eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👨‍👧‍👦⁩ آدمایی که بوی خوش میدن ⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩ 💜 همیشه یک عطر خوب و با کیفیت انتخاب میکنن 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💛 عطرشون رو درست و به موقع استفاده میکنن 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💙 و اسم عطرشونو به هیچ کس نمیگن 😆 🧡 بخرید و استفاده کنید ولی اسمش را فاش نکنید 😉🍀🍀🍀🍀🍀🍀 💚 انواع عطر های گلی و اسپورت در کیفیت های مختلف 👑 پرفیوم آنلاین 👑👌 http://eitaa.com/joinchat/569638943C3581e70271
هدایت شده از 
🚨🕋 اذانی بهشتی به صدای ملکوتی اگه این اذان رو بذاری برای زنگ هشدار گوشیت مطمئنم نه تنها نماز صبحت قضا نمیشه بلکه نمازت رو هم شهدایی می‌خونی چقدر این صدا دلنشین و آرام‌بخش است 😭 📥اینجا سنجاق شده👇 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
...⚠️ پـــسر جوانی بــا تمسخر از پدر بزرگش پرسـیـد : پـدر بزرگ آخـر شـمـا چـطـورے زنـدگے مـی‌ڪردید ؟! *نـه تـڪنولوژے ، نـہ هـواپـیمـایـے ✈️، نـہ ایـنـتـرنـتـے ،نـہ ڪامـپـیـوترے💻 ، نـہ مـوبـایـلے📱 و نـہ مـاشـیـنـے🚗 .... پـدر بـزرگ گـفـت : هـمـانـطـور ڪہ الان زنـدگـے مـیـڪنـیـد ! *نـہ نمازے ، نـہ عبـادتـے ، نـہ تـربـیـتـے ، نه اخلاقی ، نه آدابی ، نه ادبے و نہ احترامے...😔
+ بهار جان هنوز چادر نخریدی؟ - نه😔 رفتم بازار اینقدر گرون بود که نتونستم بخرم😭 + آخی غصه نخور گلم، پرسیدم که کمکت کنم😍 - چطور؟ جایی میشناسی قیمتش خوب باشه🙄 + بعله گلم، من تازه در فروشگاه چادر مشکی تو ایتا عضو شدم، عالیه قیمتهاش، تازه علاوه بر ارسال رایگان چادرت، کلی هدیه از مشهد مقدس برات میفرستن😍 هدایایی که فکرشم قشنگه😌 - چه عالییییی لینکش رو بهم بده🤩 + بفرمایید گلم👇بزرگترین و معتبرترین👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از 
ای‌زن به‌تو ازفاطمه این‌گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است فرقی نداره چادری هستی یا نه بزن روی چادر ببین تورو کجا می‌بره👇 ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ♦️♦ ♦️ سری در این دعوته حتماً ببین چیه🎁👆
✨﷽✨ *کاش الان نمیرم* یکی از آرزوهایی که در نهاد اکثر ما هست اینه که ای کاش میشد که نمیریم! ولی تا حالا به این فکر کردیم که چرا این آرزو در ما هست؟ یک علت آن در این روایت روشن شده است: امام‌ حسن‌ علیه السلام دوستی داشتند كه‌ اهل شوخی‌ و مزاح‌ بود. روزی به‌ محضر آن‌ حضرت‌ مشرّف‌ شد. حضرت‌ فرمودند: حالت‌ چطور است‌؟ عرض‌ كرد: يابن‌ رسول‌ الله‌! روزگار خود را میگذرانم‌ به‌ خلاف‌ آنچه‌ خودم‌ میخواهم‌ و‌ آنچه‌ خدا میخواهد و آنچه‌ شيطان‌ میخواهد! حضرت‌ امام‌ حسن‌ علیه السلام خنديدند و فرمودند: چگونه‌ است‌؟ عرض‌ كرد: به‌ جهت‌ آن‌ كه‌ خداوند دوست‌ دارد كه‌ اطاعتش‌ بنمايم‌ و ابداً معصيت نکنم و من‌ اينطور نيستم‌. و شيطان‌ دوست‌ دارد كه‌ معصيت‌ کنم و ابداً اطاعت خدا‌ نكنم‌ و من‌ اينطور نيستم‌. و من‌ خودم‌ دوست‌ دارم‌ كه‌ هرگز نميرم‌ و اينطور نيستم‌. ◀️در اين‌ حال‌ مردی برخاست‌ و عرض‌ كرد: يابن‌ رسول‌ الله‌! مَا بَالُنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ لَا نُحِبُّهُ؟ ⁉️چرا مرگ‌ برای ما ناخوشايند است‌ و ما آن‌ را دوست‌ نداريم‌؟ ◀️حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ فرمودند: لاِنَّكُمْ أَخْرَبْتُمْ ءَاخِرَتَكُمْ وَ عَمَّرْتُمْ دُنْيَاكُمْ، وَ أَنْتُمْ تَكْرَهُونَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعُمْرَانِ إلَی‌ الْخَرَابِ. 💢به‌ علّت‌ آنكه‌ شما آخرت‌ خود را خراب‌ و دنيای خود را آباد كرديد، بنابراين‌ دوست ندارید كه‌ از عمران‌ و آبادی به‌ خرابی منتقل‌ شويد. منبع📚 :معانی الاخبار ص 389 روایت 29
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ _باشه...دستت درد نکنه پسرم‌ _خواهش میکنم....بابا اومده خونه؟ _نه هنوز سرکاره‌...علی هم رفته پیشش‌ _باشه مامان جان...کاری نداری؟ _نه عزیزم‌...فقط مواظب خودتون‌ باشید _چشم خداحافظ _خداحافظ تماس را که قطع کردم....نگاهم به زهرا‌ افتاد همچنان خواب بود از ترس من رنگش پریده بود نه از ضعف‌ وقتی بعد از اینکه دوباره مامان اون قضیه را بیان کرد و منم کلافه و از سردرد چشمام‌ را بستم....زهرا ترسیده بود و نگران من بود..... زهرا در بدترین شرایط هم که شاید به ضرر خودش تموم میشد...نگران من بود باز هم دلم نرم شد‌... اما دلم سوخت برای بی کسی زهرا....برای غربتش‌ برای رازی که بالاخره باید معلوم میشد اشکام سرازیر شد. ناخودآگاه بوسه ای روی گونه اش زدم و کنار کشیدم نگاهی به ساعتم کردم یکساعت تا اذان مونده بود باید قبل از اذان یه چیزی میخورد که بعد بتونه سر پا وایسه‌ و نماز بخونه‌ آروم صداش زدم: _زهرا جان عزیزم بیدار شو بیدار نشد که دستم را رو روی بازوش گذاشتم و آروم‌ تکونش‌ دادم: _زهرا جان....آبجی...بلند شو قربونت برم آروم لای چشماش‌ را باز کرد و با تعجب بهم خیره شد شاید از من بعید بود که بعد از قهری که ظهر کردیم‌....اینطوری صداش کنم و قربون صدقه اش برم لبخندی بهش زدم و گونه اش و بوسیدم _بلند شو دیگه...چرا اینطوری نگام‌ میکنی اخم محوی کردم و ادامه دادم: _فکر نکن از قضیه ظهر میگذرما‌ سرش را پایین انداخت سر به زیر جوابم و داد: _شرمنده‌ داداش‌...اصلا یادم رفته‌ بود که چه قولی بهت دادم حال سارا خوب نبود هول کرده بود نفسی کشیدم و پرسیدم: _الان حالشون‌ چطوره؟ بغض کرد و جواب داد: _وقتی باباش‌ یه سری حرفا‌ی بد و نامربوط راجب‌ خودش و مامانش میگه...بنظرت باید حالش چطور باشه؟ اشکاش‌ روی گونه ی چکید و ادامه داد: حال روحیش‌ بدتر‌ از حال جسمیشه‌ دست و سرش‌ شکسته بود ولی قلبش بیشتر شکسته بود این درد‌ ها برای یه دختر ۱۹ ساله واقعا زیاده غم و غصه هایی که کشیده را هیچکی‌ نمیتونه‌ تحمل کنه طاقت‌ گریه اش را نداشتم چونه اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم و با دستام گونه های خیسش‌ را پاک کردم با مهربونی‌ گفتم: _باید کمکمش‌ کنی که غم و غصه اش کمتر بشه....باید تو و مائده خانم کمکمش‌ کنی تا از این روحیه‌ افسرده‌ و غمگین بیاد بیرون سارا خانم الان کسی رو نداره مادرش که از دست پدرش رفته یه شهر غریب و پدرش هم که.... دستاش را گرفتم و به چشم های عسلی ش چشم دوختم: _فقط شما میتونید‌ کمکش‌ کنید 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ لبخند محوی زد که یه نگاهی به ساعت انداختم‌ و رو بهش گفتم: _بدو بریم‌ یه چیزی بخوریم یه ساعت دیگه اذانه چون گشنش‌ بود باشه‌ ای گفت _پیاده شو پیاده شدم که چشمی‌‌ گفت و چادرش‌ و درست کرد و پیاده شد... وارد رستوران شدیم که خلوت ترین و مناسب ترین و جا رو پیدا کردم و رو به زهرا گفتم: _بریم اونجا‌... با سر‌ تایید کرد و رفتیم نشستیم‌ منو را جلوش‌ گذاشتم و گفتم: _انتخاب کن.. سر‌ به زیر لب زد: _برای خودت انتخاب‌ کن.... منم یه سالاد میخورم...من نهار خوردم خونه مائده پس گشنش‌ نبوده بخاطر من اومده _این الان شامه‌ دیگه...کی ساعت۷ نهار میخوره...ما الان میخوایم‌ شام بخوریم... لبخندی زدم‌ و ادامه دادم: _من که خیلی گشنمه....ساعت ۱ نهار خوردم.... ۶ ساعت میگذره تو هم که یکم‌ آش خوردی فکر کنم دیگه تا الان گشنت‌ شده با تعجب پرسید: _ داداش از کجا فهمیدی‌ آش خوردم؟ _نابغه....مامان بهم گفته...‌علم غیب که نداشتم آروم خندید...که گفتم: _الان چی انتخاب کنم؟؟ _خودت چی میخوای؟ _به من باشه که ۴ پرس کباب میخورم خندید و گفت _برای منم همینو‌ انتخاب کن...ولی نه ۴ پرس...یک پرس باشه ای گفتم و رو به گارسون گفتم: _دو تا پرس کباب....با یه ماست و یه سالاد گارسون نوشت.... تعظیمی‌ کرد و رفت اخمی‌ کردم....آدم‌ فقط برای خدا باید تعظیم‌ کنه...نه برای بنده خدا _داداش چیشد؟ بخاطر زهرا لبخند محوی‌ زدم و گفتم: _هیچی رو به من گفت: _داداش _جانم سرش را پایین انداخت و گفت: _ببخشید امروز نگرانت‌ کردم...یادم رفته بود که بهت خبر بدم _دیگه ولش کن این قضیه رو....ولی زهرا نمیدونی امروز چه استرسی بهم وارد شد.. همش میگفتم نکنه خدایی نکرده تصادف کرده باشی....نکنه گرمازده‌ شده باشی....نکنه کسی مزاحمت شده باشه و.... ببین.‌.چون یه اطلاع به من ندادی‌...اینهمه‌ فکر کردم... سرم داشت میترکید‌...از ترس اینکه نکنه بلایی‌ سرت اومده باشه با چشمان‌ اشکی گفت: _ببخشید داداش...نمیدونستم‌ اینطوری نگران شدی...قول میدم از این به بعد به خودت‌ زنگ بزنم اخمی کردم و گفتم: _باشه بخشیدمت....‌ گریه نکن ....در ضمن منم ازت معذرت میخوام‌....نمیدونستم‌ تو چه وضعی هستی.... _نه داداش...تقصیر من بود....میدونستم‌ که چه قولی بهت دادم...ولی باز فراموش کردم....ولی داداش خوب تنبیه ام کردی ها _بله دیگه....تنبیه های آقا محمد اینطوریه....یجوری‌ آدم و شگفت زده میکنه‌ که باورش نمیشه... _اینطوری که تو داداش تنبیهم‌ کردی....من خیلی غافلگیر شدم لبخندی‌ زدم که‌ گارسون غذا هارا‌ آورد و گفت: _چیز دیگه ای لازم ندارید؟ _نه...فقط چند لحظه رو به زهرا لبخندی زدم و بلند شدم و گارسون را گوشه ای کشوندم‌ رنگش‌ پریده‌ بود....فکر کرده بود اومدم‌ خفتش‌ کنم زیر گوشش گفتم: _آدم فقط باید برای خدا خودشو خم کنه....نه برای بنده ی خدا ترسیده سرش را زیر انداخت‌...که روی شونه اش زدم و گفتم: _روی حرفم فکر کن و بعد از گفتن این جمله رفتم زهرا منتظرم‌ نشسته بود لبخندی‌ زدم و گفتم: _ببخشید منتظر موندی‌....شروع کن باشه ای‌ گفت و شروع به خوردن کرد ...... با دستمال دور دهنش‌ را پاک کرد و گفت: _دستت درد نکنه داداش خیلی خوشمزه بود _خواهش میکنم.... من میرم حساب کنم سری تکون داد بعد از اینکه‌ حساب کردم..... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥✺﷽ ✺❥ 🎥 حاج احمد متوسلیان: خودم رو شکستم! 🌸شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
😍 دنیای لباس 😍 پخش پوشاک بچگانه بصورت تک و عمده ✅ کیفیت کارها بالا ✅ قیمت ها ارزانتر از ارزان ✅ ارسال بموقع ✅ پاسخگویی سریع 🔴 مناسب فصل پاییز و زمستان 🔴 ✅ خودت بیا و ببین چه خبره 👇👏 https://eitaa.com/joinchat/1507524609C862baca486 ما با شماییم تا خریدی راحت داشته باشید🌹
🔴 فروش پاییزی لباس بچگانه 🔴 اگه همه جا گرونه ؛ غصه نخور😭 هم داریم هم هم ترین ها رو آوردیم 🔴 با خیال راحت خرید کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/1507524609C862baca486 لباس بچگانه مزون کوچولوها 😊
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ رو به زهرا گفتم: _بریم بعد از اینکه بیرون رفتیم‌...نگاهی به زهرا کردم‌ و گفتم: _ماشین و همینجا‌ میزارم....اونجا دیگه جای پارک نیست...تا حرم پیاده بریم....راه زیادی نیست خوشحال باشه ای گفت 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ محمد به طرز عجیبی مهربون شده بود و کلا قضیه ظهر را فراموش کرده بود البته این از قلب مهربونش بود که زود همه چیز و فراموش میکرد و مثل خیلی از مردا به زور دستش متصل نمیشد چون همیشه معتقد بود که مرد اگه دست روی زن بلند کنه مرد نیست خدارا شکر میکردم بخاطر همچین برادری.... بعد از اینکه نهار و خوردیم به سمت امامزاده راه افتادیم وقتی به ورودی رسیدم دست بر سینه گذاشتیم وسلام کردیم محمد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: _یکساعت دیگه پیش همین حوض....خوبه؟ لبخندی زدم و جواب دادم: _عالیه لبخندی در جواب لبخندم زد و با یاد آوری چیزی گفت: _راستی وقتی به مامان زنگ زدم گفت که برای منم دعا کنی....اینم فراموش نشه!! حرصی گفتم: _بازم چشم....ولی احیانا من پیرزن هستم...و آلزایمر دارم که همش تذکر میدی..... اصلا من کی چیزی و فراموش کردم؟؟ لبخند حرص داری زد و در جواب حرفم گفت: _همین که فراموش کردی به من قول دادی که سر ظهر و آخر شب تنها بیرون نری...و به من خبر بدی!! عصبی گفتم: _اه...اگه اینطوریه‌...همش فراموش میکنم که بهت قول دادم تا بفهمی من آلزایمر ندارم که همش تذکر میدی محمد هم بخاطر اینکه حرص منو در بیاره گفت: _باشه فراموش کن...زهرا آلزایمری‌..ولی دفعه بعد تنبیه بدتری‌ در انتظارتونه‌..خداحافظ هم حرصم را در آورده بود و هم تهدید کرده بود دلم میخواست گریه کنم محمد عجب کلکیه‌ وارد حرم شدم و گوشه ای نشستم.... تعداد اندکی داخل حرم بودند چادر سفیدی‌ از توی سبد در آوردم با چادر مشکی م که روی سرم بود، عوض کردم از قبل وضو داشتم بخاطر همین شروع کردم به خوندن دو رکعت نماز .... بعد از اینکه نمازم و خواندم یه مفاتیح از کتابخانه برداشتم و دنبال دعای قشنگ حدیث کسا‌ شدم وقتی پیداش‌ کردم...شروع به خوندن متن اول صفحه کردم دعای حدیث کسا‌ که مربوط به پنج تن آله عبا هستش فواید زیادی هم داره خواندن حدیث کساء علاوه بر اعتراف به تسلیم بودن در برابر اهل بیت، توسل به پیامبر اکرم (ص)، حضرت فاطمه (س) و ائمه معصومین (ع) و واسطه قرار دادن آنها در پیشگاه خداوند موجب برآورده شدن حاجات مؤمنین و شیعیان می شود. یادمه وقتی من مریض میشدم‌، همیشه محمد و علی و بابا و مان بالا سرم حدیث کسا‌ میخوندند‌ و من را به اهل پیامبر میسپردند تا ما حالمون‌ خوب شه‌.. البته این عادت خوب همیشه وقتی یکی توی خونمون مریض میشد، اجرا میشد نگاهی به‌ ساعتم انداختم...چهل دقیقه فرصت زدم....لبخندی زدم و شروع به خواندن کردم بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ به نام خداوند بخشنده مهربان عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ از فاطمه زهرا سلام اللّه علیها دختر رسول خدا صلی اللّه علیه وَآلِهِ قالَ سَمِعْتُ فاطِمَةَ اَنَّها قالَتْ دَخَلَ عَلَی اَبی رَسُولُ اللَّهِ فی و آله، جابر گوید شنیدم از فاطمه زهرا که فرمود: وارد شد بر من پدرم رسول خدا در بَعْضِ الاْیامِ فَقالَ السَّلامُ عَلَیک یا فاطِمَةُ فَقُلْتُ عَلَیک السَّلامُ قالَ بعضی از روزها و فرمود: سلام بر تو ای فاطمه در پاسخش گفتم: بر تو باد سلام فرمود: اِنّی اَجِدُ فی بَدَنی ضُعْفاً فَقُلْتُ لَهُ اُعیذُک بِاللَّهِ یا اَبَتاهُ مِنَ الضُّعْفِ من در بدنم سستی و ضعفی درک می کنم، گفتم: پناه می دهم تو را به خدا ای پدرجان از سستی و ضعف فَقَالَ یا فاطِمَةُ ایتینی بِالْکساَّءِ الْیمانی فَغَطّینی بِهِ فَاَتَیتُهُ بِالْکساَّءِ فرمود: ای فاطمه بیاور برایم کساء یمانی را و مرا بدان بپوشان من کساء یمانی را برایش آوردم الْیمانی فَغَطَّیتُهُ بِهِ وَصِرْتُ اَنْظُرُ اِلَیهِ وَاِذا وَجْهُهُ یتَلاَلَؤُ کاَنَّهُ الْبَدْرُ و او را بدان پوشاندم و هم چنان بدو می نگریستم و در آن حال چهره اش می درخشید همانند ماه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ بعد از تموم شدن حدیث کسا، برای ظهور امام زمان ،برای شفای‌ همه مریض ها، برای اینکه مشکلات و گرفتاری های همه برطرف بشه، هر کی غصه داره توی دلش‌ از دلش پر بکشه....دعا کردم اما آخر همه اینا ختم میشه به ظهور آقا صاحب الزمان.... یه آرزویی‌ هم میخوام‌ برای خودم بکنم آقا جان مارا بطلب تا بیایم کربلات قطره های اشکم پشت سر روی گونه ام سرازیر شد....آقا جان پس کی من و میطلبی‌....دلم لک زده برای حرمت....برای دیدن بین الحرمینت‌...برای راه رفتن‌ توی صحنت‌ آقا جان...انتظار داره دیوونه ام میکنه دیگه طاقت ندارم خوشبحال‌ عمه مهدیه...هر سال میرفت کربلا...امسال هم بخاطر... آهی کشیدم‌ و از توی گوشیم مداحی انتخاب‌ کردم و سرم و دیوار تکیه دادم همینجا شد ، همین موقع یکی برگ شهادتش امضا‌ شد همینجا شد، گره واشد یکی فدایی زینب کبری شد همینجا بود همینجا شد "۲" بین سینه‌زدن به خدا خیلی چیزا گیرت میاد تو چی خواستی که آقات بهت نداد ناشکری نکن بین سینه زدن مادرش فاطمه سرزده میاد تو چی خواستی که آقات بهت نداد ناشکری نکن «ای جونم٬تا ابد سینه زن هیئت‌تو میمونم»(۴) همین هیئت ، همین روضه علی گندابی‌ها رو سر به راه کرده ازاینجا بود ، یکی رفته سرش رو توی سوریه فدا کرده فدا کرده ، فدا کرده"۲" بین سینه زدن امضای شهادتت روهم بگیر کربلا بگیر تو از نعم المیر بی‌بهره نرو بین سینه زدن دامن حضرت زهرا رو بگیر ای که به غم حسین هستی اسیر بی‌بهره نرو «ای جونم٬تا ابد سینه زن هیئت‌تو میمونم»(۴) همین گریه ، همین اشکا روی دل بی‌بی رقیه میشینه و میبینه ، تو رو اینجا شاید کنار تو میزنه به سینه توی روضه ، که میشینه چادرم و روی صورتم انداختم‌ و گریه کردم شونه هام میلرزیدند بین سینه زدن چشم قلبتو وا کن کربلایی توی هیئتی ولی همون‌جایی سلام بده بین سینه زدن بتکون دلت رو تا بشه رقیق به یادت بیار شهیدا رو رفیق سلام بده «ای جونم٬تا ابد سینه زن هیئت‌تو میمونم» مداحی که تموم شد اشکام را پاک کردم و روسریم و درست کردم‌ دستی روی شونه ام نشست سرم و برگردوندم‌....خانمی با مهربونی نگام میکرد و بعد از چند ثانیه گفت: _وقتی اومدم‌ توی حرم دیدمت‌ که داشتی اشک میریختی عزیزم... نگرانت‌ شدم...میخواستم بیام پیشت ولی گفتم که حتما تنهایی میخوای اومدم جلوتر‌ دیدم‌ که داری مداحی گوش میدی و گریه میکنی.... هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال بخاطر اینکه با مداحی گریه میکنی و ناراحت بخاطر گریه کردنت لبخندی زدم و گفتم: _یه حاجتی‌ دارم‌ حاج خانم....دعا کنید بهش برسم.....انتظارش‌ داره دیوونه ام میکنه با مهربونی گفت: _چشم دخترم... فهمیده بودم که یه حاجتی داری....ان‌ شالله به حق آقا صاحب الزمان‌ هر چی که توی دلته‌ برآورده بشه الهی آمینی‌ گفتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
🔴 بـرنج ارزان شد‼️👈🏻 لیست قیمت‌ها برنج خودتون رو و از کشاورز خرید کنید ( نقد و اقساط )😍 فرصت مناسب برای خرید برنج ✅امکان تست برنج قبل از خرید ✅تضمین کیفیت[خوش‌عطر و خوش‌پخت] ✅ارسال رایگان و امکان مرجوعی 🤩 کانال "پخش مستقیم برنج شمال" همراه برتر شماست ⬇️⬇️⬇️ https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f خوب بخر و راحت بپز و سالم بخور 👌🏻
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ حاج خانم دستش‌ را به زمین تکیه داد و بلند شد....در همون حال گفت: _دخترم‌ من دیگه‌ برم....پسرم‌ بیرون منتظرمه‌....ان‌ شالله اگه دوباره اومدی ببینمت‌ ان‌ شاللهی‌ گفتم و جواب دادم: _دستتون‌ درد نکنه....ان‌ شالله اگه عمری باشه دوباره میام با تعجب گفت: _میای؟....مگه چند وقت یه بار میای امامزاده؟ _نه حاج خانم...اصلا من اینجا زندگی نمیکنم....من و داداشم‌ با هم اومدیم امامزاده _اها عزیزم....پس زائری‌....ولی تنهایی با برادرت‌ اومدی تجریش _خونمون آنقدر دور نیست ما حوالی‌ انقلاب میشینیم‌ _اها....پس توی همین تهران هستید؟ _بله _خوشبختم‌ عزیزم....فقط اسم گلتو‌ نمیدونم لبخندی زدم و گفتم: _منم همینطور...اسمم زهراست _به به....زهرا خانم....چه اسم قشنگی....ان‌ شالله حضرت زهرا همیشه همراهت باشه _ممنونم‌ حاج خانم...‌لطف دارید _من برم زهرا جان‌...ان‌ شالله اگه دوباره اومدی میبینمت....سری بعدی حتما باید بیای خونمون _ان‌ شاالله...چشم اگه لیاقت داشته باشم‌ حتما چادرش و درست کرد و گفت: _قربونت عزیزم....من برم دیگه...پسرم‌ بیرون منتظرمه منم به تبعیت‌ ازشون‌ بلند شدم و گفتم: _خدانگهدار‌ _خداحافظ عزیزم حاج خانم که رفت نگاهی به ساعت انداختم..... به سرم زدم وای یه ربع از قرارمون‌ گذاشته بود سریع بلند شدم و کفشام‌ و پوشیدم به سمت حوض وسط امامزاده‌ رفتم.. امامزاده کمکم داشت‌ شلوغ میشد‌ بخاطر مراسم امشب محمد کلافه به من نگاه میکرد سریع به سمتش رفتم و گفتم: _شرمنده داداش‌...داشتم با یه حاج خانمی صحبت میکردم یادم رفت سری تکون داد و گفت: _از دست تو....مامان زنگ زد گفت که با بابا و علی رفتن هیئت‌.....منم گفتم که ماهم‌ مراسم‌ اینجاییم‌ گفتم بیای که اگه گرسنه‌ ای یه چیزی از مغازه بخرم سری تکون دادم و گفتم: _نه داداش..‌فعلا گشنم‌ نیست _باشه...از حاج آقا پرسیدم گفت که یه بیست دقیقه دیگه مراسم شروع میشه یه یکساعت بمونیم‌ بعد بریم‌ چون برگشتنی‌ هم طول میکشه تا برسیم زیاد نمونیم‌ _باشه داداش لبخندی زد و گفت: _برو به سلامت‌ یکساعت دیگه بهت پیام میدم‌ بیا بیرون تا بریم فقط خواهشا‌ گوش به زنگ باش...دوباره من و نکاری‌ اینجا _نه داداش خیالت راحت _خداحافظ _خداحافظ بعد ار رفتن محمد داخل رفتم و گوشه ای نشستم....تا مراسم شروع بشه خودم و با گوشی سرگرم کردم....یادم نمیاد بخاطر امتحان و درس ها آخرین بار کی به پیام ها سر زدم مائده پیام داده بود که چیشد؟ منم مختصر براش توضیح دادم ‌و البته تذکر دادم که حواسش به سارا باشه که اونم با گفتن باشه حواسم هست جوابم و داد. جواب ریحانه‌ هم که گفته بود" هر چی از ظهر پیام میدم جواب نمیدی چیشده" باز هم مختصر قضیه را گفتم‌.... از بلا هایی که به سر سارا اومده بود ناراحت شد.....و از پیدا شدن سارا خوشحال بهش پیام دادم که فردا بهت زنگ میزنم اونم باشه ای گفت و آفلاین‌ شد 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
27.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خداحافظی با بوتاکس برای همیشه🤩 ✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن چین و چروک و افتادگی پوست💁🏻‍♀️ ✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 💭مشاوره رایگان ارسال عدد 32 به سامانه 50009020
🔻کار رسانه‌ها اینجوری 👇👇 هست. ❌ اولش می‌گفتن: آدم باید دلش پاک باشه، بی‌حجاب‌ها را نکنید!! ❌ بعد گفتن: دگرباش‌های ج. ن. س. ی مریضن! یه مریضیه! انحراف ج. ن. س. ی نیست. ❌ بعد گفتن: ... ❌ بعد گفتن: بخور! حق مردم را نخور! ❌ بعد یه زد زنشو کشت، بهانه کردن هشتگ زدن: ! من ناموس کسی نیستم! ❌ بعد در جشنواره رسمی گفتن بچه بدون ازدواج رو بهش نگیم ! حرامزاده‌ها را قضاوت نکنید...😐 ⚠️ همگی این کلمات تکه پازل‌های طرح نابودی است. 💢 این پروژه سازی افکار است که رسالت رسانه امروز است و ابزار آن سلبریتی‌ها هستند. ... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ "بدون او" با صدای اذان‌ که از گوشیم پخش میشد بیدار شدم‌..... روی تخت نشستم و موهام و بستم....چشمام‌ از زور گریه میسوخت...اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد.. وارد سرویس بهداشتی‌ شدم و سریع وضو گرفتم و وارد اتاق شدم و چادرم و پوشیدم و قامت بستم.... بعد از تموم شدن نمازم‌....تسبیحم‌ را برداشتم‌....یه تسبیح آبی....یادگار محمد....خودش از کربلا‌ برام گرفته بود....لبخندی کنج لبم نشست....یک لحظه هم خاطراتش‌ دست از سرم برنمیدارن‌ شروع به خوندن تسبیحات اربعه‌ کردم...با هردونه‌ ی تسبیح که ذکر میگفتم....خاطرات‌ جلوی چشمم زنده میشد ..... اشکم روی گونه ام سرازیر شد.. تنبیه‌ ش بابت فراموش کردن حرفش‌......غافلگیریش‌ برای قبول شدنم توی دانشگاه و...... صدای خندم‌ موقعی که برام تولد گرفتن زنده شد خاطرات دونه دونه‌ جلوی چشمام‌ نفس میکشید با صدای در از فکر محمد بیرون اومدم و اشکام و پاک کردم... بفرماییدی‌ گفتم که مامان وارد اتاق شد و با چشمهای‌ مهربونش‌ بهم خیره شد چشمهاش‌ هنوز هم همون مهربونی قبل و داشت‌ اما هاله ای از غم به سختی در چشمش دیده میشد این غم توی چشماش‌ بخاطر نبود‌ محمد بود هر کسی نمیتونست‌ این هاله ی غم و ببینه....فقط ما میدونستم‌ توی دل مامان چخبره‌.....چرا چشماش‌ همیشه هاله ای از غم داره متعجب از این نگاه خیره مامان‌ سری تکون دادم که درو بست و اومد کنارم نشست... دستام را گرفت و گفت: _دختر قشنگم‌..... آقا مهدی بهم گفت که داری میری قم عزیز دلم.‌....میدونی که پدرت فعلا درگیر کارخونه‌ س و علی هم درگیر دانشگاه‌.... منم باید پیش پدرت بمونم اگه..... و حرفش و خورد من میدونستم ادامه ش چی میشد.. اگه محمد بود بدون چون و چرا من و میبرد....حتی اگه توی سخت ترین ‌شرایط بود منتظر نگاهش‌ میکردم....میخواستم‌ اجازه ی اولین فرشته ی زندگیم و بگیرم .....بغضش و قورت دادو ادامه داد: _میدونم برای تصمیم مهمی ‌که بگیری باید قم بری‌.... میدونم که باید تنها باشی و فکر کنی برو عزیزم...برو.‌‌‌...ان‌ شالله خود حضرت معصومه‌ کمکت‌ کنه لبخندی زدم و مامان را در آغوشم‌ گرفتم بی اختیار اشکم سرازیر شد دلم بی قرارش بود چقدر جای محمد خالی بود... بیاد تو اتاقم‌ و تهدیدم کنه که تنهایی جایی نمیتونم‌ برم و ..... حتی دلم برای همین غیرتش‌ تنگ شده بود حالا به جای محمد کی اینطوری باشه برام؟ کی همیشه میگفت تو هر جای دنیا که باشی خیالم راحته‌....ولی جامعه نا امنه. ....خطرناکه مامان من و از آغوشش آورد بیرون‌ و با دیدن اشکام گفت: _الهی دورت‌ بگردم‌....چرا گریه کردی؟؟ برای محمد گریه کردی بعد با حوصله اشکام و پاک کرد من اما همینطوری‌ خیره صورت مامان بودم با آرامش عجیبی که در صداش غوغا میکرد، گفت: _زهرا جان....باید بپذیری که محمد دیگه رفته....از پیشمون‌ رفته...‌بالاخره به آرزوش رسید....ولی هنوز کنارته‌....همینجا پیش من و تو مثل همیشه کمکت میکنه توی همه جا‌... محمد جسمش از پیشمون‌ رفته ولی روحش همیشه پیش ماست‌ با ما زندگی میکنه مثل همیشه لبخند کم جونی زدم که گفت: _نماز‌ عشاء‌ تو که خوندی‌ بیا توی حال تا میوه بخوریم چشمی گفتم که با لبخندی بیرون رفت... من اما حیران‌ آرامش عجیب مامان موندم‌ مطمئن بودم مامان بیشتر از همه اذیت شد ولی بیشتر از همه صبر داشت حتی بیشتر از منی‌ که توی اون لحظه حضور داشتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ سری تکون دادم تا این همه فکرش از سرم بیرون بره....خداکنه‌ دیوونه نشم بلند شدم و قامت بستم... نماز عشام و که خوندم....جانمازم‌ را جمع کردم و چادرم و به چوب لباسی آویزون‌ کردم و از اتاق بیرون رفتم بابا‌ و علی روی مبل نشسته بودن و همونطور که چایی میخوردن، حرف میزدن سلام کردم که جوابم و دادن به سمت آشپزخونه رفتم و مامان و که در حال میوه چیدن توی دیس بود، از پشت بغل کردم مامان ترسید و گفت: _دختر.....ترسوندیم....این چه طرز اومدنه _مامانی....میخواستم سوپرایزت کنم از کلمه ی سوپرایزی که گفتم خندید و گفت: _از دست تو....حالابیااین دیس میوه را ببر تا منم بیام چشمی گفتم و گونه اش و بوسیدم دیس میوه را بردم و جلوی بابا گذاشتم تشکری کردند که با خواهش میکنمی جوابشون و دادم رو به علی گفتم: _دیگه خبری از من نمیگری داداش....اصلا یادت رفته که یه آبجی هم داری همش فکر دانشگاه و پروژه و کارخونه ای 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ علی کمی روی مبل جابه جا شد و گفت: _ببخشید زهرا....تو که میدونی چقدر وقتم پره و سرم شلوغه....ولی بهت قول میدم که بعد از اینکه پروژه تموم شد یه سوپرایز عالی داشته باشیم با اینکه دلم به حالش سوخت ولی گفتم: _تو که همیشه میگی سرم شلوغه و وقت ندارم و درس دارم.... یعنی من درس ندارم اصلا قابل قبول نیست شما فقط با اون رفیقات میگردی و خوش گذرونی میکنی بعد که خسته شدی میگی درس دارم مامان با خنده آروم اومد و کنارمون نشست بابا که دید اوضاع خرابه....نگاهی به علی کرد و گفت: _علی جان....زهرا راست میگه بلند شو از خواهرت عذر خواهی کن این مدت اصلا وقتت و با ما نگذروندی و همش درگیر درس و دوستات بودی بلند شو عذر خواهی کن و بگو که بعد از پروژه ات باید حتما ما رو با پول خودت ببری مشهد....اونم هوایی مامان هم حرف بابا رو با تکون دادن سرش تایید کرد علی با دهنی باز نگاهمون میکرد بعد از چند دقیقه گفت: _در اینکه این چند مدت، وقتم و با شما نگذروندم و درگبر درس و دانشگاه....بودم وسط حرفش پریدم و گفتم: _و رفیق بازی با غیظ نگاهم کرد و ادامه داد: _درست...قدمتون سر چشمم مشهد هم میبرمتون ولی چرا هوایی....مگه نمیشه با ماشینمون بریم مامان گفت: _نه دیگه....با ماشین همه پولش میفته روی دست باباتون....خود تو یه قرون هم خرج نمیکنی....ولی اگه هوایی بریم هم پول بلیط هواپیما میفته رو دستت....هم پول هتل و خرید سوغاتی ها علی با چشم های گرد شده گفت: _پس فکر همه جاشو کردین....بابا من تازه دومادم هیچ پولی ندارم.... همگی از علی که دوماد را به خودش تشبیه کرده بود خندیدیم بابا شونه ای بالا انداخت و گفت: _دیگه مشکل خودت....خودت بیکاری که الان پول نداری من گفتم هر سال باید یکی از شما سه تا پول سفرمون را بده.....برو خدارا شکر کن که نخواستیم بریم ترکیه با یاد آوری پارسال و سفری که محمد مارو برد از ته دل آهی کشیدم _بابا من دارم درس میخونم.....ان شالله بعد از درسم کار هم میکنم _اینم مشکل خودت....خیلی ها هم درس میخونن هم کار میکنن تو باید مارو با پول خودت ببری مشهد علی با دهن باز نگاهمون میکرد....همگی با دیدن این صحنه زدیم زیر خنده مامان گفت: _حالا ولش کنید این حرفا رو...علی که مارو میبره....ولی خب بچم داره درس میخونه تا دکتراش و بگیره و کار کنه....ان شالله همه ان شاللهی گفتیم...کلا یادمون رفت که علی میخواست از من عذر خواهی کنه بعد از خوردن میوه وچایی به سمت اتاق رفتم و وسایلی که برای فردا نیازم بود را برداشتم. با صدای در زدن در برگشتم و بفرماییدی گفتم علی داخل اومد و کنارم نشست و نگاهی به کیف کوچکی که برای گذاشتن لباسم برداشته بودم انداخت _همه چیز رو برداشتی؟ _اره...چطور؟ _یکسری کتاب میخوام ببری برای علیرضا....زنگ زد گفت لازمشون داره _باشه چشم چشمکی زد و بلند شد: _در ضمن سفر مشهدم یادم نمیره لبخندی زدم که بیرون رفت الان اگه این و محمد گفته بود میگفتم «مگه من الزایمر دارم اینقدر میدی» اهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم دلم برای سارا تنگ شده بود....بهتره که یه زنگی بهش بزنم _الو سلام زهرا جون _الو سلام سارا خانم....حال شما....دیگه خبری از ما نمیگری 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!! ✓ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
اگر چه نیستی و همدمی به جز غم نیست یقیناً از سر ما لطف سایه‌ات کم نیست ببار حضرت باران برس به داد کویر که جز تو دادرسی در تمام عالم نیست عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا