eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمحض شروع حمله نيروهاى مسلح ما عليه رژیم صهیونیستی غاصب، چنین عمل کنید🇮🇷 ــــــــــــــــ ان حزب الله هم الغالبون ✌️🇮🇷 الله اکبر✊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روز
سه روز به میهمانی میناخانم مانده بود و من سردرگم بودم که بروم یا نه؟اصلا اگر بخواهم بروم باید چه لباسی بپوشم. حسابی کلافه بودم. ساعت حوالی پنج بود که مریم خانم تماس گرفت و گفت به انجا بروم. از آنجایی که در این ساعت بهراد در خانه است چادر به سر کردم و به سمت ساختمان آنها رفتم. چند ضربه به درزدم _دلارام جان بیا داخل وارد خانه شدم و سلام بلند وبالایی دادم. بهراد از اتاقش خارج شد و سربه زیر جوابم را داد. _سلام.بفرمایید بشینید .مامان الان میاد. روی مبل تک نفره نشستم. بخاطر وجود بهراد مغذب بودم. با انگشتان دستم بازی می کردم. _خوش اومدی دخترم _سرم را بالا آوردم و مریم خانم را با یک سینی چایی  روبه رویم دیدم. _ممنونم. _تو این هوای سرد پاییزی یک چایی میچسبه! بل لبخند کنارم نشست و برایم یک فنجان چای گذاشت . یک فنجان چای هم روبه روی من برای بهراد گذاشت. _بهراد جان بیا اینجا بشین. بهراد کتابی که تو دستش بود را در کتابخانه گذاشت و روی مبل سه نفره مقابل من و مریم خانم نشست. _مریم جون کاری داشتید بامن؟ _بله. هم من کارت داشتم و هم بهراد. متعجب به بهرهد نگاه کردم. خیلی جدی به زمین زل زده بود. _بهراد مادر تو حرفت رو بزن ،بعد من با دخترم حرف میزنم. از اینکه مرا دخترم خطاب کرده بود خوش حال شدم و لبخند به لبم آمد ولی با حرف بهراد لبخندم خشکید و خشم در وجودم زبانه کشید _باید در مورد آقای سرابی باهاتون حرف بزنم. مریم خانم برخواست. _بهراد جان تا حرفت رو بزنی من برم به خواهرت زنگ بزنم . _باشه مامان. مریم خانم ما را تنها گذاشت _دلارام خانم  فردا دادگاه افشین و دوستانش هستش. شما شاهد شهادت یکی از نیروهامون هستید. باید فردا برید دادگاه. وحشت زده گفتم _چی؟؟ ترس روبه رو شدن با افشین چنان آزارم میداد که حاضر بودم بمیرم ولی با او روبه رو نشوم. لرزش دستم آنقدر محسوس بود که نگاه بهراد را جلب کرد _من ...... من نمیتونم! بهراد متوجه ترسم شد. کمی به جلو خم شد و نگاهش را به صورتم دوخت _من اجازه نمیدم اتفاقی واسه شما بیفته. بهتون قول میدم . پس لازم نیست بترسید. باشه؟ چنان با تحکم و اطمینان حرف میزد که بی اراده گفتم _باشه. لبخند به لبش اومد. به مبل تکیه داد _شما باید هرچی دیدید رو بگید.و هرچیز دیگه ای که در مورد اون آدم میدونید. منم قسمم میخورم تا وقتی زنده ام نزارم بهتون آسیبی بزنه. البته به احتمال زیاد حکم دادگاه قصاص هستش و جای نگرانی نیست. به بهراد بیشتر از هرکسی اعتماد داشتم ، به خودش و قول هایش! مطمئن بودم که زیر قولش نمیزند. _بفرمایید چاییتون رو بخورید تا مامان بیاد . _نمیدونید چیکارم دارن؟ _یادتونه بهتون گفتم برای ازدواج من دعا نکنید خودم براتون لباس میخرم. چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهراد سریع برایم یک لیوان آب آورد _بفرمایید آب بخورید لیوان آب را گرفتم چند قلوپ خوردم. من من کنان گفتم _اون حرفم فقط یک مزاح بود. در حالی که لبخند به لب داشت گفت _ولی من کاملا جدی گفتم. حرفش را زد و به اتاقش برگشت. من ماندم و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم. بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد. من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود. وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم. به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم. دلم نمی‌خواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم. از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود. تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم. تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک می‌کرد تا زودتر مستقل شوم. بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود. نمی‌دانستم وقتی با او روبه رو می‌شوم باید چه عکس العملی نشان بدهم. بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم. پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم. پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه می‌دانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد. افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم. در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم. با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم. مریم خانم پشت در ایستاده بود. با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت _چیکار کردی با خودت دختر!! دستش را که به سمتم دراز کرد، بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم . _کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانواده‌ام رهام کردند. من باید بمیرم . اشک هایم با شدت بیشتری می‌بارید. آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم. با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت. من او را هم از دست داده بودم. _مامان من تو ماشین منتظرم. لحن جدی‌اش بیشتر اذیتم می کرد. _دلارام جان.همه‌ی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم. مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد _ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ‌ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت . تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی. دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید. _بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه. اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم. مثل یک برادر!! برادر چه واژه تلخ و شیرینی!! حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است . خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨بی قرار توام و در دلِ تنگم، گله هاست آه، بی تاب شدن عادتِ، کم حوصله هاست... ✨مثل عکسِ رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست... تعجیل در فرج مولایمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘 فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: " مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟" 📘جوامع الحکایات محمد عوفی 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸به اسم آزادی، اَسیرَت می کنند!🔸 شیاطین می‌گویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز می‌کنند!! اما انبیاء می‌گویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد می‌کنند! انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد می‌کنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست می‌کنند. انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات می‌دهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی می‌کنند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۵ #نویسنده_زهرا_فاطمی عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدی
عصر به اجبار مریم خانم برای خرید لباس راهی بازار شدیم. بعد از کلی بالاو پایین کردن مجتمع های خرید یک پیراهن مشکی که یک کت زرشکی با طرح سنتی داشت نظرمریم خانم را جلب کرد. من دنبال ارزانترین بودم و او به دنبال شیکترین، قیمت برایش مهم نبود. وقتی به درخواستش لباس را پوشیدم از اینکه فیت تنم بود و به زیبایی خودش را نشان میداد ، غرق خوشی شدم. به اصرارهای مریم خانم برای خرید چنددست دیگر لباس ، نه گفتم. دلم نمی‌خواست بیش از این مدیون این مادر و پسر شوم. از وقتی وارد بازار شدیم فکرم درگیر پیدا کردن کار بود. تا کی قراربود سربار مریم خانم و بهراد باشم باید خودم کاری می کردم. تصمیم گرفتم در اولین فرصت با هردو صحبت کنم.شاید کار کردن کمک می‌کرد تا زودتر مستقل شوم. بعد از نماز صبح دیگر خوابم نبرد. استرس به جانم افتاده بود، رودررو شدن با افشین برایم مثل جان کندن سخت بود. نمی‌دانستم وقتی با او روبه رو می‌شوم باید چه عکس العملی نشان بدهم. بارها و بارها اتفاقات گذشته را برای خودم مرور کردم. از گذشته پشیمان بودم. پشیمان بودم بخاطر گناهانم و فراموش کردن خدای مهربانم. پشیمان بودم بخاطر جواب منفی دادن به بهراد! بهرادی که نشان داد آنقدر مردانگی دارد که با وجود اینکه می‌دانست من خطاکارم و او را به یک جوان لاابالی فروخته ام، ولی در شرایط سخت تنهایم نگذاشت و نجاتم داد. افشین ارزشش را نداشت و من بد غافله زندگی را باختم. در گوشه اتاق نشسته و با شمردن اشتباهاتم ساعت ها گریه کردم. با صدای در سوییت دستی به صورتم کشیدم و تن خسته و ناامیدم را به پشت در رساندم. مریم خانم پشت در ایستاده بود. با دیدن صورت و چشمان پف کرده و قرمزم وحشت زده گفت _چیکار کردی با خودت دختر!! دستش را که به سمتم دراز کرد، بدون خجالت خودم را به آغوشش انداختم . _کاش بمیرم. دلم برای دانیال و حمایتاش تنگ شده. دلم برای غرغرای مامانم تنگ شده. من اون قدر بدم که خانواده‌ام رهام کردند. من باید بمیرم . اشک هایم با شدت بیشتری می‌بارید. آنقدر حالم بد بود که متوجه حضور بهراد نشدم. با شنیدن صدایش قلبم بیشتر درد گرفت. من او را هم از دست داده بودم. _مامان من تو ماشین منتظرم. لحن جدی‌اش بیشتر اذیتم می کرد. _دلارام جان.همه‌ی آدمها ممکنه اشتباه کنند. مهم اینه که بفهمند کجا رو خطا رفتن و جبرانش کنند . خدای خیلی مهربونه. گریه نکن عزیزم. مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد _ناامید نباش. خدا خیلی بزرگه. از کجا معلوم شاید همین روزها خانواده ‌ات هم دلتنگت شدند و فهمیدند که تو بهشون احتیاج داری. فهمیدند که پشیمونی و اومدن سراغت . تا اون روز باید قوی و محکم باشی . باید ثابت کنی که خطاهات رو جبران کردی. دستم را گرفت و به داخل سوییت کشید. _بدو برو صورتت رو بشور که بهراد منتظره برید دادگاه. اصلا هم نترس ،بهراد مثل یک برادر پشتت ایستاده و نمیزاره کسی بهت آسیبی برسونه .بهت قول میدم. مثل یک برادر!! برادر چه واژه تلخ و شیرینی!! حق با مریم خانم است بهراد برای من فقط یک برادر است. یک برادر که حامی خواهر خطاکارش است . خداکند او هم مرا مثل خواهرش بداند. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
همه ی آن ساعت ها که در کنار افشین بودم تا آن لحظه ای که به چشم دیدم چگونه جان آدمی را با سنگدلی تمام گرفتند ،از ذهنم گذشت. ترس در تارو پود وجودم لانه کرده بود. نوک انگشتان دستم بخاطر سرمای وجودم به سوز آمده بود. با قدم هایی لرزان پشت سر بهراد وارد دادگاه شدم. هنوز افشین وارد دادگاه نشده بود. در قسمت شاهدین نشستم و بهراد روی صندلی پشت سرم نشست. نگاه ترسیده ام را به او دوختم _نگران نباشید من اینجام. پلک روی هم گشودم. او در لحظات سخت کنارم بود .دلم به حمایت هایش خوش بود. کمی که گذشت همهمه بلند شد. نگاهم به در ورودی بود اول سرباز وارد شد و احترام نظامی گذاشت و پشت سرش افشین و چند نفر دیگر ! دوسه نفرشان را می شناختم ،دوستان افشین بودند.ی‌ی از آنها همان قاتلی بود که بارها به شهید ضربه زد. نگاهش که بالا آمد با دیدن من اول شوکه شد و بعد به خود آمده و پوزخندی نثارم کرد.نگاهش ترسم را بیشتر می‌کرد. همگی در ردیف اول نشستند. اولین کسی که باید دادگاهی میشد، افشین بود. قاضی بعد از خواندن جرم های افشین از من خواست تا در جایگاه شهود قرار بگیرم. دست روی قرآن گذاشتم و قسم یادکردم که جز حقیقت چیزی بر زبان نیاورم. تکرار آن روزها برایم دردناک بود. از اولین روزی که با آنها همراه شدم تا آن شب را با جزئیات بیان کردم _من افشین و دوستاش رو دیدم که به سمت یکی از کوچه ها دویدند. تعقیبشون کردم. اشک به چشمانم دوید و جاری شد. با همان حال زار،با گریه ادامه دادم _یک بسیجی رو تو کوچه گیرانداخته بودند. صدای فریادشون میومد که میگفتن به امام حسین ع ناسزابگو ولی اون حرفی نمیزد و از درد ناله می‌کرد.چندتاشون با سنگ، یکیشون هم با چوب شروع کردن به زدن. انگار در میان، همان کوچه گیر افتاده بودم، جز صورت آن شهید چیزی نمیدیدم. با درد فریاد زدم. _خودم دیدم که یکی از دوستای افشین با چاقو چندین بار بهش حمله کرد و ضربه آخر رو افشین زد.شهید تو خون خودش می‌غلتید.به خدا خودم دیدم. آنقدر گریه ام جانسوز بودکه دو خانم به سمتم آمدند و زیر بغل هایم را گرفتند افشین فریاد زد _ اون یک هرزه است، همه حرفهاش دروغه! نگاه خشمگینش را به من دوخت _باید همونجا میکشتمت دلی!!   دستانم می لرزید ،حتی قدمهایم تعادل نداشت ،با کمک همان خانم ها همراه با بهراد از دادگاه خارج شدم. روی صندلی کنار راهرو نشستم. با صدای بلند زار زدم _خودم دیدم که کشتنش. خودم دیدم! _خواهش می‌کنم آروم باشین. بهراد روبه رویم روی زمین زانو زد ،دستمالی به سمتم گرفت _لطفا اشکهاتون رو پاک کنید. باید برگردیم خونه! سریع سرم را بالا آوردم _نه! _حالتون خوب نیست دادگاه هم هنوز ادامه داره، بعیده امروز حکم رو اعلام کنند. بهتره برگردیم. نیمه شب بود و خواب از چشمانم پرکشیده بود. بارها دادگاه و لحظه ای که افشین فریاد میزد را بخاطر آوردم. افشین باید بخاطر ریختن خون انسانهای بیگناه تقاص پس می‌داد. او و همه کسانی که در شهادت پسران و مردان این کشور نقش‌داشتند. همه باید تاوان می‌دادند حتی امثال من که غیر مستقیم در تمامی قتل ها شریک بودیم. یکی  با پخش دروغ های رسانه های معاند و ایجاد اختلالات روانی برای مخاطبینش! یکی هم، مثل من،با همراه شدن در اعتراضات و سیاهی لشکر دشمن شدن! و یکی هم، مثل افشین، با حملات وحشیانه و چاقو در شهادت دیگران نقش دارند. همه ی ما باید مجازات شویم. یکی در دادگاه عدل الهی و یکی در دادگاه حکومتی!  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay