ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ؛
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ...
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ...
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ...
"ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ"
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ، ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ....
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ،
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی مرا رها نکن(1).mp3
14.44M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
587223581.mp3
6.57M
فقط برای شرایط سخت و گذر از آن دعا نکنید، دعاهای بزرگ و درخواستهای بزرگی داشته باشید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌟🌟🌟 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 9 آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد -چه جایی بهتر از پیش تو....می
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زد"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه میزه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هوشش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس...خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 11
صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد
-جانم
-سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی
-خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی
خندید
-من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد
این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت
-مادر گوشی رو بده به فاخته
پوز خند زد
-عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده
-لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم
بی حوصله نق زد
-برام مهم نیست. .هر کاری دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه....
بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت
-گوشی کارت داره
و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت
فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد
هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید
-وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاج آقا...
اجازه هست بهتون بگم آقا جون
پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد
-گوشی رو بده کار دارم
صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود..
*
در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت
-مشکوک می زنی
سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود
-با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم.
ابروهایش از تعجب بالا پرید
-از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی
خود را به کوچه علی چپ زد
-کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی
بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد
-خب جواب بده چیه هی قطع می کنی
با عصبانیت روی میز کوبید
-خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه
حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید
-کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم
*
تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید
ادامه دارد....
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت12
-یه کلید روی این دراور بود ندیدی
با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد
-کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن
نفس عمیقی کشید
-من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم
داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد
-صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری
همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند
رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد
-مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده
ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد
-حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان
فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد
-دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد
چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد
-مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوشته...کلید از کجا آوردی
فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد
-تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم
بازویش را کشید و به طرف در هولش داد
-هررری
با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست
-سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی
لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد
-اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن
-شونزده. ...اسمم فاخته ست
خندید
-عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه
غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست
-نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم
معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت
-چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم.
با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد
-چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت.
-ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست
ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد
-چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش....
لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
پی دی اف سرزمین زیبای من به قلم شهید سید طاها ایمانی در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برنامه ادوب ریدر آسانترین راه برای باز کردن پی دی افهاست برنامه اش تو کانال ریپلای هست عزیزان میتونید از اونجا برنامه رو نصب کنید (لینکش تو لیست پی دی افها سنجاق شده بالای کانال ریپلای)
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
تفاوت شيوه دلجويی از خانم ها و آقايان ...
نياز ذاتی خانم ها دوست داشته شدن و دوست داشتن است❤️؛
بنابراين وقتی در موضوعی قرار ميگيرند که آزرده خاطرند😔 نياز ذاتی شان، آسيب ميبيند و با خودشان فکر ميکنند
«من رو دوست نداره» يا «نفهميد من دوستش دارم.»😒
از آنجا که خانم ها خيلی شنيداری 👂🏻 هستند و دوست دارند بشنوند بهتر است، مردها عبارت هايی مانند اين که ؛
👈🏻«من هنوز تو رو دوست دارم»
👈🏻«تو برايم مهمی»
👈🏻«من منظوری نداشتم»را زياد استفاده کنند✔️✔️
نياز ذاتی آقايان قدرت و توانايی است💪🏻.
معمولا در بحران ها احساس آزاردهنده آقايان بی کفايتی و تحقير شدن است. 😒
بنابراين بايد کلماتی به کار گرفته شود که اين احساس از او گرفته و حس توانمندی به او بازگردانده شود✔️؛ بيان عبارت هايی مانند ؛
👈🏻«من ميدونم که تو ميتونی»
👈🏻«ميدونم به فکر ما هستی و حواست هست»
بسيار مهم است. ✅
به طور کلی در دلجويی کردن بايد به فرهنگ کلماتی که بين تان است، بيشتر توجه کنيد 🧐
و هر آنچه را که برای بهتر شدن حال طرف مقابل تان لازم است انجام دهيد.👌🏻
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂