🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سوم
ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت
ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی
ـ مزاحمت نمیشم ....
ـ لوس نشو ، راه بیافت .
با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند .
یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد
ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست
ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره
ـ حق با شماست ...
ـ خب چقدر پیش رفتید ؟
ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه
ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید
ـ ممنونم .
یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند .
حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند .
یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد .
مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است .
یاس : بفرمایید از این طرف
بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت :
مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ...
صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد .
+ مشکل داریم ...
سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟
+ میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن
ـ چرا ؟
+ ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ...
مهدا : فیلمه
یاس : موافقم
+ مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا
مهدا : نه !
سرگرد : همینو میخوان
رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ...
+ نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ...
سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟
+ نه عصر میرسن شیراز
ـ خوبه
موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد .
ـ سلام بفرمایید
ـ مشکلی پیش اومده
ـ میدونم ، نگران نباشید .
سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا
مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛
هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام .
ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه !
ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید .
ـ باشه ، منتظرتونم .
ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
سلام✋ خدمت مخاطبان فهیم و همیشه همراه کانال💐
با عرض معذرت اعلام میکنم ، تاخیر پیش امده هیچ ربطی به انلاین بودن رمان یا تاخیر نویسنده نداره،باکمال تاسف، بنده به عنوان ادمین کانال فراموش کردم رمان رو بارگزاری کنم 😞و از تک تک تون عذر خواهی میکنم واقعا حلال بفرمایید.🌺
👈 قول میدم ان شاالله مشرف بشم حرم، از طرفتون یک سلام خدمت حضرت رضا علیه السلام بدم 💐✋
✨شبتون نورانی✨
🌎(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
✴️ چهارشنبه 👈14 خرداد 99
11 شوال 1441👈3 ژوئن 2020
🏛 مناسبت های دینی اسلامی.
🏴رحلت امام خمینی ره
⛔️صدقه اول صبح ضروری است و رفع نحوست میکند.
🎆امور اسلامی و دینی.
🌓 قمر در برج عقرب است.
👶نوزادی که امروز به دنیا بیاید مبارک و عمری طولانی دارد.ان شاءالله.
🚘مسافرت مکروه است اگر ضروری باشدحتما حتما با صدقه همراه باشد.
🔭حکام نجوم
✅ این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است.
✳️التیام زخم دوا گذاشتن بر زخم و دمل.
✳️حمام رفتن.
✳️جراحی چشم و معالجه ان.
✳️کندن چاه و قنات و ابراه.
✳️امور ابیاری و ابرسانی.
✳️استعمال دارو.
✳️امور کشاورزی و بذر افشانی.
✳️حمله به دشمن.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
امشب مباشرت و عروسی مکروه.
💉💉حجامت خون دادن فصد باعث اختلال در مغز است.
💇♂💇اصلاح سر و صورت غم و اندوه در پی دارد.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 12 سوره مبارکه یوسف علیه السلام....
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب و انا له لحافظون ...
و مفهوم ان این است که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت ان دور افتاده بخیر باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
⬛️◼️◾️▪️
👌کوخنشینهایی که کاخ استعمارگران مستبد را به لرزه انداختند...
⚫️امام خمینی: نگذارید خوی کاخنشینی جانشین خوی کوخنشینی شود.
🥀 #رحلت_امام_خمینی تسلیت باد🥀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
♥
#مثل_سنگریزه
یک سنگریزه در کفش گاه تو را از
حرکت بازمیدارد ،سنگریزه ها را
در یاب!
یک نگاه نامهربانانه به پدربه مادر،
گاه کارهمان سنگریزه را می کند.
⚜ حجتالاسلام رنجبر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم دروبا
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
باصدای لرزونی گفتم:
+بله؟
مهتاب:منم هالین.
باشنیدن صدای مهتاب دستم وروقلبم گذاشتم نفس آسوده ای کشیدم. دروبازکردم وگفتم:
+بیاتوعزیزم.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:مزاحم که نیستم؟
خندیدم وگفتم:
+نه بابادیوونه.
هنوزیک قدم برنداشته بودکه دراتاق امیرباز شدوازاتاقش اومد بیرون.ازاسترس دستم از رو دسته ی درشل شد. مهتاب متعجب برگشت وبه امیر که ایستاده بود وبه مانگاه می کرد،نگاه کرد وگفت:
مهتاب:جونم داداش؟ چیزی شده؟
امیریه قدم جلواومد وگفت:
امیر:میگم مهتاب تو اومدی تواتاقم؟
حس کردم رنگم پرید، خودمم نمیدونستم چرا انقدربرای این موضوع استرس گرفتم. مهتاب شونه ای بالا انداخت وگفت:
مهتاب:نه،چطور؟چیزی شده؟
امیرابروهاش وبالاانداخت وگفت:
امیر:نه عزیزم چیز مهمی نیست،فقط...
برگشت سمتم وادامه داد:
امیر:فقط ،تواتاقم یه وسیله شخصیم جابه جا شده
خودمو جدی گرفتم وخودم وزدم به اون راه.
امیرعلی همچنان که وارداتاقش می شد گفت:
امیر:بیخیال حتماکارخودم بوده و یادم نیست. سریع درجوابش گفتم:
+آره حتماهمینه.
برگشت سمتم و مشکوک نگاهم کرد. لبخندهولی زدم و گفتم:
+مهتاب بریم داخل.
مهتاب لبخندی زد وگفت:
مهتاب:بااجازه داداش.
امیرعلی باجدیت سری تکون داد، دست مهتاب و گرفتم وکشیدمش تو و دروبستم.مهتاب با تعجب گفت:
مهتاب:خوبی تو؟
لبخندهولی زدم وگفتم:
+آره آره خوبم چطور؟
شونه ای بالاانداختوهمچنان که روتخت می نشست گفت:
مهتاب:رنگت پریده.
سرم وتندتندتکون دادم وگفتم:
+نه باباخوبم.
مهتاب:خداروشکر.
یهو انگاریادچیزی افتاد گفت:
مهتاب:آهان راستی بیاکفشات وآوردم برات پایین جاگذاشتی.
به دستش که سمتم درازکرده بودنگاه کردم و گفتم:
+مرسی عزیزم.
کفش وازدستش گرفتم وروتخت کنارش نشستم.
بالبخندبزرگی که سعی کنم حال بدم وپنهان کنم گفتم:
+خب بگوببینم چخبر؟
پوکرفیس نگاهم کردوگفت:
مهتاب:والامن که روتخت بیمارستان بودم،اونجا خبرخاصی نبود.
خندیدم وگفتم:
+راست میگی سوالم چرت بود.
خنده ی آرومی کرد وسرش وانداخت پایین.
سوالی که ذهنم و درگیرکرده بودو پرسیدم:
+میگم مهتاب یه سوال؟
بامهربونی گفت:
مهتاب:جونم؟بپرس.
لبم وبازبون ترکردم وگفتم:
+اگه...اگه یکی بیاد خواستگاری قبول می کنی؟
خندیدوگفت:
مهتاب:چیه؟برام شوهرپیداکردی؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+بی شوخی پرسیدم، جدی جواب بده.
نفس عمیقی کشیدوگفت:
مهتاب:دلت خوشه ها کی میادمن مریض وبگیره؟ درضمن اگه کسی بیادخواستگاری من هم قبول نمی کنم؟
بانگرانی((بخاطرحسین نگران بودم))گفتم:
+چرا؟
مهتاب شونه ای بالا انداخت وباجدیت گفت:
مهتاب:دلم نمیخواد جوون مردم وبدبخت کنم،یک عمرپرستاری برای هرمردی سخته.
چیزی نگفتم،اونم حرفی نزدوسکوت کرد.نتونستم طاقت بیارم وگفتم:
+حتی اگه حسین باشه؟
سرش وآوردبالا، چشماش پرازاشک شده بود.
مهتاب:اون عاشق یکی دیگس ..درضمن حسینم فرقی با بقیه نداره من نمیتونم کسی وبخاطر خودم اسیر کنم درضمن مطمئن باش حسینم حاضر نیست بایکی که سرطان داره ازدواج کنه.
ابروهام بالاپرید، مهتاب ازکجامیدونه؟ مگه قرار نبودمهتاب نفهمه؟
باتعجب گفتم:
+توازکجامیدونی؟
مهتاب:چیو؟اینکه سرطان دارم؟
سرم وبه نشونه تایید تکون دادم که گفت:
مهتاب:نازگل امروز سوتی دادمنم کلی پرسیدم ازش اونم لوداد.
زیرلب باحرص گفتم:
+دختره ی نفهمِ بی عقل.
خنده ی محزونی کردوگفت:
مهتاب:بالاخره که می فهمیدم.
ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:من برم بخوابم، شب بخیر.
باصدای آرومی گفتم:
+مهتاب نمیخواستم ناراحتت کنم.
سرش وتکون دادو گفت:
مهتاب:ناراحت نشدم،شب بخیر.
رفت ودروبست. دلم براش سوخت، دلم برای حسینم سوخت،چقدربده عاشقی!
یهویادنوشته ی تودفترامیرعلی افتادم:
♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
"امیرعلی"
باعصبانیت دروبستم وزل زدم به دفترروی
میزم.مطمئنم خودم دفتر وبازنکردم،مهتابم که
گفت کاراون نبوده، مامانمم که شرایطشو نداره میمونه هالین خانم...
سریع زیرلب به خودم تشرزدم:
+بسه امیر؛قضاوت نکن وقتی مطمئن نیستی.
باکلافگی دستم و روصورتم کشیدم
وبه سمت تخت رفتم وروش نشستم. آخه یکی نیست بگه پسره ی خنگ توکه ازحس اون طرفت مطمئن نیستی چراتودفترت می نویسی؟ به خودم جواب دادم: من چه میدونستم میاد واز قضا دفتر رو میخونه؟
راستی تو دفتر که اسمش و ننوشتم، اصلاشاید فکر کنه تمرین خوشنویسی بوده که شکسته نستعلیق نوشتم..
چمیدونم خیره ان شالله.دفترو باحرص بستم وانداختمش تو کشویه کمدم. از اولم جات ابنجا بود نه روی تخت..
صدای زنگ گوشیم باعث شدبه خودم بیام.
پوف!امشب همین گوشی باعث شد هالین خانم بیاد بالا.به سمت گوشی رفتم بازم شماره خصوصی جواب دادم:
+بله؟
_سلام آقای محتشم، خوب هستید؟
باتعجب گفتم:
+الحمدلله،ببخشید به جانیاوردم،شما؟
_حسینی هستم از اداره زنگ میزنم.
کمی فکرکردم ویادم اومدو گفتم:
+ سلام قربان، ببخشید دیر به جا اوردم ،جانم؟درخدمتم.
_والاامشب که بخاطر مرخصی تون، تشریف نیاوردیدجلسه.
سریع گفتم: بله قربان من کارواجبی برام پیش اومده بود.مرخصی گرفتم
باارامش گفت
: بله علت غیبتتون رو گفتن ، خواستم اطلاع بدم، یک ماموریت برات داریم.
متفکرروتخت نشستم وگفتم:
+چه ماموریتی؟
دوباره خندیدوگفت:
_عجله نکنید ان شالله اولین فرصت بیاید اداره
کامل توضیح میدم.
بااینکه دوست داشتم الان بدونم ولی بالاجبار
گفتم:
+باشه ممنونم ازاینکه اطلاع دادید.
_وظیفه بودبرادر.
+امردیگه ای ندارید؟
_عرضی نیست، خدانگهدار.
+یاعلی.
روتخت درازکشیدم و متفکرزل زدم به سقف.
همیشه وقتی اینطوری از قبل خبرماموریت بهم میدن یعنی ماموریت خیلی مهمه.
دل توی دلم نبود، هرکار کردم بخوابم نتونستم، سجاده رو پهن کردم و به نماز ایستادم.. تو سجده شکرم از خدا خواستم هرچی خیر و صلاحه برام رقم بزن، خدایا من دوس دارم این ماموریتم، ماموریت به منطقه نظامی باشه. با اینکه میدونی توی دلم غوغایی شده برای.. ولی وقتی پای عشق به تو وسط باشه، عشق زمینی دیگه جایی نداره.. خدایا میدونم دلم لرزیده، میدونی قصدم خیره،خودمم قبول دارم لایق نشدم من وانتخابم کنی ولی خودت هرچی صلاحه برام بساز و دلم و اروم کن. سر از
سجده عشقم برداشتم، قران کوچیکم و روی
قلبم گذاشتم. چند ایه خوندم و نمیدونم کی
و چطوری خوابم برد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصتم
"هالین"
باصدای زنگ گوشیم ازچشمام وبازکردم، دستم وروتخت حرکت دادم تاگوشیم و پیداکنم. پیدا کردم وباچشم های نیمه بازبه شماره نگاه کردم، دنیابود،آخه یکی نیست بگه کی کله صبح زنگ میزنه که تومیزنی؟ باکلافگی جواب دادم:
+بله؟
باصدای پرانرژی گفت
دنیا:سلام دوستم،خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
خمیازه ی بلندبالایی کشیدم وباصدای خواب آلودی گفتم:
+سلام،خوبم خوشم سلامتم،چی شده؟ کبکت خروس میخونه.
بعدازمکثی باجیغ گفت:
دنیا:توهنوزخوابی؟
پوکرفیس گفتم:
+ببخشیدکه ازتو اجازه نگرفتم.
دنیا: ای کوفته قلقلی،میدونی ساعت چنده؟
چشمام وبستم و گفتم:
+میدونم،هفت ونیم بایدباشه.
خنده ی تمسخرآمیزی کردوگفت:
دنیا:توهم عالمی داری برای خودتا! ساعتدوازدهه
چشمام وبازکردم وباخنده ای که ته مایه نگرانی داشت گفتم:
+شوخی می کنی؟
پوف کلافه ای کشید وگفت:
دنیا:کاملاجدیم.
مثل برق گرفته هاازجام پریدم وبه ساعتروی میز نگاه کردم، هین بلندی کشیدم، خاک عالم ساعت دوازده وپنج دقیقهبود. انقدرهول کردم که بی توجه به الوالوی دنیاگوشی وروش قطع کردم. سریع ازجام بلند شدم وابی به صورتم زدم،به اینه نگاه کردم، به پیشنهاد مهتاب یه باربا وضو شروع کنم، بزار وقتم بیشتر بشه به کارام برسم، بعد وضوی دست وپا شکسته ای که از مهتاب یادگرفتم، اومدم بیرون وجلوی آیینه ایستادم. شونه روبرداشتم وهول هولکی موهام وشونه کردم.و شالمو انداختم روی سرم و سعی کردم طوری ببندمش که راحت باز نشه، زیر گلوم گیره کوچولویی زدم و بقیه ش رو پهن کردم دورتا دور شونه هام. بین لباسام تونیک خاکستری بلند و ازادی رو انتخاب کردم و شلوار ازاد و زغال سنگی رو پوشیدم، گوشیم وبرداشتموازاتاق رفتم بیرون. همچون اسب ازپله هارفتم پایین.
(اصلامگه اسب ازپله رفت وآمدداره؟! )
صداهایی ازآشپزخونه میومد،باشرمندگیسرم وانداختمپایین وواردآشپزخونهشدم،بوی عطر مهین جون میومد،زیرلبگفتم:
+خاک توسرم حالا چی بگم؟
سرم ومثل امیرعلیفروکردم تویقه لباسم، از تشبیهم خندم گرفت ولی الان وقت خنده نبود، قبل ازاینکه مهین جون صداش دربیاد شروع کردم به تندتند اعتراف کردن:
+سلام مهین جون، صبح بخیر ینی.. ببخشید ظهر بخیر، مهین جون شرمنده اخلاق مهربونتونم، ببخشیددیربیدارشدم؛ به جون خودم دیشب خسته بودم برای همین تاالان خوابیدم گوشیمم تنظیم بوده، زنگ خوردا ولی انقدر خسته وخمار خواب بودم متوجه نشدم،ببخشید!
نفس عمیقی کشیدمومنتظرجواب ازمهین جون موندم.
امیر:سلام!
باشنیدن صدای مردانه امیرچنان سرم وآوردم بالاکه صدای مهره هایگردنم وشنیدم.
دستم وپشت گردنم گذاشتمو با تعجب گفتم:
+سلام
پشتش به من بودوتاکمرخم شده بود تویخچال.
پیراهن مرتب ابی اسمانی با شلوار صورمه ای مرتب پوشیده بود. سویچ و کیف چرمی دستیش روی اپن اسپزخونه بود معلوم بودتازه از سر کار اومده.چرا این موقع؟چه سوالیه خب امیر هیچ وقت مثل کارمندا سرساعتی نبوده.
دریخچال وبست و برگشت سمتم،نگاه که کردم ش یک لحظه حس کردم تک تک رگ های قلبم به لرزه افتادن،عجیب درمقابلشدست و پامو گم کردم ، مهتاب اینجور مواقع به شوخی میگفت: خوردی داداشمو و بهم یاد اوری میکرد که خیره نشم به تماشای یک پسر. چشم ازش برداشتم وزل زدم به بطری آب میوه ی دستش .
بی توجه به حس و حال من با ارامش گفت:
امیر:مامانم بداخلاق نیست ونیازی به اینهمه دلیل نبود.
به سمت سینک رفتولیوان برداشت،دستمو گذاشتم روقلبم وچندتانفس عمیق کشیدم،وای که چقدرقلبم تندمی زد.
ادامه داد:
امیر:صبح زود که میخواستم برم بیرون دیدم مهتاب خواست بیاد بیدارتون کنه مامان اجازه ندادگفت خسته اید بخوابید
برگشت سمتم وهمچنانکه آب میوش ومیخورد زل زدبه پایه صندلی.همه ی عزمم وجزمکردم که مثل قبلبرخوردکنم.
به حرفش توجهی نکردموباطعنه گفتم:
+توازعطرزنونه استفادهمی کنی؟
آب میوه پریدتوگلوشوشروع به سرفه کرد،خندم گرفت،آخه هالین خنگ این چه سوالمسخره ایه که میپرسی؟آدم ازیه بچه مثبت این سوال ومیپرسه؟
سرفش بنداومد،پرسید:
امیر:بله؟!
خندم وجمع کردم وگفتم:
+آخه اومدم توآشپزخونهبوی مهین جون اومد، ولی تواینجابودی.
شونه ای بالاانداخت و گفت:
امیر:مامان چنددقیقه قبل ازاینکه شمابیایداومد اینجا
آهانی گفتم وبه سمت گازرفتم تا زیرکتری رو روشن کنم.نزدیک گازمشغول شستن لیوان شربت بود، وقتی دیدمیخوام کتری بزارم کمی فاصله گرفت؛ولی اون فاصله ازلرزش قلبم واسترسم کم نکرد؛هرچقدر فندک وفشار می دادم روشن نمی شدودلیلشم لرزش دستام بود.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay