"کاش همونی بودی که من می خواستم". از این سوپ نمی شد گذشت حتی اگر دست پخت فاخته باشد.
لباس پوشیده بود تا به مدرسه برود خواست به نیما سر بزند پشیمان شد.جلوی آینه راهرو مقننه اش را مرتب می کرد که در اتاق نیما باز شد و فاخته در همان حال خشک شد.از دیشب که کمی نطق این خانه باز شده بود در دلش چراغانی بود.به سمت نیما برگشت و به قیافه بی حالش نگاه کرد.موهای پریشانش را کمی بالا داد
-اون پول و از رو اپن بردار.از توی اون دفتر تلفن هم شماره آژانس رو بگیر.اشتراک دارم.با آژانس برو امروز خیلی سرده.یه لباس گرم ترم بپوش
او می گفت و چراغهای دل فاخته یکی یکی روشن می شد...او می گفت و فاخته را مشتاقتر می کرد.. اگر نیما می دانست با سر سوزن محبتش چه سبزه زاری در دل فاخته می روید از محبت کردن دست نمی کشید.نیما همینها را گفته بود و دوباره به اتاق رفته .فاخته اما مسخ محبت نیما همانطور در آینه به خودش لبخند می زد
**
اندام فرهود که از دور نمایان شد سریع سیگارش را خاموش کرد .دستی به شال بافتنی بنفش رنگش کشید و با شوق به نزدیک شدن فرهود به در کافه نگاه کرد.در را باز و با چشمان آبی شفافش دنبال او می گشت.دستی تکان داد و آرام صدایش کرد
-فرهود جان!!!!
با دیدن مهتاب که با لبخند ژکوندی او را نگاه می کرد به سرعت به سمتش رفت.محکم با کف دستش روی میز زد
-نمی گی اگه نزدیک شرکت، نیما ما رو ببینه چی میشه
مثلا قیافه ملوسی به خود گرفت
-فرهود ....بشین اول....چرا با من اینجوری می کنی
فرهود کمی به این ورو انور نگاه کرد و با عصبانیت نشست.پاهایش را دائما تکان می داد.دستانش را روی دست فرهود گذاشت اما او دستش را پس کشید و با اخم از لابه لای دندانهای کلید شده اش حرف زد
-برای بار آخر بهت می گم...آسمون به زمین بیاد ...هر چی بشه من نمی خوام با تو باشم
حرصش در آمد
-چون فقط نیما دوستته
پوزخند زد
-اتفاقا چون جنس بنجل تو رو شناختم
دست به سینه و حق به جانب شد
-تو منو از تعریفای یه جانبه اون نیما میشناسی.
پوزخند مسخره ای به او زد
-یه روز واسه نیما بال بال می زدی
پا روی پا انداخت و مستقیم به چشمان فرهود نگاه کرد
-کوپن نیما تموم شده اس.خودتم می دونی.. خب من فکر نمی کردم اینقدر غیر قابل تحمل باشه....از یه پسر حاج بازاری بیشتر از اینم توقع نیست....جون به جو نشون کنی افکارشون پوسیده اس. نیما از اول هم می دونست من دختر خیلی آزادیم خودش خواست
پلک چشمش از عصبانیت پرید.....از دست این دختر رهایی نداشت
-اونوقت چرا فکر می کنی من مثل نیما نیستم
چهره مظلومی به خود گرفت
-نیستی فرهود...تو یه چیز دیگه ای
.داشت دنبال حرف کوبنده ای می گشت که دوباره صدایش در آمد
-فرهود...به من مهلت بده... خودت منو بشناس. ....مطمئن باش با من باشی خاطره رویا رو هم از یاد می بری
دست روی نقطه ضعفش گذاشت. .رویای او تکرار نشدنی بود....چقدر یک هو دلش هوایش را کرد....چقدر چشمان مشکی رویا را دوست داشت با اینکه دو سال بود زیر خروارها خاک خوابیده بود چشمان رویا مسکن شبهایش بود. هیچ کس برای او رویا نمی شد.آنچنان برافروخت و با عصبانیت بلند شد که صندلی از زیرش به زمین افتاد.دستانش را روی میز گذاشت و به سمت مهتاب خم شد
-برو به جهنم... تو هزار سالم بگذره رویا نمی شی.....
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay