📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_نهم فکر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_دهم
شهریار در ماشین را باز میکند
+کجا میری ؟
_میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم
+صبر کن یکم دیگه برو
_چرا ؟
+میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو .
در را میبندد و منتظر نگاهم میکند .
بعد از کمی مکث با تردید میگویم
+تو سوگلو دوست داشتی ؟
آب دهانش را با شدت قورت میدهد ، دریای چشم هایش طوفانی میشود .
نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند .
به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم .
نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم
+سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه .
شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد .
ادامه میدهم
+کاش بهش گفته بودی
با صدایی دورگه میگوید
_میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل .
گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم مورد های مناسبو به خاطر من رد کنه .
اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم
زیر لب آه بلندی میکشد .
چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد .
حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد .
نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود .
اگر چه که هم من اطمینان دارم و هم خودشهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد .
۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد . ۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد و عمو محمود کمرش شکست .
شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم .
لبخند محزونی میزنم
+سلام سوگلی . خوبی ؟
خوش میگذره بدون ما ؟
خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟
بغض میکنم
+سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی .
میدونستی شهریار دوست داره ؟
اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت .
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_یازدهم
بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم
+دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند .
باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم
+چرا تو دریا غرق شدی ؟
اصلا چطوری اینطوری شد ؟
هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی .
حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده .
کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه .
کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم
+سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم .
میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟
عاشق برادرت ؛ سجاد !
خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو .
دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود .
چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم
_سلام نورا خانم !
با دیدن سجاد هول میکنم . سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم .
سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند .
بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم
+از کی اینجایید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد .
_تازه رسیدم
فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم .
دیگری خبری از رنگ پردیگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است .
کم در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود .
چند قدمی عقب میروم
+با اجازتون من دیگه میرم
_اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام
لبخند تصنعی میزنم
+نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم .
سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .
قهوه ای چشم هایش پر از حرف و درد است . حرف هایی که به من ثابت میکند احساساتم یک طرفه نیست .
چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم .
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
همانطور که از او دور میشوم میگویم
+خدافظ
_یاعلی
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
شب فراق بلند است
یا شب یلدا؟
کجا شبی
چو شبِ انتظارِ یار طولانیست؟
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللـهـم_عـجل_الولیڪـــ_الـفـرج
#شب_یلدا
🌟دختر علم و کمال مادر صبر و رضاست
🌺يک حسن و يک حسين يک علي مرتضي است
🌟فاطمه ي دومي در بغل مصطفي است
🌺هر سخنش يا حسين هر نفسش يا اخاست
🌟دختر زهراست اين ، زينب کبراست اين
🌺 #میلاد_حضرت_زینب(س)💫
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💐💫
1_43949707.mp3
2.34M
🔖منبر کوتاه🔖
💠حضرت زینب سلام الله علیها کیست؟💠
#استاد_دانشمند
هدایت شده از 🗞️
✍پیامبر اکرم(ص):
براى هر حاجتى كه داريد، حتى اگر بند كفش باشد، دست خواهش به سوى #خداوند عز و جل دراز كنيد؛ زيرا تا او آن را آسان نگرداند، آسان (برآورده) نشود.
📚 بحار:۹۳/۲۹۵/۲۳
هدایت شده از ▫
✅ کسانی که به بهشت نمےروند
✍در برخی روایات #محرومان از بهشت #سه_گروه، در تعدادی #چهار_گروه و در بعضی حدود #ده طایفه ذکر شدهاند. البته این روایات در صدد بیان مصداق هستند، نه بیان انحصار:
❶ رسول خدا صلےاللهعیهوآله فرمود: سه طایفه وارد بهشت نمےشوند؛
◆دائم الخمر
◆کسی که شغلش ساحری است
◆کسی که پیوند خویشاوندى را بریده باشد.
📚خصال ج ۱ ص ۱۷۹
❷ امام صادق علیہ السلام فرمود:
◆کاهن(غیبگو)
◆منافق
◆دائم الخمر
◆سخن چین
وارد بهشت نمیشوند.
📚امالی ص ۴۰۴
❸ رسول خـدا صلےاللهعلیهوآله میفرماید: خداى عزّوجل بهشت را از دو نوع خشت آفرید؛ یک خشت طلا و یک خشت نقره، دیوارهایش را یاقوت و طاقش را از زبرجد و سنگریزهاش را لۆلۆ و خاکش را زعفران و مشک خوشبو قرار داد، سپس به آن فرمود سخن بگوى، عرض کرد خدایى نیست به جز تو؛ خداى زنده و پایدار؛ سعادتمند آنکسی است که در من جاى دارد. پس خداى عزّوجل فرمود: به عزت، بزرگى، شکوه و بلندى مقامم سوگند که به بهشت داخل نمیشود
◆ دائم الخمر
◆خود فروش
◆سخن چین
◆بىغیرت در باره همسر
◆کسى که پیوند خویشاوندى را بریده باشد
و...
📚خصال ج۲ ص۴۳۶
هدایت شده از 🗞️
🌷👌ما منتظرِ لحظه ی دیدارِ بهاریم!
آرام کنید این دل طوفانی ما را
🌷👌عمریست همه در طلبِ وصل تو هستیم
پایان بده این حالِ پریشانی ما را
🌷👌ای کاش نمیریم و ببینیم جمالش
یا رب برسان یوسف کنعانی ما را...
محسن زعفرانیه
#شب_یلدا
#امام_زمان
جای #حاج_قاسم عزیزمون خالی🌷
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_یازدهم بغ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_دوازدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود .
عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .
علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند .
یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است .
دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد .
سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سیزدهم
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید
_فکر نکن نمیفهمم از اون پسره اومول خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم .
شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم .
نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
+چقدر راحت تهمت میزنی و آبروی دیگرانو میبری
راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید
_کجا میری ؟ باید با من بیای
ترسم را پنهان میکنم
+چرا باید باهات بیام ؟
پوزخند میزند
_نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه
نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد
_خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت
از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم .
با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید .
مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم .
به سمتوعلیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است .
نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست .
سر تکان میدهم
+خدافظ
به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند
_خدا نگهدار
برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد .
شهروز به روبه رو اشاره میکند
_ماشین سر کوچه پارکه
سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم .
بعد از مدتی ، سکوت را میشکند
_وقتی تلفونتو جولب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد .
شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد
و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد
_معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه
با آرامش میگویم
+من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده
و در دل ادامه میدهم
_اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
از روشنای عرش
طلوعی دگر رسید
حـ❤️ـوریه ای دوباره
به شكل بشر رسید
این بار چندم است
كه در باغ اهل بیت
طوبای فاطمـ❤️ـیِّ
علـ❤️ـی را ثمر رسید
امشب خود خدا
به علـ❤️ـی هدیه میدهد
تـ❤️ـو آمدی و
زینت قلب پدر رسید...
فرخنده میلاد موفور السرور خانم حضرت زینب سلام الله علیها مبارکباد💐
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها