eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزویم برایتان این است در میان مردمی ڪه میدَوَند برای زنده بودن آرام قدم بردارید برای زندگی ڪردن برای مهربان بودن و برای عــاشق بـودن چرا ڪه زندگی چیزی جز عـشـق نیست 🌺 جمعه تون پر از خبر های خوب🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
5.38M
انتظارات سطح بالا و پیش‌بینی مثبت داشته باشید تا بتوانید بهترین اتفاقات را رقم بزنید. با هم بشنویم...🌱 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد. یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟ _یا حسین بچمو حفظ کن. _این چیه بابا؟ صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد. امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند. محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟ آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم: _پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟ روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم: _دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟ محمد حسین هم در کمال ارامش گفت: _اول اینکه سلام. دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم. بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم. تو خوبی؟ _دیدمتون بهتر شدم. _چرا قبلش خبر ندادی که میای؟ _اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم. امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد. محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت. من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم. _ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود. در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم: _منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز! با لبخند مرموزی گفت: _دقیقا کجا بود؟ خندیدم و گفتم: _دقیقا یجایی اونور مرزای ایران! _همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده! خندیدم و گفتم: _چقدر پیشمون میمونی؟ _خدا بخواد دو هفته دیگه میرم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره. صورت امیر را بوسید و گفت: _بابا قربونش بره. از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت: _حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟ نگاهش کردم خندیدم و گفتم: _نخیر دل مامان بچه هم اروم ‌میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟ خندید و گفت: _خوب شد ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۱۳ بهمن ماه! سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود. امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران. همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند. دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود. محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه! زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود. اگر جای من بود چه میکرد پس؟ موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. _سلام. کجایی پس؟ باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت: _سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن. _عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن. _نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم. متعجب شدم و گفتم: _چی؟ محمدحسین چیشده؟ _بیا بیرون. من منتظرتم. _خیلی خب باشه. حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم. امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم. _سلام. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _سلام. خوبی؟ _من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی. ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم. چهره اش بسیار ناراحت بود. با لحن ارامی پرسیدم: _محمد چیشده؟ باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده. نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم: _نمیخوای حرف بزنی؟ خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت. انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم. کم کم داشتم میترسیدم. با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت: _لیلی! مصطفی شهید شد‌. با حرفش حسابی جا خوردم. در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش! نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند. دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم. با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت: _رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم... حال محمد را به خوبی درک میکردم. زمان میگذشت و ما همچنان بی صدا اشک میریختم. دستم را روی دست یخ زده اش گذاشتم و ارام گفتم: _تو الان یه رفیق شهید داری که همه جوره حواسش بهت هست. نباید اینطور بی قرار باشی! دستش را جلوی چشم هایش گذاشت و گفت: _همین رفیق نیمه راه بودنش اذیتم میکنه. با حرفش ترسی به جانم افتاد. میدانستم این اتفاق باز هواییش میکند. _منو ببر دم خونشون. میخوام نرگس رو ببینم. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
تشییع جنازه ی با شکوهی بود. جمعیت زیادی هم امده بودند. اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی به سر میبردند. دلم برای نرگس اتش میگرفت. کنارش که مینشستم و شروع به حرف زدن میکرد تمام غم های دنیا روی سرم اوار میشدند. او چگونه میتوانست به این اسانی نبود مصطفی را تحمل کند؟ چگونه نبودش را میپذیرفت؟ هیچکس جز من نمیتوانست درک کند که چه آشوبی در دل این زن به‌پاست. حال محمدحسین هم که اصلا گفتنی نبود. نگاهش، حرف هایش، چشم هایش، صدایش، همه و همه ریشه ی نگرانی را در دل من میکاشتند. میدانستم دردش چه بود. میدانستم دگر ماندن در این جمهنم برایش عذاب بود. میفهمیدم که تنها به پریدن فکر میکرد... در این بین من حال مبهم و مسخره ای را داشتم با ذهنی که کارش شده بود فکر و خیال! *** چهلم مصطفی بود. امیرعباس را پیش مامان گذاشته بودم و با محمد به مراسم رفتیم. روی موتور بودیم و از مسجد برمیگشتیم. انقدر خسته بودم که دگر نمیتوانستم چشم هایم را باز نگه دارم. سرم را روی شانه ی محمد گذاشتم و همین که خواستم چشم هایم را ببندم مانع شد: _لیلی فردا برو دنبال کار. متعجب شدم و سرم را بلند کردم: _کار برای چی؟ مگه ما مشکل مالی داریم؟ _نه بخاطر خودت میگم. دلت واس خبرنگاری تنگ نشده؟ _خب اره شده. ولی امیرعباس رو چیکار کنم. _بابا بچم سه سالشه مردی شده واس خودش. بزارش پیش مامان من یا مامان خودت. با لحن مشکوکی پرسیدم: _حالا چیشده یهویی این فکر زد به سرت؟ _شاید تو اینده نیاز به شغل داشته باشی. منظورش را فهمیده بودم. باز قیافه ام در هم رفت. سعی کردم اهمیت ندهم. تنها دست به سینه دوباره سرم را روی شانه اش گذاشتمو همانطور که چشم هایم بسته بود گفتم: _مثل اینکه تو بارو بندیلتو بستی! میخوای مارو تنها بزاری جناب سرگرد؟ _من هیچوقت شما هارو تنها نمیزارم. همیشه کنارتونم. حتی بعد از مرگم. دوبار، مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد: _درست اینجا! توی قلبت. دستم را دور کمرش حلقه کردمو همانطور که صورتم درست کنار گوشش بود گفتم: _محمد قول میدی اگه یه روز خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده،... ناگهان وسط حرفم پریدو گفت: _ای بابا اگه یه روز شهید بشم؟ خب؟ _قول میدی هر شب بیای به خوابم؟ _اول اینکه حالا کو تا من شهید شم. بعدشم من اگه برم اون دنیا، اگه جام خوب بود. کل روزو میشینم از اون بالا نگات میکنم تا بلاخره بیای پیش خودم. در جریانی که دل دیوانه ی ما قفل است به دل شما. خندیدم و گفتم: _حالا خدانکنه شهید بشی! صدایش را در گلو انداخت و گفت: _لیلی خانم این بدترین دعاعه که واس من میکنیا! _همینه که هست! من نمیتونم چیز دیگ ای بگم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 "همدیگر‌ را بفهمید!!!" 🔹 فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه. 🔸 سکوت و گفتن جمله «حق با شماست!» میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم می‌کنه. اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
❤به نام خدا❤️ رمان شماره:2⃣3⃣ نام رمان : وقت دلدادگی نام نویسنده: دل افروز تعداد پارتها :۱۰۴ قسمت
خلاصه رمان وقت دلدادگی👇🏻 رمان وقت دلدادگی یک رمان بسیار زیبا به قلم دل افروز میباشد که داستان دختری را روایت میکند، دختری که پدرش غرق در اعتیاد است و پسر حاجی ای که مجبور است به دلیل یک عهد قدیمی با این دختر ازدواج کند و زندگی شخصیش را از دست بدهد
‍ رمان قسمت اول(۱) امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید.فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید.پدر مثل زمان عهد قجر شیر بها می خواست.از استرس ناخنهایش را می جوید.مادر بدون اهمیت به حرفهای مفت پدر فقط شرط ادامه تحصیل گذاشت. از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزند وقتی توافق حاج آقا را شنید.دوباره به فکر فرو رفت"کاش لا اقل سطر زندگیش از این به بعد خوب شروع میشد.حرفهای زیادی زده شده.شر و ور های زیادی پدرش گفت.الکی مهریه بالا می خواست...رو که نبود سنگ پا.بعد از کلی حرف زدن و چک و چانه زدن خداحافظی کردند و رفتند.رفتند و غر غرهای پدر و بد و بیراه گفتن ها شروع شد -گدا گشنه های تازه به دوران رسیده شیربها ندادن.خب درسته واس مسعود قدم جلو گذاشتن ضمانت و اینا و رضایت حاج یونس رو گرفتن اما خب دختر دارم می دم دست نخورده با این حرف مادرش زیر لب غرید -استغفرالله. . .رو تو برم بینی اش را پر صدا بالا کشید و به پشتی تکیه داد -میگم فریده اینا مشکوک می زنن .چه زود همه چی راس و ریس شد....نکنه شیطون بلا کاری کردی فریده که داشت بشقابها را از روی زمین برمی داشت با شنیدن این حرف محکم بشقابها را زمین زد و داد کشید -خجالت بکش.....یه جو غیرت داشته باش....به تو ام می گن مرد....بمیرم از دستت راحت شم.... بلند شد و بدون توجه به بشقابهای پخش شده وسط هال سمت اتاق رفت.در هنگام باز کردن در اتاق رو به منوچهر کرد و با کینه نگاهش را به او دوخت -ازت متنفرم منوچهر. ...متنفر وارد اتاق شد و در را به روی فحشهای رکیک پدر بست.پشت همان در نشست و جلوی چشمان غمگین فاخته اشکهایش روان شد.فاخته بلند شد و آرام کنار فریده نشست.سرش را به شانه مادر تکیه داد؛دستان مادر روی دستان ظریف دخترش نشست .هر دو درسکوت بدون حتی کلمه ای با هم حرفها داشتند. ترافیک بعد از ظهر وقتی با سکوت و اخم زهرا قاطی میشد دیگر غیر قابل تحمل بود.دنده را خلاص کرد و به سمت زهرا برگشت که محکم چادرش را گرفته بود و به بیرون و ترافیک زل زده بود.دستش را روی شانه زهرا گذاشت .با این کار حواس او به سمت حاج آقا برگشت -چیه زهرا خانم. .. چرا اخمات تو همه آه عمیقی کشید.بدون اینکه متوجه شده باشد حاجی چه سوالی پرسیده غمگین نگاهش را به روبرو داد -چقدر فریده شکسته شده بود.....ولی بازم قشنگ بود از اینکه فریده را شناخته بود جا خورد.ماشین جلویی که حرکت کرد او هم آرام روی دنده زد و آهسته چند سانتی جلو رفت و دوباره ایستاد -نبینم زهرا خانوم بد دل بشه ها صدایی از زهرا در نیامد. دوباره صدایش زد -زهرا....حاج خانوم بله آرامی گفت و باز هم آه کشید.حاجی کلافه شد و اخم کرد -حاج خانوم.... حق نداری فکر ای بیجا بکنی آرام گفت -پس چرا دخترش باید بیاد بشه عروس من...نه که بد باشه ها....اتفاقا دختر قشنگی بود اما لایق پسرم نیمانیست علی....بیا بگذر....نیما رو که میشناسی ،به کاری مجبورش کنی همش شلنگ تخته می ندازه. اندازه هم نیستن این دوتا حاج آقا که حواسش به رانندگی بود و گوشش با زهرا -چرا نباشن خانوم....هان...وضع زندگیشان افتضاحه....خب....پدرش که نمیشه اسم پدر گذاشت اونم خب....برادر اهلی نداره به جهنم چرا چوبشو این طفل معصوم بخوره زهرا کمی چادرش را شل کرد -بحث اینا نیست علی...خود تم میدونی...اخلاق نیما رو می دونی....نگاه نکن ما چی می پسندیم سلیقه پسرت نیست، زن باید به دل طرف بشینه.....مردا عشق به زن رو فرا موش نمی کنن اما اگرم کسی رو نخوان راه کج میرن؛ خیانت ....بفهم چی می گم از تمام حرفهای زهرا فقط همین را مطمئن بود او امروز بعد از سی سال زندگی فکر می کرد علی هنوز هم در خم عشق اولش است -حق نداری نسبت به محبتم نسبت به خودت شک کنی زهرا از اینکه تکه حرفش را علی فهمیده باشد یکه خورد و چشم ب پنجره دوخت -محبت با عشق خیلی فرق داره حاج علی راهنما زد و به خروجی دیگری رفت ادامه دارد :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
رمان قسمت ۲ -محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز داره.من عذاب وجدان دارم فقط....شاید اینجوری اینبار با اخم به طرف علی برگشت -برای کم شدن عذاب وجدانت پسرت رو قربونی می کنی... این رسمش نیست علی؟؟؟دل نیما رو میشکونی فقط بخاطر دل.. بغض جا مانده در گلویش نگذاشت ادامه بدهد اما حاج آقا ادامه داد -نیما پسر منم هست. ...حاضر نیستم آخ بگه چه برسه قربونی کنم....نه من ابراهیمم نه نیما اسماعیل...اگر بدونی پسرت چه غلطی کرده اونوقت چوب پسر تو سر من نمی زنی.آره زورش کردم به ازدواج ولی به والله قبلش کلی فکر کردم استخاره کردم زهرا.تو تنهام نزار زن....دلیلش رو بهت حتما می گم اما بعد از بله پسرت. .. اینم بگم فریده رو خیلی اتفاقی دیدم تو جریان دعوای حاج یونس و غمه کش شدن پسرش.....باقیش باشه برای بعد عقد زهرا فقط آه کشید -خدا به خیر کنه اما اگه ذره ای نیما رو بشناسم مطمئنم دل به دل این دختر نمیده * از صبح که بلند شده بود جای هر چیز بغض فرو داده بود.پدرش انگار عجله داشت برای راندن فاخته و دائم غر می زد که دیر دنبال فاخته آمده اند.اما جوابش فقط سکوت بود.در اتاقش که باز شد و مادرش را دید دیگر نتوانست مقاومت کند و باران بهاری را آغاز کرد.هوا هم که در پاییز برگریزان زود تاریک و دلگیر میشد. مادر بدون توجه به گریه فاخته شانه ای آورد و آرام گفت -پشت تو کن به من و بشین فاخته فقط با سیلاب اشک گوش کرد.شانه آرام روی موهایش نوازشگونه پایین آمد.هیچ حرفی نمی زدند اما احساس دلتنگی بینشان زبانه می کشید. مادر شانه می زد و آه می کشید ،فاخته اشک میریخت و حسرت می خورد.موهای فوق العاده بلندش را گیس کرد و بعد پیچاند و جمع کرد.آرام دستانش را روی شانه فاخته گذاشت.تشکر آرامش را شنید.فریده بلند شد و از کمد زوار دررفته و داغان روبرویشان پلاستیکی در آورد و جلوی فاخته نشست. بدون نگاه کردن به فاخته مشغول در آوردن محتویات پلاستیک شد -می گن باید لباس سفید بپوشی تا سفید بخت بشی....اینا همش حرفه.آدم باید پیشونی نوشتش سفید باشه.امروز از این در که بیرون رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نمی کنی فاخته با بهت به مادرش چشم دوخت.مادرش هم سرش را بالا آورد و به چشمان گریان دخترش نگاه کرد -تو این خونه یا جای تو یا مسعود.درسته از پدر یکی هستین اما از دری که اعتیاد بیاد تو غیرت و مردونگی فرار می کنه. شاید زور من تو این اجبار دلت رو شکست اما این بهترین فرصت برای رفتن از اینجاست.من قول کتبی از حاج پور داوودی گرفتم تا تامین باشی و درست رو بخونی.سراغ از من نگیر که همین که تو بری منم گورم رو گم میکنم با پشت دستش محکم اشکهایش را پاک کرد -کجا می خوای بری مامان....هر جا میری منم با خودت ببر دستش را نرم روی گونه فاخته کشید اما زبری دستهایش باز هم پیدا بود -جاییکه من میرم تو نمی تونی بیای...من حق ندارم حق زندگی رو از تو بگیرم. از من نشونی نخواهی داشت فریده خواست دستش را بر دارد اما فاخته محکمتر آنرا به گونه اش چسباند -چرا مرموز حرف می زنی مامان...مگه کجا می خوای بری فریده پاسخ نداد لبهایش از بغض لرزید اما مانع ریختنش شد.با دستانی که سعی داشت از لرزشش جلوگیری کند شال سفید رنگی را روی سر فاخته انداخت و به صورت مهتابی دخترش نگریست -خوشبختی تو تنها آرزوی منه.فقط من برای راضی کردن پدرت بهش پول دادم.نمی بینی چقدر خوشحاله .بزار دود کنه هوا.....عمر من که دود شد اما نمی زارم تو هم مثل من بشی....تو این خونه حروم میشی...امیدوارم منو ببخشی صورت فاخته را در قاب دستانش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد.صدای زنگ در بلند شد .قلب فاخته فرو ریخت.این آخرین دیدارشان بود فریده هم در مبارزه با اشکهایش شکست خورد و گریان فاخته را در آغوش کشید -دیگه وقت رفتنه.....اومدن دنبالت گریه فاخته شدت گرفت.فریده دوباره دستهایش را دو طرف صورت فاخته گرفت -شاید اولش برات خیلی سخت باشه ولی صبور باش باشه.هر موقع هم دلتنگ و خسته شدی با همون دفترت درد دل کن در میان آنهمه گریه از اینکه مادر راز دفترش را می دانست و کلمه ای بر زبان نیاورده بود تعجب کرد و محکمتر مادر را در آغوش گرفت -خیلی دوستت دارم مامان...دلم برات تنگ میشه در آغوش هم گریه می کردند که با صدای گوشخراش پدرش هر دو به هم نگاه کردند.زمان به پایان رسیده بود -پاشو دیگه....وقتشه ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ رمان قسمت 3 جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اضطرابش را آتش میزد.زیر نگاههای مادر و دختر حاج آقا آرام و قرار نداشت.هر بار که سر بلند می کرد داشتند نگاهش می کردند.خواهر داماد بیست و هفت یا هشت سال رو داشت.دو قلوهای دختر و پسر نه ساله ای داشت.آنطور که فهمید در همینجا زندگی می کردند.اما از داماد خبری نبود.نکند واقعا خبری از داماد نبود و او بیخبر بود.شام هم در همان سکوت میان دو سه کلمه حاج آقا و تشکر از دستپخت حاج خانوم صرف شد.از خجالت گوشه ای از مبل معذب نشسته بود که نازنین کنارش نشست -اگر دوست داری نمازی بخونی بریم تو اتاق انگار دنیا را به او دادند.سریع موافقت کرد و با هم به اتاقی رفتند.وقتی داخل شدند نازنین با لبخند به سمتش برگشت -اینجا اتاق منه.این خونه خیلی قدیمیه ولی آقا جون دوست داشت ترکیبش همینطور باشه واسه همین فقط توش باز سازی شده. منم طبقه بالا میشینم.طبقه سوم هم مال داداشه. فاخته سرش را پایین انداخت.نازنین هم میدانست امشب با آمدن نیما هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت.چادر سفید رنگی را روی تخت گذاشت -دوست داشتی اینم سر کن.... خواست از در اتاق بیرون برود اما دوباره برگشت و به چهره آشفته و رنگ پریده دخترک نگاه کرد -دو رکعت نماز بخون آروم میشی فاخته فقط سرش را به نشانه تاکید تکان داد.او رفت و فاخته روی تخت نشست.دستی به رو تختی نرم روی تخت کشید.اتاق بزرگی بود.اتاقش دلباز تر از خانه ازآنها بود.از فضای آرام بخش اتاق که سفید و کرم تزئین شده بود روحش آرام شد.دختری میشود نازنین و در رفاه؛دختری هم میشد فاخته با کلی حسرت و آه.خواست آه بکشد اما یادش آمد از این کار متنفر است.از قبل وضو داشت.جانمازی هم روی پاتختی کنار تخت بود .بر داشت و قامت بست.دو رکعت نماز به جا آورد فقط به نیت شکر از بودن خدایی که او می تواند به او پناه ببرد.سلام نماز را هم گفت و همان جا سر سجاده نشست. * با بی حوصلگی ماشین را در کوچه پارک کرد و پیاده شد. بنر تبریک و خوش آمد گویی حاج آقا حسنی از کربلا چشمش را در گیر و پوز خند را مهمان لبش کرد در دلش گفت "کاش جای اینهمه کربلا رفتن حاجی دلت برای دختر بچه ات میسوخت که پانزده سالگی عروسش کردی و حالا یه بیوه بیست و پنج ساله داری."زنگ در را در همین حین فشرد.صدای تیک در و باز شدنش را شنید و وارد شد.دو سال بود هر از گاهی انهم در نبود حاج آقا به اینجا می آمد اما امشب برای دیدن عروس انتخابی می بایست دوباره با پدرش رو در رو شود.نه اینکه دوستش نداشته باشد از اینکه عقایدشان با هم متضاد بود و دائم بینشان تنش وجود داشت خسته شده بود.پدرش درعین بسیار خوب بودن بسیار در عقایدش متعصب بود .چیزیکه نیما درک نمی کرد.وارد خانه شد و با اهل خانه سلام و علیکی کرد بعد از خوردن چای با اشاره های نازنین فهمید دختر مورد نظر در اتاق نازنین است.با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.چند ضربه به در زد و آرام در را گشود ** از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد اما اصلا آرامشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد. بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام بر دوستان گلم از امشب رمان جدید وقت دلدادگی رو گذاشتم ۴ قسمت از رمان عشق واحد مونده که ان شاءالله فردا و پس فردا میذارمممنون که هستین و مارو همراهی میکنید 🙏🏻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕خود را بشناس اگر در درونت صلح و آرامش برقرار باشد آنرا در دیگران نیز مییابی اگر ذهنت آشفته باشد آشفتگی در اطرافت موج خواهد زد بنابراین آرامش را درون خود بیاب آنگاه میبینی چگونه بـه بیرون منعکس می‌گردد تـو خود همان آرامشی همان خوشبختی پس بیشتر جستجو کن بـه یاد داشته باش آرامش در جای دیگری نیست اگر درونت متلاطم باشد 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
عشق_بازی_با_خدا_طریقت_عشق.mp3
14.97M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
“صبح” یعنی بوی گل مریم که سراسر شب را پر کرده بود و حالا با نوازش حس بویایی ات بیدارت می کند… “صبح” یعنی آغاز؛ آغاز یک عبور ودریچه یک”سلام” … گوش کن! … در نبض کودکانه ی صبح، این راز برکت است که می نوازد… به حرکت سلام کن … #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(1).mp3
4.96M
وقتی خداوند روحش را در آدمی دمید تاجی بر سر آدمی نهاد که نماینده اعتبار و نمایانگر لطف و رحمت خداوند است. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود. خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم. حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد. دور خود میچرخیدم انگار! ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود. امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم. در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد. چقدر نورانی شده بود. چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد‌. در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد... با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم. همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم: _چیکار میکنی امیر؟ _مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین! متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟ از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم. چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم! گنگ بودم... خالی از هر چیزی... این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم‌ چنگ زد و بغضی در دلم نشست. این خواب چه معنی داشت؟ سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم. بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی ‌مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند‌. و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد. *** کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود! تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد. میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم. اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند. _اره! اینجوری دل منم اروم‌ میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته! واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت. موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم: _س..سلام عزیزم. _سلام لیلی خانم‌. خوبی؟ لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم: _اره..خوبم.. تو خوبی؟ _نه نیستم. _چرا؟ _چون تو خوب نیستی! چیشده؟ به سختی و زوری خندیدم و گفتم: _نه! نه من.. من خوبم! با لحن ارام و دلنشینی گفت: _لیلی! چیشده؟ دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم: _نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم. _خیلی خب! من دارم میام دنبالت. _الان؟ _اره همین الان.. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان داغ چایی گرم میکردم خیره به زمین مانده بودم. او هم همچنین خیره به من مانده بود. با لحن کلافه ای گفت: _خانم حسینی زیرلفظی میخوای؟ یه چیزی بگو خب. نگاهش کردم و با لبو لچه اویزان گفتم: _چی بگم؟ _بگو چیشده... کسی بهت حرفی زده؟ _نه _اتفاق بدی افتاده؟ _نه _امیرعباس چیزیش شده؟ _نه _ای بابا... خب من دیگه پوچ شدم خودت بگو. اخمی به چهره نشاندم و همانطور که سرم پایین بود گفتم: _محمدحسین از سپاه قدس بیا بیرون! همینجا پیش خودمون بمون. روحرفم نه نیار به خدا اگه اما و اگری بیاری حلالت نمیکنم. چیزی نگفت. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. بهت زده خیره به چشم هایم مانده بود! دقیقه ای گذشت و او همچنان در سکوت به سر میبرد. ارام گفتم: _ محمد شنیدی حرفمو؟ نگاهش را از من گرفت. دست هایش را پشت گردنش قفل کردو به نیمکت تکیه داد. نفس خسته اش را با صدا به بیرون فوت کرد. در همان حالت چشم هایش را بست و گفت: _خسته شدی؟ _نه! _پس چرا یهو زدی زیر قول و قرارامون؟ قرار ما چی بود لیلی خانم؟ _اصلا من ترسو شدم. میترسم یه روز دیگه نبینمت محمد. قول و قرار؟ اصلا من میزنم زیر همه ی قولام. _بهت گفته بودم من بعد مرگمم همیشه کنارتم. از چی میترسی؟ _اصلا من به درک! چطور میتونی از امیرعباس بگزری؟ _فکر کردی برام اسونه؟ من اگ اونجا دارم میجنگم بیشترین دلیلش امیرعباسه! لیلی تو نمیدونی اونجا چه خبره... نمیدونی... اگه من و امثال من بیرون از این مرزا نجنگن باید اینجا جلوی چشم های همین بچه ها بجنگن. بابا عزیزم تو که خودت اینارو از بری! به یک جفت تیله ی طوسی بی قرار خیره شدم. قطرات اشک چشم هایم را پر کردند. بغض بی صدایی به گلویم چنگ زد و ارام و ارام تبدیل به اشک شد. چطور به او میگفتم که اگر برود شاید این اخرین دیدارمان باشد؟ اشک هایم را که دید فهمیدم که چیزی ازارش داد. دستم را در دستش فشرد و گفت: _باشه! خودتو اذیت نکن. فردا میرم انتقالی میگیرم. چطور او را از ارزویش منع میکردم در حالی که بخاطر من از هر چیزی میگذشت؟ همانطور که اشک میریختم تیر خلاص را زدم و گفتم: _محمد تو اینبار شهید میشی! خندید و گفت: _خدا از دهنت بشنوه... چه عجب... با کلافگی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: دارم جدی حرف میزنم. دیشب خواب دیدم... از سیر تا پیاز خوابم را برایش تعریف کردم. ابتدا متعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه لبخندی از سر شوق روی لبش نشست و گفت: _خب پس، به سلامتی مام رفتنی شدیم که... بابا این گریه هارو بزار بعد شهادتم خانم! با چه ارامشی حرف میزد. دوست داشتم سیلی محکمی نثارش کنم بلکه این ارام بودنش کمتر حرصم دهد. همانطور که با عصبانیت نگاهش میکردم از جا بلند شدم و گفتم: _خیلی مسخره ای! خواستم قدمی بردارم که بلند شد. جلویم ایستاد. با همان خنده ای ک سعی در جمع کردنش داشت: _خیلی خب! ببخشید... سرم پایین بود و سکوت کرده بودم. بعد دقیقه ای با کلافگی گفت: _ای بابا! لیلی خانم کشتی مجنون و با این اشکات! پاک کن اشکاتو من که هنوز اینجام! اصلا بیا بریم دیگه به اون خواب قشنگتم فکر نکن! بزار فقط من فکر کنم! خندید! انگار علاقه ی زیادی به حرص دادنم داشت. با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم: _ انقدر منو اذیت کن تا بلاخره موهام سفید شه... همانطور که دستش را در دستم قفل کرد تا برویم گفت: _اگه خودتو وقتی حرص میخوری میدیدی صد بار عاشق خودت میشدی.. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
_کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره! _خب بزار بگیره... _باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟ تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی! نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت: _خب رسیدیم. پیاده شو. متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم. هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت! باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند. به سمتش برگشتم و گفتم: _اینجا کجاست؟ همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت: _بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟ در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم: _نه! یادم نمیاد... _یکم فکر کن. چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم: _اممم. نه! اصلا یادم نمیاد‌. _برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی! تازه یادم امد‌. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم... چه کتک ها که من انروز نخوردم. نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که! با خنده گفت: _باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون. _واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی! با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه... نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد... یک قدم نزدیک تر شد و گفت: _پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم. _مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟ _اها! میخواستم اینو بپرسی.. اینجا جای قشنگیه برا من... لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی! تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد. اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده! به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام! اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی... حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم: _ک من بیچارت کردم؟ _بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی! _بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره! دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت: _حس میکنی؟ خیلی تند میزنه... چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟ بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم: _محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا... چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟ اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را... چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟ همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد... بفهم لیلی او رفتنی است... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد. دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ می‌سپارد. دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم. قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید. گفتم خداحافظی؟ حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت... ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت... همه چیز در مغزم جابه جا شده بود... انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود... *** در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او... جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود. صورتش را بوسید و گفت: _بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟ _چقدر ادم بدارو مکشی بابا! خسته نمیشی؟ _ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟ جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت: _نترس بابا! من مراقبم... دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم: _مراقب خودت باش... _توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست. _چشم. تو نگران ما نباش. سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت: _ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی... من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: _من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد. _خب دیگه.. باید برم. همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم. جلوی در امیر را روی زمین گذاشت‌. نگاهم کرد و گفت: _ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟ با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم: _ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو... سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت: _خیلی دوستت دارم. نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت... حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت.... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا