هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◎••
[ #صاحب عـــزاتـريــن عـــزادارهـــا بيا
تا بـر دلـــم نگاه ڪنــے اين دو مـــاه را
تا اندڪــے شبيه تو باشيم اين دو ماه
بر تــن نمـــوده ايــم لبـــاس سيـــاه را•💔🖐🏼
#أٻڹصاحبــــــــنا🌿]°🌙
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان🏴
ما آمدهایم کھ زندگی کنیم
تا قیمت پیدا کنیم
نھ اینکه با هر قیمتی زندگے کنیم!
آیتالله #بهجت🌿
#سخن_بزرگان🌱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_پ
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیست_ششم
حمید زنگ را فشرد.چند دقیقه بعد در با صدای تیکی باز شد .
اول من ونجلا و پشت سرمان حمید وارد ساختمان شد .چند دقیقه بعد خانمی هم سن و سال خودم از ساختمان خارج شد.
چهره مهربان و دلنشینی داشت.پسر بچه ای پنج ساله دوان دوان خودش را به مادرش رساند .
_سلام
_سلام خانم دکتر خوب هستید ببخشید مزاحم شدیم
_سلام آقای شمس خوب هستید ،اختیاردارید نگاهش را به سمت من برگرداند
_سلام خانوم خیلی خوش اومدید
بامهربانی پاسخش را دادم.
با راهنمایی او به سمت خانه طبقه دوم رفتیم.
خانه بزرگ و دلبازی بود و صد البته بخاطر پنجره های سرتاسری روبه تراسش نورگیری عالی داشت، جان میداد برای گذاشتن گلدان های رنگانگ با گل های طبیعی زیبا و دو مبل کوچک ویک میز گرد برای مطالعه و گاهی نوشیدن قهوه و تماشای آسمان پرستاره شب!
بیش از تصورم از آن خانه خوشم آمده بود، دلم می خواست تا شب داخلش را بچینم و هرچه سریعتر به آنجا اسباب کشی کنم.
حمیدکنارم ایستاد
_چطوره خانم، پسندیدی؟
با خنده گفتم
من حتی تو ذهنم جای وسایل رو هم انتخاب کردم.
_خب خدا روشکر
رو به خانم دکتر کرد
_ممنون ازتون ،خونه که عالی بود و پسند شد ،میمونه مقدار اجاره خونه
خانم دکتر اخم مصلحتی ظریفی کرد
_این چه حرفیه اصلا قابل شما رو نداره
_ممنون از لطفتون پس من با آقای مهندس هماهنگ میکنم.خانم دکتر ما از کی میتونیم وسایلمون رو بیاریم.
خانم دکتر با محبت گفت :به من باشه میگم از همین امروز.خدامیدونه تو این خونه ،تنها ،زندگی چقدر کسل کننده میشه.
به لحن مهربانش لبخندی زدم
_شما لطف دارید .باعث خوشحالیه ماست که با شما قراره همسایه بشیم
دستم را گرفت
_داداشم همیشه خیلی از آقاتون و شما تعریف میکنه.خوشحالم که خونه مورد قبول واقع شد و یک نفر رو پیدا کردم که گاهی بشینم کنارش و از هر چیزی حرف بزنیم.
_ممنون عزیزم.من اسمم روژان هستش ببخشید اول نشد خودمو کامل معرفی کنم
_این چه حرفیه، چه اسم برازنده ای داری عزیزم .منم اسمم ثمین هستش،
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیست_هفتم
ثمین بسیار به دلم نشسته بود.
بعد از خدا حافظی با او با پیشنهاد حمید به بازار رفتیم و همه وسایل مورد نیازمان را خریدیم.از وسایل آشپزخانه گرفته تا وسایل اتاف خواب.
شب به خانه که رسیدیم وسایل هم رسید.
کارگر ها همه وسایل را داخل آپارتمان گذاشتند و رفتند.
با قیافه زاری به وسایل چشم دوختم
_کی حال داره این همه وسیله رو بچینه
حمید تکیه اش را از کانتر گرفت و به سمتم آمد
_بسپرش به من چند لحظه صبر کن
موبایلش را برداشت و شمارهای گرفت
_سلام داماد خوبی؟قربانت.تو خودت گوشی نداری، گوشی برادرزاده منو جواب میدی؟
_....
_اره جان دشمناتون،گوشی رو بده به زهرا
_سلام زهرا جان خوبی ،قربانت،زهرا جان زنگ بزن بچه ها رو جمع کن بیا به این آدرسی که میگم .به کمک همتون نیاز دارم.
جان من فقط بچه هاتون رو نیاری که تو این بلبشو جای بچه نیست.باشه عزیزم ممنون قربونتتا نیمه های شب خانه را کامل چیدیم بچه ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.
قرار بود ساعت دو بامداد، دوست حمید از راه برسد.
ثمین گفته بود چون ما خسته ایم لازم نیست تا به فرودگاه برویم ولی حمید مشتاق بود دوستش را ببیند و از طرفی چون همسر ثمین در سفر کاری بود شایسته نبود اجازه بدهیم او تنها به فرودگاه برود.
همگی حاضر و آماده به سمت فرودگاه به راه افتادیم.
ثمین درطول مسیر سرگذشت زندگیاش را برایم گفت.میگفت پشیمان است از همه حماقت هایی که کرده ولی دیگر سودی برایش ندارد.
میگفت کاش فرصت داشتم از همان اول پای خواسته ام بمانم و کاش میتوانستم بدون درنگ از پدرم در مورد گذشته ها بپرسم.
او هم مثل من اسیر داعش شده بود.میگفت پسرخاله اش که به تازگی عضو داعش شده بود به ایران آمده و او را دزدیده بوده .
میگفت حمید و دوستانش او را نجات میدهند و رامین در همان ماجرا کشته میشود،از همه مهمتر همین اتفاق باعث آشنایی برادر رضاییاش ،مانی،با حمید می شود.میگفت خودش و همسرش پویا زندگی دوباره اش را مدیون حاج قاسم و سربازانش و البته حمید است.آنقدر از گذشته ها حرف زدیم که نفهمیدیم کی به فرودگاه رسیدیم!
_بفرمایید ،رسیدیم
با صدای حمید به خودمان آمدیم
_از بس حرف زدیم اصلا متوجه گذر زمان نشدیم
حمید با لبخند نگاهم کرد
_عزیزم پرحرفی یکی از خصوصیات خانم هاست، اصلا خودتون رو ناراحت نکنید.
_بدجنس نباش لطفا.
_چشم.من سکوت میکنم.
با اتمام حرفش دست سهیل و نجلاء را گرفت و جلوتر از ما به راه افتاد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود .
هوف خدای من !
این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده .
منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند .
بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد .
پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم .
دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه .
بعد از پنج دقیقه خانومه گفت :
+ یک میلیون و هفتصد و پنجاه .
چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم .
فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده .
لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم .
بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم .
هوف خدا هوف.
حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم .
ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم .
در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم .
توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم .
در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود .
صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم .
تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم .
آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم .
- خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه !
چقدر میخوابی؟!
بسه!
با صدای بلندی داد زد :
+ چی میگی !
نمیشنوم .
دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم .
- میگم خیلی خوابیدی ها .
من رفتم خریدامم انجام دادم .
+ آها .
خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟!
-هو بسه چقدر میخوابی !
باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم .
خمیازه ای کشید و گفت :
+ هنوزم خرید داری ؟
- نه دیگه میریم خونه .
+ خونه !
- بلی خونه .
خونه خودمون .
نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم.
+ مامانت اینا چی ؟
- شمالن .
+ واو.
حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه دراوردم
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
بعد از نیم ساعت رانندگی صدای آنالی در اومد .
+ کجا داری میری !
هی دور خودت میچرخی !
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :
- میخوام یه فروشگاه پیدا کنم برای خونه یکم مواد خوراکی بگیرم .
هیچی تو خونه نیست .
+ خب همین رو مستقیم برو .
دستش رو به سمت جلو دراز کرد و ادامه داد :
+ اون تابلو قرمزه رو می بینی؟
به تابلو قرمزه که رسیدی ، سمت چپش یه خیابونه .
اون خیابون نه ، دوتا خیابون اون ورترش یه فروشگاه مواد غذایی هست .
منم یکم میخوابم رسیدیم بیدارم کن .
با دستم آروم و نمایشی به کتفش زدم و گفتم :
- چی میگی میخوابم !
ده دقیقه دیگه میرسیم .
+ وای تو هم ! مگه جلوتو نمی بینی !
پنج دقیقه دیگه در دام ترافیک می افتی جانم.
پوفی کردم و تمام حواسم رو به رانندگی دادم .
حرف آنالی درست در اومد و مسیری که ده دقیقه راهش بود بیش از نیم ساعت وقتم رو گرفت .
به زور های بوق ، بعد از نیم ساعت _۴۰ دقیقه ترافیک جان فرسا تموم شد و با سرعت از کنار ماشین ها لایی کشیدم .
نیم نگاهی به آنالی کردم .
سرعت و صدای بوق های ممتد من و ماشین ها هیچ تاثیری در خوابش ایجاد نکرده بود و همچنان خواب بود .
بالاخره یه جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک دوبل کردم .
ماشین رو خاموش کردم و خمیازه ای کشیدم .
نگاهی به آنالی غرق در خواب انداختم و چند بار صداش زدم .
اما باز بی فایده بود .
گرسنگی ، اعتیاد و بدتر از همه کم خوابی رو خیلی زیاد کشیده بود .
دو دل بودم که برم یا نه ...
نگاهی به قیافه معصومش انداختم .
باهات چه کردن آنالی !
از توی داشبورد یه کاغذ ، خودکار در آوردم و بزرگ روش نوشتم .
" خواب بودی من رفتم ، زودی میام "
و به شیشه روبروش چسبوندم .
کارت رو برداشتم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و ریموت ماشین رو زدم
و به سمت فروشگاه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ...
▪️سلام بر تو ای مولایی که آیه آیه ی قرآن به سمت تو دعوت میکند.
سلام بر تو و بر روزی که قرآن به دستان تو احیا خواهد شد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#اللهمعجللولیکالفرج
#محرم
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌قبل از تصمیم گرفتن برای طلاق،حتما کلیپ بالا رو ببینید😱
👈می تونید از همین الان تمام مشکلات خانوادگیتون مثل طلاق و مشکلاتی که سال ها درگیرش بودید ، برای همیشه حل و فصلش کنید😳‼️
https://b60.ir/landing/main.html&id=TVRBMk5qUT0=
💥نگو اگه مذهبی بشم دوستام ولم میکنن....
اگه با نامحرم کات کنم تنها میشم...☹️
👈🏻هرجا واسه خدا خالی کنی
خدا واست پرش میکنه❤️💜
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️